سلام خورشید درخشان و آسمان آبی

یک. رفتم جواب آزمایش رو گرفتم ...دنیا سیاه شد؟ نه ! واقعیتش رو بگم یک ماه قبل که مهربان زنگ زد و گفت جواب آزمایش اون هم مثبت بوده و ژن ابتلا رو داره، رفتم که روی تخت دراز کشیدم و خودم رو بغل کردم که هرچی هم بشه، من همیشه کنارتم، سیاهیش برام زندگی شد...دیگه خیلی منتظر جواب عجیب و غریبی نبودم..مثل امتحانی که انگار جوابش رو از قبل میدونی...دیروز که تلفن زنگ خورد که جواب آماده است، یهو همه چی رو گم کردم ولی. باید اعتراف کنم که ترسیدم...دو سه ساعتی لازم بود تا برای گرفتن جواب و مواجهه با واقعیت آماده بشم...جواب رو که گرفتم، نرم و آروم رفتم نشستم روی صندلی و پاکت رو باز کردم... خوب درست بود، همون جوری که فکر می کردم، جواب من هم مثبت بود...من هم عین مامان و مهربان بودم..منتظر دکتر مشاور ژنتیک که نشسته بودم دیگه انگار همه چیز توی روانم نشسته بود..مثل نمره ی بد امتحانی که از قبل میدونی نمره اش خوب نمیشه، اماده اش شدی و حالا فقط داری جواب رسمیشو می گیری...راحت و ساده...و دکتر که داشت می گفت تو های ریسک سرطان پستان، تخمدان و رحم هستی و حتما باید یه بررسی جدی برای پیشگیریش بکنی، همه ی این حرفها رو انگار از قبل میدونستم..زندگیش کرده بودم، تموم شده بود...

شازده کوچولو که اسمس زد که خوبی الان؟ واقعا خوب بودم....توی ماشین خالاقیزیه که نشستم، قصه رو که شنید و پرسید که حالا میخوای چیکار کنی تمام جواب ذهنم این بود که دلم میخواد لذت زنانگیم رو بیشتر و بیشتر ببرم...خندیدم و گفتم  دیگه قدر پستانهام  رو بیشتر میدونم..خندیدم...خندید...

دو. مامان اینا از رفتن به سفر پشیمون شدن...اونقدر ویزا نیومد و دیر شد که حسشون پرید...شنیدن این خبر همزمان شد دیروز با شنیدن اماده بودن خبر آزمایش...ضد حال بود...برام پرواضح بود که منم نمیرم..ولی بعدش یکهو قضیه فرق کرد....یکسالی که گذشت واقعا یکسال سختی بود برام..شاید سخت ترین سال زندگی ولی نه بدترین سال زندگی، شاید هم روزی گفتم بهترین سال زندگیم...یک سال پر از درد و درک و بزرگ شدن....قصه ی مامان و مراقبت 24 ساعته و خستگی و استرس روانی پشتش، تمام چالش های شخصی و توی رابطم که هرروزم رو پر از بالا پایین های فراوون کرد و همه ی حس های درد و توش موندن و بیرون اومدن هایی که امروز منو ساخت... ولی در پس همه ی ماجراها، این روزها حالم خوبه...از یک جای عمیق توی درونم حالم خوبه...از یه جایی از پس زخم هایی که خوب شده و با جراحیش کردم حالم خوبه...مثل کسی که بعد یه عمل جراحی سنگین، حتی اگه هنوز یه جاهاییش درد کنه، ولی میدونه که اون غده ی اصلی رو از اون ته بالاخره در اورده و داره از زخمش مواظبت میکنه که دیگه چرکی نشه....در پس همه ی اینها، احساس کردم با یه حس خوب که الان دیگه وقت تو لحظه زتدگی کردنه...بدون حساب کتاب و فکر به ظاهر منطقیه اینکه الان برم چی میشه و چی نمیشه...احساس کردم باید بچسبم به لذتی که راهش باز شده الان برام...احساس کردم بعد همه ی این روزهای سخت که تونستم هندلشون کنم حالا درونم اینقدر شایستگی و حتی بیشتر هم داره که ازش قدردانی کنم..از رهای کوچولوی درونم که اینقدرر قشنگ داره یزرگ میشه..که همدم همه ی روزهای من بوده، هرچند من خیلی روزها فراموشش کردم...که احساس کردم باید  برم و با رها خوش بگذرونم..پسته و الف رو بغل کنم و ببوسم...زیر آسمون آبی قشنگ آفتاب بگبرم و یوگا کنم و از سکوت لذت ببرم و کیف کنم....و احساس کردم که باید چشمهام رو رو همه منطق های دست و پاگیر چرت و پرت همیشگی ببندم و دوتایی، دست تو دست خودم برم یک نیمکره اونورتر و لذت ببرم...که تشکر کنم از رهای کوچولوی دوست داشتنی نازنینم درونم..

شاید اگه دوماه قبل هم رفته بودم، ظاهر ماجرا همین بود..ولی اون موقع من پر از خشم بودم و قهر...خوشحالم که دو ماه پیش نرفتم....که الان نه از روی حس خشم میرم، نه از روی قهر، نه از روی حس فرار و نه از روی حس دور شدن....الان دارم با حس خوب میرم....الان میرم که دست رها رو بگیرم و ببرمش بگردونمش...اینجا هم میدونم که داره بهار میاد.....

و تربچه بزرگه برایم فرستاده بود: یک بوس پرتقالی، ولنتاینت مبارک :*

یک.از جمعه ی پیش تا این جمعه مجموعا روی هم رفته و بی مناسبت ، پنج تا پیرن خریدم که با تعطیلی پنجشنبه جمعه که حساب کنی به عبارتی می کند هر پیرهن برای یک روز کاری. ..رگال پیرن ها رو که داشتم ورق می زدم داشتم با خودم میگفتم خداجون یعنی کی من از این حرص و آز لذت خرید پیرن راحت میشم که یکهو سریع حرفم رو پس گرفتم که خدایا خداوندا، این لذت رو از ما نگیر. خرید پیرهن یکی از بهترین چیزهاییه که میتونه منو به شعف بیاره..اگه یه روزی دیدید پرهن های حراج کنار مغازه هست و من نگاهشون نمی کنم بدون شک نگرانم بشید، چون یعنی حالم خیلی خرابه..

دو.صبح که بیدار شدم یادم افتاد ولنتاینه..نمیدونم چرا فکر میکردم باید دوسه روز دیگه ای باشه..هوا عالی بود..شازده کوچولو خواب بود...کیف و سوییچ رو برداشتم و زدم بیرون...یه کمی باهدف، یه کمی بی هدف...احساس کردم هیچ چی برام خوشایند تر از این نیست که امسال برای اولین بار خودم برای خودم کادوی ولنتاین بخرم....رفتم مستقیم دم مغازه و پیرهنی که هفته ی پیش دیده بودم منتظر وایستاده بود گوشه ی رگال با یه پیرهن خال خالی دیگه...هر دو رو برداشتم...حالم خوب بود... یکی دوتا هدیه ی دیگه هم

گرفتم  برای دوست های دوست داشتنی دور و برم...حالت که خوبه دوست داری همه ی آدمها رو تو این حال خوب شریک کنی....

سه. دیشب جمع شده بودیم برا تولد مامان و تربچه ها....جمع شدیم و دور مامان رقصیدیم که عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه، زندگیم با بودنت درست مثل بهشته...به تربچه کوچیکه یه تیرو کمون دادم و یه هفت تیر..این روزهای تربچه کوچیکه رو دلم میخواد سر بکشم..دلم میخواد اونقدر مزه مزه اش کنم که هیچ وقت یادم نره مزه اش چه جوری بود..این بوی بغلشو..این عین کوالا نرم و راحت تو بغل ولو شدنشود..این که میاد یکهو بیهوا دستت رو ماچ می کنه که خاله جون عاشقتم .. وهمه ی خنده های شیرینش رو...کاش خواهرزاده ها هیچ وقت بزرگ و دور نمیشدن...کاش بزرگ هم که شدن همین جوری باهم بمونیم..کیف کنیم...

به یاد همه ی اون روزهایی که فاصله ی کل دلتنگی و مسخره بازیمان فقط ده دقیقه پیاده روی بود...

مامان اینا که به فکر افتادن برن یه سر پیش پسته، یکهو کرمش تو منم افتاد که پاشم برم پسته رو ببینم و بغلش کنم و الف رو ببینم یکم اذیتم کنه بخندیم و تو آسمون آبی یه کم اکسیژن نفس بکشم... فکر اینکه بالاخره یه همچین سفری با مامان اینا هم میرم و اینکه اونجا چون بچه ها سر کارن مامان هم تنها نمی مونه و برای پروازشون هم خیالم راحت تر میشه خوب خیلی وسوسه رو بیشتر کرد..فکر این هم که یه یک ماه چهل روزی هم از خونه و شازده کوچولو دور میشم و فرصت پیدا می کنم دلم براشون تنگ شده به اندازه ی کافی انگیزه بخش بود...همین شد که حساب بانکیم رو چک کردم و خالی بود و یه پیغام برا پسته فرستادم که اگه پول بلیط رو قرض بدی منم میام...اونم مرام گذاشت و گفت پول بلیط با من و بیا...بعد دیگه افتادیم دنبال بلیط و درخواست ویزا برای مامان و بابا...

از اونروز که این قصه شروع شد، حداقل ده باری تو ذهنم رسیدم فرودگاه و پسته و الف رو سفت بغل کردم و ماچ کردم...یه ده باری حداقل تو ذهنم با پسته قرار گذاشتم رفتیم بیرون...قهوه خوردیم و نشستیم و من به چشم های پسته نگاه کردم و حرف زدم...بعد پسته با تعجب نگاه کرده و سعی کرده یه حرفی بزنه...بعد تو دفعات اول احساساتی میشدم اشکم در میومد، بعد دیگه تو این مکالمه ها انگار جا افتادم...میدیدم که سه تایی رفتیم یه بیرونی و من دارم چرت و پرت می گم و این پسته هی داره گیج و ویج سعی می کنه معما رو حل کنه و الف هم یه پکی به پیپ یا سیگار که نمیدونم الان کدومشو بیشتر می کشه می زنه و یه نگاهی میندازه به اون دورا... بعد ده باری که این مکالمه ها تموم شد رفتیم فاز بعدی...تو قطار و دوچرخه نشستیم پسته حرف زد، از روزهای دلواپسیش گفت..از اشک های یواشکیش....شب اومدیم مسواک بزنیم اونقدر چرند گفتیم و خندیدیم که اشک از چشمهامون اومد...دیگه از خودمون گذشتیم از مهربان حرف زدیم، از مامان حرف زدیم، همدیگرو بشگون گرفتیم، با هم شراب خوردیم و تو سکوت کنار هم نشستیم....

همه ی اینها تو ذهن من زندگی شد و درست وقتی می خواست لذت واقعی شدن بگیره، مدارک مامان اینا توی پست دی اچ ال به شکل احمقانه ای گم شد..یعنی مدارک رو فرستادن دبی رفت از امریکا سر در اورد و اونجا هم به جای سفارت دبی تحویل یه بنده خدایی داده شد و ما موندیم ول معطل...حالا الان که پسته میاد پشت اسکایپ، احساس می کنم دارم جنازه ی یه سری مکالمه های زنده به گور شده رو با خودم می کشم...هر کاری می کنم حرفم نمیاد...اصلا اسکایپم بعد اینکه چطوری خوبی خوبم قربونت چه خبر سلامتی دیگه بیشتر نمیاد...یه موقع هایی ادم دلش یه تماس چشمی میخواد، زنده ار فاصله ی حتی چند سانتی متری و تماس دستی که بدون اینکه متوجه شی ببینی دستت رو گرفته....یه موقع هایی آدم دلش فقط یه بغل آشنا میخواد...بقیه ی حرفها و چی شد نشد ها همش بهونه است....

پژمرده شده ام انگار..مثل گلی که باغبانی آبش ندهد...

