که شاید این بهاری است که در پشت زمستان مانده.....
من از اول هم آدم سیاسی ای نبودم... یعنی شاید موضات اجتماعی دغدغه ی ذهنی من میشد، ولی سیاست لزوما نه...مگر زمانی که همین سیاست روی موضوعی اجتماعی تاثیر می گذاشت...هر چند بزرگ شدن توی خانواده ای که سیاست یک دغدغه ی همیشگیش بود، تاثیرات نامحسوس خودش رو می گذاره و شاید آدم رو از بیتفاوتی خارج می کنه.... 4سال پیش، سیاسی ترین روهای ا زندگی من بود...تمام اون هیجانی که تا ساعت 2 شب لابه لای ماشین های ایستاده توی خیابون تراکت پخش می کردم، تمام انرژی ای که برای برگردوندن یک رای بی رنگ یا سیاه به نفع یک رای سبز انجام میدادم، ساعتها صحبت با آدمها، اون میتینگ های پرشور و حال و امید، ماشینی که دورتا دورش از پوستر پر بو، دستبندی که همیشه به دست بود و گاهی برای هدیه به چند دوست نا آشنا توی خیابون بریده میشد و تمام حس عمیق و عجیبی که نسبت به این کشور و آدمهاش پیدا کرده بودم... حس لبخند آرومی که بین ماشین ها رود و بدل می شد، دستی که به علامت وی بالا میومد و واکنش تمام هم محل ها و هم شهری و ها و هم وطن های همیشه شاید کم حوصله ام که به جای بوق و غر زدن و راه ندادن و راهت رو گرفتن، شده بود یک لبخند... انگار همه می دونستیم که زیر این سطح، یک چیز مشترک، یک نخ ، یک ارتباط و یا شاید یک "امید" ما رو داره بهم وصل می کنه و این وصل شدن و همرنگ بودن رو نباید با یه بوق بیخودی هدر داد......خوب که فکر می کنم روزهای خرداد 88، روزهای قبل انتخابات، بهترین روزهای ایران من بود...روزهایی که هیچ چیز نمی تونست شادی برگرفته از امید تو رو خدشه دار کنه.... همه انگار سعی می کردند هر بهونه ی کوچیکی که جلوی این اتحاد و شادی رو می گیره با یه لبخند بپوشونند......
روزهای بعدی خرداد 88، بعدترین روزهای ایران من بود... یا حداقل تا به امروز بدترین روزهای من بود...روزها از همه ی تجمع ها و اعتراضات و خونها و ترسها گذشت و من تا مدتها شبها خواب فرار می دیدم و خون و گارد ویژه و ترس....شاید همون روزها بود که با خود عهد بستم که دیگه برای این ایران کاری نکنم....که احساس کردم ایران برای من تموم شد...مرد......که دیگه هیچ چیز نمی تونه منو وارد این بازی ها کنه...که دیگه هیچ رایی داده نمیشه...که ایران برای همیشه برایم تموم شد..................که نشد.....
این روزها، شاید تا همین هفته ی آخر مدام با خودم توی کلنجار بودم...رای بدم...رای ندم...تمام دردهای اون سال، عهدها و پیمان هایی که با خودم بستم، ایرانی که تموم نشده بود، که یکهو احساس کردم ذره ای هم تغییر شرایط که منو "مجبور" به رفتن اجباری نکنه، می تونه برای من مهم باشه.....که احساس کردم یکهو دلم دوباره لرزید...نه برای مرز پرگوهر و این حرفها...برای خودم...برای تربچه ها که باید این فضا رو نفس بکشند...برای فینگیل های بی پناهم که چاره ای جر اینجا موندن ندارند.....که احساس کردم ساکت بودن و حرفی نزدن، ساده ترین راه حلیه که میشه به حکومت هدیه داد.....که احساس کرد باید یه کاری بکنم... به اندازه ی خودم، با توان خودم...این روزها شاید مثل 4سال پیش پر از امید نیستم، شاید خودم رو امسال برای هرنتیجه ای آماده کرده ام، ولی این حس منفعل بودن با من جور در نمیاد....میرم که رای بدم، شاید برای کمی تغییر، شاید برای ایرانی کمی بهتر که بشه به موندن کنار خانواده ات و سهیم نشدنشون از پشت مونیتور چند اینچی امیدوار بود...امسال دارم رای میدم برای خودم، برای دل خودم، شاید آماده ی شنیدن هر نتیجه ی وحشتناکی، ولی اینجوری حداقل میدونم که کار خودم رو انجام دادم...که رای ندادنم هیچ تاثیری توی هیچ جای دنیای من نمیزاره......
پی نوشت..خواستم بنویسم که این روزها هم برام موندگار شه.....زندگیه دیگه..هرروز به رنگی....
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....