و یک روز به من گفتی دوست دارم چنان ساز بزنی که صدای سازت مستم کند و این شد بهانه ی آغاز من...

یک. وارد کلاس که شدم ساز خودم رو گرفت و گذاشت کنار و گفت اون سفیده رو بردار...اونی که چوب افراست ..با اون بزن... بی تفاوت ساز رو برداشتم و اولین مضراب رو که زدم یکهو پیش خودم گفتم: خدای من، اینکه صدای بهشت میده و بقیه قطعه ام رو زدم...درس جلسه که تموم شد گفت هنوز ساز میخوای؟.گفتم آره..گفت کلی ساز دیدم و اینو  برات نشون کردم...دست که گرفتی  به نظرم همون چیزیه که راست کار تواِ..... و دستهای به غایت هنرمندش که روی ساز گذاشت،  انگار که پرنده هایی از بهشت شروع کردند توی اتاق ، بالای سر ما آواز خوندن...

یکهو چشمم که دوباره افتاد به صفحه و شمایل روشن ساز، احساس کردم این تمام 20 تا 30 سالگی منه توی دستهای استاد....که انگار بخشی از منه توی بغل استاد..بخشی از من، بخشی زاییده از من، بخشی زاییده از کودک درونم و بخشی از ده سال همراهی همیشگی من... که اصلا انگاز این ساز غریبه نیست...انگار که من سالهاست این ساز رو میشناسم...که من این رو میخوام.....

دو. ده سال از زمانی که برای اولین بار به ساز زدن فکر کردم می گذره....اصولا نوازندگی هیچ وقت ایده ی من نبود شاید...تو خانواده ی سراپا دور از هنر ما، همیشه فکر می کردم اگر روزی یک هنری هم وارد بخشی از زندگیم بشهه اون نقاشیه...ده سال پیش بود و شروع و آغاز دیدن من و شازده کوچولو...یادمه یک روز بهاری، بچه ها من و شازده کوچولو رو فرستادن بریم برای یک کنفرانسی که مسئول برگزاریش بودیم لباس فرم بخریم...روزهای اول آشنایی بود و هزار حرف نگفته و هزار کشف نکرده...بماند که کل روز رو گشتیم و هیچ پیدا نکردیم و دو نفر از بچه ها بعد ما رفتند و یک ساعته خریدند و آمدند...نشسته بودیم سر نهار و شازده کوچولو پرسید تابستون برنامه ای داری؟ میخوای چیکار بکنی؟ و من یکهو انگار از ناکجا آباد بهم الهام شد که میخوام برم ساز یاد بگیرم...ساز بزنم..واین اولین قصه ی من و ساز زدن بود...

سه. ده سال از اولین باری که به ساز دست زدم می گذره..اولین سازم که تا مدتها یگانه ساز دوست داشتنی ام بود رو ده سال پیش از بهترین دوست هدیه گرفتم....و برای من اون ساز پر از معنی بود...چند ماهی از آعاز رابطه مون با شازده کوچولو میگذشت که یک روز بعد خوندن یک کتاب، بدون اینکه هیچ مشکل و ناراحتی ای بینمون باشه در عرض ده دقیقه تصمیم گرفتیم رابطه رو بهم بزنیم...کتابی خونده بودیم که از تبعات وابستگی گفته بود و ما گرم و سرخوش تصمیم گرفته بودیم وابسته نباشیم و عاشق نباشیم  دوست باشیم...الان که فکر می کنم ما از همون روز اول بود که دیوانه بودیم...چند وقتی به همین منوال گذشت و یک روز شازده کوچولو با یک ساز قهوه ای تیره اومد پیشم....گفت هدیه ی دوستی من برای تو...واقعا از درک من خارج بود ......ولی اونقدر این هدیه پر از مهر و دوستی بود که با چشم های پر از اشک گرفتمش و ساز زدنم شروع شد.....وبرای چندین سال شد یگانه ساز دوست داشتنی من که برای اون زمانم صدای پرنده های بهاری رو از خودش در میاورد....

