مامان با لبخند آمد...بابا با اسب آمد.. و من را برای همیشه برد...

سه.قبلا هم شاید شده بود که ببینم بچه ها کمی با تغییرات کادر مربی ها و برنامه ی زندگیشون کمی بی قرار بشن، ولی این حجم پرخاشگری و درهایی که کوبیده می شد و فریادهایی که با جهت و بیجهت زده می شد و بی قراری سر نهار خوردن و یکجا بند نشدن و گریه ی الکی و هق هق فراوون و از ته دل از شادترین بچه ی اون جمع،آیدا، چیزی نبود که تا به حال با این شدت دیده باشم. خانم مدیر هم موافق بود. می گفت از روزی که مدرسه ها باز شده همین قصه است. دو سه روز اول که گویا فاجعه ای بیش نبوده، بعد هم که حالا یک کمی بهتر شده اند شدن این. عوض شدن به یکباره ی کل کادر مربی ها هم مزید بر علت شده....خوب طبیعی هم بود...همه ی چیزهای طبیعی هم شاد و لذت بخش نیستند...بعد 6سال دوری واقعی از دنیای واقعی، وارد دنیای واقعی شدن... دنیایی که به جای مربی ها ، پدر و مادر هست و پدر و مادرها کسایی نیستند که تا میای بهشون دل ببندی، با یه نفر دیگه تعویض شن و برن دنبال زندگی خودشون...دنیایی که همه با پدرمادرشون میان مدرسه، همه حرفی دارند تا از پدر مادرهاشون بزنند و اگر همه هم نه، حداقل عده ی زیادی هستند که مادرشون کیف مدرسه شون رو با دقت شب مرتب می کنه که کتابی جا نمونه و خوراکی به اندازه ی نیاز بچه گذاشته بشه...

دو.چشم هام و بستم و توی قطارم..بعد یک روز پر سر و صدا و صحبت و آشنایی با مدیر و معلم مدرسه ی دخترک دارم بر می گردم خونه...فقط تا چشم هام رو می بندم صدای ثریا و آیدا که حالا با هم هم مدرسه ای هم هستند توی سرم می پیچه که وقتی داشتم با خانم معلام صحبت می کردم، دوتایی وایستاده بودن جلوی در کلاسی که من و خانم معلم اونجا بودیم و به همه ی آدم هایی که از جلوی کلاس رد می شدن، از دانش آموز گرفته تا مدیر و ناظم، با یه شعف و افتخار خاصی تند و تند بدون ایکه کسی ازشون بپرسه اینجا چرا وایستادید، توضیح می دادن که "ما منتظر مامانمونیم، آخه مامانمون اومده دنبالمون، مامان رها، مامان رها، مامان ما اینجاست ها تو این کلاسه"و صدای خنده و قهقهه ای که تمام نمی شد...

یک. دم در کلاس وایستاده  بودم که زنگشان بخورد ...یکهو من رو دید...برق از سرش پرید از شادی...اومد بیرون و بعد ماچ و بوسه و همه ی این قصه ها، گفت که یه ذره نون تو کیفمه، گشنمه، میدی بخورم؟ گفتم عزیزم، خوراکی تو نخوردی؟ باید زنگ تفریح بخوری که درسو بفهمی..گفت نه! خوراکی مو خوردم، ولی گشنم بود رفتم از یکی از این خاله ها، مربی ها یه ذره نون گرفتم...وبه سختی یک تیمه نون بربری بیات شده رو از ته کیفش در آورد و شروع کرد به گاز زدن...عزیز دل نازنین...هنوز فرق معلم و ناظم و مربی و خانه و مدرسه را نمی داند...هرکسی که یه کم بزرگ باشد، حتما یک مربی است که زود هم عوض می شود ...یکی شبیه همه ی آنهایی که در خانه شان جای مادر نداشته شان هستند..

فنجانی چای می خواهم، آرام نشسته در کافه ای و باد خوشایند پاییزی که می وزد...

