وشاید هم همین زخم هاست که به بدن ادم یک شکل جدیدی میده....که با اینها بدن دوباره شکل می گیره....
من از اول هم آدم زندگی با زخم های باز نبودم...شاید هم باید می بودم و نبودم...شاید هم باید بشوم و هنوز نشدم..ولی چیزی که میدونم سر کردن با یک زخم باز و هرروز تمیز کردن ظاهر ملتهبش و تراشیدن دور و برش و دیدن خراش های گاه و بیگاه روش و خون افتادنش شاید هیچ وقت کار من نبوده...شایدم من همیشه آدم به سرانجام رسوندن کار ها بودم...کمی هم عجول...کمی هم پر شتاب...کمی هم بیقرار و کم حوصله...شاید هم به خاطر همین ها بوده و هست که یک روزهایی سر کردن و حمل کردن این زخم اینقدر برام سخت میشده...من همیشه آدم تموم کردن ها بودم....شاید وقتی یک جایی رو عفونت بگیره و بعد چند صباحی حس کنم سر کردن با این عفونت کار من نیست، قطع عضو همیشه بهترین راه حلی باشه که به ذهنم برسه.....یک آخخخخ بلند می گی و تمام....بعد بالاخره یاد می گیری لنگون و خیزون چطوری راه بری، و بعد چند صباحی حتی بدوی و بخندی...شاید به خاطر همین ها بود که با وسوسه ی هرروز پررنگ تر از قبل شده ی قطع عضو عفونت دیده که رفتم سراغ "ر" و به گفتگو نشستیم که می خوام قطعش کنم و بندازمش دور و ببینم دنیا دست کیه، گفت دست نگه دار....که یکجا که زخمی میشه زود قطعش نمی کنن بندازن دور...صبر می کنن و عضو آسیب دیده اگه جای بهبودی نداشته باشه، خودش آماده میشه و یک روز بدون اینکه تلاشی به کندنش کنی خودش میفته....که قرار نیست روزی حتی شک و دودلی این بیاد سراغت که اگه صبر می کردم چی میشد...
این روزها روانم هرروز انگار بیشتر از روز قبل برای این کنده شده داره آماده میشه....زندگی با زخم های باز سخته...آرام و قراری می خواد....من ندارم...شاید هم همه ی این قصه ها برای اینه که پیدا کنم....این آرام و قرار رو از یک جایی اون زیرها بکشم بیرون....این روزها میبینم که روانم با یک انرژی قریب انگار داره برای اون لحظه ی کنده شدن آماده میشه....و اونروز جای عفونت دیده ی قطع شده رو به آرومی میشوره و تنها با یک آخ و نه یک فریاد بلند ، آروم راهش رو کج می کنه و میره...
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....