که کاش میشد همه ی این دیوارها رو منهدم کنم..شاید که دوباره متولد میشدم..
ده سال پیش که داشتم تازه تازه عاشق شازده کوچولو میشدم، من از اون مونگول های جوگیری بودم که همه چیزرو ول کردم و چسبیدم به دوست پسر تازه ام...خوب دروغ چرا، خوش هم میگذشت.همش از این ور به اونور، گردش و تفریح و حرفهایی که هیچ وقت نه تموم می شد و نه از تازگی می افتاد و خنده و شادی...کلا هم توی سابقه ی خانوادگی ای که من توش بزرگ شده بودم، دوست یه کم چیز نامانوسی بود..یعنی هرچی به خودم فشار میارم هیچ خاطره ای ندارم از کسی که به عنوان دوست مامان یا بابا تو خانواده معرفی شده باشه..یک خاطرات گنگ و مبهمی فقط گاهی مامان و بابا می گفتن از یه چندتا دوست ثابتی که مال دوران دور از خانواده و بچگی های مهربان بودن که شدت صمیمت با اونها هم در حدی بود که هیچ وقت توی همون خاطرات گنگ و تاریک و چهارتا عکس تو آلبوم با اسم کوچیک صدا نشدن و همیشه خانم و آقای فلانی بودن...من تو خانواده ای بزرگ شده بودم که دوست داشتن( به معنی فرند داشتن) خوب بود، ولی واجب نبود...یعنی" خانواده" جزو واجبات بود، دوست جای مستحبات و حتی اگه قرار بود بودن دوست جایی از بودن خانواده رو پر کنه میشد حتی بخشی از مکروهات...شعار خانوادگی ما این بود:"فامیل هرچقدر هم بد باشه، گوشت آدم رو که بخوره استخونش رو دور نمیریزه ولی از غریبه چه انتظاری میشه داشت...."..و تعبیر هر کابوس و خواب بد از زبون مامان این بود که یه دوست بدی داری که حواست بهش نیس.... سالها و سالها گذشت تا پدیده ی دوست توی خونواده ی ما اول به عنوان یه پدیده ی نه چندان دلپذیر مجبوری و بعد به عنوان یه واقعیت موجود پذیرفته شد...بعد تمام غرهایی که شاید من و پسته شنیدیم که چرا دوستهاتون از فامیل بهتون نزدیک ترن و چرا بودن با اونها رو ترجیج میدید؟...خلاصه اینکه من تو همچین خانواده ای بزرگ شدم و اصلا عجیب غریب نبود که شازده کوچولو رو که دیدم دو دستی چسبیدم به دوست تازه یافته ام و بعد از اون هم همه ی دوستها و ارتباطاتمون شد با دوستهایی که یه پارتنری داشتن و به عبارتی زوج بودن و تفریحات و دوستی های زوج گونه...
این روزها انگار برگشته ام به روزهای پشت سر گذاشته ی ده سال قبل... دوستی هایی که قبل از اینکه پایه اش رو محکم کنم خراب کردم...رابطه های فراوون و متنوعی که با هزار تا ادم ساختم و هیچ کدوم رو از یه حدی بیشتر نزدیک تر نکردم...من هم یه جور مدرن شده ی همون پدرمادر بودم...منتها این دفعه به جای خانم و آقای فلانی می گفتم فلانی و بهمانی جان ولی اونقدر دیوارهای فاصلم رو بادوستهام بلند و محکم ساخته بودم که کسی جرات نمیکرد بیاد اینور دیوار...که هیچ کس رو راه ندادم و لذت دوستی و تقسیم خنده های الکی و گریه های غیر الکی و شب بیداری و دورهمی و حرف زدن از ساده ترین چیزها و کلا دخترونگی رو از خودم گرفتم..
این روزها که شاید دوستهام بعد پشت سرگذاشتن همه ی اون دخترونگی ها و دورهمی هایی که من ازشون جا موندم دارن وارد مرحله ی زندگی دوتایی میشن، تازه من نشستم و دارم این ور و اون ور دنبال دوستهایی می گردم که جدا از فکر زندگی مشترک، آزاد باشن، در دسترس باشن و وقت داشته باشن برای همراهی همه ی اون دخترونگی ها...دخترونگی های پشت دیوار مونده ی تجربه نشده ی من..
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....