چهار. در رو باز کرد و گفت چقدر قشنگ ساز می زنی...جقدر ساز زدنت فرق کرده......برو یه ساز خوب بخر....گفتم آخه پول نداریم که...گفت هدیه ی من...تو چیکار داری.....برو بخر و بغلم کرد...

پنج. بهترین سازم رو دوباره بعد از ده سال از بهترین دوست هدیه گرفتم....همونقدرررر پر از مهر و همونقدررر پر از دوستی...انگار که همیشه قراره سازهایم رو در غیرمعمول ترین روزهای دوستی ام هدیه بگیرم....شاید همین غیر معمولی هاست که از این رابطه برای ما دوستی های عمیق میسازه...صبح که موندم خونه و ساز رو گرفتم دستم، دیدم نمی تونم خودم رو کنترل کنم..اسمس زدم: "مدتها بود چیزی اینقدر عمیق منو به شعف نیاورده بود، ساز رو که برمیدارم احساس می کنم پرنده ها دارن دور سرم آواز میخونن..." و لبخندی به پهنای صورتم نشست روی لبهام و سرخوشی  عمیق، خزید زیر پوستم و انگشتهای دستم زدن رو ادامه دادن...

شش. برای سالیان سال بهترین هدیه ی زندگیم ساز اول بود...الان داره ساز دومم بهش اضافه میشه...با این تقاوت که  سر این ساز مثل اولیه خام و بی تجربه نیستم....میدونم چی دارم می گیرم......میدونم چه هدیه بزرگیه....انگار که تمام انرژی دوست داشتنی انگشتهای استاد هم روی این ساز هدیه شده به من.....و تمام انرژی ده سال با تو بودنم و با خودم و سازم تنها بودنم......

آی عشق، آی عشق...چهره ی آبی تو پیدا نیست.....

رسیدم که خونه احساس کردن مهم ترین کاری که باید برای خودم انجام بدم اینه که یه شرابی برای خودم باز کنم...بعد اون روز کاری طولانی و دوساعت وایستادن توی سرما که ماشینی بیاد و خودمو برسونم پیش رامین، یه مزه ی گرم و شیرین و گس شراب بهترین چیزی بود که میتونست خستگی رو مثل یه لباس از تنم در بیاره و بندازه کنار...رفته بودم پیش رامین...بعد کار و با عجله..اول به خاطر اینکه دلم براش تنگ شده بود و دوست داشتم ببیننمش، دو به خاطر اینکه یک چیزهایی بود که باید بهش می گفتم که بگه آفرین بهم و سه به خاطر اینکه دلم برای معاشرت باهاش تنگ شده بود....این رامین نازنین...گاهی فکر می کنم چطور یکی می تونه اینقدر حرفهاش رو خوب و عمیق بکنه تو مغز آدم، نمی فهمم، به جاش میرم و یه گپی باهاش می زنم و وقتی از اون اتاق سه در چهار متر میام بیرون، یک رنگی از دنیا تغییر کرده...شاید یه رنگی شبیه کراوات های رنگارنگ همیشگیش....

شازده کوچولو زنگ زد که بیام شام بریم بیرون؟ بیام شام نریم بیرون؟ بیام دنبالت بیام اینجا که هستم؟گاز بخرم؟نفت بخرم..؟ زنگش رو اپریشیت کردم( باید به جای این چی گفت؟قدردانی کردم؟سپاس گزاری کردم؟نمی دونم) ولی گفتم نمیدونم، خبرت می کنم....اومدم رسیدم خونه و گیلاس رو پر کردم..سرخ سرخ مثل همه ی افکار درهم برهم این روزها...شفاف مثل همه ی آنچه که هستم این روزها...و برای خودم یک پیاله ریختم...به سلامتی خودم....به سلامتی خودم که اینقدر قوی هستم، گیلاس رو بالا بردم و مزه ی شیرین گسش رو زیر لب زمزمه کردم.......رامین راست می گفت، زندگی ها پیش رو دارم که باید زندگیش بکنم....انگار کوله بارم رو گذاشته بودم توی اتاقش و اومده بودم بیرون...سبک و استوار......