احساس می کنم پژمرده شده ام..یک جورهایی خسته و بی حصوله...یکنواخت و خواب آلود و اشک در آستانه ی چشم.... به طرز شدیدی نیاز به سفر دارم ...یه چند روزی بدون عجله و بدو بدو و شتاب جایی رفتن و آب و هوایی عوض کردن..خوب از تابستون به خودم قول داده بودم برم سفر و نرفتم...ذهنم نیاز به یه فرش شدن داره...چند سری بچه ها همه راهی سفر شدن، من موندم پیش مامان...پسته و مهربان که هر کدوم سوی زندگی خودشونن، قاعدتا من می مونم و مامان...گفتم اشکال نداره، بعدا میریم، نرفتیم...گفتم اشکال نداره با مامان اینا میرم، نرفتیم...چسبیدیم به این چهارگوشه ی خونه و هیچ جا نرفتیم...دو روز رفتیم با شازده کوچولو شمال و اونم با هزار دلیل و کار شازده کوچولو و آلرژی پوستی من امروز رفتیم و فردا برگشتیم خسته تر از قبل و دوباره زندگی ادامه پیدا کرد مثل سابق بدون تنفسی..... شازده کوچولو که چسبیده به کاناپه و سربازی و تکون نمی خوره...از دوستهام هم که کسی نمونده، از اونهایی هم که موندن یا درگیر عشق و عاشقی ان که حس و حالشون نیس یا چسبیدن دو دستی به شوهر و زندگی که باز هم حوصلشون نیس و اگه هم باشه اونقدر دو دستی چسبیدن که تکون نمی خورن.....

مثل برگهای گلدون هام که وقتی یادم میره آبشون بدم، مچاله شدم انگار....دلم یه چند روزی سفر می خواد بدون فکر، بدون اینکه هی بخوام حتی از راه دور شرایط و بودن نبودن ادمها رو مدیریت کنم، با دوستهایی که بشه باهاشون حرف زد..با یه لباس گرم زمستونی و باد خنکی که می پیچه لای موهات وچایی که دستته و تراسی که رو به یه طبیعتیه و حرفهایی که برای خودشون میان و میرن ......دلم فقط یه چند روز استراحت ساده می خواد....

کوچولوهای ریش دار...

از سخت ترین و انرژی بر ترین کارهای این روزها، رسیدن به روابط بعد از 40 سال پیچیده شده ی مامان و باباست. از نظر من درست شدن عین دو تا بچه ی 8 ساله...یک روزها و لحظه ها و دقیقه هایی چنان دارن قربون صدقه ی هم می رن که انگار تازه نامزد کردند..این برای اون یکی آب انار می گیره و گل های رنگارنگ می خره و اون یکی به اینیکی میگه که من خوشبخت ترین زن دنیام و .... بعد گاهی به ساعتی و یا روزی نمی رسه ورق بر می گرده، میرم میبینم نشستنند توی خونه با ابروهای کج و لب های کج تر...یک جور سربالایی هم دارند باهم حرف می زنند...بعد می فهمم هشت ساله های شصت ساله ام پیچیده اند به سر و کله ی هم که چرا خرید زیاد کردی و چرا با من اینطور حرف زدی و چهار تا داستان در حد دعواهای دبستانی دیگه... و بعد هر کدوم من رو یک گوشه ای پیدا می کنند و عین یه بچه ی هشت ساله ی حق به جانب شروع می کنند به گفتن و گفتن و من بیچاره باید بشنوم و بعد اون یکی رو تنها پیدا کنم و یا تلفنی مچش رو بگیرم و عین یه مادر شصت ساله شروع کنم به نصیحت هردوشون.....و فردا دوباره قصه ی خوشبخت ترین ها و پس فردا دوباره غصه و شکایت ها.....آه که هرکاری کنیم بزرگ نمی شویم....وسط این همه شلوغی و قصه، حالا راه بیفت و نصفی از خودت نصفی از طرف قصه بسازکه مادرمن، پدر من، این تو را اینجوری دوست داره و اون یکی از درد عشق موقع گفتن این حرف صدایش می لرزید و هزار سناریو و قصه ی مختلف.....این طور که پیش میرم، دارم یواش یواش شبیه مادربزرگ های ریش دار توی قصه ها می شوم....

پی نوشت1.برام این خنده داره که بعد اینکه 40 سال طرف مقابلشون رو به یه اخلاق عادت دادن، الان یکهو می خوان از پس اون آدم یه جنتلمن و یه لیدی تمام عیار که اون اخلاق رو نداره سرش رو بیاره بیرون...نمیدونم پس تمام این 40 سال رو چیکار می کردن؟

پی نوشت 2. هنوز هم پس تمام این چیزها،عمق دوست داشتنشون با هیچ متری اندازه گرفته نمیشه...

پی نوشت 3. گاهی وحشت می کنم از این همه شباهت.....

همه چی آرومه من چقد خوشحالم،پیشم هستی حالا به خودم می بالم..

خوب شنیده بودم همیشه که یک جورهایی که قصه ی مرگ و زندگی پررنگ تر میشه، اتفاق ها و ادمها شروع می کنند به تغییر کردن...شروع می کنند انگار به واقعی تر شدن...یک جاهایی طوفان به پا کردن و یک جاهایی با عشقی بیشتر از قبل فقط نظاره کردن ....

سابقه نداشت برای عروسی بره آرایشگاه...یعنی من و پسته و مهربان  و خیلی های دیگه هم که می خواستیم عروس بشیم، تندی یک رژی  می زد به لب های باریکش و تا سالن عروسی هم نصفش رو پاک می کرد وموهاش رو هم یا خودش تند تند سشواری می کشید و یا نهایتا چون دست تنها بود، موها رو برای یه سشوار ساده میسپرد به نزدیک ترین آرایشگاه محل و همه چیز به همین سادگی تموم میشد...از لحظه ای هم که وارد سالن میشد، سنگین و خانم وار و با لبخند می نشست تا مجلس تموم شه...یک خاطرات گنگ و کم رنگی دارم از عروسی خودم و نهایتا پسرداییم و یا شایدم پسته و مهربان که ماکزیمم 5 دقیقه ای از روی علاقه ی زیاد رقصیده...فقط همین...

واقعیت اینجاست که سرطان خیلی واقعی تر از قبل سایه اش رو روی صورتش انداخته..با اون موهای کم پشت تنک شده و چشمهایی که یک جورهایی از آزردگی انگار عمق پیدا کرده اند...عروسی پسرکوچیکه ی دایی بزرگه که شد، یعنی درست دو شب پیش، با تعجب تمام دیدم وقت آرایشگاه گرفته...واقعا ته دلم باورم نمیشد...دیدم رفت آرایشگاه و یه آرایش حسابی کرد و صورتش مثل ماه شد...کلاه گیس رو که روی سرش گذاشت، احساس کردم برای اولین بار دیگه از این کلاه متنفر نیستم. پشت اون آرایش و موهای مصنوعی، ده سالی انگار جوون شده بود و چشم هاش می خندید...برای من دنیایی بود....نگاهش که می کردم احساس می کردم واقعا فراموش کرده ام که نگاهش و چهره اش قبل از تمام این قصه ها چه شکلی بوده...واقعیتش به دیدن این چهره ی آراسته نیاز داشتم....

راست میگن که اگاهی از مرگ با خودش یک شرایط جدیدی میاره به اسم "مرگ آگاهی".....شاید باید آدم خودش با این قصه یه جورهایی گلاویز بشه تا بفهمه...شازده کوچولو همیشه از روزهای مریضی مادرش و تغییراتش چیزهایی می گفت که من هیچ نمی فهمیدم...وارد سالن که شد، عروس و داماد که اومدند، دیدم اولین نفر حتی قبل تر از ما دخترهای جوون کسی که بلند شد به رقصیدن اون بود....نه یک ذره، نه یه کم، نه از زور اجبار، نه با حس معذب بودن....رقصید و رقصید و رقصید و نه من، هیچ کدوم از ما تا به حال مامان رو تو این شرایط ندیده بودیم...با چنان عشق و شادی و شعفی می رقصید که احساس زنده بودن تمام وجودت رو برمیداشت....با عروس و داماد رقصید، با من رقصید، با مهربان، خالاقیزی ها، دخترعموهاش و خلاصه با لبخندی به وسعت تمام شادی ما چنان رقصید که انگار می خواست تمام سال های متین و سنگین روی صندلی نشستن و توی شادی ها بدین شکل شریک نشدن رو جبران کنه...انگار که تازه حس کرده بود که افسوس که سالها بیهوده به اون صندلی چسبیده.......انگار که واقعا نه فقط یه جمله که توی کتاب بخونی، یه درس زنده بود برای من که تا می تونید و فرصت دارید برقصید و شاد باشید...که فرصت کمه......که هیچ چیز به اندازه ی رقصیدن باهاش توی اون شب برای من یکی شادی آفرین نبود......

پاییز برگ ریزان این روزها..

تصمیم گرفتم با خودم راه بیام..یه کم ملایم تر...یه کم خودم رو بیشتر ببینم..حق بدم...نوازش کنم و کمتر به خودم سخت بگیرم.... یک وقت هایی شاید لازمه آدم توی زندگیش یه آف هایی بده، همه ی قله ها رو قرار نیس پشت هم فتح کنه، گاهی حتی قرار نیست همه ی قله ها فتح شه...با خودم که رو راست شدم دیدم نیاز دارم یکم خودمو لوس کنم، نوازش کنم، آسه آسه راه برم، توی این پاییز دوست داشتنی تا میتونم قدم بزنم و برگریزون درختها رو ببینم  و برای از دست دادن زمان و به موقع تموم نکردن فلان کار و شروع نکردن بهمان کار، خودمو تنبیه نکنم....قصه از اونجا شروع شد که دیدم با وجود اینکه کم و بیش هم میشد البته با یه کم فشار اضافه و همه ی این قصه ها یه پروپوزال رو برای یه مرکز دولتی فرستاد و شاید در صورت قبول شدنش یه پولی هم به جیب زد، روز آخری دیدم نمی تونم. به همین سادگی، به خودم اعتراف کردم که الان آمادگی روانی یه کار پرفشار رو ندارم و به جاش صبح تا هرساعتی که خواستم خوابیدم و بدون فکر اینکه وای وقت نیست و فردا روز داروی مامانه و تمام این حرف ها، سازی زدم از خونه زدم بیرون.... واقعیتش این بود که این مدت بعد از قصه مریضی دوباره ی مامان و همزمانی با دفاع من و خیلی قصه های بالا و پایین دیگه، حتی فرصت نکرده بودم بایستم و به خودم اعتراف کنم که رها، اینقدر به خودت سخت نگیر...بپذیر که این سری با سری قبل خیلی فرق داره.... که این سری به معنای واقعی دست تنهایی...اینقدر خودت را برای نرسیدن انجام کاری و یا نداشتن انرژی شروع کاری شماتت نکن... این سری خودت انتخاب کردی که اولویت اول همه ی زندگیت "مامان" باشه و قصه ی مامان شد قصه ی زندگیت....بدون داری بزرگترین کاری که می تونستی رو می کنی و حق داری که نتونی برنامه ریزی داشته باشی چون برنامه ی روزهای زندگی تو رو این روزها حال مامان تعیین می کنه...و حق داری یک روزهایی غمگین و خسته باشی، شاید که قراره قصه ی زندگی مامان قصه ی زندگی توهم باشه و حق میدم توی روزهای خستگی و غم و تنهایی، انرژی شروع کار جدید رو نداشته باشی.... بالاخره به خودم حق دادم و پذیرفتم که شرایط مامان گاهی بیش از توان من انرژی می بره و وقتی میبینم چقدر به من نیاز داره نمی تونم از بودنم کم کنم..ماه قبل یکم درگیر بودم، تازه دفاع کرده بودم و هنوز برنامم دستم نبود. فکر می کردم که می تونم یه برنامه ای بچینم...دوروزی هم رفتم سفر....کم بودن من اونقدر بهمش ریخته بود که فهمیدم اشتباه کردم...که یک جورهایی شدم مایه ی آرامشش.......

این روزها دیگه به خودم سخت نمی گیرم...ملایم شدم....دیگه وقتی کسی ازم میپرسه پس الان بیکاری چیکار میکنی حسم از بیکاریم بد نمیشه....انگار تازه میبینم که این روزهای سراسیمه و پرشتاب من چطوری بدون برنامه می گذره...دیگه نمی خوام بهش فکر هم کنم..رهای کوچولوی من این روزها مادرش رو انتخاب کرده و میدونم و مطمئنم همه ی کارهای بعدی خودشون به وقتشون به بهترین وجه انجام میشه...چیزی که این روزها تمام برنامه ی زندگی منه، اینه که نمی خوام یک روز حسرت "کم بودنم" رو بخورم...این روزهای من تا نمیدونم چه وقت با تمام وجود و انرژیم به مامانم تعلق داره...و من، تنها کسی که این روزها می تونه رها رو بفهمه، رها رو تو این شرایط درک می کنم و همراهیش می کنم.....

پی نوشت: گاهی برام سوال میشه چطور می تونن از پس این روزها و دقیقه ها اینقدر ساده بگذرن....

فنجانی چای می خواهم، آرام نشسته در کافه ای و باد خوشایند پاییزی که می وزد...