دو روز هست که احساس می کنم کمی مچاله شده ام. احساساتم مچاله شده است. بعد لج کرده است آمده است روی صورتم، لجبازی می کند، چشم هایش می لرزد و هزار ادای دیگری که در می آورد. زنگ می زنم به مامان و آنقدر عصبانی می شوم که احساس می کنم صدایم می لرزد. شاید مثل زمانی که ما بچه بودیم و دعوایمان می کرد، از پشت تلفن دعوایش می کنم. انگار که نمی فهمم که چرا نمی فهمد برای کارهای مسخره اینقدر خودش را خسته نکند و بعد با صدایی که از فرط خستگی مفهوم نیست، با من حرف بزند.

زنگ می زنم به ثریا و می پرسم مدرسه خوبه؟ جواب می دهد که آره، خیلی خوبه، معلممون مهربونه، یادته یه بار اومدی دنبالم مهد کودک و من احساس می کنم چقدر دلم برای این بغل تنگ شده است. برای آن دوروزی که آمده بود پیشم. برای این حس که پیرهن تنش کنم و از ته دل بخندد. من بچه نه دوست سوار مترو میشوم و هر دحتربچه ی 5-6 ساله ای که میبینم دلم میخواهد دخترک هم نشسته بود جایی پیش من. منِ گریزان از مادری دلم دخترک را می خواهد. بعد احساس می کنم چه حس عجیبی که اینقدر تنها و بیکس می رود مدرسه.که فردا که در مدرسه هی خواهند پرسید شما تو خونتون مامانت چی کار می کنه، بابات چی کار می کنه با تعجی نگاه خواد کرد و جواب خواهد داد که آخه من که مامان ندارم. دلم برای فشار دادنش  توی بغلم و دورو برم پلکیدن تنگ شده. هفته ی بعد می روم ساری. معلمش را ببینم. بداند همچین هم بی کس و کار نیست. که من هستم. که هرچه شد به من خبر دهد.

دوروزی است که انگار دلم مچاله شده، نازک شده و راحت پر پر می شود. دلم آغوش می خواهد. بوس و بغل. اصلا کمی خوشبختی اغراق شده. حس امنیت موقع خواب. و لبخندی که صبحدم با یاد آوری شبی که گذشت، بر لبم بنشیند....

این دفترهای نو که هر ناشادی ای را هم شادی می کند....

