نیم پرده ی اول:

یک چیزهایی انگار هیچ وقت برای آدم عادی نمیشود.....یک چیزهایی انگار جنسش از جنس درد است...هزار بارهم که درد بکشی،دفعه ی هزارویکم بازهم دردت می آید...هیچ ربطی به قبلی ها ندارد...شاید فکر بکنی سفت تر شدی، ولی درد، درد دارد...یکسال از بودنم توی شیرخوارگاه  گذشته....هنوز که هنوزه کافیه یک روز 2ساعت اضافه تر توی آن بخش کذایی باشم....دیدن بچه ها، افسرده شدنشان، کچلی گرفتنشان،یکجا خیره ماندنشان، بغضهای یواشکی و گریه های یواشکی ترشان فکر میکنم هیچ وقت عادی نشود....فکر میکنم 10 سال دیگر هم که اینجا باشم، یکهو وقتی علیرضا با افسردگی میگوید:"دلم نمیخواد مدرسه برم" و میپرسم دلت چی میخواد پسر گلم ؟ میگوید:"دلم میخواد دیگه مامانم بیاد دنبالم بریم خونمون.....دلم تنگ شده"..."من دلم یه مهمونی خوب میخواد ...مث خونه ی مامان فلانی"..."مامان بزرگم...خیلییییی مهربونه...خیلی............" هیچ کاری نتوانم بکنم جز اینکه سرش را بگیرم در بغلم و احساس کنم قلبم فشرده میشود....دردها شاید هیچ وقت عادی نمیشوند....

نیم پرده ی دوم:

یک چیزهایی هست که انگار تمام کیفشان به دوتایی بودنش است...یک چیزهایی هست که وقتی تنهایی لذتشان هم نصف میشود...یا شاید اصلا فراموش کنی که لذت هم دارد....یک چیزهایی مثل منتظر ویزا بودن، مثل هیجان آمدن مدیکال ، مثل 3ساعت منتظر ماندن که این خان آخر را هم پشت سر بگذاری که تمام شود...که همه ی قصه ای که 2-3 سال پیش باهم شروعش کردیم تمام شود...دارد تمام میشود ولی بازهم جدا جدا....یک چیزهایی لذتش فقط وقتی کامل میشود که تو کنارمی...مثل هوس ساندویچ کردن....مثل وقتی که شب خسته میرسی خانه و پخش میشوی در بغل دیگری....شاید استرالیا خیلی نزدیک شده...شاید دوست داشتم همه چیز یکجور دیگر بود الان...شاید دوست داشتم استرالیا یا هرجای دیگری به هردوتایمان اینقدر نزدیک و دور بود.....

پی نوشت:هیچ ارتباطی بین دو نیم پرده نیست...جز اینکه خسته از شیرخوارگاه اومدم بیرون،خسته تر سه ساعت بعد از مطب دکتر...تنها چاره ای که داشتم این بود که یکجوری خودم رو رها کنم خونه ی پسته...

پی نوشت 2:علیرضا دلتنگ مادر شده.....آخ از دست تو علیرضای من....