چند روزکی می شه که دستم به نوشتن نمی ره... نمی دونم چرا..انگار قل خوردم اون پایین ها یه جایی توی خودم، دارم همین جوری دور خودم می پلکم و اصلا یادم میره نگاه کنم دورو برم چه خبره.... تو این یکی دو هفته هی برای خودم توی ذهنم نوشتم، پست کردم رفتم سراغ موضوع بعدی... پسته اومد... نسرین اومد و من واقعا یادم افتاد که یادم رفته بود چه کیفی می ده که پسته از در خونه بیاد تو... یا اینکه بریم خونه ی مامان و چرند بگیم و بخندیم و وقت بگذرونیم... کلا عادتم اینجوریه...زود عادت می کنم... زود فراموش می کنم.. فقط بعدش یکهو می بینم به حفره توی دلم وا شده اندازه ی فلانی که با هیچ چیز دیگه هم پر نمیشه ولی واقعا یادمم نمیاد قبل حفره قصه چطور بود...فقط یک کیفیتی انگار توی زندگی تغییر می کنه... نسرین اومد و دوباره جمع شدیم و من یادم افتاد که واقعا دلم برای صداش تنگ شده بود... به همین سادگی... یا برای یه حس عمیقی که با یکی می گیری، بدون اینکه حتی کلمه های زیادی بینتون رد و بدل شه یا حرف زیادی باهم داشته باشین... شاید یک جورهایی یک چیزهایی از جنس یک همراهی های عمیق... همه ی اینها رو نوشتم، پست کردم و گذاشتم یه گوشه ی ذهنم......

این روزها یک جورهای عجیبی قل خوردم اون پایین ها... برای اولین بارها توی زندگیم کلا حرف خاصی برای گفتن ندارم... می تونم ساعت ها توی یک مهمونی و جمع ساکت باشم.. گوش بدم و از یه جایی به بعد هم کلا گوش ندم....قل قل بخورم بازهم پایین تر.... این روزها انگار بیدار شدنم هم خیلی عمیق نیس... انگار بیدار شدنم هم همون امتداد خواب دیشبه.....

* سید علی صالحی