سلام پاییز درخشان من:)

دوسال پیش، درست در همین روزی شاید که پام رو توی شریف گذاشتم، باورم نمی شد که این منم که دارم روی این آسفالت دانشگاه راه میرم...که برگهای پاییزی رو له می کنم و می خندم....نه اینکه حالا بگم چون شریف بود این همه حس پشتش بود که البته خوب بی تاثیر هم نبود، ولی برای من بیشتر شادی بیدار شدن و واقعی شدن رویای دور و سرکوب شده ای بود که بعد از 4سال دوری و با یه تصمیم و یه تلاش به واقعیت پیوست....و اونروز من بودم، رها، توی خیابونهای دانشگاهی که فقط خودم می فهمیدم چه لذتی داره تک تک این قدم ها رو برداشتن .....که مهم این بود که خواسته بودم و توانسته بودم....برای من تحصیل دوباره، نه یک چیزی برای پز دادن و نه قاب کردن مدرک و نه بالارفتن پایه حقوق بود..برای من تحصیل دوباره سلام گفتن به رویای زندگیم بود..چیزی که تو کیمیاگر ازش حرف میزنه...وبین همه ی اون دانشجوها، فقط من بودم که لذت هر کلاس و هر دقیقه رو با پوست و خونم احساس می کردم.....که من بودم که می فهمیدم چه لذتی داره وایستادن توی نقطه ای که یک روزی شاید بهش مثل یک رویای از دست رفته ی از من که گذشت، بیخیالش بهش نگاه می کردم..........تمام ساعت کلاس ها، جزوه ها، درخت های پاییزی و کل حس زندگی دوباره ی جدیدم برای من یه لذت تمام نشدنی بود...تجربه ای که هیچ وقت خودم هم فکر نمی کردم اینقدر برام عزیز و شیرین باشه...

امروز درست بعد دو سال، میتونم بگم بعد دفاع از پایان نامه ام فارغ التحصیل شدم....همه چیز خوب بود و شاید این حس خوب من بود که همه چیز رو خوب ترمی کرد...مامان تونست بیاد توی جلسه ی دفاع بشینه و تا آخرش باشه و با هر لبخندش بهم یاد آوری کنه که چقدر این حضور رو دوست دارم...همه بودن....همه ی آدم هایی که عزیزن...بعضی هایی اومدن که باورم نمیشد اونجا ببینمشون...که اومدنشون شادیم رو و رفاقتشون رو دو چندان کرد.....

امشب حال خوبی دارم...حالی مثل تموم کردن با موفقیت یک پله و تازه نفسی برای شروعی دوباره.....امشب من خوشحالم....روزی که دانشگاه قبول شدم برای شازده کوچولو نوشتم این حس قشنگ رو مدیون تو هستم و امروز با حسی سرشار زنده از حس اولین ورود 2 سال پیشم، بازهم می نویسم مرسی شازده کوچولو...مرسی که نگذاشتی افسانه ی شخصیم فراموش بشه....مرسی که بیدارم کردی......که باور دارم ارزش بعضی دوستی ها به عمق شادی ای هستش که در دل ما بوجود میاره..مرسی دوست دیروز و امروز و فردای من....

قصه ی من و تو و شمعدونی های چشم به راه...