عین تمام بچه های کلاس اولی که وقتی لوازم و التحریر نوشون رو می خرن، خواب از سرشون می پره، ساعت 1.5 شب دیدم هیچ کاری الان برام هیجان انگیز تر از این ور اون ور کردن این کیف و کتاب های نو نیست..راستش فکر نمی کردم یک روزی که اون روز یک چیزی حدود 20 سال بعد از روزهای دبستانمه، با این هیجان یک سری دفتر رنگی و برچسب رنگی تر دور خودم بچینم و فکر کنم دیکته نوشتن تو کدومش استرس کمتری داره و مشق نوشتن تو کدوم کیف بیشتر...دخترم امسال کلاس اولیه...با دوتا فسقلی دیگه که اوناهم اولی ان و دوتا دومی و دوتا مهدکودکی...با مامان رفتیم کیف ها رو خریدیم..کیف های پر از پرنسس های والت دیزنی و گربه های اشرافی ملوس و کیتی های رنگارنگ...زحمت خرید دفترهای رنگی رنگی افتاد با مهربان...با دوسه تا کیسه ی پر از دفتر و کتاب و مداد رنگی و مداد سیاه و مداد قرمز، تراش های گرد رنگی رنگی، از این هایی که دقیقه ها می رفتیم کنار سطل آشغال به مداد تراشیدن تا داد معلم در بیاد، پاک کن های نرم سفید و قرمز و برچسب هایی پر از شکل کارتونی، از این هایی که روش نوشته نام و نام خانوادگی، درس، کلاس و بعد کنارش یه بع بعی گنده یا یه باب اسفنجی چاقالو یا چهار تا دختر ظریف و باریکه اومد خونه ی مامان...کیف ها رو خریده بودم ولی فرصت  برای خرید این ها واقعا نبود....کیف و کتاب ها رو کول کردم و آوردم خونه ی خودمون و رفتم توی تخت بخوابم که دیدم دلم قیلی ویلی میره زودتر بفهمم کدوماش میشه دفترهای ثریا، کدومش آیدا، کدومش دنیا و بقیه فسقلی ها و اعتراف می کنم دست خودم نبود، ناجور دلتنگ وجود دوست داشتنیش بودم که اول دفترهای اونو گذاشتم کنار...نه این که مثل بقیه نباشه  و فرق گذاشته باشم، فقط تو یکی دوتاش که مجبور بود متفاوت باشه، گل و بلبلشو بیشتر کردم...بعد نشستم دو ساعت برچسب چسبوندن، روی دفترها، روی تک تک مداد رنگی ها، مداد های سیاه، قرمز و خلاصه همه چیزهایی که قرار بود توی کیف جا شه....فقط جامدادی ها مونده که فردا باید زودتر بخرمشون و بار و بندیل هرکی رو بزارم تو کولش و یه کاغذ کادوی گنده دورش....و این شد که الان ساعت دو شب، کیفور از حس لمس دفترهای نازک کارتونی چهل برگ و نوشتن دفتر نقاشی و دیکته و مشق و ریاضی روی برچسب ها، دفترهای پهن شده روی تخت رو جمع کردم و با یه لبخند رضایتی دارم میرم بخوابم...شنبه بالاخره مسافرم...طبق معمول یه سفر کوتاه یه روزه و یه عالمه بوس و بغل و فشار و ماچ....تولدش هم هست...یعنی زودتر بود ولی نشد....شنبه مسافرم با یه عالمه کوله پشتی های رنگارنگ که میشن کادوهای تولد و بادکنک و کاغذ رنگی و فشفشه و کلاه و کیک و خنده های از ته دلی که انتظارم رو می کشن.....ساعتم خیلی کمه...فقط خداکنه جاده یاری کنه و دیر نرسم....

پی نوشت: باید اعتراف کنم  همیشه جزو رویاهام بود جشن شکوفه هاش کنارش باشم...فکر کنم همون روز دفاع پایان ناممه...نمیدونم چی میشه...

شاید که به دنیا اومدم خاله ی بچه های مردم باشم...

دلتنگش که میشم، دلم برای دست انداختن دور کمر باریکش تنگ میشه...هی توی ذهن خودم یا توی خواب تصور می کنم که نشسته روی پام و من دستهام رو حلقه کردم دور کمرش و یه جور خوبی اونجا جا خوش کرده.... به نظرم اگه دختر بچه ای رو دوست داشته باشید و به خصوص اون دختر بچه ظریف و باریک و بلند به نسبت سنش باشه و طبیعتا اگه یکی از این پیرهن های گل گلی آستین حلقه ای رو پوشیده باشه، هیچ کاری لطیف تر از دست دور کمرش انداختن و بغلش کردن نیست...یعنی فکر نمی کنم جور دیگه ای آدم بتونه عشق اون بچه رو بگیره و عشق خودشو منتقل کنه..باور ندارید امتحان کنید...