وپالت میخوند آ ی عشق، آی عشق چهره ی سرخت پیدا نیست....

و من سراپا قدردان الهه ی استوار آتنای درونم...........

از آسمان گوله گوله برف می بارد..اولین برف زمستان من:)

پرده هارو کنار زدم و برف می بارید..اولین برف زمستان....رفتم یه دوش آب گرم گرفتم...از حموم اومدم بیرون و مامان خوشبختانه وضعیتی بهتر از انتظارم رو داشت....چای داغی برای خودم ریختم و درحالیکه زل زده بودم به آسمون برفی و گل قرمز وسط حیاط خونه ی بابا اینا، اعتراف کردم به خودم که همه چیز درست همونجایی قرار داره که باید باشه...که پاییز و زمستان امسال با پاییز و زمستان سال قبل هزاربار بهتر تفاوت داره...که الان دیگه میدونم فکر و تصورت از آنچه خواهد شد وقایع،  فرسنگها فاصل داره با آنچه واقعا می شود...که واقعیتش اینجاست که همه ی آنچه که شاید امروز پوستم رو می کنه، همه ی اونچیزی بود که روزی خواسته ام بود...چایم که قلپ قلپ داشت میرفت پایین یکهو یه صدایی از خودم شنیدم که رها اعتراف کن تو هم زن جور دیگه ای زندگی کنی نبودی ها..راست می گفت و من امروز درست وسط همه ی اون چیزی وایستاده بودم که روزی خودم پایه هاش رو ریخته بودم.....لبخندی نشست گوشه ی لبم...از آسمون همچنان برف می بارید..

پی نوشت. گاهی هزار بهونه ی جانبی، برای تو یک بهونه ی اصلی می بافه...این از سه شنبه تا 5شنبه های 21 روزه ی مامان روزهای سختین برای من...سعی می کنم انکارش می کنم ولی حقیقت اینه بعد شش ماه هنوز تکراری نشدن و از دل این سختی هزار فکر در مورد هزار چیز محتلف قل میخوره توی کله ام...و وقتی فقط میبینم علتش رو، مثل یک جباب  همشون می ترکن....

که شاید همه ی اینها فقط بهانه ای بود که بازی را تجربه کنم...

گاهی با خودم فکر می کنم که کاش زندگیم یک دکمه ی آندو داشت..دست میگذاشتم روش می رفت و درست اونجایی که میخواستم وای می ایستاد و شاید همون جا برای همیشه پازش می کردم...یک جایی اون وسط ها، نه یک جایی اون اول ها  یا شاید آخرهای فیلم....بعد میگم هر چیزی که متوقف شه بوی گندیدگی می گیره، بهتر که پاز نشد...نمیدونم البته بهتر یا بدتر..ولی یک روزهایی به یک جاهایی رسیدم که گفتم خوشحالم که پاز نشده بود...

دارم مقصر بازی ای میشم که اصولا من شروعش نکردم...یکی دیگه شروعش کرد..یکی دیگه تصمیم گرفت ادامه اش بده و یکی دیگه تصمیم گرفت کی اعلام کنه بازی تمومه...البته این بخش آخرش رو مطمئن نیستم....ومن تنها کاری که کردم این بود که حالا که بازی ای شروع شده پس وایستم ونگاهش کنم، ببینمش، برای خودم قواعد جدیدی توش بچبنم و به عبارتی برای خودم سوروایو کنم...