دو روز هست که احساس می کنم کمی مچاله شده ام. احساساتم مچاله شده است. بعد لج کرده است آمده است روی صورتم، لجبازی می کند، چشم هایش می لرزد و هزار ادای دیگری که در می آورد. زنگ می زنم به مامان و آنقدر عصبانی می شوم که احساس می کنم صدایم می لرزد. شاید مثل زمانی که ما بچه بودیم و دعوایمان می کرد، از پشت تلفن دعوایش می کنم. انگار که نمی فهمم که چرا نمی فهمد برای کارهای مسخره اینقدر خودش را خسته نکند و بعد با صدایی که از فرط خستگی مفهوم نیست، با من حرف بزند.

زنگ می زنم به ثریا و می پرسم مدرسه خوبه؟ جواب می دهد که آره، خیلی خوبه، معلممون مهربونه، یادته یه بار اومدی دنبالم مهد کودک و من احساس می کنم چقدر دلم برای این بغل تنگ شده است. برای آن دوروزی که آمده بود پیشم. برای این حس که پیرهن تنش کنم و از ته دل بخندد. من بچه نه دوست سوار مترو میشوم و هر دحتربچه ی 5-6 ساله ای که میبینم دلم میخواهد دخترک هم نشسته بود جایی پیش من. منِ گریزان از مادری دلم دخترک را می خواهد. بعد احساس می کنم چه حس عجیبی که اینقدر تنها و بیکس می رود مدرسه.که فردا که در مدرسه هی خواهند پرسید شما تو خونتون مامانت چی کار می کنه، بابات چی کار می کنه با تعجی نگاه خواد کرد و جواب خواهد داد که آخه من که مامان ندارم. دلم برای فشار دادنش  توی بغلم و دورو برم پلکیدن تنگ شده. هفته ی بعد می روم ساری. معلمش را ببینم. بداند همچین هم بی کس و کار نیست. که من هستم. که هرچه شد به من خبر دهد.

دوروزی است که انگار دلم مچاله شده، نازک شده و راحت پر پر می شود. دلم آغوش می خواهد. بوس و بغل. اصلا کمی خوشبختی اغراق شده. حس امنیت موقع خواب. و لبخندی که صبحدم با یاد آوری شبی که گذشت، بر لبم بنشیند....

سلام پاییز درخشان من:)

دوسال پیش، درست در همین روزی شاید که پام رو توی شریف گذاشتم، باورم نمی شد که این منم که دارم روی این آسفالت دانشگاه راه میرم...که برگهای پاییزی رو له می کنم و می خندم....نه اینکه حالا بگم چون شریف بود این همه حس پشتش بود که البته خوب بی تاثیر هم نبود، ولی برای من بیشتر شادی بیدار شدن و واقعی شدن رویای دور و سرکوب شده ای بود که بعد از 4سال دوری و با یه تصمیم و یه تلاش به واقعیت پیوست....و اونروز من بودم، رها، توی خیابونهای دانشگاهی که فقط خودم می فهمیدم چه لذتی داره تک تک این قدم ها رو برداشتن .....که مهم این بود که خواسته بودم و توانسته بودم....برای من تحصیل دوباره، نه یک چیزی برای پز دادن و نه قاب کردن مدرک و نه بالارفتن پایه حقوق بود..برای من تحصیل دوباره سلام گفتن به رویای زندگیم بود..چیزی که تو کیمیاگر ازش حرف میزنه...وبین همه ی اون دانشجوها، فقط من بودم که لذت هر کلاس و هر دقیقه رو با پوست و خونم احساس می کردم.....که من بودم که می فهمیدم چه لذتی داره وایستادن توی نقطه ای که یک روزی شاید بهش مثل یک رویای از دست رفته ی از من که گذشت، بیخیالش بهش نگاه می کردم..........تمام ساعت کلاس ها، جزوه ها، درخت های پاییزی و کل حس زندگی دوباره ی جدیدم برای من یه لذت تمام نشدنی بود...تجربه ای که هیچ وقت خودم هم فکر نمی کردم اینقدر برام عزیز و شیرین باشه...

امروز درست بعد دو سال، میتونم بگم بعد دفاع از پایان نامه ام فارغ التحصیل شدم....همه چیز خوب بود و شاید این حس خوب من بود که همه چیز رو خوب ترمی کرد...مامان تونست بیاد توی جلسه ی دفاع بشینه و تا آخرش باشه و با هر لبخندش بهم یاد آوری کنه که چقدر این حضور رو دوست دارم...همه بودن....همه ی آدم هایی که عزیزن...بعضی هایی اومدن که باورم نمیشد اونجا ببینمشون...که اومدنشون شادیم رو و رفاقتشون رو دو چندان کرد.....

امشب حال خوبی دارم...حالی مثل تموم کردن با موفقیت یک پله و تازه نفسی برای شروعی دوباره.....امشب من خوشحالم....روزی که دانشگاه قبول شدم برای شازده کوچولو نوشتم این حس قشنگ رو مدیون تو هستم و امروز با حسی سرشار زنده از حس اولین ورود 2 سال پیشم، بازهم می نویسم مرسی شازده کوچولو...مرسی که نگذاشتی افسانه ی شخصیم فراموش بشه....مرسی که بیدارم کردی......که باور دارم ارزش بعضی دوستی ها به عمق شادی ای هستش که در دل ما بوجود میاره..مرسی دوست دیروز و امروز و فردای من....

همه ی این ها رو هم که بگویم، نور امیدم روشن تر از هر روشنایی روشن است....

از کلاس که رسیدم خونه، حال آشفته ی رنجورش رو که دیدم، دنیا متوقف شد..چطورفراموش کرده بودم بعد کلاس اول زنگ بزنم که ببینم حالش چطوره و بعد در حالیکه داشته از درد و لرز به خودش می پیچیده، من نشسته بودم سرکلاس و بهروز حرف می زد و می خندیدیم و از همه جا بی خبر ساعتها می گذشت....کلاس داشتم، به عبارتی دو کلاس و به عبارتی دیگه با همه ی رفت و امدم 4-5 ساعتی نبودم...بابا بود ، عین پروانه کنارش ولی من نبودم...و وقتی از همه جا بیخبر رسیدم خونه با چشمهای پر از دردش روبرو شدم...زنگ زدم به شازده کوچولو که امشب هم خونه نمیام...دیشب رو هم تاصبح نخوابیده بودم ولی هیچ جوره پای رفتن نداشتم....

از دیروز دارم فکر می کنم...یه فکر عین خوره افتاده به وجودم و بیرون نمیاد...دیشب هم هی عرض استخر رو راه رفتیم و بهش گفتم به چی فکر می کنم...که یک جایی ته وجودم فکر می کنم دارم بهش خیانت می کنم ولی واقعا توی یه نمیدونم گیر افتادم..احساس می کنم خلاف قولی که روز اول با اطمینان بهش دادم، صرفا دارم کیفیت زندگیش رو فدای کمیتش می کنم....تا دیروز این طور فکر نمی کردم....با صدای قاطع می گفتم باید درمان کنی...شاید به خاطر اینکه خیال من با واقعیت مامان فاصله داشت...از دیروز میام که این حرف رو بزنم صدای خودم می لرزه...می گم ولی درست مثل وقتی که میای دروغت رو پشت صدای بلندت پنهون کنی دیگه شک دارم...چیزی که می گم رو خودم باور ندارم....موضوع ساده بود...رفتیم پیش دکتر، مامان داشت دارو می گرفت، من و بابا رفتیم تو...هرچند همش، همش و همش ته دلم حدس میزدم همینطور باشه، ولی خوب یه نوری هست توی دل آدم به اسم امید، شاید گاهی به روشنی آتیش چهارشنبه سوری و گاهی به روشنی سو سوی یه شمع...ولی هست همیشه، که باعث می شد جور دیگه فکر کنم...6دوره دارو قرار بود بگیره، با حساب هفته ی بعد می شد ششمیش...و بعد خوب گفته بودیم تموم میشه..که دکتر نگفته بود بعدش چی میشه ولی همون نور کار خودش رو می کنه و تو امید میدی که بعد 6 دوره تموم میشه و دوباره میری سراغ زندگیت، دوباره همه چیز خوبه، گل و بلبله، کلاس و استخر و یوگا و سفر و زندگی سرجاشه بعد خلاصه یک روزی شاید فردای نوعی، بعد چند سال دوباره نیاز به دوا و درمونی بشه و با همه ی این حرفها، به خاطر تمام شادی های این وسط درمان ارزشش رو داره...که اگه درمان نکنی فلان میشی و بهمان میشی و .... دیروز که دکتر برام حرف زد دیدم چقدر فاصله هست بین خیال من و واقعیت مامان.....که چه خوب که خداروشکر آزمایش ها نشون از پایین اومدنه تومورمارکرها داره، ولی حقیقت اینه به محض قطع دارو، هجوم بیماری شروع میشه، که ما این وسط داروی خوراکی نگهدارنده ای نداریم...که تمام قصه اینه که این دارو ها رو مدام و مدام و مدام میدیم و تا یه جایی بیماری به اینها پاسخ میده،  تا اونروز که امیدواریم چندان زود نباشه که دیگه جوابی نمیگیریم و مریضی تمام بدن رو می گیره و قصه تموم میشه... خوب من هم همه ی اینها رو میدونستم ولی توی دونستن من سالها فاصله بود و توی دونستن دکتر یک خط ممتد پی در پی.....همه ی اینهارو خیلی منطقی گفت....همه ی اینهارو خیلی منطقی شنیدم، همه ی اینها رو خیلی منطقی شب بدون اینکه صدام بلرزه برای "پ" توی استخر تعریف کردم و الان بدون اینکه ذره ای دستهام بلرزه مثل یه فکت علمی تایپ کردم....ولی یه جایی ته ذهنم تکون خورد.....رنجوری امروزش رو که  سعی می کنه پشت تمام من خوبم هاش و خنده های گاهی پرتلاشش قایم کنه که میبینم و با روز با اول شروع داروها مقایسه می کنم، دروغ نمی تونم بگم، یک جایی از درونم می لرزه...که پام سست میشه.....که وقتی فکر می کنم این قصه و درمان گویا قرار نیست وقفه ای توی زندگی نرمالش باشه و بعد دوباره به زندگی سلام بده تنم می لرزه....که واقعا برام سوال شده...به چه قیمتی...که به قول دکتر این تلاش برای افزایش دادن طول عمر به چه قیمتی...که این افزایش طول عمر نمی گم دوسال، سه سال، هرچند سال با دارو، با ضعیف شدن هرروزه ی بدن، با نداشتن انرژی اینکه پا توی برنامه های زندگیت بزاری، به چه درد می خوره...که نهایتا تهش نمیدونم چند سال دیرتر ولی بی کیفیت تر با اون انتهایی که از روز اول کابوس بزرگ بیماریت بوده برخورد کنی.....که الان فکر می کنم حق با خودشه وقتی میگه چه درمان بکنم و چه نکنم اون روز پیش میاد دیگه...که نمیدونم شاید لازمه بهونه ی قوی ای برای منطقی بودن این کش دادنه داشت، که اگر این قصه قصه ی من بود، من نداشتم.....

گیج شده ام...احساس می کنم بازی ای رو شروع کردم که سراپا دروغه....که اعتماد کرده به من و فرصت تصمیم گیری رو ازش گرفتم...احساس خیانت می کنم.....احساس می کنم اگه تمام قصه بخواد همین باشه چیزی نیست که همیشه می خواسته...

من واقعا گیج شده ام.......و تو تمام این گیج شدن، حس رضایت اون از زندگی برام هزار برابر محترم تر از حس دوست داشتنش و بودنشه...

کمی تلخ، زمخت و خودمانی...

نشسته ام خونه ی مامان و دارم تایپ می کنم و احساس می کنم امشب یک جای دلم سنگینه..نه از این سنگینی هایی که شام زیاد می خوری و می مونه روی دلت....ولی درست انگار یک چیزی مونده روی دلم، هضم نشده، سنگین، زمخت، بد شکل...رفتیم استخر و کلی حرف زدیم و خوش گذشت وخندیدیم ولی همین که پام رو گذاشتم توی خونه و لپتاپ رو برداشتم احساس کردم سنگینم..

احساس می کنم یک شک های عمیقی توی دلم راه افتاده...نه اینکه یکی دو روز باشه..چند وقته...انگار که اصلا از سفتی جایی که پام رو روش گذاشتم مطمئن نیستم..نمی خوام 2 ساعت بحث فلسفی کنم که اصولا جای سفت وجود داره یا نداره، ولی انگار اگر بخوام یکبار بهش اعتراف کنم که بعد ها بفهمم شروع این حس از کجا بود، انگار که احساس امنیتم زیر سوال رفته..انگار که یک چیزی از درونم داره بهم هشدار میده که یه فکری بکن...نزار یه روزی که نه راهی مونده بود برای موندن و نه راهی برای رفتن تازه فکر کنی که کجا بمونم و کجا برم..پاشو و وایستا......که انگار این روزها ته ته همه ی خنده ها هم احساس عدم امنیت توی بودن، خیلی پررنگه...که حفره ی شکی که باز شده، پر نمیشه با چیزی، فقط باز هست...گاهی کمرنگ تر و گاهی پررنگ تر ...