شروع کرده بود یه چند وقتی بود لابه لای خاله گفتن هاش، رها و رها جون صدا کردن..نه اینکه مثلا فک کرده باشه و انتخاب کرده باشه که اینجوری بگه..به نظر من خوب یه جو بود...یه جو همین جوری الکی که جای خاله رها، رها جون صداش کنیم زین پس...صداش کردم و گفتم منو "خاله رها" صدا کن..من اینجوری دوست دارم...حالا نه اینکه خود این بحث "خاله" گفتنه مهم باشه ها، یا مثلا لذت خاصی داشته باشه که خوب البته دروغ چرا خوب لذت هم داره..ولی مسئله ی اصلیم "خاله" شنیدنه نبود..برای من که فکر می کنک به دنیا اومدم تا خاله ی بچه های مردم بشم، "خاله" شنیدنه مسئله نبود، برام  بیشتر"خاله" گفتنه از زبون اون مسئله بود..انگار که با خودم نشسته باشم  و فکر کرده باشم که اینجوری چه جوری میشه...بعد احساس کردم بالاخره هر بچه ای تو دنیا لازم داره یه ننه بابایی داشته باشه، حالا ننه بابا نه، مادر بزرگ پدربزرگ، اونم نه، خاله، دایی، عمه، عمویی چیزی که هویتش بشه...یکی که رها جون و آیدا جون و فروغ جون و فلانی جون و بهمانی جون نباشه...یکی که اصلا جلوی این و اون وقتی نوجوون شدی بگی این خالمه ها..این فک و فامیلمه ها...این خانواده امه ها...این یه کس و کار من هست، فقط اسم نیس..یکی هست..یکی که وقتی صداش می کنی احساس کنی از خودت بزرگ تره بعد این بهت احساس امنیت بده شاید..یا اینکه مثلا بزرگ که شدی، هیش کی هم که نبود بری سراغش، حداقل یه "خاله" ای باشه پاشی بری زنگ در خونشو بزنی و بگی من اومدم خاله، درو باز کن...یا مثلا یه وقت که عاشق شدی بیای بگی خاله می خوام باهات حرف بزنم، اینجوریه و اونجوریه و فردا که خواستی طرف رو نشونش بدی، بگی این خالمه و این خالمه یعنی اینکه ما دوتا شاید یه هویتی باهم داریم و از اون بچگی شاید کذایی یکی دیگه هم هست که به اندازه ی من خاطره داشته باشه و لااقل یه گذشته و آدمهایی که باهاشون زندگی کردم رو بشناسه...که یه گذشته ی مشترکی  که هرچند کم اشتراک ولی یه چیزی این وسط باشه...یه چیزی که از جنس خانواده باشه.....به خاطر همین ها بود که یهو دیدم سفت وایستادم و دارم می گم:"ثریا! لطفا من رو "خاله" صدا کن، اینجوری خوشحالترم......."

فسقلی:) تولدت مبارک...

صبح های تولدم یک جورهایی بهترین صبح های سال بود..از اتاق که با یه حس پیروزی و خاص بودن بیرون میومدم، یکهو ماچ و بوسه ها و تبریک گفتن ها شروع می شد...اول از همه همیشه مامان بود که با یه بغل گرم بهم تبریک می گفت...بعد هم که بابا و پسته و مهربان...یک جایی از خاطراتم می گه که صبح های تولد، صبحونه شیرکاکائوی غلیظ دست پخت مامان که توش پر از زرده ی تخم مرغ بود داشتیم و نهارش هم معمولا باقالی پلویی چیزی...وعده ی غذایی روزهای تولد باید یه چیز مجلسی خوبی می شد، اگه هم مجلسی نبود قبلش مامان از ما پرسیده بود که چی دوست داری امروز بخوری و مای تازه متولد یه پیشنهادی داده بودیم.....روزهای تولد مامان به طرز محسوسی مهربون تر میشد...شب هم یا یه جماعت خاله و دایی ای میومدن خونمون و تولد بازی می کردیم و یا کیک گرد تولد دست پخت مامان حواله میشد برای فرداش که سیزده بدر بود و دور همی فوت و خورده می شد.....یادمه به خاطر مصادف بودن با روز جمهوری * اسلامی و دوازده فروردین، همیشه تو این روز کارتون های خوب می داد، یه بار از مامان پرسیدم چرا تو تولد من همش تام و جری و سرندیپیتی میده؟ مامان خیلی جدی و مهربون گفت: خوب عزیزم چون که ما بهشون زنگ میزنیم و میگیم تولد دخترمونه و براش کارتونهای خوب پخش کنید.... و اینجوری بود که تا سالها با چنان افتخاری به دختردایی هم سنم فخر می فروختم که مامان من همچین اهمیت هایی به من میده...طفلی شما.......!

