من و هزار حرف نگفته.....
همیشه همین جور بود..از همون بچگی....."مهربان" که بچه ی بزرگ خانواده بود...بچه ی بزرگ خانواده که باشی،اولین نوه ی دختر که باشی، اصلا شاید دنیا فرق میکند...یعنی اصلا فرصتی نمی مونه برای تلاش...آدمها بعضی وقتها شاید خوش شانسند.... به موقع به دنیا می آیند....."مهربان" هم از بچگی شاید یک جورهایی حسابش جدا بود هرچند شاید اولین تجربه ی پدر و مادر جوون و تازه کار شدن هم برای خودش سختی هایی دارد ولی به نظر من حسابش جدا بود...
"پسته" شیرین محافل بود و نقل مجلس و گل سرسبد...بعضی از بچه ها هم از اول جورخاصی مورد توجه هستند..."پسته" گویا بچگی های سختی داشت و به شدت مریض...خلاصه همین شد که بعدتر ها هم که بزرگ تر شد،برای همه این حس ماند...این حس که باید یک جوری همیشه مراقبش بود...شربت عسل های ماما ن،شربت آبلیمو های مامان ،صحبت این که چی بخورد که قوی شود،همه ی اینها حق انحصاری پسته بود مگر اینکه با درخواست کودکانه ای، بقیه به خاطر می آوردن که شاید شربت عسلی که "پسته"،برای خوردنش هزار نازو عشوه و نه جون من بخور و جون بگیر و ...میومد ،برای یه بچه ای که 5سال کوچکتر بود تبدیل میشد به "معجون جاودانگی!" !یادم هست بار اولی که از این شربت عسل خوردم باورم نمی شد برای همچین چیز ساده ای ده ها صفحه از دفتر خاطراتم رو پر کرده بودم که همه چیزهای خوشمزه برای "پسته " است و من حتما سر راهی بوده ام.........!
"پسته" دختر دوست داشتنی ای بود...یا حداقل من اینجوری فکر میکردم...در مقابل من اخموی زرزرو ی بهونه گیر و گوشه گیر، میخندید و خوش اخلاق بود، بالا پایین میپرید و پر از صدا بود،صداش زندگی داشت..همه زندگی رو دوست دارن و کلا بودن پسته مساوی بود با بودن نشاط.....من نشاط رو دوست داشتم.........
بعد از بودن دو دختر بزرگتر و شونصد تا نوه ی دیگری که اومده بودن،هر جور فکر میکنم و چه بسا اون موقع نتیجه گیری میکردم،بود و نبود من ساکت اخمالو چندان فرقی نداشت! چیز خاصی هم از کودکیم یه یاد ندارم که برجسته قابل توضیح باشه.....فامیلی داشتم دختر بچه و همسن خودم که توی تمام بازی ها که من تو یارکشی،کشیده نمی شدم،نفر اول کشیده میشد!خواهری که اگر نبود شاید اصولا بازیم هم نمیدادند و پدر مادری که برای بچه های دوران جنگ و اوضاع اقتصادی بعد از اون،زیادی هم پدر مادری میکردند ولی بچه نه جنگ میفهمد، نه دوران وخامت اقتصادی،نه ماموریت های پشت سر هم پدر....بچه فقط میخواهد پادشاه و ملکه ی ذهن پدرمادرش باشد..همین............
نمیدونم چرا اینها رو مینویسم.....شاید به خاطر این که امشب که با شازده کوچولو حرف میزدم،از اون حرفهایی که عمیق،یه چیزی رو از اون ته میکشی بیرون،برای بار ِانم فهمیدم که من عمیقا مشکل "دوست نداشتن خود" دارم.....یه کودک سرکوب شده ی گناه داره که همیشه زدم تو سرش که تو به اندازه ی کافی دوست داشتنی نیستی...کودکی که هروقت کسی ازش" تعریف" میکنه فکر میکنه داره تعارف میکنه و در قبالش به جای اینکه خوشحال شه سعی میکنه با خنده چهارتا چیزو تعریف کنه که عکس اون "تعریف " رو جلوه گر کنه.....کودکی که هیچ وقت یاد نگرفته نیمه ی پر لیوان رو تو خودش ببینه.....کودکی که انتظارش از خودش در حد یه مادربزرگ 80 ساله است.......کودکی که هیچ وقت عمیقا باور نکرد به خودی خود،بدون نیاز به تلاش،دوست داشتنیه ..........
Ps1: نمیدونم چرا وقتی شروع کردم به نوشتن ،ناخوداگاه رفتم به اون سالهای دور......شاید واقعا ارتباطی هست بین آنچه گذشت و آنچه شدیم....
Ps2:بحث سر شاد بودن و یا نبودن،رضایت و عدم رضایت ،افسرده و با نشاط بودن و این حرفها نیست...من خوب خوبم...فقط گاهی که دست می اندازی اون ته های درونت،یکهو یه چیزهایی بیرون میاد شوکه میشی......
Ps3: شازده کوچوی من که حرفهای نگفته ام رو هم از توی چشمهام میخونی....مرسی که به من همیشه این حس رو دادی که برای تو،دوست داشتنی،منحصربه فرد و یگانه ام...................
ps4: ته ذهنم مدام غر میزند که برای چه این پست رو گذاشتم؟که چه بشود؟
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....