که شاید یک روز همه ی همین حس ها و فکرها دلیل رخدادش بشه.......حفره ای که سالها به دنیا نیامده بود و الان مدام حضورش رو یاداوری می کنه....دروغ نباید بگم.....خیلی وقته که خیلی چیزها خوب نیس و من از ته دل اذیتم.....

احساس می کنم یک چیزی مونده روی دلم، نه هضم شده و پایین میره و نه بالا میاد و حرف میشه....شاید یک چیزی ورای حرف های امروز دکتر و فاصله ی بین خیال من و واقعیت مامان، شاید یه چیزی ورای اسمس های تو که دوست ندارم در موردش حرف بزنم...

چند خط چند دققیه بعد نوشت:

اومد دم در اتاقم و با یه صدای رنجوری گفت:رها، مامان میای پاهامو بمالی؟ و من احساس کردم ورای همه ی گفتنی ها وشنیدنی های امروز، تمام این بودن رو با هزار دکتری و موفقیت عوض نمی کردم...که خوش شانس بودم که نکردم...که این بوسیدنش رو، بوییدنش رو، و بودن نزدیکش رو با هزار شادمانی عوض نمی کنم....کف پاهاش رو که می مالیدم، احساس می کردم بخشی از زمختی هضم نشده ام داره هضم میشه...داره تبدیل به حس میشه ...داره با یه عشق ورای چشم های رنجورش، از نوک انگشت هام میاد بیرون....ولی یک چیز بی رحمانه از ته تمام اون حفره ها و شک ها فریاد می زد   که احساس می کنم تمام دلبستگی های کودکانه ام رو یک شب، یک جا  همه باهم از دست خواهم داد و اونشب برای همیشه شاید از آسمون این شهر پرواز  کنم....

گاهی فقط دوست داری توی خونه ی کسی که عاشقته بپلکی....

اومد نشست توی بغلم و با اون محبت کودکانه اش گفت خاله، امشب میخوام بیام خونه ی تو...تربچه بزرگه هم اولا همینجوری بود، میودم مینشست رو پای آدم، تا میتونستی ماچش می کردی، فشارش می دادی، بهت دوستت دارم، دوستت دارم می گفت و ذوق می کرد و ذوق می کردی..نوجوون که میشی دیگه انگار برای همیشه همه چی عوض میشه...نوجوونی خودمم یادمه..میری توی خودت و دیگه نه از اون ابراز احساسات ها خبری هست، نه داشتن مکالمه به سادگی قبله....موضوعات شاید بیشتر می شه چه خبر و سلامتی..

اومد و خودشو جا کرد توی بغلم که من امشب می خوام بیام خونه ی تو...انگار تمام این بغل ها و ذوق کردن ها و ماچ و بوسه ها رو میشناسم..قدر می دونم...میدونم که از امسال که میره مدرسه یواش یواش شروع میشه به کمرنگ شدن و یه شکل دیگه گرفتن..کارای پایان نامه مونده بود ولی از اون بدتر این بود که این تربچه ها شش ماه بود می خواستن بیان خونه ی من و نمیشد...گفتم بیا، از مهربان اجازه تو می گیرم و بیا..... از شدت هیجان و شادی تمام راه توی ماشین رو حرف می زد...شب خودش خواب آلود و من گیج خواب، به زور با خیس کردن صورتش خودش رو بیدار نگه می داشت که تا لحظه ی آخر از فرصت استفاده کنه..که حرف بزنیم، که مدرسه اینجور شد و اونجوری شد، شمال اینجوری شد و اونجوری شد، از همون حرف ها و آرزو هایی که همیشه تربچه بزرگه مینشست و ساعتها ازشون حرف میزد....و بعد شب دست کوچولوشو انداخت دور گردنم و به ثانیه ای نرسیده خوابش برد...

کل فردارو کار داشتم، نشستم پای کار و اون برای خودش دور و برم پلکید و شادی آورد و نقاشی پر بارون کشید برام که بزنم رو دیوار آشپزخونه و خوراکی خورد و 4بار تمام سی دی باب اسفنجی رو نگاه کرد و وسط کار پرید ماچم کرد و عصرش هم که از روز قبل قولش رو گرفته بود که" اگه میشه، فردا میشه بریم پارک؟اگه نمیشه هم اشکالی نداره "و قاعدتا مقابل اینجور گفتن ها نمیشه مقاومت کرد و رفتیم پارک و شب برگشت خونه ی مامان.....

خوش گذشت..به هردومون..یادم رفته بود گاهی چه ساده میشه عشق های عمیق و کودکانه گرفت...

سالیان سال که با عشق کنار هم باشیم، بعد همه چیز می شود مهری با استواری تنه ی درخت.....

بهش گفتم بیا میخوام باهات صحبت کنم...پیشنهاد داد که خودش منو برسونه خونه "ر". تمام یادگار تا برسیم ستارخان حرف زدیم..باید یه بار اینارو بهش می گفتم...خوب آدم ها که مریضن حساس تر می شن....شاید آدمهایی هم که با سرطان مریضن، حساس تر هم..... احساس کرده بودم باید یکبار و فقط یکبار این حرف رو بشنوه...نه اینکه بخوام امیدشو نا امید کنم، ولی اونقدر این مدت  من و مهربان برای اینکه استرس نگیره و نگران نشه، همه چیز مربوط به مریضی مامان رو کمرنگ و لایت و نشون داده بودیم که انگار همه باورمون شده بود...البته اصلا این باورشدنه چیز خوبیه ها.....اصلا بعضی چیزها رو انگار وقتی خیلی باهاش کلنجار می ری دیگه اسمش اون وحشت قبل رو نداره...می شه یه چیزی که وجود داره توی زندگی....یه چیزی که هست و تو هم هستی کنارش...شاید مثل سرطان که این روزها خیلی عادی تره توی ذهن و روانم...شاید مثل ایدز که بعد اینکه اون همه با عشق این مرتضی و پیام فسقلی رو بغل کردم شد برام یه چیزی مثل سرما خوردگی...منظور اینکه وقتی با یه چیزی خیلی کلنجار میری انگار بار خود کلمه دیگه برداشته میشه، خود کلمه  می مونه لخت و عور...بعد دیگه ور رفتن باهاش مرگ نیس...یه بخشی از زندگیه...خلاصه اینکه اونقدر همه چی رو فکر می کنم لایت نشون دادیم که رفته بود پس ذهن همه مون...و البته این خیلی خوب بوده و هست، ولی فک می کنم یه جایی اون ته ذهن آدم یه بار باید روبرو بشه با شاید واقعیت و بعد بیاد یه جور کمرنگی همه چیز رو مدیریت کنه..ولی اون یه بار روبرو شدنه باعث می شه توی این برخوردهای کمرنگ، بدونه دنبال پررنگ کردن چی ها هست...یعنی باعث میشه یه چیزهایی یادت نره که بعدا بگی کاش می دونستم...کاش جدی تر گرفته بودمش......خلاصه حرف زدیم و برای اولین بار بهش گفتم ببین بابا جون، مریضی مامان یه مریضیه سخت و جدیه...یک زمان هایی طبق حرف دکتر عود داره....وقتی توی این شرایطه باید یه جوری رفتار کنیم که بعدا برای خودمون جا برای ای کاش و افسوس نمونه...بیا چند قدم جلوتر از بودن همیشگیمون رفتار کنیم...اصلا یه خورده با عشق تر..دهنده تر...شایدم کل این قصه برای ما اینه که این چیزها رو یاد بگیریم...که یاد بگیریم با تمام عشقی که داریم اونقدر روحیه اش رو خوب نگه داریم تا بتونه بخنده و مبارزه کنه .....با یه سکوت عمیق که من میشناسم چقدر عمیق بود و شاید حتی تهش یه بغض داشت، گوش داد...بدون اینکه ذره ای بخواد چیزی رو ثابت کنه گفت حق با توئه...راست می گی...باید بیشتر دقت کنم...من عادت نداشتم هیچ وقت خیلی محبتمو نشون بدم، ولی اشتباهه، اصلاحش می کنم...این هارو اونقدر عمیق و با عشق و بدون شعار می گفت اصلا دلم یه جوری شد....

از اونروز که حرف زدیم، خنده های مامان بیشتر شده، هروقت که سرزده می رم اونجا می بینم رفته یه لیوان آبمیوه ی نوبرونه ی انار گرفته گذاشته یخچال که مامان میاد بخوره، داره تند تند روی کابینت ها رو دستمال می کشه و خودش هم حتی از این حسی که این وسط هست بیشتر می خنده، که مهرش رو بیشتر و بیشتر نشون میده....

این نیز بگذرد....

یک.امروز را ماندم خانه. احتیاج داشتم به این سکوت و صبح بدون ساعت بیدار شدن و دستی به سر و روی خانه کشیدن. یک ماهی بیشنر تا تاریخ دفاع تز نمونده و تو این زمانی که همه تو اوج کاران، من تقریبن کل تز رو بوسیدم و گذاشتم کنار.....از یکشنبه دور اول داروهای مامان شروع شده. به بدی دفعه ی قبل نیست...یعنی اصلا هیچ چیزش با دفعه قبل قابل مقایسه نیست. حال مامان بهتر از سری پیشه. بیشتر سعی می کنم خودم اونجا باشم. این بودنو دوست دارم. این دور و برش پلکیدن رو دوست دارم. در کل همه چیز آروم و مرتبه و به جز پوستی که احساس می کنم دارم دوباره  میندازم و درد گه گاهش و یکی دو شب اشک شبانه که بی اختیار سرآزیر شد و یک فکر مشغولی دائم گوشه ی ذهنم، بقیه چیزها آرومه..آروم تر از سری قبله....ولی وقتی یک دردی هست، بالاخره هست، نمیشه دروغ گفت که نیست، حداقل داره یه جایی اون زیرها زَق زَق می کنه.....

دو. بغل کردن رو جدی بگیرید...اگر می دونستید یک بغل میتونه معجزه کنه، اینقدر برای دادنش و گرفتنش خساست نمی کردید...تمام غم های عالم با یه بغل سفت و به جا می تونه فراموش شه...برای همیشه هم اگه نه، حداقل برای چند دقیقه که می تونه فراموش شه......توی این بغل کردن ها اینقدر دودوتا چهارتا و حساب کتاب نکنید...نگید دیروز بغلش کردیم بسه...نگید هی بغلش کنیم فکر می کنه چی شده، فکر می کنه خل شدیم، فکر می کنه لابد یه چیزیمون میشه...تو بغل کردن آدمهاتون اینقدر خساست نکنید....گاهی یک بغل ساده بزرگترین کاریه که برای اون آدم می تونید بکنید....بغل کنید و یاد بگیرید از این بغل خودتون هم انرژی بگیرید...اون وقت دیگه به خاطر اون آدم فقط نیس که بغلش می کنید، به خاطر دوست داشتن خودتونه... و یادتون باشه با هر بغلی که تو دادن و گرفتنش خساست می کنید، بدون اینکه بدونید، بدون اینکه بدونه، حداقل یه قدم از بودن عمیق باهاتون،  دور میشه..همین....

سه. خوب که فکر می کنم ما بیشتر رفقای خوشی های همدیگه بودیم...یعنی فکر کنم هیشه همین طوره...یعنی راستش الان درست نمیدونم رفیق ناخوشی ها بودن چه طوریه...چرا البته، همین رو که نوشتم یکهو یادم اومد چه رفاقت های عمیقی از یه سری رفقای حتی ناخوشی گرفتم...با یه زنگ بی هدف...با یه چطوری گفتنی که میدونم دردت چیه.....با یه اسمس امتحانت چطور شد نه از سر عادتی، که پشتش میگه می دونم چقدر این روزها درگیری....با یه نگاه توی صورتت وقتی نگاهت توی جمع یک جا خیره مونده و حرفی که پشت این نگاهه که میدونم چشمهات تا کجاها رفته......با یه دست دور گردنت انداختن که می فهمم شاید این روزها سخته، هروقت خسته شدی به من تکیه کن.... با یک سوال نه از سر وظیفه که از دل مشغولیت چه خبر ...و با یک بودنی که می گه می دونم این روزها شاید گاهی خسته ای ولی همه ی اینها می گذره...و با یه نگاهی که اینقدر بی تفاوت نیس...که وقتی خسته ای از یه روز سخت، میفهمه که چقدر و چرا خسته ای...