امروز 4مرداد تولد دخترک کوچولوی منه...300 کیلومتر اون طرف تر، پشت کوه ها، ساری...مطمئنم صبح که از خواب پاشده هیشکی بهش نگفته تولدت مبارک..چون احتمالا کسی نمی دونه...چون خودش هم نمیدونه باید کل سال با هیجان منتظر 4مرداد باشه...زنگ که زدم بهش، بهش نگفتم تولدت مبارک...نتونسته بودم برم و از اون مهم تر ماه رمضون نمی تونستم براش تولد بگیرم...ترجیح دادم به یه تلفن بسنده کنم و بزارم جشن و شادی برای بچه ها رو برای بعد ماه رمضون...بهش که گفتم جوجه این دفعه که اومدم برات تولد می خوام بگیرم با کلاه برای همتون و جایزه های قشنگ برای همتون، یهو از اون ور خط داد زد:نهههههههه! نباید به من بگی که! باید منو "سوربه ریز" کنی.....!جوجه سیاه 6ساله ی من، تولدت مبارک:) امسال سومین تولدیه که باهمیم......:) 

که آمدنت همه ی آن چیزی بود که روزی آرزویش را داشتم.....

ثریا اومد و رفت...صبح که رفتم و گذاشتمش میدون آرژانتین، با اون طبیعت پذیرای عجیبی که فقط از این بچه ها آدم میبینه، احساس می کردم اونقدررررررررررر خسته ام که فقط نیاز دارم هرچه زودتر خودمو به تخت برسونم و چندین ساعت بخوابم..........

جمعه صبح رفتم ساری دنبالش... لباسهاشو جمع کرده بود گذاشته بود گوشه ی اتاق.... با یک هیجان مخلوط با استرسی که نمی دونست واقعا قراره چی پیش بیاد...ولی تنها حرفهایی که زد می شد از تهران سابق بود و یادآوری خاطراتش از اونجا که نشون می داد چقدر داره به مرکز قبلی که به اسم "تهران" میشناختتش فکر می کنه و تاکید چندین باره اش که اون تهران درش بسته شده و با هیچ کلیدی باز نمیشه.....

راه که افتادیم، بیشتر راه رو توی اتوبوس خوابید، یک جورهایی آروم و تو فکر بود...وقتی بیدارش کردم که ثریا جان پاشو رسیدیم تهران و تاکسی گرفتم، دیدم این بچه ضربان قلبش تند شد و با استرس کز کرد یه گوشه ی تاکسی و هیچ نگاهی هم به بیرون نینداخت.. مهم نیست چند ساله باشی، کافیه حتی یکبار احساس عدم امنیت رو عمیق چشیده باشی تا توی سخت ترین لحطه هات به حرف هیچ کس اعتماد نکنی... جلوی در خونه که رسیدیم و گفتم ثریا اینجا خونه ی منه، برق شادی و امنیتی توی چشمهاش دیدم که تاحالا ندیده بودم، انگار تازه باور کرده بود قرار نیست تحویلش بدیم به مرکز سابق...داشتیم میرفتیم "خونه"، اونهم "خونه ی من".....