بعد چند سالی رفتیم نشستیم توی تراس خوش آوا و خوش انرژی خانه هنرمندان و گپی زدیم..ازم که پرسید شام کجا باهم بخوریم دیدم هیچ جایی بهتر از اون تراس و گلدونهای روش و فضای متفاوت همراهش نمی تونه حس و حالم رو همراهی کنه...فرمون ماشین چرخید و راه رو کج کرد به رستوران محبوب روزهای نه چندان دور.....لیوان بزرگ لبه دالبری عرقیجات گیاهیش رو که آورد شروع کردیم به حرف زدن.....گاهی وقتها مثل همین وقتها زیادی اشکم دم مشکم میشه...یعنی کافیه یکی بهم بگه دوستت دارم و گلوله های اشک شُره کنه روی صورتم..یا اصلا بگه دوستت ندارم و دوباره اشک باشه و اشک...نه اینکه جلوی همه آدمها...ولی انگار بعضی از آدمها هستند که جلوشون کودکت نه چیزی برای از دست دادن داره، نه پنهون کاری...برای خودش بلند بلند می خنده و بلند بلند گریه می کنه وگاهی بدون نگرانی قضاوتی، مخلوطی از هردوتا رو باهم نشون میده...شروع کردیم به حرف زدن....حرفهای من رو شنیده بود......نوبت اون بود....شروع کرد و من شنیدم و یک قلپ از نوشیدنی نارنجی خوش طعم رو مزه مزه کردم و باز هم شنیدم و همزمان بدون صدا، بدون حرف اشکی غلتید روی گونه ام و ادامه دادم....و با هر کلمه اش و نگاهش که اونقدر نزدیک و پرمهر بود، برام یادآوری شد که هنوز بعد ده سال، این مرد که روبروم نشسته نزدیک ترین دوستمه...که حسی پشت همه چیز می گفت هر اتفاقی هم بیفته همیشه یه دوست نزدیک می مونه.....اون حرف میزد و من تو چشمهایی که سعی می کردم نگاهشون نکنم چون دلم می گرفت می دیدم که چه ده سالی باهم گذروندیم...خندیدیم، اشک ریختیم، بزرگ شدیم و دوباره مثل دوتا کودک دست تو دست هم قصه رو ادامه دادیم.....حرف زد و یک جاهایی حس کردم حرفهای پر از مهرش بیشتر از توان منه..حرف زد و یه جاهایی این آهنگ توی سرم پیچید که "...با من کمی بد شو.." و دوباره نوشیدنی نارنجی رنگ....همه چیز مثل یه فیلم...مثل یه خواب که من ار بیرون نشستم و باورم نمی شد روزی این دیالوگ هم یه دیالوگی تو تاریخ رابطمون بشه.....دست هاش رو محکم گرفتم توی دستم....هنوز که هنوز عمیق و پرمهر دوستش داشتم....که دوستم داشت.....

این دفترهای نو که هر ناشادی ای را هم شادی می کند....

عین تمام بچه های کلاس اولی که وقتی لوازم و التحریر نوشون رو می خرن، خواب از سرشون می پره، ساعت 1.5 شب دیدم هیچ کاری الان برام هیجان انگیز تر از این ور اون ور کردن این کیف و کتاب های نو نیست..راستش فکر نمی کردم یک روزی که اون روز یک چیزی حدود 20 سال بعد از روزهای دبستانمه، با این هیجان یک سری دفتر رنگی و برچسب رنگی تر دور خودم بچینم و فکر کنم دیکته نوشتن تو کدومش استرس کمتری داره و مشق نوشتن تو کدوم کیف بیشتر...دخترم امسال کلاس اولیه...با دوتا فسقلی دیگه که اوناهم اولی ان و دوتا دومی و دوتا مهدکودکی...با مامان رفتیم کیف ها رو خریدیم..کیف های پر از پرنسس های والت دیزنی و گربه های اشرافی ملوس و کیتی های رنگارنگ...زحمت خرید دفترهای رنگی رنگی افتاد با مهربان...با دوسه تا کیسه ی پر از دفتر و کتاب و مداد رنگی و مداد سیاه و مداد قرمز، تراش های گرد رنگی رنگی، از این هایی که دقیقه ها می رفتیم کنار سطل آشغال به مداد تراشیدن تا داد معلم در بیاد، پاک کن های نرم سفید و قرمز و برچسب هایی پر از شکل کارتونی، از این هایی که روش نوشته نام و نام خانوادگی، درس، کلاس و بعد کنارش یه بع بعی گنده یا یه باب اسفنجی چاقالو یا چهار تا دختر ظریف و باریکه اومد خونه ی مامان...کیف ها رو خریده بودم ولی فرصت  برای خرید این ها واقعا نبود....کیف و کتاب ها رو کول کردم و آوردم خونه ی خودمون و رفتم توی تخت بخوابم که دیدم دلم قیلی ویلی میره زودتر بفهمم کدوماش میشه دفترهای ثریا، کدومش آیدا، کدومش دنیا و بقیه فسقلی ها و اعتراف می کنم دست خودم نبود، ناجور دلتنگ وجود دوست داشتنیش بودم که اول دفترهای اونو گذاشتم کنار...نه این که مثل بقیه نباشه  و فرق گذاشته باشم، فقط تو یکی دوتاش که مجبور بود متفاوت باشه، گل و بلبلشو بیشتر کردم...بعد نشستم دو ساعت برچسب چسبوندن، روی دفترها، روی تک تک مداد رنگی ها، مداد های سیاه، قرمز و خلاصه همه چیزهایی که قرار بود توی کیف جا شه....فقط جامدادی ها مونده که فردا باید زودتر بخرمشون و بار و بندیل هرکی رو بزارم تو کولش و یه کاغذ کادوی گنده دورش....و این شد که الان ساعت دو شب، کیفور از حس لمس دفترهای نازک کارتونی چهل برگ و نوشتن دفتر نقاشی و دیکته و مشق و ریاضی روی برچسب ها، دفترهای پهن شده روی تخت رو جمع کردم و با یه لبخند رضایتی دارم میرم بخوابم...شنبه بالاخره مسافرم...طبق معمول یه سفر کوتاه یه روزه و یه عالمه بوس و بغل و فشار و ماچ....تولدش هم هست...یعنی زودتر بود ولی نشد....شنبه مسافرم با یه عالمه کوله پشتی های رنگارنگ که میشن کادوهای تولد و بادکنک و کاغذ رنگی و فشفشه و کلاه و کیک و خنده های از ته دلی که انتظارم رو می کشن.....ساعتم خیلی کمه...فقط خداکنه جاده یاری کنه و دیر نرسم....

