از بین تمام دوستهای زیادی که دارم، تنها یک دوستی دارم که به طرز عجیبی همدیگه رو آزار میدیم.....یعنی در عین حال که خیلی همدیگرو دوست داریم و دوستی عمیقی بین ما برقراره، از دیروز هرچی فکر میکنم هیچ دوست دیگه ای رو پیدا نمیکنم که بتونه اینقدر عمیق انرژی منو بگیره و یا من اینقدر وحشیانه هرتش* کنم و قشنگ حالشو بد کنم...شرایط عجیبیه...یعنی من کلا دوستهای زیادی دارم....معمولا هم مقابل دوستهام آدم بدی نیستم...یعنی تصورم اینه که با دوستام باهم حال میکنیم...ولی تو این دایره ی وسیع شاید 50 نفره و شاید بیشتر، اینکه مقابل یه آدم اینقدر آدم گندی میشم و اینکه اون آدم مقابل من اینقدر اعصاب خورد کن میشه یک جورهایی حال منو بد میکنه...البته زمانهایی هم هست که هیچ اتفاقی بینمون نمیفته ولی جدیدا این زمانها خیلی کم و کوتاه شده....یه حس عجیبیه بین یک دوست داشتتن  خیلی عمیق و قدیمی و یک آزار دادن و آزار دیدن گاهی عمیق تر....

فکر میکنم یک چیزهایی هست...یک چیزهایی تو مایه های بخش تاریک ذهن یا همون shadow یونگ..یک جورهایی ما 2تا شدیم shadow همدیگه......یک جورهایی باید آگاهانه یاد بگیرم سکوت کنم...که بعضی دیالوگها هیچ چیزی جز اذیت و خسته کردن همدیگه ندارند..

پی نوشت: بعضی جمله ها تبدیل به جمله هایی شده اند که سنگینند....که طرف بدون اینکه حتی یکبار نشسته باشه و بهش فکر بکنه میزنه....جمله هایی که اینروزها منو شدید بهم میریزه...جمله هایی که بار دارند...جمله هایی که الان حس میکنم بخشی از منند....وسط صحبت و فحش دادن به گ*شت ا*رشاد و این مزخرفات، حکم دادن به اینکه همه ی اینها یه مشت بچه های پرورشگاهی پر از عقده ان، بچه هایی که معلوم نیست پدر مادرشون کیه..........میتونه اونقدر حال منو بد کنه که بدون اهمیت به اینکه کی داره این حرفو میزنه صاف وایستم جلوش و جوابشو بدم که یکبار فکر کن  که چی داری میگی وبعد بشنیم برای تک تک بچه هام که نمیدونم پدر مادرشون کیه و ذره ای هیچ وقت برام اهمیت نداشته، با حال بد گریه کنم...

*hurt