فقط کافیه یه روز مثل دیروز،  صبح ساعت 9 از خواب بیدار شم وبعد بیام بیرون ببینم هوا نم ابریه و همه سبزی ها و درختها پررنگ و خوشرنگه و یه بارونی بزنه روی شیشه ماشین و یه آهنگی بزارم با صدای بلند و برم دانشگاه...بعد اینجوری میشه که یکهو وسط این همه ماجرا احساس میکنم واییییییییی من چقدر خوشبختم....یعنی احساس میکنم تو نوک اون قله ی خوشبختیه وایستادم....زندگی برای من خیلی ساده است...کافیه فقط بارون بباره و من لازم نباشه 8صبح جایی باشم..قطعا اینجوری دنیا جای بسیار بهتری میشه برای زندگی....

تصمیم گرفتم یه کمی هم اعتراف کنم....این مدت یه چیزهایی پیش اومد که نگفتیم...یه چیزهایی هم داره پیش میاد که بعدا میگم......ولی میخوام یه سری اعتراف ها یی بکنم...

بخش اول حقیقت اینه که شازده کوچولو داره شنبه میره....کجا؟.......بله....کجا؟...بله...کرمان برای دوماه...چرا؟برای امر مزخرف سربازی...به همین سادگی...بله...یه اتفاقایی پیش اومد که بیخیالش که چرا و چی شد ولی نتیجه ی امر این شد که شازده کوچولو شنبه  میره کرمان ،اموزشی سربازی و ما بعد 8سال، اولین باریه که تجربه ی دوری و جدایی این جنسی رو داریم.......بحث دلتنگیش کنار، بحث مثبت بینیش اینکه این تجربه ی زندگی تنهایی فکر میکنم  برای من خوبه...بعدا که دلم تنگ شد یه پست مفصل گریه میکنم!

بخش دومه حقیقت رو نمیگم.....فعلا نمیگم.....یک روز بعدا ولی میگم....یک روز بعدا تو استرالیا وقتی با شازده کوچولو نشستیم تو حیاط خونمون و داریم چای میخوریم و لذت میبریم...بدون هیچ بچه ای....!

بخش سوم حقیقت اینکه درخواست دادیم شازده کوچولو از پرونده مهاجرت خارج شد...چرا؟چون باید میرفت سربازی و بنده در مرحله آخر کارم بودم!حالا قراره بعد اینکه من رفتم براش اسپانسر بشم بیاد....فعلا همین!شدیدا منتظر مدیکالم دیگه.....

بخش چهارم حقیقت اینکه زندگی خیلی خوب در جریانه و من از تمام اتفاقهای این روزهای زندگیم، تجربه های عجیب این روزها،جاهایی که رفتم، حرفهایی که شنیدم،حس خوبی دارم.....چاره ای نیست...هوا بدجور بهاری و خوبه....