پی نوشت: باید اعتراف کنم  همیشه جزو رویاهام بود جشن شکوفه هاش کنارش باشم...فکر کنم همون روز دفاع پایان ناممه...نمیدونم چی میشه...

همه ی این ها رو هم که بگویم، نور امیدم روشن تر از هر روشنایی روشن است....

از کلاس که رسیدم خونه، حال آشفته ی رنجورش رو که دیدم، دنیا متوقف شد..چطورفراموش کرده بودم بعد کلاس اول زنگ بزنم که ببینم حالش چطوره و بعد در حالیکه داشته از درد و لرز به خودش می پیچیده، من نشسته بودم سرکلاس و بهروز حرف می زد و می خندیدیم و از همه جا بی خبر ساعتها می گذشت....کلاس داشتم، به عبارتی دو کلاس و به عبارتی دیگه با همه ی رفت و امدم 4-5 ساعتی نبودم...بابا بود ، عین پروانه کنارش ولی من نبودم...و وقتی از همه جا بیخبر رسیدم خونه با چشمهای پر از دردش روبرو شدم...زنگ زدم به شازده کوچولو که امشب هم خونه نمیام...دیشب رو هم تاصبح نخوابیده بودم ولی هیچ جوره پای رفتن نداشتم....

از دیروز دارم فکر می کنم...یه فکر عین خوره افتاده به وجودم و بیرون نمیاد...دیشب هم هی عرض استخر رو راه رفتیم و بهش گفتم به چی فکر می کنم...که یک جایی ته وجودم فکر می کنم دارم بهش خیانت می کنم ولی واقعا توی یه نمیدونم گیر افتادم..احساس می کنم خلاف قولی که روز اول با اطمینان بهش دادم، صرفا دارم کیفیت زندگیش رو فدای کمیتش می کنم....تا دیروز این طور فکر نمی کردم....با صدای قاطع می گفتم باید درمان کنی...شاید به خاطر اینکه خیال من با واقعیت مامان فاصله داشت...از دیروز میام که این حرف رو بزنم صدای خودم می لرزه...می گم ولی درست مثل وقتی که میای دروغت رو پشت صدای بلندت پنهون کنی دیگه شک دارم...چیزی که می گم رو خودم باور ندارم....موضوع ساده بود...رفتیم پیش دکتر، مامان داشت دارو می گرفت، من و بابا رفتیم تو...هرچند همش، همش و همش ته دلم حدس میزدم همینطور باشه، ولی خوب یه نوری هست توی دل آدم به اسم امید، شاید گاهی به روشنی آتیش چهارشنبه سوری و گاهی به روشنی سو سوی یه شمع...ولی هست همیشه، که باعث می شد جور دیگه فکر کنم...6دوره دارو قرار بود بگیره، با حساب هفته ی بعد می شد ششمیش...و بعد خوب گفته بودیم تموم میشه..که دکتر نگفته بود بعدش چی میشه ولی همون نور کار خودش رو می کنه و تو امید میدی که بعد 6 دوره تموم میشه و دوباره میری سراغ زندگیت، دوباره همه چیز خوبه، گل و بلبله، کلاس و استخر و یوگا و سفر و زندگی سرجاشه بعد خلاصه یک روزی شاید فردای نوعی، بعد چند سال دوباره نیاز به دوا و درمونی بشه و با همه ی این حرفها، به خاطر تمام شادی های این وسط درمان ارزشش رو داره...که اگه درمان نکنی فلان میشی و بهمان میشی و .... دیروز که دکتر برام حرف زد دیدم چقدر فاصله هست بین خیال من و واقعیت مامان.....که چه خوب که خداروشکر آزمایش ها نشون از پایین اومدنه تومورمارکرها داره، ولی حقیقت اینه به محض قطع دارو، هجوم بیماری شروع میشه، که ما این وسط داروی خوراکی نگهدارنده ای نداریم...که تمام قصه اینه که این دارو ها رو مدام و مدام و مدام میدیم و تا یه جایی بیماری به اینها پاسخ میده،  تا اونروز که امیدواریم چندان زود نباشه که دیگه جوابی نمیگیریم و مریضی تمام بدن رو می گیره و قصه تموم میشه... خوب من هم همه ی اینها رو میدونستم ولی توی دونستن من سالها فاصله بود و توی دونستن دکتر یک خط ممتد پی در پی.....