مامان با لبخند آمد...بابا با اسب آمد.. و من را برای همیشه برد...
سه.قبلا هم شاید شده بود که ببینم بچه ها کمی با تغییرات کادر مربی ها و برنامه ی زندگیشون کمی بی قرار بشن، ولی این حجم پرخاشگری و درهایی که کوبیده می شد و فریادهایی که با جهت و بیجهت زده می شد و بی قراری سر نهار خوردن و یکجا بند نشدن و گریه ی الکی و هق هق فراوون و از ته دل از شادترین بچه ی اون جمع،آیدا، چیزی نبود که تا به حال با این شدت دیده باشم. خانم مدیر هم موافق بود. می گفت از روزی که مدرسه ها باز شده همین قصه است. دو سه روز اول که گویا فاجعه ای بیش نبوده، بعد هم که حالا یک کمی بهتر شده اند شدن این. عوض شدن به یکباره ی کل کادر مربی ها هم مزید بر علت شده....خوب طبیعی هم بود...همه ی چیزهای طبیعی هم شاد و لذت بخش نیستند...بعد 6سال دوری واقعی از دنیای واقعی، وارد دنیای واقعی شدن... دنیایی که به جای مربی ها ، پدر و مادر هست و پدر و مادرها کسایی نیستند که تا میای بهشون دل ببندی، با یه نفر دیگه تعویض شن و برن دنبال زندگی خودشون...دنیایی که همه با پدرمادرشون میان مدرسه، همه حرفی دارند تا از پدر مادرهاشون بزنند و اگر همه هم نه، حداقل عده ی زیادی هستند که مادرشون کیف مدرسه شون رو با دقت شب مرتب می کنه که کتابی جا نمونه و خوراکی به اندازه ی نیاز بچه گذاشته بشه...
دو.چشم هام و بستم و توی قطارم..بعد یک روز پر سر و صدا و صحبت و آشنایی با مدیر و معلم مدرسه ی دخترک دارم بر می گردم خونه...فقط تا چشم هام رو می بندم صدای ثریا و آیدا که حالا با هم هم مدرسه ای هم هستند توی سرم می پیچه که وقتی داشتم با خانم معلام صحبت می کردم، دوتایی وایستاده بودن جلوی در کلاسی که من و خانم معلم اونجا بودیم و به همه ی آدم هایی که از جلوی کلاس رد می شدن، از دانش آموز گرفته تا مدیر و ناظم، با یه شعف و افتخار خاصی تند و تند بدون ایکه کسی ازشون بپرسه اینجا چرا وایستادید، توضیح می دادن که "ما منتظر مامانمونیم، آخه مامانمون اومده دنبالمون، مامان رها، مامان رها، مامان ما اینجاست ها تو این کلاسه"و صدای خنده و قهقهه ای که تمام نمی شد...
یک. دم در کلاس وایستاده بودم که زنگشان بخورد ...یکهو من رو دید...برق از سرش پرید از شادی...اومد بیرون و بعد ماچ و بوسه و همه ی این قصه ها، گفت که یه ذره نون تو کیفمه، گشنمه، میدی بخورم؟ گفتم عزیزم، خوراکی تو نخوردی؟ باید زنگ تفریح بخوری که درسو بفهمی..گفت نه! خوراکی مو خوردم، ولی گشنم بود رفتم از یکی از این خاله ها، مربی ها یه ذره نون گرفتم...وبه سختی یک تیمه نون بربری بیات شده رو از ته کیفش در آورد و شروع کرد به گاز زدن...عزیز دل نازنین...هنوز فرق معلم و ناظم و مربی و خانه و مدرسه را نمی داند...هرکسی که یه کم بزرگ باشد، حتما یک مربی است که زود هم عوض می شود ...یکی شبیه همه ی آنهایی که در خانه شان جای مادر نداشته شان هستند..
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....