خوب من ادم پسیو بودن نیستم...هرچند گاهی شاید بهتر بود که باشم ولی شاید برای من اینجوریه که حتی اگه روزی قرار باشه  کسی منو بکشه،خودم قبلترش تصمیم بگیرم که خودم رو بکشم که با تصمیم خودم مرده باشم...گاهی فکر میکنم کله شق و مغرورم..که برای من دو قدم عقب کشیدن کسی مصادفه با سه قدم عقب تر کشیدن من...حتی اگه برای این سه قدم عقب تر کشیدن دهنم صاف شده باشه.....

دارم مقصر بازی ای میشم که من شروعش نکردم.،که من قواعدش رو نچیدم و موقع بازیش که شد فقط سعی کردم مثل یه بازیکن حرفه ای تمام تلاشم رو بکنم که با بهترین توان خودم بازی رو پیش ببرم...که همیشه همین طوره..همیشه توی یه سری روابط شاید یک سری ها محبوب ترن...شاید یک سری ها نقش گنجی رو برای بقیه دارند که تو شانسی پیدا کردی برای داشتنشان و حالا اگه نتونی نگهشان داری بازنده ای...که تو بعضی روابط انگار هرکاری کنی مقصر تویی..هر کاری کنند هم مقصر تویی... و تویی که فقط سعی کردی قواعد بازی جدید چیده شده را به بهترین نحو اجرا کنی، با هزار نگاه چپ و راست مقصر میشی برای انجام این بازی..غاقل از اینکه من شروع کننده ی این بازی نبودم...هرچند بعد از اینکه شروع شد سعی کردم بازیگر جدید و قوی تری رو از توی دل بازی  و دل خودم بیرون بکشم.....

پی نوشت: چیز زیادی نمیخوام، مدتهاست الان یاد گرفتم که زیاد یا کم چیزی نخوام...فقط کاش امشب کسی بود که من رو در آغوش می گرفت..

پی نوشت2: وقتی می نویسم انگار آب می شود روی آتش..بعد پیش خودم فکر می کنم که واقعا اینطوری بود؟

پی نوشت 3:گفتم مغرورم ....مطمئنم از توانایی خودم....چه مقصر بازی خوانده شوم یا قربانی بازی، دیگه برام فرقی نداره...حالا که بازی شروع شده، برنده از اون بیرون میرم....نه اینکه من برنده باشم و دیگری بازنده...دیگری برام مهم نیس..جدا از قصه ی دیگری، رهای پایان بازی با رهای کنونی کیلومترها فاصله خواهد داشت و هزاربار رهاتر خواهد بود...

 

ومن تمام جملاتی که به تو می گفتم،از ته دل"mean" می کردم...

یک. چهارمیلیون و نیم پول بی زبون رو دادیم آزمایش که ببینیم ژن سرطان تخمدان داریم یا نه؟!از مامان اول آزمایش گرفتند، بعد زنگ زدند که بعله، مادر شما یک ژن معیوب داشته و ما اون رو کشف کردیم و حالا شما بیاید آزمایش بدید که ببینید شما هم اون ژن معیوب رو دارید یا نه؟ روز اول هم بهمون گفتن آزمایش شما میشه چیزی حدود سیصد چهارصد تومن، بعد کاشف به عمل اومد نخیر آزمایش ماهم میشه نفری حدود یه میلیون تومن....حالا که این همه خرج کردیم و نوبت آزمایش ما شده میبینم که راستش یکم دست و پام شل شده..که مثلا توی این بی پولی برم یه میلیون پول بدم که ببینم بعله، من هم اين ژن معیوب سرطان رحم، تخمدان، پستان و پانکراس رو دارم...بعد بگم پس حالا بیام رحم و تخمدان رو خارج کنم شانس این دوتا از بین بره، بعد منتظر بشینم ببینم سرطان پانکراس می گیرم یا نه؟ یک جورهایی راستش به پوچی رسیدم..ولی میدونم میرم آزمایشو میدم آخرش... 

