شاید یه چیزی حدود دوازده سیزده سال پیش بود و من در اوج نوجوونی و کشف معنی جمله هایی که تازه توی کتابها پیدا می کردم...یادمه جایی خونده بودم دوست داشتن از عشق برتر است که عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن..طبیعتا برای منی که نه تجربه ی عشق داشتم نه دوست داشتن برتر از عشقی، پیدا کردن معنی این جمله ها کار پیچیده ای بود..یادمه من نوجوون بودم و بی تجربه، الف جوون بود و سراپا عاشق پسته...یادمه چند باری که اومدم خونده های کتابهام رو به رخش بکشم که دوست داشتن از عشق فلان است و بهمان، خیلی ساده جوابمو داد که تو هنوز تجربه ای نداری...بزار هروقت که عاشق شدی در موردش حرف می زنیم....

سالها از اون روزها گذشت....بالطبع بزرگتر شدم، عاشق شدم، پریشون شدم، قهقهه زدم و خندیدم و گریه کردم تا به امروز رسیدم... امروزی که ده سال از آغاز عاشق شدنم می گذره و دقیقا شش سال از معنی ازدواج گرفتن گرفتن رابطه ام...هرچند رابطه ی ما یکجورهایی خیلی درگیر ازدواج نشد و این طبیعتش رو دوست داشتم...رابطه ی ما مثل خیلی رابطه ها با یه شروع  هم آغاز نشد...مثل یه مه آعاز شد، مثل یه موج و تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی یه موج واقعا از چه نقطه ای آغاز شده....و اینجوری شد که اول آذر شد به نوعی روز شمار زندگی مشترکمون و اسفند ماه هشتاد و دو شد سال شمار رابطمون.... و من هیچ وقت نفهمیدم دقیقا این زندگی، این رابطه، این باهم بودن و این من بودن کی تبدیل شد به ما.......

ده سال از رابطه ی ما گذشت.... ده سالی که یک جاهایی افتادیم توی راه اعتدال، یک جاهایی زدیم توی جاده ی خاکی...ده سالی که یک جاهایی اونقدر "ما" شدیم که فراموش کردیم برای "ما" بودن باید اول "من" بود و یک جاهایی تازه یادمون افتاد که بگردیم و "من" های گمشده مون رو پیدا کنیم... از اول هم شاید ما یکمی دیوونه بودیم توی رابطه..شاید کمی غیر نرمال تر و شاید گاهی عجیب و من این مدل خودمون بودن رو دوست داشتم....

دهمین سال رابطه برای من عجیب ترین و پر چالش ترین سال رابطه بود...سالی پر از چالش های شخصی برای هردومون، سالی که شاید به اندازه تک تک این برگهای پاییزی رنگ عوض کردم..سالی که شاید به اندازه ی تمام برگهای پاییزی باقی مونده هنوز هم رنگ عوض کنم....که رنگ عوض کنیم...دهمین سال رابطه سالی بود که یک روزهایی شاید خودم رو به در و دیوار زدم برای پیدا کردن رنگ و بوی عوض شده ی سالهای اول...دهمین سال رابطه شاید سالی بود که با دوستی ای عمیق تر از همه ی آنچه قبلا بود، پخش شدم تو بغل شازده کوچولو و حرف زدم...و حرف زدیم....از همه ی آنچه که گذشته بود...از همه ی آنچه که در پیش بود.. از نقطه ای که روز اول شروع کردیم...از مسیری که نمی دونستیم ما رو به کدوم نقطه می رسونه.... از تمام حرفهای روز اول رابطه...که شرط کنارهم موندنمون رشده...که شاید روزی توی مسیر رشد ، از کنارهم هم حتی گذشتیم، ولی قرار نیست هیچ وقت هیچ کس برای دیگری سد بشه، که قرار نیست کسی برای دیگری آب پشت سد بشه...که بگنده....که شاید روزی هم مسیر بودیم و خندان و روزی توی دو مسیر متفاوت و بازهم خندان...و پایه ی تمام رابطه قراره دوستی باشه و رشد...

امروز من درست در روزهایی از دهمین سال رابطم، توی پله ای وایستادم که باوردارم اگر بتونم و بتونیم این پله رو پشت سر بگذاریم، رابطمون وارد مرحله ای میشه که خیلی عمیق تره از همه ی آنچه که بود....که باید اعتراف بکنم که امروز من درست تو پاییز دهمین سال رابطه ام، گاهی شادی ای رو تجربه می کنم که هزاررنگ تر از هر برگ پاییزه و گاهی برگ ریزونی رو تجربه می کنم که انگار تک تک شاخ و برگهای پوسیده ی روانم رو با درد می کنه و روی زمین می ریزه....هرچند که من سبک می شم ....

امروز که به دوازده سیزده سال پیش که با الف حرف میزدم،فکر می کنم می بینم که یک کلمه هم نمی دونستم که دارم در مورد چی حرف میزنم....امروز ولی بعد چشیدن حس عشق میدونم دیگه عشق یعنی چی....امروز دارم یک چیز دیگرو خیلی عمیق تجربه می کنم...این روزها شاید گاهی دلم دلتنگ حال و هوای عشق و عاشقی باشه، ولی این روزها دارم دوست داشتن بعد از عشق رو تجربه می کنم.... دوست داشتنی که از یه جنس دیگه است....دوست داشتنی که توش دوستی هرروز بیشتر از قبل عمق می گیره...این روزها شاید گاهی به اندازه ی تمام  سلولهای بدنم می رنجم، ولی یک چیزهایی از فرای این رنجیدنه پیدا میشه که اگر این تجربه  ها نبود شاید هیچ وقت پیداش نمی کردم....و من امروز درست در پاییز رنگارنگ دهمین سال رابطه ام واول آذر ششمین سال همخونه شدنمون، احساس می کنم که قدردان این رابطه ام.....که قدردان توام شازده کوچولوی من....که بزرگ شدن درد داره...که احساس می کنم چه با درد، چه با زور و چه با یک سرخوشی خاصی که این روزها عجیب زیر پوستم می دود دارم بزرگ می شوم.... که شاید این بار، بدون اینکه غرق شدنی در کار باشه، داریم کنار هم شنا می کنیم......و من این شنا کردن و دیدن همدیگه رو، هرچند نفس گیر زیر این آفتاب پاییزی دوست دارم.... و من امروز درست در دهمین سال رابطمون جایی وایستاده ام که مطمئنم  نه ده سال که تمام سالهای زندگیم رو هم اگر به عقب برگردم، مسیری که اومدم و دوستیت رو با هیچ چیز عوض نمی کنم...اول آذرمان مبارک....

پی نوشت. حق با آذین بود و ما نمی فهمیدیم...رابطه، کلاس فشرده ی آگاهیه.....