و یک روز به من گفتی دوست دارم چنان ساز بزنی که صدای سازت مستم کند و این شد بهانه ی آغاز من...
یک. وارد کلاس که شدم ساز خودم رو گرفت و گذاشت کنار و گفت اون سفیده رو بردار...اونی که چوب افراست ..با اون بزن... بی تفاوت ساز رو برداشتم و اولین مضراب رو که زدم یکهو پیش خودم گفتم: خدای من، اینکه صدای بهشت میده و بقیه قطعه ام رو زدم...درس جلسه که تموم شد گفت هنوز ساز میخوای؟.گفتم آره..گفت کلی ساز دیدم و اینو برات نشون کردم...دست که گرفتی به نظرم همون چیزیه که راست کار تواِ..... و دستهای به غایت هنرمندش که روی ساز گذاشت، انگار که پرنده هایی از بهشت شروع کردند توی اتاق ، بالای سر ما آواز خوندن...
یکهو چشمم که دوباره افتاد به صفحه و شمایل روشن ساز، احساس کردم این تمام 20 تا 30 سالگی منه توی دستهای استاد....که انگار بخشی از منه توی بغل استاد..بخشی از من، بخشی زاییده از من، بخشی زاییده از کودک درونم و بخشی از ده سال همراهی همیشگی من... که اصلا انگاز این ساز غریبه نیست...انگار که من سالهاست این ساز رو میشناسم...که من این رو میخوام.....
دو. ده سال از زمانی که برای اولین بار به ساز زدن فکر کردم می گذره....اصولا نوازندگی هیچ وقت ایده ی من نبود شاید...تو خانواده ی سراپا دور از هنر ما، همیشه فکر می کردم اگر روزی یک هنری هم وارد بخشی از زندگیم بشهه اون نقاشیه...ده سال پیش بود و شروع و آغاز دیدن من و شازده کوچولو...یادمه یک روز بهاری، بچه ها من و شازده کوچولو رو فرستادن بریم برای یک کنفرانسی که مسئول برگزاریش بودیم لباس فرم بخریم...روزهای اول آشنایی بود و هزار حرف نگفته و هزار کشف نکرده...بماند که کل روز رو گشتیم و هیچ پیدا نکردیم و دو نفر از بچه ها بعد ما رفتند و یک ساعته خریدند و آمدند...نشسته بودیم سر نهار و شازده کوچولو پرسید تابستون برنامه ای داری؟ میخوای چیکار بکنی؟ و من یکهو انگار از ناکجا آباد بهم الهام شد که میخوام برم ساز یاد بگیرم...ساز بزنم..واین اولین قصه ی من و ساز زدن بود...
سه. ده سال از اولین باری که به ساز دست زدم می گذره..اولین سازم که تا مدتها یگانه ساز دوست داشتنی ام بود رو ده سال پیش از بهترین دوست هدیه گرفتم....و برای من اون ساز پر از معنی بود...چند ماهی از آعاز رابطه مون با شازده کوچولو میگذشت که یک روز بعد خوندن یک کتاب، بدون اینکه هیچ مشکل و ناراحتی ای بینمون باشه در عرض ده دقیقه تصمیم گرفتیم رابطه رو بهم بزنیم...کتابی خونده بودیم که از تبعات وابستگی گفته بود و ما گرم و سرخوش تصمیم گرفته بودیم وابسته نباشیم و عاشق نباشیم دوست باشیم...الان که فکر می کنم ما از همون روز اول بود که دیوانه بودیم...چند وقتی به همین منوال گذشت و یک روز شازده کوچولو با یک ساز قهوه ای تیره اومد پیشم....گفت هدیه ی دوستی من برای تو...واقعا از درک من خارج بود ......ولی اونقدر این هدیه پر از مهر و دوستی بود که با چشم های پر از اشک گرفتمش و ساز زدنم شروع شد.....وبرای چندین سال شد یگانه ساز دوست داشتنی من که برای اون زمانم صدای پرنده های بهاری رو از خودش در میاورد....
چهار. در رو باز کرد و گفت چقدر قشنگ ساز می زنی...جقدر ساز زدنت فرق کرده......برو یه ساز خوب بخر....گفتم آخه پول نداریم که...گفت هدیه ی من...تو چیکار داری.....برو بخر و بغلم کرد...
پنج. بهترین سازم رو دوباره بعد از ده سال از بهترین دوست هدیه گرفتم....همونقدرررر پر از مهر و همونقدررر پر از دوستی...انگار که همیشه قراره سازهایم رو در غیرمعمول ترین روزهای دوستی ام هدیه بگیرم....شاید همین غیر معمولی هاست که از این رابطه برای ما دوستی های عمیق میسازه...صبح که موندم خونه و ساز رو گرفتم دستم، دیدم نمی تونم خودم رو کنترل کنم..اسمس زدم: "مدتها بود چیزی اینقدر عمیق منو به شعف نیاورده بود، ساز رو که برمیدارم احساس می کنم پرنده ها دارن دور سرم آواز میخونن..." و لبخندی به پهنای صورتم نشست روی لبهام و سرخوشی عمیق، خزید زیر پوستم و انگشتهای دستم زدن رو ادامه دادن...
شش. برای سالیان سال بهترین هدیه ی زندگیم ساز اول بود...الان داره ساز دومم بهش اضافه میشه...با این تقاوت که سر این ساز مثل اولیه خام و بی تجربه نیستم....میدونم چی دارم می گیرم......میدونم چه هدیه بزرگیه....انگار که تمام انرژی دوست داشتنی انگشتهای استاد هم روی این ساز هدیه شده به من.....و تمام انرژی ده سال با تو بودنم و با خودم و سازم تنها بودنم......
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....