دو. این روزها فضای دوستهامون عوض شده..بعد اینکه همه ی مهاجرت کننده ها چمدون هاشونو بستن و رفتن، ما موندیم و یه سری دوست های خداروشکر مهاجرت نکننده...این روزها که از فضای بدو بدو لاج کن، اپلای کن، دلار چنده و مدیکال اومد یا نیومد که اومدم بیرون، این روزها که بعد مدتها هیچ کدوم از دور و بری هام در حال چمدون بستن و استرس قبل مهاجرت نیستن، این روزها که انگار از حال و هوای مهاجرت کمی فاصله گرفتم، باید اعتراف کنم که احساس می کنم اینجا هم جای بهتری برای زندگی شده... نه اینکه آسمونش دیگه طوسی نیست و گل و بلبل و آزادی و امنیت همه جا رو گرفته باشه، نه اینکه استاندارد زندگیم ذره ای بالاتر رفته باشه یا ذره ای از چیزهای دور و بر عوض شده باشه، فقط انگار دیگه جمله ی اینجا جای موندن نیس از مکالمه های دور و برم حذف شده.....وهمین حذف شدنه باعث شده به خودم بیام که اِاِاِ، الان هم دارم زندگی می کنم ها و شاید آسمون هنوز طوسیه ، ولی یه چیزهایی این وسط هنوز رنگ داره ها.....رنگهایی که چندسال بود انگار مداد سیاه روشون کشیده بودیم و و دوباره دارم می بینم و اعتراف می کنم اینقدرها هم که جو می دادیم همه چیز دیگه برام فاجعه نیس... 

سه. سر کار که نمی رفتم، یه جای اعتناد به نفسم خدشه دار شده بود..خودمم نمی فهمیدمش....الان دوباره ترمیم داره میشه ، حتی قوی تر از گذشته.. خوشالم..

چهار. زنگ زده بود و حرف میزدیم، پرسید کی ها باید بری سر کار؟ ته صداش یه نگرانی بود که هرچی سعی می کرد قایمش کن من باز می فهمیدمش..گفتم روزهام دست خودمه، حالا یکشنبه و دوشنبه رو میرم، سه شنبه رو تا آخر هفته نمیرم که بیام پیش تو برای داروت...یهو با یه بغضی که انگار خیالش هم راحت شده باشه گفت ببخشید، زحمت آخر هفته ی تو شدم..گفتم تو عشقی، دوست دارم که پیش تو باشم...پیش تو بودن اجبارم نیس، انتخابمه، اولویت زندگیمه...با عشق میام پیشت...با یه ته گریه ای خندید و گفت نمیدونی چقدر دوست دارم...گفتم منم همین طور مامان نازنین من...

به طراوت بوی ریحان های خیس خورده...

ساعت هشت و نیم صبح که اولین پروژمو تحویل گرفتم، راهی خونه که داشتم میشدم دیدم مدتها بود انگار هیاهوی این موقع صبح رو گم کرده بودم. پیرمرد سبزی های تر و تازه اش رو چیده بود روی چرخ دستی و چشمم که به اسفناجها خورد، احساس کردم امروز حتما زندگی ارزش اینو داره که یه بسته اسفناج هم بگیرم... من اصولا هیچ وقت آدم هرروز هشت صبح کارت زدن و برای یک ساعت دیر رسیدن دنبال بهونه گشتن و کشتن تمام طول روز توی یه دفتر تنگ و تاریک نبودم..ولی از این ورم آدم صبح بیدار شو و ندونی چیکار کنی و ول گشتن زیادی و هیچ خروجی ای نداشتن هم نبودم.... سالهایی که پول در نمی آوردم میدونستم که الان دارم فلان کار رو می کنم که بعد ها تبدیل به پول میشه....نه اینکه حالا پوله مهم باشه، ولی من لامصب هیچ وقت آدم مستقل نبودن نبودم.... پروژه رو که گرفتم و رسیدم خونه احساس کردم یه حس نشاطی خزیده زیر پوستم...که یه خنده ای داره سُر می خوره گوشه ی لبهام.... که احساس کردم امروز زندگی نه اینکه فقط ارزششو داشته باشه، که حتی لذتشو داره که قبل اینکه بشینم پای کار دستی روی سر و روی خونه بکشم...اتاقها رو جمع کردم و خاکهای اضافه رو گرفتم و سبزی خوردن های تر و تازه رو ریختم توی سینک که آبی بخوره..... بوی دارچین و عدس پلو که راه افتاد توی خونه، آفتاب پاییزی که افتاد گوشه ی خونه و همه جا مرتب و تمیز شروع به درخشیدن کرد، احساس کردم که دیگه الان وقتشه... و با یه حس خوب گمشده و یه لبخند شروع کردم.....