همه ی اینهارو خیلی منطقی گفت....همه ی اینهارو خیلی منطقی شنیدم، همه ی اینها رو خیلی منطقی شب بدون اینکه صدام بلرزه برای "پ" توی استخر تعریف کردم و الان بدون اینکه ذره ای دستهام بلرزه مثل یه فکت علمی تایپ کردم....ولی یه جایی ته ذهنم تکون خورد.....رنجوری امروزش رو که  سعی می کنه پشت تمام من خوبم هاش و خنده های گاهی پرتلاشش قایم کنه که میبینم و با روز با اول شروع داروها مقایسه می کنم، دروغ نمی تونم بگم، یک جایی از درونم می لرزه...که پام سست میشه.....که وقتی فکر می کنم این قصه و درمان گویا قرار نیست وقفه ای توی زندگی نرمالش باشه و بعد دوباره به زندگی سلام بده تنم می لرزه....که واقعا برام سوال شده...به چه قیمتی...که به قول دکتر این تلاش برای افزایش دادن طول عمر به چه قیمتی...که این افزایش طول عمر نمی گم دوسال، سه سال، هرچند سال با دارو، با ضعیف شدن هرروزه ی بدن، با نداشتن انرژی اینکه پا توی برنامه های زندگیت بزاری، به چه درد می خوره...که نهایتا تهش نمیدونم چند سال دیرتر ولی بی کیفیت تر با اون انتهایی که از روز اول کابوس بزرگ بیماریت بوده برخورد کنی.....که الان فکر می کنم حق با خودشه وقتی میگه چه درمان بکنم و چه نکنم اون روز پیش میاد دیگه...که نمیدونم شاید لازمه بهونه ی قوی ای برای منطقی بودن این کش دادنه داشت، که اگر این قصه قصه ی من بود، من نداشتم.....

گیج شده ام...احساس می کنم بازی ای رو شروع کردم که سراپا دروغه....که اعتماد کرده به من و فرصت تصمیم گیری رو ازش گرفتم...احساس خیانت می کنم.....احساس می کنم اگه تمام قصه بخواد همین باشه چیزی نیست که همیشه می خواسته...

من واقعا گیج شده ام.......و تو تمام این گیج شدن، حس رضایت اون از زندگی برام هزار برابر محترم تر از حس دوست داشتنش و بودنشه...

کمی تلخ، زمخت و خودمانی...

نشسته ام خونه ی مامان و دارم تایپ می کنم و احساس می کنم امشب یک جای دلم سنگینه..نه از این سنگینی هایی که شام زیاد می خوری و می مونه روی دلت....ولی درست انگار یک چیزی مونده روی دلم، هضم نشده، سنگین، زمخت، بد شکل...رفتیم استخر و کلی حرف زدیم و خوش گذشت وخندیدیم ولی همین که پام رو گذاشتم توی خونه و لپتاپ رو برداشتم احساس کردم سنگینم..

احساس می کنم یک شک های عمیقی توی دلم راه افتاده...نه اینکه یکی دو روز باشه..چند وقته...انگار که اصلا از سفتی جایی که پام رو روش گذاشتم مطمئن نیستم..نمی خوام 2 ساعت بحث فلسفی کنم که اصولا جای سفت وجود داره یا نداره، ولی انگار اگر بخوام یکبار بهش اعتراف کنم که بعد ها بفهمم شروع این حس از کجا بود، انگار که احساس امنیتم زیر سوال رفته..انگار که یک چیزی از درونم داره بهم هشدار میده که یه فکری بکن...نزار یه روزی که نه راهی مونده بود برای موندن و نه راهی برای رفتن تازه فکر کنی که کجا بمونم و کجا برم..پاشو و وایستا......که انگار این روزها ته ته همه ی خنده ها هم احساس عدم امنیت توی بودن، خیلی پررنگه...که حفره ی شکی که باز شده، پر نمیشه با چیزی، فقط باز هست...گاهی کمرنگ تر و گاهی پررنگ تر ...

