جودی ابوت.......
دوروز تمام است دارم فکر میکنم...کم کم دارد میشود 3روز....چیزهایی هست که خوب من هیچ وقت نمی فهمم...بعد هی سعی میکنم بپذیرمش بعد یک جوری مصنوعی میشود..یعنی همش یک چیزی ان زیر وول میخورد نمی گذارد حق هم بدهم به طرف...
ساری که میروم،کم کم دارم با زندگی تک تک بچه های آن مجموعه عجین میشوم....شده ام خاله ی سوگلی تک تکشان..هردفعه که میروم فقط ثریا نیست که ذوق میکند،همه شان بالا پایین میپرند،در اخر هم همشه شان باهم سمفونی سر میدهند که خاله جان نرو!نمیشود یک روز دیگر هم بمانی؟
گاهی فکر میکنم"خاله بودن" شده است بزرگترین هویتم..هرجا میروم بازهم خاله ی یک سری بچه هستم...گاهی حس میکنم که خاله ی تمام بچه های زمینم....................بگذریم..
***
8تا دختربچه که یک جا زندگی کنند،از 4سال تا 11-12 سال،میشود 8تا قصه..گاهی هم 8تا تعجب یا درد......
"س"8سال دارد یعنی میرود کلاس دوم....مادرش را گاهی میبیند..میگویند مادرش ادم خوبیست ولی پیش مادرش نیست...خواهر 2ساله ای دارد که پیش مادرش است..هرشب با ذهن 8ساله اش گریه میکند که"من هیچ وقت نمی خواستم زندگیم اینجوری باشد...."،گریه میکند که خاله جون تورو میبینم یاد مامانم میفتم....شب که در اتاقشان میخوابم مثل بقیه میاید یواشکی 50 بار بوسم می کند بعد میرود در تختش...گاهی پیشش دراز میکشم،مثل بقیه..تک تکشان را بغل میگیرم،باهاشان حرف میزنم،نوازش میکنم..دردل میکنند گوش میدهم بعد که تنها شدم میمانم خودم و بهت درد دل هایشان....
***
مادرش زن بدبختی بوده...یعنی نمی فهمم چقدر یک زن میتواند بدبخت باشد....اصلا این بدبختی و ناتوانی زنها من را دیوانه میکند...همش به تکاپو میفتم که چکار باید کرد...ذهنم ارام نمی گیرد....
با دوبچه از شوهرش جدا میشود...از روی بدبختی،ناتوانی، فقر ،نادانی یا هرچیز دیگری که علت است زن مردی میشود که خانواده اش(خانواده ی حق به جانب دور از انسانش)،2تا بچه اش را قبول نمی کنند...به همین سادگی..با التماس های زن،خواهر 2ساله هه میماند،بزرگه میرود پرورشگاه.....به همین سادگی.....به همین سادگی یک نفر میتواند پرورشگاهی شود...به همین سادگی....
پرس و جو کردم که اگر مسئله مالیست بچه برود پیش مادرش هزینه ی بودنش را جور کنیم شاید که مرد یا خانواده اش نرم شده باشند،مادر پیغام میفرستد که ،که میترسد مرد بچه را اذیت کند،خیالش راحت نیست بیاید..انجا بماند بهتر است....
"س" اینجا میماند و هرشب دارد گریه مادرش را میکند،مودب است،چشمانش غصه دارد..مادرش هم میدانم هرجا میرود خوشی کند یاد بچه اش است...عکسش را دیدم... اخر واقعا شبیه مادرها بود...بدجنس نبود...درحد توان فقط بدبخت بود...هنوز در این زمان زنهایی داریم که انقدر بی پناهند که هرچند به قیافه شان نمی اید،بس که ناتوانند بدبختند...ناتوانی اینها مرا دیوانه میکند....
***
تلویزیون روشن است و 8تا دختربچه جمع شده اند در اتاق و کارتون میبینند...صدا از کسی در نمی اید..محو تلویزیون شده اند...قسمتهای اولش است...روزهای پرورشگاه......دارد "جودی ابوت" نشان میدهد...هیچ وقت جودی ابوت را از دید یک جودی ابوت نگاه نکرده ایم...دلم طاقت نمی اورد...فقط میگویم کارتون قشنگیست و میایم بیرون.....
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....