معماهایی به نام دوستان من!
برا ی مادر من دوستهای من یک علامت سوال بزرگ هستند!علامت سوالی که همیشه یا پرسیدن "آخه چرا؟" زندگی میشود و جوابش قابل فهم نیست...برای مادرم دوستهای من یک علامت تعجب بزرگ هم هستند...طفلک هرچقدر سعی میکند آنها را یا خانواده هایشان را که به زور یا به سادگی این وضعیت را قبول کرده اند،درک کند،نمی تواند..برای مادر 58-59 ساله ی من،وضعیت دوستان قدیمی نزدیکم مطمئنا در کنار درک نشدگی،همرا با یک "خداروشکر" میاید..."خداروشکر" از اینکه من و شازده کوچولو مدل آنها زندگی نکردیم و خداروشکر ازدواج کردیم و به قول خودش عاقبت به خیر شدیم!وخوب خداروشکر چون ازدواج کرده ایم و عاقبت به خیر شده ایم،روش زندگی کردن آنها تهدیدی برای ما به حساب نمی اید که خدای نکرده یکهو به سرمان بزند آن مدلی زندگی کنیم...خطری بوده از نظرش از دم گوش همه مان رد شده...مادرطفلکم وقتی از آنها سوال می پرسد،جواب را درک نمی کند..فقط با بهت میپذیرد!..
هروقت صحبت از دوست10-12 ساله ام "ر" میشود،میپرسد فلانی بالاخره ازدواج کرد یا نه؟هنوز با دوست پسرشه؟کلمه "دوست پسر" را یکجوری میگوید که ترجیح میدهد نگوید!بعد من معمولا برای کم کردن بار روانی کلمه،از "نامزد"استفاده میکنم!نمیدانید چقدر کلمه شرایط را تغییر میدهد و دوستانم نمیدانند چقدر از آنها در خانه ما"نامزد" شده اند بدون اینکه خودشان در جریان باشند!بعد من جواب میدهم که:"آره!هنوز با"نامزدش" باهمن!با تعجب میپرسد آخه برنامشون چیه؟ بعد 8سال هنوز همدیگرو نشناختند؟"نمیگویم "هیچ چی!"،نمیگویم از نظر من یک زوج کاملند که ازدواج در هیچ جای ذهن من جایی ندارد!میگویم حالا به زودی قراره ازدواج کنند ...میخندم....یعد یکروز"م"میاید ایران و صحبت "م" میشود....با دوست پسرش در بلاد کفر باهم زندگی میکنند...دوست پسر چندین ساله اش...پیشنهاد من همیشه این است که خانواده را بیخیال شوید!زندگیتان را کنید...تعهدتان یعنی ازدواج...!مادر با نگرانی میگوید:وا!!!یعنی باهم زندگی هم میکنند؟ریلکس میگویم"آره دیگه!"به من چیزی نمیگوید....با تعجب به پسته میگوید:"باهم زندگی هم میکنند......!!!!!!" و من ته دلم میگویم عزززززیز مادرم!چقدر دنیای جدید برای شمها سخت و عجیب است و میخندم....!صحبت"ف"هم که میشود هنگ میکند...5-6سالی هست خانه هم میروند و میایند..درخانه"ف"پسر عضوی از خانواده شده...مادرم نگران حل کردن مسائلشان است که زودتر بهم برسند..گاهی هم لابد مینشیند پیش خودش دعا میکند طفلی ها زودتر سروسامان پیدا کنند...!مادر است دیگر!جلوتر از آنها فکر میکند.....
دوستان من برای مادرم یک شرایط درک نشده هستند.....که با بهت میپذیردشان و خوشحال است که" ما "ولی عاقبت به خیر شده ایم نمیداند که شانس آورده است که ایران مانده ایم!....
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....