خوب که فکر می کنم میبینم که ما همیشه رفقای فابریک خوشی های هم بودیم...توی تمام شاید دلمشغولی های رفاقتش، من هم اونقدر گند زدم که بدونم با هر دستی میدی، با همون دست هم می گیری..اونقدر گوش ناشنوا بودم و بدون صبر و تحمل و منتقد مزخرف که الان میدونم چرا همیشه فقط رفقای خوشی های هم بودیم...انتظاری هم ندارم.......بین رفقای خوشی هام نشسته ام و یک تلفن از اون بالا می کشدتم پایین.....صدای شادی همه بلنده..میام و برای خودم مینشینم یک گوشه روی تاب و تلفن رو برمیدارم و بهش زنگ می زنم..حرف خاصی نمی زنیم...فقط من میبینم بی اختیار صدام یکم داره می لرزه...شاید این دفعه لازم نداشته که قرص و محکم و خندان باشه....زنگ میزنم و دو کلمه ای حرف می زنیم و قطع می کنم و فکر می کنم لازم نیس برای اینکه رفیق ناخوشی کسی باشی، بیشتر از هرکسی ببینیش...کافیه تو همون یک بار دیدن های گه گاه، عمیق بودن رو با حست یاد آوری کنی...

پی نوشت.چطور این همه سال نفهمیده بودم ماساژ دادن کف پاهاش اینقدرر میتونه لذت بخش باشه...؟

که قطره بارانی میشوم برای تو و آفتابی که درخشانت می کند و تو فقط شکفته شو....

واقعیت این بود که هیچ وقت فکر نمی کردم که اینجوری باشه......تجربه ها چه بخوای و چه نخوای آدم رو سخت می کنن...شاید خیلی دست خودت نیس..ولی معمولا هیچ دوباری تجربه ای مشابه نمیشه...شاید اگه یه وقت های توی ذهنم به روزی مثل امروز فکر می کردم، بیشتر شبیه یه کابوسی بود که تلاش می کردم نبینمش..که چشم هام رو سفت روش ببندم...که حتی بهش فکر هم نکنم و تمام این افکار و تصورات رو پستش کنم  به یه آینده ی دور خوشبینانه....جایی که زیاد توی مسیر دیدم قرار نگیره.... تجربه ی اون یک بار اونقدر سخت بود که تو نخوای چشمت رو روی تجربه ی بعدی باز کنی....ولی وقتی قرار باشه یه چیزی بشه تجربه ی زندگی تو، مهم نیس بخوای یا نخوای...خودش میاد..میخزه لای زندگیت....درسشو میده و میره......

واقعیتش اینجا بود که تصورم از اینکه روزی چه واکنشی توی این شرایط  نشون خواهم داد، با اون چیزی که وقتی اون هفته جواب آزمایشها رو دیدم، یا دیروز که جواب اسکن رو دیدم و پیش دکتر رفتیم و حرف زد و شنیدم و مابقی قصه ها، خیلی فرق داشت...انگار یه چیزی اون زیر، خیلی آروم آروم، قبل از اینکه حتی اتفاقی دوباره رخ بده تغییر کرده بود.....یه چیزی انگار اون زیر در پس تمام اون سکوت های روزانه ی خودم تغییر کرده بود...این بار نه اثری از شوک بود نه از دست دادن کنترل...شاید خیلی حتی حرف مفت به نظر بیاد ولی این بار جنس پذیرشش فرق داشت....اینبار نه خشم داشتم از تمام دنیا و نه بهت، انگار یه چیزی که میدونستم و این مدت خودم رو بیشتر از دفعه ی قبل براش آماده کرده بودم پیش اومد..درد هم داشت ها...حتی الان که دارم مینوسیم یک دردی شبیه یه دردی توی گلو که دست خودت نیست...ولی هست...یا شاید در طول این مدت آینده شبیه کندن غلفتی پوستت و کشیدن یک پوست جدید روی اون... همه ی اینها رو میدونم...ذره ذره هم دارم حس می کنم....ولی اینبار راستش میخوام تک تک ثانیه هاش رو زندگی کنم....تک تک ثانیه های این تجربه رو به جای انکار و خشم، با عشق زندگی کنم...به جای گشتن و دیدن تمام اون عدد رقم های نوشته شده تو صفحه های مجازی، هر روز رو تا جایی که میتونم با عشق تبدیل به یک عمر کنم...راستش میخوام از پس این تجربه یه جوری بیرون بیام که تهش با اطمینان به خودم بگم تمام و کمال زندگیش کردم....که به تو قول دادم، مهربان مادر من، که اجازه نخواهم داد هیچ روز زندگیت، کیفیت فدای کمیتش بشه....

زندگی کن مادر من، زندگی کن که آفتاب توی آسمون می درخشه و میشه هنوز هم هرروز کنارهم بودنمون رو جشن بگیریم....مطمئنم....:)

واین دو سه خط را بگزار به حساب کارت پستالی که به دستت نرسید....

سی و سه سالگیت هم تمام شد....درست،کیلومترها و دریاها و اقیانوس ها و قاره ها آن طرف تر، درست زمانی که بین این همه تاریخ های شمسی و میلادی برای امروز یا فردا تبریک گفتن تولدت مردد بودم، سی و سه سالگیت تمام شد و  برای اولین بار نه این که فقط چند کیلومتر ساده، به اندازه ی یک نیم کره دور بودی و به جای برنامه ریزی های هرساله مان برای اینکه امسال تولد بگیری یا نه و کی بیاید و تا دقیقه ی آخر دویدن و فسنجان پختن تو و ته چین پختن من و و اسنک های آماده شده ی لحظه ی آخر و بدو بدو خداحافظی من برای دوش و آماده شدن و سفارش های لحظه ی آخر، تولد تو برای من خلاصه شد در یک عکس ساده ی چند در چند فیسبوکی با لیهای خندان تو و شادی عمیق من برای تو.... و به جای قهقهه های احمقانه ی شب تولد و مستی تو و خاطره هایی که تا سالها از تعریفشان سیر نمی شویم، سهم امسال من از تولد تو شد دو گیلاس قرمز برروی میز و لپ های قرمز تر تو و هزار عشقی که در عکس موج می زد و صدای ویگنی که گفتی در فضا می پیچید و یار همیشگی و هزار هزار آرزوی شادی من برای تو...

پسته ی من، مرسی که به دنیا آمدی...مرسی که این همه سال با هم خندیدیم...مرسی که در سکوت کنار هم نشستیم....مرسی که بودی...مرسی که کیلومترها و قاره ها ان طرف تر، ولی هنوز هستی.... که شاید به دنیا آمدنت بهترین اتفاقی بود که 33 سال پیش، پنج سال قبل از به دنیا آمدن من افتاد.......امروز از صبح به تو فکر کردم.....شاد شدم..خندیدم.....ودلم بغلت را گرم و نزدیک و نزدیک تر خواست....

پسته ی من، زادروزت مبارک...شادیت تمام نشدنی و عشق من به تو، خودت بهتر میدانی که تمام نشدنی تر..... مرسی که به دنیا آمدی..مرسی که شدی یگانه پسته ی من....این ها را نوشتم که بعدها یادمان بیاید اولین تولد آن ور دریاها چه مزه ای داشت.....

پی نوشت. یادت می آید بچه که بودیم، آخر تولدها صاحب تولد یک جایزه ای به همه ی بچه ها می داد؟امروز یکهو وسط کلاس بهروز یک فیلم کوتاه چند دقیقه ای ات را نشانم داد...وایستاده بودی جلوی اپن و با جدیت با مزه ات وقتی که حرفهای جدی میزدی، داشتی تند و تند حرف میزدی و به همین سادگی شدی جایزه ی تولد امروزت برای من....دخترک مو فرفری.....

 

که عکسهایتان با آن همه نشاط، شادی روزم را می سازد...

چشمهایت در این عکس ها می خندد... قهقهه میزند.....انگار که تمام انرژی شادی را از یک نیم کره آنطرف تر هم به سمت آدم پرتاب می کند.....که برق چشمانت حتی از راه دور و پشت مونیتور هم کم نمی شود... که آسمان آبی جزیره، که درختان غول آسای نیمکره ی جنوبی شعفی به چشمانت داده است که مدتی بود دلتنگشان بودم........ عکس هر جفتتان را گذاشته ام روی دسکتاپ لپتاپم..هر دفعه که روشنش می کنم، تو و بابا با یک خنده ی شیطنت آمیز، دست زیر گردن، نشسته دو طرف نیمکتی در "شورنکلیف" زیبا، دارید به من نگاه می کنید و با شادی می خندید.... و من از ته دل خوشحالم... خوشحالم که مبارزه کردی مادر من... خوشحالم که خوب و سالمی مادر من ...که هرچقدر هم آن روزها سخت، ارزش شادی های تجربه نشده ی بعدش را داشت...... که خوشحالم هردو، در کنار هم ، با شادی به دنبال شادی های تجربه نکرده هستید....که غم ارزش زندگیتان نیست.... خوشحالم که هستید...با خنده..در کنار هم...... پی نوشت: پسته و الف نازنین، بابت تمام شادی ای که این روزها مامان و بابا تجربه می کنند و علتش شمایید، یک دنیا سپاس....

همه اش را بگذارید به حساب خزعولات بعد از سردردی که آرام نمی شود.....

یک. با سینوس های ملتهب و یه سر درد کذایی که امونم رو بریده، مچاله شدم زیر پتو و دارم فکر می کنم... فکر که نه... انگار یک دنیا تصویر و خاطره ی پشت سرهم ردیف میشه جلوی چشمهام و دارم شاید برای اولین بار توی زندگیم "می بینمشون"..." الف" حق داشت.... من و مامان خیلی بهم شبیهیم... انگار برای اولین بار پرت شدم توی یه دنیایی که این شباهت رو واقعا میبینه..نه فقط توی حالت چشمها... نه فقط توی مدل نگاه کردن و شکل صورت...نه فقط تو توانایی های بالقوه ای که همیشه با افتخار مامان رو علت داشتنش می دونستم....... انگار که تازه دارم می بینم که این شباهت توی تمام چیزهایی هم هست که یه عمر دوست داشتم بابت بودنش توی مامان ازشون فرار کنم.... نه اینکه حتی یک لحظه وایستم و ببینم که: "رها..اینکه خود تویی...همه ی این دوست نداشتنی هایی که شاید بودنش توی مامان آزارت میداد..."انگار که  تمام چیزهایی که به چشم من  ناخراشیدگی میومد، یک جورهایی حتی شدیدتر درست ریشه کرده یک جایی وسط من....یک جایی که هیچ وقت ندیدمش... یک جایی که هروقت به من گفته شد چقدر شبیه مادرتی احساسی چرت کردم که ولی من که خیلی بهترم....... احساس بدی دارم... ازاینکه برای اولین بار "دیدم" که چه ساده اشکش رو در میارم و انگار برای اولین بار "فهمیدم" که اون وقت چه حسی داره... احساس گندی دارم که چه ادامه دار، درست مثل نقدهای بیرحمانه ی شازده کوچولو و کودک مچاله شده ی من زیر اون حرفها، همونقدر بیرحمانه نقدش  می کردم و نمی دیدم که کودکش با چه حسی اون زیر مچاله شده...آره شاید یک جورهایی ما قصه ی ادامه دار همیم....شاید به خاطر اینکه اونروز برای اولین بار دیدم با همون لحنی که مورد نقد مامان قرار می گرفتم، شازده کوچولو رو دارم شماتت می کنم.... این روزها انگار برای اولین بار دارم می بینم ریشه ی یک سری بی حوصلگی ها، دوست نداشتن های عمیق خود و تلاش برای اثبات به خودت که به اندازه ی کافی دوست داشتنی هستی، درحالیکه ته صدات داره می لرزه ریشه از کجا داره.....هرچند دردناک ولی خوشحالم که حداقل بعد 28 سال دارم میبینمشون.....

دو. من آدم زیادی معاشرتی ای بودم.. معاشرت با ادمها برای من یک چیزی شبیه اکسیژن بود...غذای شب بود..شادی روح بود..نمی دونم ولی هیچ چیز به اندازه ی گفتگو با آدمهای قدیمی و جدید خوشحالم نمی کرد...انگار که ما آدمها زاده شدیم که معاشرت کنیم.. که زمانی بود احساس می کردم که معاشرت با ادمها، ساده ترین و دم دستی ترین توانایی منه......