که شاید یک روز همه ی همین حس ها و فکرها دلیل رخدادش بشه.......حفره ای که سالها به دنیا نیامده بود و الان مدام حضورش رو یاداوری می کنه....دروغ نباید بگم.....خیلی وقته که خیلی چیزها خوب نیس و من از ته دل اذیتم.....

احساس می کنم یک چیزی مونده روی دلم، نه هضم شده و پایین میره و نه بالا میاد و حرف میشه....شاید یک چیزی ورای حرف های امروز دکتر و فاصله ی بین خیال من و واقعیت مامان، شاید یه چیزی ورای اسمس های تو که دوست ندارم در موردش حرف بزنم...

چند خط چند دققیه بعد نوشت:

اومد دم در اتاقم و با یه صدای رنجوری گفت:رها، مامان میای پاهامو بمالی؟ و من احساس کردم ورای همه ی گفتنی ها وشنیدنی های امروز، تمام این بودن رو با هزار دکتری و موفقیت عوض نمی کردم...که خوش شانس بودم که نکردم...که این بوسیدنش رو، بوییدنش رو، و بودن نزدیکش رو با هزار شادمانی عوض نمی کنم....کف پاهاش رو که می مالیدم، احساس می کردم بخشی از زمختی هضم نشده ام داره هضم میشه...داره تبدیل به حس میشه ...داره با یه عشق ورای چشم های رنجورش، از نوک انگشت هام میاد بیرون....ولی یک چیز بی رحمانه از ته تمام اون حفره ها و شک ها فریاد می زد   که احساس می کنم تمام دلبستگی های کودکانه ام رو یک شب، یک جا  همه باهم از دست خواهم داد و اونشب برای همیشه شاید از آسمون این شهر پرواز  کنم....

گاهی فقط دوست داری توی خونه ی کسی که عاشقته بپلکی....

اومد نشست توی بغلم و با اون محبت کودکانه اش گفت خاله، امشب میخوام بیام خونه ی تو...تربچه بزرگه هم اولا همینجوری بود، میودم مینشست رو پای آدم، تا میتونستی ماچش می کردی، فشارش می دادی، بهت دوستت دارم، دوستت دارم می گفت و ذوق می کرد و ذوق می کردی..نوجوون که میشی دیگه انگار برای همیشه همه چی عوض میشه...نوجوونی خودمم یادمه..میری توی خودت و دیگه نه از اون ابراز احساسات ها خبری هست، نه داشتن مکالمه به سادگی قبله....موضوعات شاید بیشتر می شه چه خبر و سلامتی..

اومد و خودشو جا کرد توی بغلم که من امشب می خوام بیام خونه ی تو...انگار تمام این بغل ها و ذوق کردن ها و ماچ و بوسه ها رو میشناسم..قدر می دونم...میدونم که از امسال که میره مدرسه یواش یواش شروع میشه به کمرنگ شدن و یه شکل دیگه گرفتن..کارای پایان نامه مونده بود ولی از اون بدتر این بود که این تربچه ها شش ماه بود می خواستن بیان خونه ی من و نمیشد...گفتم بیا، از مهربان اجازه تو می گیرم و بیا..... از شدت هیجان و شادی تمام راه توی ماشین رو حرف می زد...شب خودش خواب آلود و من گیج خواب، به زور با خیس کردن صورتش خودش رو بیدار نگه می داشت که تا لحظه ی آخر از فرصت استفاده کنه..که حرف بزنیم، که مدرسه اینجور شد و اونجوری شد، شمال اینجوری شد و اونجوری شد، از همون حرف ها و آرزو هایی که همیشه تربچه بزرگه مینشست و ساعتها ازشون حرف میزد....و بعد شب دست کوچولوشو انداخت دور گردنم و به ثانیه ای نرسیده خوابش برد...

کل فردارو کار داشتم، نشستم پای کار و اون برای خودش دور و برم پلکید و شادی آورد و نقاشی پر بارون کشید برام که بزنم رو دیوار آشپزخونه و خوراکی خورد و 4بار تمام سی دی باب اسفنجی رو نگاه کرد و وسط کار پرید ماچم کرد و عصرش هم که از روز قبل قولش رو گرفته بود که" اگه میشه، فردا میشه بریم پارک؟اگه نمیشه هم اشکالی نداره "و قاعدتا مقابل اینجور گفتن ها نمیشه مقاومت کرد و رفتیم پارک و شب برگشت خونه ی مامان.....