پی نوشت: گفته بودم خودم رو پیدا می کنم و جمع می کنم..الان همون جام:)

که شاید روزی بگردیم بسان دو دایره ی کامل گرداگرد هم...

شاید یه چیزی حدود دوازده سیزده سال پیش بود و من در اوج نوجوونی و کشف معنی جمله هایی که تازه توی کتابها پیدا می کردم...یادمه جایی خونده بودم دوست داشتن از عشق برتر است که عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن..طبیعتا برای منی که نه تجربه ی عشق داشتم نه دوست داشتن برتر از عشقی، پیدا کردن معنی این جمله ها کار پیچیده ای بود..یادمه من نوجوون بودم و بی تجربه، الف جوون بود و سراپا عاشق پسته...یادمه چند باری که اومدم خونده های کتابهام رو به رخش بکشم که دوست داشتن از عشق فلان است و بهمان، خیلی ساده جوابمو داد که تو هنوز تجربه ای نداری...بزار هروقت که عاشق شدی در موردش حرف می زنیم....

سالها از اون روزها گذشت....بالطبع بزرگتر شدم، عاشق شدم، پریشون شدم، قهقهه زدم و خندیدم و گریه کردم تا به امروز رسیدم... امروزی که ده سال از آغاز عاشق شدنم می گذره و دقیقا شش سال از معنی ازدواج گرفتن گرفتن رابطه ام...هرچند رابطه ی ما یکجورهایی خیلی درگیر ازدواج نشد و این طبیعتش رو دوست داشتم...رابطه ی ما مثل خیلی رابطه ها با یه شروع  هم آغاز نشد...مثل یه مه آعاز شد، مثل یه موج و تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی یه موج واقعا از چه نقطه ای آغاز شده....و اینجوری شد که اول آذر شد به نوعی روز شمار زندگی مشترکمون و اسفند ماه هشتاد و دو شد سال شمار رابطمون.... و من هیچ وقت نفهمیدم دقیقا این زندگی، این رابطه، این باهم بودن و این من بودن کی تبدیل شد به ما.......

ده سال از رابطه ی ما گذشت.... ده سالی که یک جاهایی افتادیم توی راه اعتدال، یک جاهایی زدیم توی جاده ی خاکی...ده سالی که یک جاهایی اونقدر "ما" شدیم که فراموش کردیم برای "ما" بودن باید اول "من" بود و یک جاهایی تازه یادمون افتاد که بگردیم و "من" های گمشده مون رو پیدا کنیم... از اول هم شاید ما یکمی دیوونه بودیم توی رابطه..شاید کمی غیر نرمال تر و شاید گاهی عجیب و من این مدل خودمون بودن رو دوست داشتم....