این روزها ولی همه چیز عوض شده... ساعتها میشینم توی جمع و مهمونی و هرچی فکر می کنم واقعا به ذهنم نمی رسه که حالا باید در مورد چی معاشرت کنیم...که باید در مورد چی حرف بزنیم....که اصلا قبلا ها که مینشستیم ساعت ها کنارهم روی مبل، در مورد چی حرف میزدیم..؟کار...؟فکر...؟رنگ مو...؟ و هرچی فکر می کنم حتی یادم نمیاد که چطور ساعت ها می گذشت و حرف میزدیم و حرف میزدیم و برای دورهمی بعدی هنوز هم حرفهایی نگفته باقی مونده بود..... شاید به خاطر همین فراموش کردنه است که این روزها با تمام آدمهایی که بهشون عشق دارم هم که دورهم جمع می شم، بعد نهایتا دو سه ساعت گیج و خسته می شم.... که احساس می کنم"گند معاشرت" شده ام..که حوصله ام سر میره.... که از این همه لبخند بی دلیل زدن خسته می شم... من میمونم و خودم و تلاشی برای کلنجار رفتن برای اینکه خوب و مقبول باشی....شاید هم یک روزی دوباره یادم بیاد که زمانهایی که "خوش معاشرت" تر بودم چطور بودم....شاید هم یک روز یاد بگیرم که جدا از برچسب و تلاش برای خوش معاشرتی یا بد معاشرتی، فقط "باشم"..همین....

که آرزو دارم پرنده ای باشی سبکبال و آسوده، در آسمان درخشان جزیره.....

گاهی وقتها این دیدن های چند دقیقه ای انگار که از درون پُرَت می کند....که  روز آدم را می سازد....ناراحت بودم که دیروز ندیدمش.... وقتی شنیدم که دارد از خانه ی "ب" برمی گردد خانه، پیش خواهر برادرها برای شام و دورهمی خداحافظی ، اصلا دلم گرفت.. یکهو دیدم بغض کردم و نشستم یک گوشه ای  جلوی گلخانه واشک هایم دارد می آید.... دوست داشتم قبل برگشتن ببینمش... بغلش بکنم و بگویم می دانم خیلی روزهای سختی بود... که رفتن "مادر" نه فقط برای تو که برای همه ی ما درد داشت بس که عزیز بود ....که برای تو دردش از همه بیشتر و ما ناتوان از کم کردنش.....که دیدن اشک ها و ناراحتی و بی تابیت تا ته دلم را سوزاند... که بعضی وقتها بعضی اتفاقها انگار دوباره برای آدم یاد آوری می کنند که چقدر بعضی ها برایت عزیزند....که اشک هایت بدترین اتفاق این چند روز اخیر بود و دیدن چند دقیقه ایت، امروز جلوی در بهترین اتفاق روز... مرسی که بین این همه دل مشغولی و سرمشغولی چند دقیقه ای آمدی... که بغلت کردم...که بی خداحافظی نرفتی.....که برایت آرامش تمام دنیا را در نیمکره ی جنوبی کنار پسته آرزو دارم.....مرسی که آمدی که ببینمت عزیز ترین برادر من......

و دوباره شهری که به گمانم  روزی به آن باز خواهم گشت... با آن آسمان آبی و نویی که برای من می درخشی...

ااسترالیا نامه شش:

ساعت 11 صبح، روز آخر

برای خودم نشستم اینجا توی تراس کوچیک دوست داشتنی خونه ی پسته، با چشم انداز  این درختهای بزرگ نخل باغ خونه ی روبرویی، استخر وسط باغشون که داره زیر آفتاب می درخشه، بادی که می پیچه لای  برگ درخت و شاخه ها، صدای ممتد جیرجیرک ها و گه گاهی صدای پرنده های مختلفی که بخش جدایی ناپذیر این فضا هستن، آسمون بی نهایت آبی و تیکه های سفید ابر توی آسمون و من و این میز و صندلی کوچیک چوبی دونفره ی خونه ی پسته که روزی چند بار منو از توی خونه می کشوند بیرون... بوی مرغی که قراره یکی دو ساعت دیگه تبدیل بشه به یکی از این ته چین های زعفرونی زرد پررنگی که معمولا پختنش از مهار تهای منه و قولش رو از قبل اومدن به پسته داده بودم و درست افتاد برای روز آخر..... برای خودم نشستم و انگار برای بار آخر همه ی سکوت و آرامش و قشنگی اینجا رو می بلعم.....همه ی فضایی که انگار دیگه بعد 20 روز هیچ شکل عجیب و غریبه ای برای من نداره... حتی بویی که روزهای اول اومدنم مدام توی مشامم بود، دیگه برام شد یک بخش عادی این فضای دوست داشتنی... فضایی که بودن پسته به مراتب دوست داشتنی ترش کرد...... و من احساس می کنم میشه روی این تراس کوچیک یک متر در سه چهارمتر ساعتها نشست و زل زد به آسمون و هواپیمایی که انگار بخش جدایی ناپذیر آسمون این جزیره است...

ساعت 2شب، شب قبل از روز آخر

انگار هردو میدونیم تمام این نصفه شبی کمد مرتب کردن و شلوارهای جینی که قراره کوتاه بشه رو ردیف کردن همش بهونه است... شلوارها رو چیدیم دورمون و با یه قیچی افتادیم روش... این کوتاه بشه..این نصفه بمونه... این خوبه..این ضایع است و وسطش لپی که بوسیده میشه و دستی که آروم نوازش میشه و من و پسته ای که انگار داریم لحظات باهم بودنمون رو برای آخرین شب کنار هم مزمزه می کنیم..... می خندیم و من فکر میکنم که چقدر این دختره موفرفری مو شرابی برای من دوست داشتنیه.....که هرکس جای خودش رو داره و بعد رفتن پسته، حفره ای به اندازه پسته و اون موهای فرفریش برای من بوجود اومد که با هیچ کس پر نشد... که قرار نیست پر بشه...که شاید قراره با عشق و دلتنگی و مزه مزه کردن تمام خاطرات این 20 روز و 28 سال، همین جوری پررنگ و دلپذیر بمونه گوشه ی دل آدم....و گه گاهی بشه لبخندی روی گوشه ی لب و شاید دو قطره اشکی نوی گوشه ی چشم....

ساعت 11.5 همون روز آخر، من و آدمهای این شهر

داشتم با خودم فکر می کردم که بین تمام ادمهای اینجا پیرهاشون به نظرم دوست داشتنی ترین ها بودن... این پیرهای پر از لبخند که هروقت لب هر ساحلی که میرفتی، می دیدی زن و مرد، دست دور گردن هم یا دست تو دست هم با یک نگاه عجیب عاشق وار دارن راه میرن... یا زل زدن به دریا و آروم دارن شونه ی همو نوازش می دن... با این شلوارک های گاها حتی شکل شلوارهای رسمی، موهای معمولا کوتاه رنگ شده یا نشده ی زنونه، تی شرت های صورتی و زرد و آبی و چشمهایی که انگار با آرامش داره ادامه ی زندگی رو انتظار می کشه....زوجهای پیر اینجا قشنگ ترین مردمی بودن که تو تمام این بیست روز دیدم.... یک آرامش بازنشستگی ای که انگار راضی از تمام زندگی ای که پشت سر گذاشتن نشستن و بدون فکر فردا لذت لحظه لحظه ی الان رو میبرن...این احساس رو تو برق نگاه آدمهای دیگشون ندیدم...

ساعت 1 نیمه شب، فرودگاه

دوباره این فرودگاه... دوباره این فرودگاه ولی ایندفعه چقدر متفاوت....پام رو که گذاشتم توش تمام تصویرها و هیجان های 20 روز قبل اومد جلوی چشم....دوباره رد شدن از اون صفها...این راهرو های طولانی.....ولی این دفعه نه نشون دادن وسایلی در کار بود، نه اون ور خط کسی قرار بود منتظرم باشه...هیچ هیجانی در کار نبود...فقط یک جور حس عجیب خداحافظی بود....اصلا از همون موقع که  تاکسی از توی کوچه پیچید توی خیابون اصلی و اتوبان، احساس کردم که این شهر رو دوست داشتم... که یک جورهایی انگار این شهر دیگه برام از غریبگی خارج شده بود..... انگار که داشتم با تمام خیابونها، تابلوهای کلی فیلد، کولز و هر اسم آشنای دیگه ای خدافظی می کردم...شاید همه ی اینها بهونه بود...داشتم با "پسته" خدافظی می کردم...خداحافطی ای که انگار به بهونه ی دیدن مجددمون هیچ وقت جدی نشده بود.....ولی این بار دلم لرزید..گذاشتم کامل صورتش رو زیر انگشتهای دستم حس کنم....که بغلش کنم و اجازه بدم اشک هایی که میخوان بیان و بعد برای بار هزارم ببوسمش و تاکسی که پیچید فقط دستهای بای بای کنانش رو ببینم که از من جدا شد برای نمیدونم چند وقت دیگه و باز پسته رفت توی بهترین حالت پشت مونیتور لپ تاپ من.....

بی اهمیت از ساعت، تنها، هنوز توی خاک استرالیا...جایی که آسمانش با آسمان تو یکی ست...

آخ که چقدر این روزها به من خوش گذشت...که خودت میدونی چقدر برای من دوست داشتنی هستی.......... که فردا صبح که از خواب بیدار میشم باز کیلومترها، آسمان ها، دریا ها از تو دورم و تو نیستی که دوباره فقط به مسخره ترین چیزهای دنیا قاه قاه بخندیم..........وهمه ی سهم  من از تمام بودن تو میشه مرور تمام عکس هایی که با یک دنیا خاطره نشست توی فریم کوچیک دوربین من....و تمام حس دوست داشتنت که توی هیچ جمله ای نمی گنجه....مرسی برای بودنت پسته ی من.....

وقتی عکس ها بیش از اندازه خاطراتت را می کشند بیرون....

اول. نشستیم بهانه ی شب آخری با پسته عکس دیدن... عکس هایی که شاید نباید لزوما دید... عکس های گریه های روز خداحافظی... عکس های اشک های مامان...غم مهربان توی صورتش  توی روز آخر بودن پسته و بازی تربچه کوچیکه با پسته..... عکس اشک های یواشکی بابا... اصلا احمقانه بود... همه ی عکس ها که گرفته نشده اند که موقع شادی دیده شوند... بعضی ها برای وقتهایی هستند که اصلا باید بشینی برای خودت خلوت کنی و اجازه بدی دو قطره اشکی اگر خواست بچکد... بعد اصلا این عادت من است... عادت دارم زود از ذهنم پاک کنم.....یادم رفته بود...واقعا یادم رفته بود..قیافه ی مامان بدون مو و مژه رو یادم رفته بود...قیافه ی مامان یا موهای تازه درامده ی سفید را یادم رفته بود... گاهی وقتها عکسها زیاده از حد خاطرات را زنده می کنند...

دوم. نشستیم فیلم قدیمی دیدن..فیلم ده سال پیش عروسی پسته و من پیش خودم گفتم شاید با دیدن چهارتا عکس خنده دار و قیافه های تازه بالغ شده بخندیم...اصلا انگار یک جور بدتری شد....آدمهایی که بودند توی فیلم و دیگه نبودند... آدمهایی که قوی و عزیز بودند و حالا یک جورهایی هرکدام با یک مریضی ای کلنجار می روند... آدم هایی که توی این چند سال بی اندازه پیر شده اند...... نمیدانم شایدم خاصیت سن جدید ماست.... شاید داریم میانسال می شویم...میانسالهامان هرروز بیشتر از دیروز پیر می شوند.......لپ تاپ را بستم... همه ی اینها برای خاطرات شب آخر زیادی بود.....

سوم. گاهی وقتها یک تصویرهایی هست درون ذهن توکه با هیچ کسی تقسیم نمی شوند... کاش اگر واقعی هم شد هیچ عکسی ازش به خاطره ی بد باقی نماند........ترجیح میدهم  تمام عکس هایم خنده باشد و شکلک های مسخره و همه به مسخره گی و خنده دار بودنم ساعتها بخندند....شاید که دو ساعتی نیز هم با یاد من  به شادی بگذرد......

یک لیوان قهوه ی گرم، کمی شکر، کمی خنده، همه ی اینها برای تمام شادی من کافیست..

استرالیانامه3:

برای خودمون چرخیدیم و چرخیدیم و دوتایی پیاده روهای شهر رو این ور اون ور کردیم و خیس از بارون شدید این روزها، رسیدیم دم رودخونه... رودخونه ی عمیق پیچ در پیچ که انگار تمام هویت این شهرو رو تو دل خودش داره....قدم زدیم و گه گاهی دستی انداختیم دور شونه ی هم و گاهی با شادی کنارهم بودنمون خندیدیم و یک جاهایی برای فرار از این سیل بارون دویدیم و خندیدم و خنیدیم و خندیدیم و ساعتی نشستیم توی یک کافه، یک جایی جلوی این رودخونه ی پر پیچ و خم و خیس خیس از بارون، قهوه به دست، توی چشمهای هم نگاه کردیم و گپ زدیم و من توی هرنگاه به صورتش احساس کردم که چقدر زیباتر از قبل شده...که چقدر خوشحالم که درست جایی قرار گرفته که خوشحاله......که من یادم رفته بود چقدرر کیف میده با خواهری که تماما پر از دوستی هستین برای هم، بشینی و قهوه تو مزه مزه کنی و صبر کنی چلک چلک های خیسی موهات خشک بشه.... و ببینی چقدر طعم این قهوه می نشینه با لذتش ته گلوت.....