خوش گذشت..به هردومون..یادم رفته بود گاهی چه ساده میشه عشق های عمیق و کودکانه گرفت...

سالیان سال که با عشق کنار هم باشیم، بعد همه چیز می شود مهری با استواری تنه ی درخت.....

بهش گفتم بیا میخوام باهات صحبت کنم...پیشنهاد داد که خودش منو برسونه خونه "ر". تمام یادگار تا برسیم ستارخان حرف زدیم..باید یه بار اینارو بهش می گفتم...خوب آدم ها که مریضن حساس تر می شن....شاید آدمهایی هم که با سرطان مریضن، حساس تر هم..... احساس کرده بودم باید یکبار و فقط یکبار این حرف رو بشنوه...نه اینکه بخوام امیدشو نا امید کنم، ولی اونقدر این مدت  من و مهربان برای اینکه استرس نگیره و نگران نشه، همه چیز مربوط به مریضی مامان رو کمرنگ و لایت و نشون داده بودیم که انگار همه باورمون شده بود...البته اصلا این باورشدنه چیز خوبیه ها.....اصلا بعضی چیزها رو انگار وقتی خیلی باهاش کلنجار می ری دیگه اسمش اون وحشت قبل رو نداره...می شه یه چیزی که وجود داره توی زندگی....یه چیزی که هست و تو هم هستی کنارش...شاید مثل سرطان که این روزها خیلی عادی تره توی ذهن و روانم...شاید مثل ایدز که بعد اینکه اون همه با عشق این مرتضی و پیام فسقلی رو بغل کردم شد برام یه چیزی مثل سرما خوردگی...منظور اینکه وقتی با یه چیزی خیلی کلنجار میری انگار بار خود کلمه دیگه برداشته میشه، خود کلمه  می مونه لخت و عور...بعد دیگه ور رفتن باهاش مرگ نیس...یه بخشی از زندگیه...خلاصه اینکه اونقدر همه چی رو فکر می کنم لایت نشون دادیم که رفته بود پس ذهن همه مون...و البته این خیلی خوب بوده و هست، ولی فک می کنم یه جایی اون ته ذهن آدم یه بار باید روبرو بشه با شاید واقعیت و بعد بیاد یه جور کمرنگی همه چیز رو مدیریت کنه..ولی اون یه بار روبرو شدنه باعث می شه توی این برخوردهای کمرنگ، بدونه دنبال پررنگ کردن چی ها هست...یعنی باعث میشه یه چیزهایی یادت نره که بعدا بگی کاش می دونستم...کاش جدی تر گرفته بودمش......خلاصه حرف زدیم و برای اولین بار بهش گفتم ببین بابا جون، مریضی مامان یه مریضیه سخت و جدیه...یک زمان هایی طبق حرف دکتر عود داره....وقتی توی این شرایطه باید یه جوری رفتار کنیم که بعدا برای خودمون جا برای ای کاش و افسوس نمونه...بیا چند قدم جلوتر از بودن همیشگیمون رفتار کنیم...اصلا یه خورده با عشق تر..دهنده تر...شایدم کل این قصه برای ما اینه که این چیزها رو یاد بگیریم...که یاد بگیریم با تمام عشقی که داریم اونقدر روحیه اش رو خوب نگه داریم تا بتونه بخنده و مبارزه کنه .....با یه سکوت عمیق که من میشناسم چقدر عمیق بود و شاید حتی تهش یه بغض داشت، گوش داد...بدون اینکه ذره ای بخواد چیزی رو ثابت کنه گفت حق با توئه...راست می گی...باید بیشتر دقت کنم...من عادت نداشتم هیچ وقت خیلی محبتمو نشون بدم، ولی اشتباهه، اصلاحش می کنم...این هارو اونقدر عمیق و با عشق و بدون شعار می گفت اصلا دلم یه جوری شد....

از اونروز که حرف زدیم، خنده های مامان بیشتر شده، هروقت که سرزده می رم اونجا می بینم رفته یه لیوان آبمیوه ی نوبرونه ی انار گرفته گذاشته یخچال که مامان میاد بخوره، داره تند تند روی کابینت ها رو دستمال می کشه و خودش هم حتی از این حسی که این وسط هست بیشتر می خنده، که مهرش رو بیشتر و بیشتر نشون میده....