دهمین سال رابطه برای من عجیب ترین و پر چالش ترین سال رابطه بود...سالی پر از چالش های شخصی برای هردومون، سالی که شاید به اندازه تک تک این برگهای پاییزی رنگ عوض کردم..سالی که شاید به اندازه ی تمام برگهای پاییزی باقی مونده هنوز هم رنگ عوض کنم....که رنگ عوض کنیم...دهمین سال رابطه سالی بود که یک روزهایی شاید خودم رو به در و دیوار زدم برای پیدا کردن رنگ و بوی عوض شده ی سالهای اول...دهمین سال رابطه شاید سالی بود که با دوستی ای عمیق تر از همه ی آنچه قبلا بود، پخش شدم تو بغل شازده کوچولو و حرف زدم...و حرف زدیم....از همه ی آنچه که گذشته بود...از همه ی آنچه که در پیش بود.. از نقطه ای که روز اول شروع کردیم...از مسیری که نمی دونستیم ما رو به کدوم نقطه می رسونه.... از تمام حرفهای روز اول رابطه...که شرط کنارهم موندنمون رشده...که شاید روزی توی مسیر رشد ، از کنارهم هم حتی گذشتیم، ولی قرار نیست هیچ وقت هیچ کس برای دیگری سد بشه، که قرار نیست کسی برای دیگری آب پشت سد بشه...که بگنده....که شاید روزی هم مسیر بودیم و خندان و روزی توی دو مسیر متفاوت و بازهم خندان...و پایه ی تمام رابطه قراره دوستی باشه و رشد...

امروز من درست در روزهایی از دهمین سال رابطم، توی پله ای وایستادم که باوردارم اگر بتونم و بتونیم این پله رو پشت سر بگذاریم، رابطمون وارد مرحله ای میشه که خیلی عمیق تره از همه ی آنچه که بود....که باید اعتراف بکنم که امروز من درست تو پاییز دهمین سال رابطه ام، گاهی شادی ای رو تجربه می کنم که هزاررنگ تر از هر برگ پاییزه و گاهی برگ ریزونی رو تجربه می کنم که انگار تک تک شاخ و برگهای پوسیده ی روانم رو با درد می کنه و روی زمین می ریزه....هرچند که من سبک می شم ....

امروز که به دوازده سیزده سال پیش که با الف حرف میزدم،فکر می کنم می بینم که یک کلمه هم نمی دونستم که دارم در مورد چی حرف میزنم....امروز ولی بعد چشیدن حس عشق میدونم دیگه عشق یعنی چی....امروز دارم یک چیز دیگرو خیلی عمیق تجربه می کنم...این روزها شاید گاهی دلم دلتنگ حال و هوای عشق و عاشقی باشه، ولی این روزها دارم دوست داشتن بعد از عشق رو تجربه می کنم.... دوست داشتنی که از یه جنس دیگه است....دوست داشتنی که توش دوستی هرروز بیشتر از قبل عمق می گیره...این روزها شاید گاهی به اندازه ی تمام  سلولهای بدنم می رنجم، ولی یک چیزهایی از فرای این رنجیدنه پیدا میشه که اگر این تجربه  ها نبود شاید هیچ وقت پیداش نمی کردم....و من امروز درست در پاییز رنگارنگ دهمین سال رابطه ام واول آذر ششمین سال همخونه شدنمون، احساس می کنم که قدردان این رابطه ام.....که قدردان توام شازده کوچولوی من....که بزرگ شدن درد داره...که احساس می کنم چه با درد، چه با زور و چه با یک سرخوشی خاصی که این روزها عجیب زیر پوستم می دود دارم بزرگ می شوم.... که شاید این بار، بدون اینکه غرق شدنی در کار باشه، داریم کنار هم شنا می کنیم......و من این شنا کردن و دیدن همدیگه رو، هرچند نفس گیر زیر این آفتاب پاییزی دوست دارم.... و من امروز درست در دهمین سال رابطمون جایی وایستاده ام که مطمئنم  نه ده سال که تمام سالهای زندگیم رو هم اگر به عقب برگردم، مسیری که اومدم و دوستیت رو با هیچ چیز عوض نمی کنم...اول آذرمان مبارک....

پی نوشت. حق با آذین بود و ما نمی فهمیدیم...رابطه، کلاس فشرده ی آگاهیه.....