از اول هم آدم جاه طلبی نبودم....شایدم بودم و همراهی با شازده کوچولو بود که منو رام کرد..آروم کرد.....این روزها احساس می کنم رهای جاه طلب رفته یک جای دور...رهایی که اومده، رهایی هستش بدون دنبال بهترین ها بودن، آروم تر از قبل به دنبال یک زندگی معمولی معمولی...وبرای من توی تمام این معمولی بودنها، آدمها و لذتهایی هستند که شادی به دست آوردن  تمام بهترین ها رو به من میدن..امروز چشمهای پسته بهم یادآوری کرد که  اگه یک روز مسافر نیمکره ی جنوبی شدم، لذت یه قهوه ی دو نفره  رو به هزارتا دستاورد الکی تنهایی نفروشم....

که چقدر کند می چرخند این عقربه ها این دم آخری...

نشسته ام برای خودم توی فیس*بوک می چرخم...بعد احساس می کنم یک کار ناتمامی مانده که باید تمام شود، یک حرفی، یک حسی، یک کاری که باید انجام دهم....اون بالای صفحه می نویسم سوییت ویتینگ.... می آید کامنت می گذارد سوییت ویتینگ برای کی؟ جواب می دهم پسته ایز کامنیگ هوم و بعد یکهو انگار باورم می شود که پسته ایز کامینگ هوم... مهم نیست برای چقدر...مهم نیست بعد از چقدر... مهم نیست که بقیه فکر کنند چقدر احساساتی یا هرچیز  دیگه ای که معنی این اشکهای نمی دانم چرا گوله شده توی چشمهای من را دارد، مهم این است که شاید چیزی کمتر از 12 ساعت دیگر، توی فرودگاهی که هیچ وقت به استقبال کسی نرقته ام، پسته نزدیکتر از همیشه توی بغل من است و من این دفعه بدون اینکه وَرِ منطقی مغزم بخواهد به وَرِ عاطفی آن غلبه کند، از دلتنگی خوشحالم...اصلا چقدر خوب که یادم رفت بلیط ها را کنسل کنم...اصلا چقدر خوب که دوباره شب یلدا باهمیم... که نمی دانم واقعا چند شب یلدای دیگر بازهم می شود باهم بود... که فکر میکنم به مادر "الف" که لابد الان چقدر هیجان دارد...که فکر می کنم باید الان زنگ بزنم به مامانم که ببینم چه می کند.... که باید چه حس خوبی باشد که بچه ات بیاید جا خوش کند توی بغل تو... که مطمئنم مهربان هم الان حس مرا دارد..که میدانم دوست داشت بیاید فرودگاه و من زرنگی کردم و من میدانم چند ساعت زودتر بغل کردن هم چقدر کیف بیشتری دارد.... که می توانم حدس بزنم تربچه ها هم هیجان زده اند ..که خاله خوبه دارد می آید...

که چقدر خوب که پسته داری می آیی... که چقدر خوب که با هم می آیید......که نمیدانم چرا این روزها استرس شروع زمستان پارسال مدام ته ذهنم ورجه وورجه می کند و چه خوب که دوباره هرچند کوتاه دورهمیم......شاید به رفتنت، نبودنت، دلتنگیت و همه ی این چیزها عادت کرده ام ولی هزار کیلومتر آن طرف تر هم که رفته باشی، یک نیمکره آن ورتر هم که رفته باشی، "بودنت" برایم تکراری نمی شود، یک دانه پسته ی خندان من.....


و این روزهای بدون تو که بغلت تمام چیزی است که آرزویش را دارم......

و فکر می کردم که عادت کرده ام و نکردم..... به تمام نبودن هایت...به تمام تلفن هایی که پشت خطش تو نیستی... به همه ی مهمانهایی که می آیند و می  روند و تو نیستی بین آنها... به تمام حس های نبودنت... به تمام دوری هایت....به تمام بغل هایی که پوست تو زیر دستم لمس نمی شود...به نبودن تمام حسهای مشترکی که هیچ کس به جز تو درکشان نمی کند....به تمام چرندهای پشت تلفن...به تمام "حسنی مبارک" گفتن هایت...به تمام  پرده های نارنجی که با نبودنت دیگر برایم بی معنی شده اند..فکر می کردم عادت کرده ام ولی این عادت لعنتی نمی دانم چرا نمی آید.....به تمام روشن و خاموش ماندن چراغهایی که دیگر برای خانه ی مردم است، به تمام حس ولو شدن توی خانه ات که با رفتنت تمام شد...برای تمام حس بودنت...برای تمام مست شدن های دور هم....به تمام سیگارهایی که دورهم روشن می کردیم و دیگر نکریدیم....برای تمام حرفهایت..برای تمام یکتا و سپیده گفتن هایت...برای تمام صحبت هایمان برای مهربان، برای مامان،.....برای تمام جاهایی که باید می بودی و دیگر نیستی....برای تلفن های هرروز عصر...فکر می کردم عادت کرده ام ولی این دل لامصب راحتم نمی گذارد...اصلا نباید اجازه داد هیچ وقت یکی دو نفر اینقدر بدوند و جا بگیرند یک گوشه هایی از دلت که هیچ کس دیگر جا نمی گیرد..فکر میکردم میروم آبشار آب پری و بدون اینکه تو و الف باشید، خوش هم می گذرد ..رفتم آن طرف ها وگیر کردم جایی بین بودن شما دو تا..فکر کردم می روم کشپل و الیمالات و فراموش می کنم دور هم چه کارها کردیم و رفتم و یکی یکی آمدید جلوی چشمهای من....تو و الف و نون و تا آخر قصه برو...رفتم ساحل سیسنگان و پریدید جلوی چشمهای من که کیف پول الف اینجا گم شد و آنجا پیدا شد و اینجا با الف صحبت کردم و آنجا دلم میخواست محکم بغلش کنم و دیزی خوردیم و اسمان ابری بود و دل من پر از باران....اصلا لعنت به دل ما و شما که اینقدر باهم خاطره داریم...که این همه قصه ساخت که بعد تمام این قصه ها را بگذاریم یک گوشه ی دلمان و بگذاریم برویم یک نیکمره آن ورتر..اصلا لعنت به دل من که این همه شما را برد یک جاهایی و یک گوشه هایی از خودش که دیگر هیچ کس را نبرد.......

و فکر می کردم که عادت کرده ام...به تمام نبودن هایتان...به تمام عاشورا هایی که قرار است بدون شما و بدون اوسون طی شود... به  تمام شادی شما پشت اسکایپ..... به تمام بودنتان که بیشتر شبیه یک خواب است... و به تمام حجم نبودنتان که تمام واقعیت است...فکر می کردم عادت کرده ام...فقط نمیدانم چرا سرم که گرم میشود تمام عادت هایم یکهو گم و گور میشوند...من می مانم و نمام حسم که فقط می خواهد تورا برای یکبار دیگر هم که شده سفت در آغوش بگیرد...و دیگر رها نکند...که هیچ وقت نگذارد این بودنت گم شود...انگار نه انگار که تمام حس بودنت این روزها بیشتر شبیه یک خواب می ماند........

پی نوشت: نون لعنتی...دلتنگ توهم هستم...عادت دارم می کنم فقط به کیلومترها آنطرف تر بودن هرکسی که کیلومترها درون قلبم خانه ای درست کرده است....

وقتی "اُسسستورالیا " می شود تمام رویای کودکی شما....

اسسسسترالیا با اون لهجه ی دوست داشتنی و "ت" توک زبونی و تشدید روی "س" شده تمام دنیای تربچه ها.... تمام دنیای ندیده ی اونها...جایی که "قطارها" به قول تربچه کوچیکه راهش رو بلد نیستند..وجایی که تربچه بزرگه که این روزها بزرگ شدنشن  رو لحظه به لحظه می بینم، با استرس خبرهای مربوط به رفتن و نرفتن من رو به اونجا دنبال می کنه که یکهو بدون "خاله" نمونه....که میدونم ته ذهنش برنامه ها ریخته برای دنیای دیگه ای که اسمش "استرالیاست" و خاله ها رو که به قول اون بهترین فامیل آدم هستن، بیخبر میگیره و می بره.....

توی پیش دبستانی تربچه کوچبکه کلاس زبان هست....برگشته به مهربان گفته آخه من چرا باید انگلیسی بخونم؟ مهربان گفته خوب باید یاد بگیری که اگه یه روز رفتی استرالیا بتونی با بچه ها حرف بزنی.....رفته سر کلاس، دیده یکی از بچه ها داره حرف میزنه به معلم گوش نمی ده بهش برگشته گفته: فلانی!فلانی! گوش بده...فردا میری استرالیا بچه ها ی استرالیا اونجا هی باهات حرف میزنن حرفاشونو نمی فهمی.....بیچاره می شی........! بله........این چنین خواهرزاده هایی داریم ما.....

شاید که دوباره دو خط می شویم پیش به سوی هم......

از اون خاطره شاید برای من چیزی حدود هشت نه سال میگذره...از اون بعد از ظهری که توی اون خونه ی عجیب و غریب و پر از انرژی آذین دوست داشتنی و کلاس یونگ نشسته بودیم و من نمی دونم چی شد که این سوال مطرح شد و جواب این سوال تا مدتها یعنی حتی تا  امروز بعد از ظهر گوشه ی ذهن من جا خوش کرده بود و با یه علامت سوال بزرگ همراه شده بود که یعنی چجوری....؟ که چطور میشه ...؟که چطور همچین رابطه ای بتونه این مدلی عمیق باشه.... توی اون روزها که احساس می کنم اوج فاصله ی من از دنیای مادرم بود، دنیایی که انگار مثل دوتاخط متقاطعی که خیلی وقتها پیش همدیگرو قطع کرده بودند و الان هرروز بیشتر از روز قبل از هم فاصله می گرفتند، توی اون روزهایی که احساس می کردم مامان هیچ وقت نمی تونه دنیای جدیدی که به مرور پا توش میزاشتم رو حتی از دور لمس کنه، توی اون روزهایی که بزرگترین درگیری ذهنی من ارتباط با مادر کنترلری بود که با سرکشی های مخصوص خودم سعی به فرار از زیر دستش داشتم، توی اون روزهایی که تمام ارتباط من با مامان براساس دروغهای رنگ و وارنگی بو که مجبور بودم برای تجربه ی دنیای جدیدم هرروز به یه شکلی تحویلش بدم و توی اون روزهایی که برای من مامان دورترین آدمی بود که می تونست برام وجود داشته باشه و من توی یک توهم و شک بودم که اصولا "مادر" دور ترین کسی است که میتونه برای یک جوون 18-19 ساله وجود داشته باشه، یکهو یک سوال و جواب دنیای من رو بهم ریخت.... یکی از بچه های کلاس که هم خودش و هم مامانش توی دوره ولی تو دو روز مختلف شرکت می کردند، در جواب آذین دوست داشتنی که پرسید  یکی از لذت بخش ترین چیزهایی که تو دور و برتون و توی زندگیتون تجربه می کنید یا کردید چیه ؟ خیلی آروم، بدون اینکه ذره ای به تو حس دختر لوس مامان رو بده ، جواب داد:" اینکه عصری فرصت بشه با مامان بشینیم توی تراس و باهم چای بخوریم و یه گپی بزنیم" و این تصویر و این جواب اونقدر از دنیای من دور ولی دوست داشتنی بود که مدتها طول کشید که بعد از اینکه "میم" نازنین رو با اون کوله پشتی همیشگیش روی دوشش و دوربین عکاسی روی گردن ودفترچه ی خبرنگاری در دست و چشمهایی که زیر تجربه ی 40 و خورده ای سالی هنوز هیجان و طراوت هجده سالگی رو برای کشف دنیا داشت، بفهمم که چرا باید یک عصر فرصت کردن و چای خوردن با همچین مادری در حالی که یه نسیمی هم توی فضا هست لذت بخش باشه.... از اون روزها خیلی گذشت.....فاصله ی 18 سالگی تا 27-28 سالگی شاید فقط هشت ، نه سال نیست.... گاهی یک دره است....هشت نه سالی گذشت و شاید من تغییر کردم، مامان تغییر و تغییر و تغییر کرد و این تصویر ندیده ولی شکل گرفته توی گوشه ی ذهن من همینجوری دست نخورده مونده بود تا شاید حتی دیدار امروز...دیداری که بعد از چند روز ندیدنش درحالیکه یک جورهایی ناخودآگاه هم استرس داشتم و هم نگرانش بودم، تبدیل شد به یه گپ بعد از ظهر و دو لیوان چای و حرف و حرف و حرفهایی که زدیم ...حرفهایی نه از دو دنیای مختلف...حرفهایی از جنس حرفهایی که با یه دوست میزنی...از کتابی که میخونی، از یوگایی که می کنی، از فکرها، از برنامه ها، از مراقبه ها، از سکوت ها ، لمس دستها و بغل کردن های گاه و بیگاه از سر عشق فراوون و شوق من از این همه تغییر..از این همه رشد...از این همه خرد گرفته شده بعد اون روزهای سخت و از این همه نگاهی که با عشق تو چشمهای من عمیق می موند......................

