ابدیت برایم ان وقت است که صدای قلب من و حس دستهایم روی نرمی پوست صورتت، می شود خلسه ی آرامش تو...
اپیروزد یک:
بعضی شادی ها عمیق اند..بعضی لذت ها حتی عمیق ترند.....مثلا شادی اینکه بعد سه ماه یکهو صبح با ذوق ، با یک دنیا دلتنگی و عشق پا می شوی و میروی شیرخوارگاه ..اصلا خودش یک کیفی دارد که باید تجربه اش کرد...سه ماه بود درست و حسابی نرفته بودم....شاید سه ماه برای آدم بزرگها سه ماه باشد، برای آدم کوچیکها ولی سه ماه به اندازه ی شش ماه و یا شاید بیشتر هم گاهی می گذرد.....مخصوصا وقتی از این ور آنور می شنوی که بست منتظر نشستند که لابد امروز خاله فلانی می آید...اینها را میدانستم ولی خوب گاهی وقتها دست خودت نیست...انگار که یکجورهایی نیاز به استراحت داری...یعنی که من اینجوریم..... درس و پروژه و دانشگاه و شاید بهانه ی خستگی و آن وسطها یک سری به ساری زدن و دوباره درس و دانشگاه را بهانه کردم و نرفتم...تعطیلی بخش و نقاشی ساختمان و همه ی اینها هم شاید کمک کرد بهانه هایم جورتر باشد و چند ماهی استراحت کنم...مهم نبود اصلا...یعنی نمیدانم واقعا بودن یا نبودنم چقدر مهم بود یا نبود ولی فکر می کنم مهم این بود که لازم داشتم یک مدت نباشم شاید فقط برای اینکه با این همه حس خوب و انرژی برگردم به این بهشت کوچولو...داشتم می مردم از این همه دلتنگی..از این همه بدون دستهای کوچکشان بودن....از این همه خنده های از ته دل.........داشتم می مردم برای بغل کردن هایشان و حس دستهاشان روی دستهام.....
اپیزود دو:
دو روز است دارم فکر می کنم که چقدررر بعضی ها می توانند روحشان بزرگ باشد....یعنی این همه روح کجای بدنشان جا می شود؟ مامان "ص" رو همه ی بچه ها و همه ی داوطلب ها می شناختند...یک معلم بازنشسته ی 55-56 ساله با روسری همیشه مشکی و شادی ای که با دیدنش پخش میشد بین بچه ها....از همان نوزادی حامی "میم" شد...خیلی ها حامی می شوند...خیلی ها خیلی کارها می کنند...خیلی ها ولی هنوز از دیدن یک کوچولوی اچ آی وی مثبت طفره می روند...بغل کردن و بوسیدن و عشق ریختن بی حساب که بماند....زندگی است دیگر...بعضی ها قرار است از اول اچ آی وی مثبت باشند..مثل "میم" 8ساله ی ما، مثل "نون" فرشته ی 4ساله ی من یا خیلی کس های دیگر.......آنروز شنیدم که بالاخره "میم" را برای همیشه برده پیش خودش....56 سالگی دل بزرگ میخواهد...بچه ی مریض دل بزرگتر میخواهد....یه کسی را ببری که دکترها می گویند دیگر یواش یواش زمان عود بیماریش است دل بزرگتری می خواهد...لاغریش را دیدن، ضعیف شدنش همه ی اینها، خدای من، نمی دانم دل چقدری می خواهد...مامان ص میم را برد برای همیشه پیش خودش..با هزار دردسر مادربزرگ را راضی کرد.....راستش این خبر تمام دیروز و پریروز و امروزم رو ساخت........این همه عشق ریختن و دانستن شرایط، خدای من، واقعا نمیدانم دل چقدری می خواهد...فقط میدانم از ته دل شاد شدم...خندیدم....
اپیزود سه:
بیخبر می روم ساری...اصلا من عاشق این صحنه هستم که نمی دانند من قرار است بیایم و یکی یکی می آیند جلوی در مهدکودک و با دیدن من جیغ می زنند......یعنی برای این لحظه می شود مُرد......جیغ ها که تمام می شود، دخترک رو که کمی یواشکی سفت تر بغل می کنم و زیر گوشش آرام می گویم عاشقتم، احساس می کنم چقدر خوب است که آمدم...چقدر دلتنگ همه شان بودم....که من با این همه عشق چه کار کنم...که من چقدررررر خوشبختم که این همه عشق مستقیم حواله می شود گوشه ی دل من....این همه خنده... یکی یکی بوسیدنها، سر به سر گذاشتن ها، قلقلک ها، بوسیده شدن ها، عشق گرفتن ها، انگار تمام سلولهای وجودم دارد از عشق پر می شود....بعد اینکه پیش تک تک بچه ها می روم، آرام دراز می کشم پیش دخترک....خدای من...باورم نمی شود این فسقلی توی این یک سال و نیم بودنش این همه بالا و پایینم کرده......صورتش را می آورد نزدیک نزدیک صورتم...گرمای بازدمش را حس می کنم...گرمای نفسم آرامش می کند...دستم را می گیرد می گذارد روی شکمش...انگار که دوست دارد حس پوستم را از نزدیک ترین جا حس کند....بدون هیچ مانعی . بعد کم کم آرام می شود و می خوابد......5ساله ی من...هنوز داری به من درس می دهی کوچولوی بزرگ من...
اپیزود چهار:
با دو ساله ها کار میکنم...شایدم یک سال و نیمه....موقع نهار است....هنوز نهار را نیاورده اند...توی تختشان "مامّا " گویان منتظرند... توی این بخش که می روم ناخود اگاه "مامّان" می شوم....وارد اتاق می شوم و یکی یکی قدهای کوچولویشان را که از روی تخت به زیر سینه ام می رسد، می چسبانم به خودم...به چشمهایشان نگاه می کنم...صدایشان می کنم...نوازش میکنم و آرام می شوند..ذوق می کنند و می خندند و بعد میروم سراغ تخت بعد..12 تا چشم خیره شده اند ببینند دوباره کی نوبتشان می شود....از تختش که میروم سراغ تخت بعد، آنقدر بیقراری می کند که بر میگردم......سرش رامی گذارد سمت چپ زیر سینه ام...دستهایش به دور بدنم نمی رسد ولی سفت یکجورهایی دورم حلقه می کند....دستانم روی صورتش است....انگار تک تک سلولهایم حس دارد..آرام آرام روی صورتش می لغزد..صدای قلبم آرامش می کند..چشمها بسته می شود و چنان میرود دریک خلسه ی آرامش دار که پاهای ایستاده اش چندباری شل می شود....غذا را می آورند و من احساس می کنم هیچ کاری مهم تر از این در دنیا ندارم که صورتتان را بچسبانم به روی قلبم و شما چشمهایتان را ببندید و این لحظه تا ابد طول بکشد.....
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....