از شنبه ظهر که رسیدیم تا صبح دوشنبه که راهیش کردم و رفت، خونه ی ما بود..خانم مدیر برای اینکه دخترک حس خانواده رو بیشتر درک کنه، به جز زمانهایی که باید باهم بیرون و پیگیر کارهای دکتر می بودیم، ما رو تنها گذاشت...توی خونه که می پلکید یا دستش رو که می گرفتم و به جاهایی که دوست داشت می بردمش، انگار تازه یادم میافتاد که یک زمانی چقدررر آرزو داشم فقط یکبار وارد خونه ی من بشه، که وقتی توی تهران بود آرزو داشتم آزادنه دستش رو می گرفتم و توی این خیابونها، پیش آدمهایی که دوستش دارند می چرخوندمش تا بفهمه زندگی فقط توی اون قفس بزرگ لعنتی نیست... و حالا ثریا بود، دست توی دست من، توی خونه، توی خیابون، توی تخت توی بغل من، موقع شونه کردن موهاش، موقع با تعجب نگاه کردن چیزها، موقع حس امنیت خونه، موقع چرخیدن و خرید کردن وموقع تمام چیزهایی که توی دو روز دست و پا شکسته میشه با یه بچه که عاشقشی تند و تند زندگی کنی....

باید اعتراف کنم تجربه ی خاصی بود... حرف توی ذهنم خیلی زیاده از تمام این عشقی که رد و بدل شد....از تمام این شادی وحشتناکی که تا حالا ندیده بودم توی صورتش، این حس ذوق مرگی بودن با من و شازده کوچولو، اون نگاه های خاص، اون سری که با شنیدن اسم "مامان" توی خیابون و خیره شدن به اون "مامان" بر می گشت، اون حس قدردانی و لذت بغل هایی که قدرش رو با تموم سلول های بدنش می دونست..... کلا امروز که رفته باید اعتراف کنم تمامش تجربه ی عجیب خاصی بود...حتی تمام اون 24 ساعت صدای "خاله"، "خاله" پیچیدنش توی خونه و توی سر من....

ولی یه طرف دیگش هم که خیلی برام عمیق بود این بود که دیدم من واقعا آدم "مامان" بودن نسیتم.... می تونم تا ته دنیا "خاله " بمونم.. ولی این مسئولیت 24 ساعته در قبال یکی اصلا با من جور نمیشه...بعد هم اینکه من رسما اگر مامان بودم از اون مامان های گند میشدم...واقعا اینو دیدم..توی تمام اینجوری بشین، این کارو بکن، اون کارو نکن هایی که از خودم دیدم...توی تمام جاهایی که صبر نداشتم...توی تمام جاهایی که دیدم هرچی از تربیت بچه خوندم رسما کشک و ادعایی بیشتر نیست..هزارتاهم که بخونی، جوری که" بزرگ شدی" حرف اول رو توی برخورد با بچه ات میزنه.....

همه ی اینها رو گفتم که بگم تجربه ی خاص، عمیق، پرعشق و عجیبی بود....دو روزی اومد و تموم شد و من فهمیدم حاضرم برای هر کدوم از این بچه ها، فقط برای اینکه برای دو روز هم که شده حس امنیت خونه رو پیدا کنند، عین یک "خاله " ی پر عشق، "مادری" کنم....

پی نوشت 1: دکتر هم خوب بود...بیشتر بحث یک پیگیری بود و چکاپ...

پی نوشت 2: مدام صداش و جملاتش ، نگاهش و تعجب و شادیش می پیچه توی سرم....توی سرم شده کاسه ای پر از همه ی چیزهایی که گفتم و همه ی حس ها و فکر هایی که دارم ولی اونقدر عمیقند که کلمه نشدند...

پی نوشت  آخر شب. اعتراف می کنم بعد دو روز بودنت، جای خالیت اینجا حس می شود فسقلی دوست داشتنی!

به تو قول می دهم این تهران با همه ی تهران های ذهنت فرق بکند..قول می دهم...