شاید که به دنیا اومدم خاله ی بچه های مردم باشم...

دلتنگش که میشم، دلم برای دست انداختن دور کمر باریکش تنگ میشه...هی توی ذهن خودم یا توی خواب تصور می کنم که نشسته روی پام و من دستهام رو حلقه کردم دور کمرش و یه جور خوبی اونجا جا خوش کرده.... به نظرم اگه دختر بچه ای رو دوست داشته باشید و به خصوص اون دختر بچه ظریف و باریک و بلند به نسبت سنش باشه و طبیعتا اگه یکی از این پیرهن های گل گلی آستین حلقه ای رو پوشیده باشه، هیچ کاری لطیف تر از دست دور کمرش انداختن و بغلش کردن نیست...یعنی فکر نمی کنم جور دیگه ای آدم بتونه عشق اون بچه رو بگیره و عشق خودشو منتقل کنه..باور ندارید امتحان کنید...

شروع کرده بود یه چند وقتی بود لابه لای خاله گفتن هاش، رها و رها جون صدا کردن..نه اینکه مثلا فک کرده باشه و انتخاب کرده باشه که اینجوری بگه..به نظر من خوب یه جو بود...یه جو همین جوری الکی که جای خاله رها، رها جون صداش کنیم زین پس...صداش کردم و گفتم منو "خاله رها" صدا کن..من اینجوری دوست دارم...حالا نه اینکه خود این بحث "خاله" گفتنه مهم باشه ها، یا مثلا لذت خاصی داشته باشه که خوب البته دروغ چرا خوب لذت هم داره..ولی مسئله ی اصلیم "خاله" شنیدنه نبود..برای من که فکر می کنک به دنیا اومدم تا خاله ی بچه های مردم بشم، "خاله" شنیدنه مسئله نبود، برام  بیشتر"خاله" گفتنه از زبون اون مسئله بود..انگار که با خودم نشسته باشم  و فکر کرده باشم که اینجوری چه جوری میشه...بعد احساس کردم بالاخره هر بچه ای تو دنیا لازم داره یه ننه بابایی داشته باشه، حالا ننه بابا نه، مادر بزرگ پدربزرگ، اونم نه، خاله، دایی، عمه، عمویی چیزی که هویتش بشه...یکی که رها جون و آیدا جون و فروغ جون و فلانی جون و بهمانی جون نباشه...یکی که اصلا جلوی این و اون وقتی نوجوون شدی بگی این خالمه ها..این فک و فامیلمه ها...این خانواده امه ها...این یه کس و کار من هست، فقط اسم نیس..یکی هست..یکی که وقتی صداش می کنی احساس کنی از خودت بزرگ تره بعد این بهت احساس امنیت بده شاید..یا اینکه مثلا بزرگ که شدی، هیش کی هم که نبود بری سراغش، حداقل یه "خاله" ای باشه پاشی بری زنگ در خونشو بزنی و بگی من اومدم خاله، درو باز کن...یا مثلا یه وقت که عاشق شدی بیای بگی خاله می خوام باهات حرف بزنم، اینجوریه و اونجوریه و فردا که خواستی طرف رو نشونش بدی، بگی این خالمه و این خالمه یعنی اینکه ما دوتا شاید یه هویتی باهم داریم و از اون بچگی شاید کذایی یکی دیگه هم هست که به اندازه ی من خاطره داشته باشه و لااقل یه گذشته و آدمهایی که باهاشون زندگی کردم رو بشناسه...که یه گذشته ی مشترکی  که هرچند کم اشتراک ولی یه چیزی این وسط باشه...یه چیزی که از جنس خانواده باشه.....به خاطر همین ها بود که یهو دیدم سفت وایستادم و دارم می گم:"ثریا! لطفا من رو "خاله" صدا کن، اینجوری خوشحالترم......."

که انگار دیگر برایم مهم نیست آن طرف در چه می گذرد.....