 و من تازه می فهمیدم که این چای، توی این نسیمی که پرده ی آشپزخونه رو می لرزونه ،با اون نگاهی که عمقش توی چشمهای من ثابت میمونه واین همه انرژی زندگی و رشد، تازه چه مزه ای میده و من بودم و گاه بیگاه جمله ای و سکوتی ویک حسی از اون تصویر حسرت خورده ی همیشگی درست جلوی چشمم و چایی که آروم، آروم توی دهنم مزه مزه می شد.......

پی نوشت 1: خوشحالم که به تدریج به جای اینکه فاصله ها روبیشتر کنم، مامان روآگاهانه یا نا آگاهانه تا حدودی وارد دنیای خودم کردم...عشق می کنم که هرروز رشد و تغییرش رو میبینم...بهش افتخار میکنم که اینقدر قویه......

پی نوشت: این رو برای پسته گذاشتم...میدونم دیدنش پُر از انرژیش می کنه و خیالش رو بیش از پیش راحت...بهت قول داده بودم که خیالت راحت باشه...مگه نه نازنین من.....;)

kimia

ولعنت به این مرزها که تورا از من می گیرد....

احساس کردم عمیقا خسته شده ام....از تمام این جمع شدن ها و مهمونی ها و بزن برقص ها و خوردن ها و مست کردنها که تهش برای رفتن و خداحافظی یک نفر دیگه از جمع آدمهای دور و برته...از تمام این خداحافظی ها..از تمام این گودبای پارتی ها و خنده های مصنوعی روی لب و اشک های عمیق سرکوب شده ی خداحافطی..از تمام این عکس های پی در پی که انگار می خواد تک تک لحظات آخر بودن طرف رو ثبت کنه و آرزوهای سطحی و عمیق بقیه برای شاد بودن توی دنیای جدید... آهنگ که رسید به "سکوت قلبتو بشکن و برگرد..."یکهو پرت شدم یک جایی وسط مهمونی پسته...که یکهو خودم رو دیدم که یک گوشه نشسته ام آروم و دارم گوله گوله اشک می ریزم...شاید تمام اشک هایی که توی این چند ماه پشت خنده های مصنوعی اسکایپ و اُوو نریختم و خندیدم و گفتم چه خبر و بعد هم ادامه دادم اینجا هیچ خبری نیست...که اینکه من دلتنگ شدم برای من خبر نبود، یک حقیقت بود که دوست داشتم حتی قبل تر از اینکه تو، پسته ی نازنین من از یک نیمکره اون ورتر از پشت این مانیتور و اینترنت لامصبی که مدام قطع و وصل میشه و فرصت یک دل سیر دیدنت رو از من میگیره، بفهمی، خودم انکارش کنم که مبادا امواج دلتنگیش برسه به تو، کیلومترها اون ورتر و دلتنگت کنه..... ولی امشب تو نبودی...تو نبودی که ببینی و غمگین باشی و من مست تر از این بودم که بخوام فکر کنم چرا باید دلتنگت باشم...که اصولا باید دلتنگت بود یا نبود...یکهو آهنگ که رسید به اینجا خودم رو دیدم پرت شده توی بغل تو...خودم رو دیدم که اونقدر دلتنگم که حاضرم کل امشب رو بدم که تو فقط باشی...که بغلم کنی...که سفت بغلت کنم و گردنت رو ببوسم...که با اشک با هم برقصیم و تو گوش هم بلند بگیم دوباره کنارهم جمع میشیم مطمئن باش... و من بگم خیلی خری که داری میری و تو بگی نامردی اگه نیای و وسط مهمونی، با اشکهایی که عادت کرده بودیم این اواخر تو تاریکی خاموشی مهمونی ها برای هم بریزیم و کسی نبینه با هم برقصیم و سفت همدیگه رو بغل کنیم و من بگم عاشقتم و تو بگی دوستم داری..... آخ که پسته ی من.... شاید اینها رو نباید بگم که توهم غمگین شی...ولی دست خودم نیست... اشکهای من، حس دلتتگیم و تمام خواستن امشبم که فقط حس بغل تو بود، اجازه نداد حرف نزنم.........که حاضر بودم همه ی امشب رو بدم که تو با اون موهای فرفری و سیگاری بر لب فقط کنارم باشی...فقط همین....آخ که چقدررررر امشب دلتنگم...

پی نوشت: حنای نازنینم....مرسی از بودنت...مرسی از انرژی هات...مرسی از بغل گرم و مطمئنت.....و بازهم مرسی برای همراهی بینظرت...ممنونم که وارد زندگیم شدی...می بوسمت....

ومن دلتنگ اینم که چند دقیقه ای باهم می نشستیم و قهوه می خوردیم و من بودنت را لمس می کردم...

انگار که بعد از اون همه سکوت و مراقبه هنوز خودم رو پیدا نکرده ام....10 روز سکوت کامل...10 روز و روزی 10-12 ساعت مراقبه و اون تجربه های عمیق و عجیبی که با هر موجش بالا و پایین میشی...10 روز و اون خونه ی عجیب با دیوارهای سفید و آبی و باغچه ی پر از گل و غذاخوری روی استخر...یک هفته از برگشتنم گذشت...ولی هنور حس میکنم تمام اون 10 روز یک فیلمی بود که دیدم یا یک خوابی که امتداد داشت.....خوابی که فکر می کردم روزهای اولش به ابدیت وصل بود و هیچ وقت تموم نمیشد و روزهای آخرش فقط خوشحال بودم که داره تموم میشه .......که بالاخره تموم شد و الان سراپا حس خوبی دارم که بالاخره شروع شد...که بالاخره تموم شد......

یک هفته از برگشتنم گذشته و من حس میکنم واقعا فراموش کرده ام که چه جوری چیزی بنویسم....انگار اون معلقی بین زمین و هوا هنوز تو بعضی چیزها با من امتداد داره...

پستت رو خوندم پسته ی من........اشک توی چشمام اول جمع شد و بعد گوله گوله ریخت پایین...که حس کردم چقدر نامردم که گفتم همه داریم جمع میشیم و تو نیستی......که اون موقع حس کرده بودم نامردترم اگه در جریانت نگذارم این روزها اینجا چه خبر....

پر از یکسری از حرفهام....که بهشون فکر نمی کنم........ که گاهی به جای اینکه بهشون فکر کنم میشینم و نفس می کشم.......و فکر می کنم اینجوری بهتره.......

امشب بالاخره مستاجرهاتون خونه بودند...از سر خیابونتون که پیچیدیم، پرده های نارنجی مثل قبل دیده می شد...البته نه مثل وقتهایی که شما بودید....بخش نارنجی اش رو بیشتر از شما پهن و باز کرده بودند.....

شاید باید بیشتر بشینیم و باهم چای بخوریم مهربان من....:)

چقدر من معنی این تلفنها رو می فهمم...این تلفن های گاه و بیگاه و زیاد شده ی مهربان که درست میاد می شینه یک جایی وسط قلب من..... یک جورهایی که یعنی می خواستم دو کلمه حرف بزنیم..حتی کوتاه...حتی سر موضاعاتی که مهم نیست...حتی سر موضوعاتی که اهمیت نداره الان با عجله پشت موبایل گفته بشه...این مکالمه های زود، تند سریع از توی داروخانه...این خبردادن ها...این زنگ زدنهای چند دقیقه ای که فقط انگار می خواد یاد آوری کنه بهمون که ما دو تا کنار هم هستیم....هرچند پسته ی نازنین کیلومترها اون ورتر، ولی ما دوتا هنوز که هنوزه کنارهمیم.......اخ که هیچ چیزی با مهرهای مهربان قابل مقایسه نیست...این تپل مهربان من....

روزهای بودن پسته، یک جورهای ما زیادی 4تایی بودیم...هیچ وقت نمی خواستیم کنار بگذاریمش ولی مسئله اینجا بود ما زیادی 4تایی بودیم...دوستی عمیق که بیاد بشینه وسط روابط خانوادگی، همه چی یه جور دیگه میشه..... این روزها که پسته نیست، انگار نبودنش مهربان رو برای من پررنگ تر کرده....یا شاید هردومون رو برای هم پررنگ تر کرده...شاید همین پررنگ بودن هاست که من رو دیشب با وجود کم حالی، از این سر شهر می کشونه اون سر شهر که 2ساعت توی راه باشم که 1ساعت با مهربان و تربچه ها بشینم کلاه قرمزی ببینم و تربچه ها با عشق بخندند......

پی نوشت: انگار هرچی از رفتن پسته می گذره، حس خوب تجربه ی زندگی جدید برای من پررنگ تر میشه....زیاد بهش فکر نمی کنم ولی...به دل مشغولی هاش که تصمیم گرفتم همون موقع فکر کنم.....این روزها منم، عشق بی اندازه ی تربچه ها و خانواده ی 8نفر شده ی ما دورمیز نهارخوری آشپزخونه ی مامان اینا ،تصویر پسته هرروز توی مونیتور لپ تاپ و خوشحالی عمیق من براش و مامان که داره نرم نرم با شرایط جدید خو می کنه....

 

آسمون هرجقدر آفتابی، اخه چطور ابری بگذارمش و برم....

نشسته و با دقت کشوها رو زیر و رو می کنه...روسری های آبی ردیف روی هم، روسری های یاسی همه با هم توی یک کیسه، شالهای مهمونی، روسری های دم دستی و همه ی این کارها رو با چنان دقت و حوصله ی منحصر به فردی انجام میده که انگار هیچ کاری تو دنیا الان مهم تر از این روسری ها و کشوهای تازه مرتب شده نیست..

نوبت به کشوی اخر می رسه..کشو رو که باز می کنه، لباسها رو که در می آره، یکهو انگار یک وزنه ی 100 کیلویی گذاشته می شه روی دوش خودش و من....لباس خواب بیمارستان، لباس خواب صورتی لعنتی ای که برای روزای مریضی اش خریده بودم، گان های اسکن...بغض مامان..........گلوی صاف کرده ی من.....به زور لباسها رو می گذارم توی کیسه که بده به یکی که نیاز داره....که حس و بوی این لباسها از این خونه دور شه....دستش می ره سمت لباس خواب صورتی...می گم اونم بزار...مهم نیست که من خریدم...بزار بره....لازم نیست توی کشوهات چیزی از ناراحتی باشه...دستش با بغض می ره سمت لباس خواب صورتی و کیسه و بعد یکهو دوباره بر می گرده سمت کشو.....بهش می گم چرا نزاشتی تو کیسه....با بغض می گه شاید دوباره لازم شد... و در کشو رو سفت می بنده و از خودم بدم میاد که نمیتونم تو چشاش نگاه کنم و با اطمینان بگم مامان من...دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نمی زارم این چیزها لازمت بشه...به جاش نگاش می کنم و می گم عزیز دلم..این چه حرفیه...خداروشکر الان خوب خوبی .قدر حال خوبتو بدون..... ادم هیچ وقت به فکر اینکه فردا شاید اتفاقی پیش بیاد که امروزشو خراب نمی کنه...اتفاق ممکنه فردا برای هرکدوممون پیش بیاد...

یک بخشی از روان من هست که خاک شده زیر یک عالمه خاکستر...یک بخشی که حتی از یاد آوری اون روزها زجر می کشه...که دوست داره همه چیز رو فراموش کنه...که دوست داره اون بخش روانم رو پاک کنه بندازه دور....تازه این روزهاست که می فهمم سخت ترین روزهایی که گذروندم کی بوده....یک بخشی از من دوست داره برای همیشه زیر یک کوهی از خاک قایم بشه و دیگه هیچ وقت بیرون نیاد...

چشمهام رو می بندم و تا ساعتها نزدیک صبح صدای دکترها توی سرم می پیچه...

پی نوشت: الهام عزیزم...دیشب مدام به یاد تو و مامان بودم..