بعضی از آدم ها را خیلی دوست دارم.. بعضی از آدمها یک جاهایی عمیق از بودن من جا دارند....یک جایی عمیق از شادی من، غم من، نگرانی من، دلخوشی من...........بعد که بهشان فکر می کنم یکجوری می شوم.... بعضی وقتها باید یک دردهایی را کشیده باشی تا بفهمی فلان چیز درد دارد..... بعضی وقتها دوست دارم این ادم ها هیچ چی را نشکند تا بفهمند دردش کجا بود.... که دنیایشان فقط بخندد... که تصویر خنده اش از جلوی چشمهایم کنار نمی رود....که شادی صورتش از جلوی چشمهایم پاک نمی شود....که مدام دارم فکر می کنم که نکند نگران باشد... نکند بترسد...نکند بغضش بگیرد..... نکند بغل من را بخواهد و من بی خیال از همه ی دنیا روی مبل ولو باشم و چرت و پرت بنویسم.........که نکند دردش بیاید...که نکند شادمانیش بلرزد.....

مسنجر را بعد مدتها روشن کردم شاید که روشن باشد و دوکلمه حرفش بیاید......خاموش خاموش بود....از عصر قل خورده یک گوشه ی ذهنم، تکان هم نمی خورد... خودش یکطرف.......بقیه اش یک طرف....