اخ لعنت به من که بعد هر دعوایی اینقدر زود دلم برایت تنگ میشود.....
همه سراپا از یک قماشیم...فرق نمی کند...همانقدر که زیاد عشق میگیریم لبه های تیزمان برنده تر می شود....انگار اصلا یک بازی است....با عشق اعتماد میکنی، کودکت بی دفاع می آید وسط، بعد هرت شده برمیگردد پیش خودت...اصلا انگار یک قانون است...هیچ کس به اندازه آن کسی که بیش از همه دوستش داری نمی تواند روزت را به گند بکشد.....
****
برای 2روز آخر و بهتر بگم 2شب شاید آخر بهتر از اینها میشد برنامه ریزی کرد.....اصلا برنامه ریزی نمی خواست...شاید میشد منعطف تر برنامه ریزی نکرد.........کودکم قهر کرده.... میدانم فردا آشتی می کند...خداحافظی با قهر را هیچ وقت دوست نداشته....ولی یک چیزهایی ته دل آدم گاهی خراش میبیند......شاید به خاطر همین گاهی بعد خوب شدنش هم مجبوری اعتراف کنی که هیچ کس به اندازه ی تویی که عاشقش هستی نمی تواند یک روز معمولی را برایت به اوج برساند و یک روزخوب را با تبحر خاصی به گند بکشد.......
***
شاید بعضی شبها سنگین ترند.....شاید بعضی وقتها حساس ترم ولی دلیل نمیشود که همیشه یک حماقت را تکرار کرد....نمیفهمم چرا همیشه بحث های ساده را هم شروع میکنم....امشب میخواهم اعتراف کنم لحن گفتنش هم آزارم داد.....شاید مقابلش تیز میشوم، شاید از نظرش هزاربار غیرقابل تحملم، امشب در دفاع از کودکم اعتراف میکنم در کنارتمام لحن منطقی اش ، در کنار تمام دوست داشتنش، تیزی اش برایم غیرقابل تحمل است...دیگر میخواهم سکوت کنم....
***
احساس میکنم نیاز دارم کمی تنها باشم...من باشم و خانه ی خودم و بازهم خودم.......
پی نوشت:مورد آخر استثنائا مربوط به شازده کوچولو نبود
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....