تظاهر به خوشبختی مطلق چیزی بود که از مادرمون یاد گرفتیم. یعنی قبل از اینکه بدونیم چی شد و چه جوری شد، یه ماسک عمیقی اومد جلوی صورت همه ی ما و اونم اینکه همه چیز بی اندازه مرتبه و هیچ مشکلی نیست و هیچ دلشوره ای هم حتی وجود نداره تا به خاطرش لازم به دو کلمه حرف باشه...نتیجه این شد که مامان می رفت پیش مشاور و در حالیکه هزار تا استرس این ور اونور  تو دلش داشت، اونقدر از خوب بودن همه چیز صحبت می کرد که مشاور بهش می گفت خوب تو که اوضات خیلی خوبه، برای چی اومدی..؟نتیجه این می شد که اونقدر حرف نداشتم برای یه درد دل ساده ی دوستانه، دوستام یکی یکی از دور و برم کم میشدن یا اگه می موندن رابطه می رسید به ادامه ی یه ماسک چطوری خوبم چه خبر و همه چیز مرتبطه و اونایی هم که گه گاهی می نشستن به زدن حرفهاشون با من، بعد یه مدت بیخیال می شدن ... شایدم علتش این بود که دوست داشتند تو رابطه ای که این وسط بود یکبار هم اونها شنونده باشن، یا اینکه شایدم احساس می کردن خوشبختی من اونقدر زیاد هست که نتونم بفهمم دردشون چیه...همین شد که یه دیواری کشیدم دور خودم که هیچ کس نه حق وارد شدن توی اون دیوار خصوصی رو داشت، نه شنیدن حرفی ازش، و نه شریک شدن هیچ حس عمیقی ازش.....شاید تنها کسی رو که چندین باری توی این دیوار راه دادم شازده کوچولو بود....

واقعیتش نمیدونم که چه اتفاقی افتاد ولی این دیوار مدتی میشه تغییر کرده...برای خودم هم عجیب و جالب و دلچسبه که بشینم از چیزی که ناراحتم کرده حرف بزنم و هیچ جای تنم هم نلرزه که الان طرف داره به چی فکر می کنه.......یا اینکه دو ساعتی بشینم با یه دوست قدیمی نزدیک، دوستی که ده دوازده سال اخیر رو باهم بزرگ شدیم، توی یه کافه، و یه چیزی بخوریم و چند ساعتی گپ بزنیم و بگم که مثلا چقدر از دست شازده کوچولو ناراحتم و ته مکالممون نگران این نباشم که الان در مرد کل رابطه ام چی فکر می کنه...شاید که انگار یه جورهایی بزرگ تر شدم...یه جورهایی شاید حس زندگیه تغییر کرده که نگران زیر سوال رفتنش با دو جمله حرف و درد و دل نمیشم... که قبلا ها می شدم..... انگار واقعیت اینه که پذیرفتم بالا پایین های زندگی هر کدوم یه بخشی از اون زندگین...نه چیزی که کل زندگی رو با هرکدوم از اونا بشه تعریف کرد. برای خودم هم جالبه که وقتی حالم خوب نیس یاد گرفتم زنگ بزنم که فلانی خونه ای؟ میام با هم یه چیزی بخوریم و سرمون که حسابی گرم شد، بزنیم به در و دیوار و حرف بزنیم از اینکه این قصه نگرانم کرده، حال فلانی خوب نیست، بی پول شدم، دلتنگ بغلشم و هزار حرف زده و نزده و نوازش و خنده ی دخترونه ای که انگار خیلی واقعی تره...

این رهای جدید رو بیشتر دوست دارم...انگار واقعی تره...انگار که دیوارش در داره و آدمها رو راه می ده تو...انگار که یاد گرفته حرف بزنه و بشنوه...که انگار فهمیده یه درد و دل ساده چیزی از خوشبختی یا بدبختیشو زیر سوال نمی بره....که تازه فهمیده وقتی که خوب نیست چه کیفی میده ساعتها پیاده روی و گپ زدن و کافه نشینی و گه گاه مست شدن بدون سانسور و حرف زدن و گفتن یک چیزهایی که گاهی همین یک بار گفتنش کل بار رو از رو دوشش بر میداره...که تازه فهمیده وقتی خوبه چقدر خنده هاش واقعی تره...که اصلا انگار اینجوری حتی بیشتر حالش خوبه....این رهای جدید این ور دیوار رو بیشتر دوست دارم...این رهایی که انگار دنبال این نیس که به همه اثبات کنه چقدر همه چیز خوبه....این رهایی که این روزها، این روزهای چه خوب و گاهی چه بد، بدون اینکه دنبال ترس و یا نتیجه گیری از گفته هاش باشه یاد گرفته با همینی که هست راحت تر طی کنه...گاهی هم گفتنی ها چه خوب و چه بد رو بگه و بدست باد بسپره.....همین...شاید فقط که در آستانه ی سی سالگی داره با زنانگی های تازه پیدا کرده اش، بیشتر خو می گیره و لذت می بره.....که انگار تمام حس هاش و جمله هاش و خنده هاش و گریه هاش واقعی تره.....