زنگ زدم به خانم مدیر که باهاش صحبت کردین؟ میدونه که قرار نیست بیاد و بمونه؟ قراره یک سر بزنه و بره دکتر و برگرده؟ گفت براش توضیح دادم...قبول کرده...اول می گفت که نه دیگه من وسایلمو جمع می کنم می برم پیش حامیم گاهی وقتها میام به شما سر میزنم، بعد باهاش صحبت کردیم که نه خونه ی تو اینجاست... و فقط قراره بریم "تهران" دکتر و بر می گردیم.. زنگ زدم بهش..گفتم عزیزم قراره بیای تهران دکتر بعدم بیای خونه ی ما مهمونی؟ گفت: " نه نه...! " تهران" قرار نیست برم..مامان ستاره( خانم مدیر) قول داده من اونجا نمیرم..اونجا اصلا خراب شده.... من قراره برم دکتر و برگردم"عزیز دل نازنین من...تمام چیزی که به اسم "تهران" میشناسه همون شیرخوارگاه لعنتی است..اصلا فکر می کنه تهران یعنی زندگی سابق .... بعد یکهو با یه لحن ناراحت عجیبی پرسید :"خاله، چرا اونجا خراب شد؟....." گفتم عزیز دل نازنین من، تو قراره یه تهران دیگه بیای...تو قرار نیست هیچ وقت اونجا بری..اونجا اصلا رفته یه جای دیگه..درش هم بسته شده...گفت : "آره...اصلا درش همش قفله، بازم نمیشه، ماهم دوست نداریم بریم اونجا....." بعضی جمله هاش یکهو انگار رسوخ می کنه ته قلبم..مثل قصه ی تهران قدیم و تهران جدید...گفتم میدونی قراره بیای خونه ی ما مهمونی؟ گفت آرههههه...بعدش که اومدم خونتون به پدر و مادرتون بگین: " این ثریاست..."!

که نفسی عمیق می کشم و اعتماد می کنم به تمام تجربه هایی که پیش می آید....که لابد باید می آمد...

تلفن دوم که تموم شد یکهو با یک حس آمیخته از هیجان توام با استرس،  تمام حرفهای تلفن اول شروع کرد به چرخیدن توی سرم..وَرِ منطقی ذهنم با وَرِ احساسی ذهنم شروع کردند به مکالمه: -اگه بیاد و بخواد بمونه چی؟..-چرا برای خودت بزرگش می کنی، بهش می گی یک سفره کوتاهه، میاد کارش انجام میشه و میره.. -پس با اونهمه حرفهایی که زدم که باید اینقدر سالت باشه که بیای چی؟ نکنه حرفم رو زمین بمونه؟- تو بزار به حساب اقتدارش، "خواست" که بیاد، داره درست می شه که بیاد، چه اشکالی داره به بزرگترین آرزوش که دیدن خونه ی تو اِ برسه؟ حتی برای یکی دو روز......

عصر که زنگ زدم ساری، یکهو یک مکالمه ای رو شروع کرد.. با همه منطق 6سالگیش که چقدر زود 6 ساله شد یکهو گفت: خاله من میشه یه چیزی بگم؟ گفتم بگو عزیزم...گفت پس کی میای دنبالم من دیگه وسایلمو جمع کنم بیام خونه ی تو؟ شروع کردم دوباره اون حرفهای همیشگی رو زدن که باید بزرگ شی و اندازه ی فلانی جون که براش مظهر بزرگی هستش بشی و بعد خانم مدیر اجازه میده و میای.. گفت آخه بیا نگاه کن، من خیلی غذا خوردم، دیگه خیلی بزرگ شدم، بعدم نگار اندازه ی من بود که رفت خونه ی حامیش... نگار دختر همسن و سالی بود که قبل عید رفت توی خانواده ای که پدر و مادرش شدن...گفتم عزیز دل قشنگم، خانم مدیر اجازه نمیده الان، باید خیلی بزرگ شی و گفت من ازش اجازه می گیرم که بیام خونه ی حامیم و اونم می گه باشه و تو بیا اینجا تو راهرو وایستا  تا من وسایلمو جمع کنم و بریم و دیگه از دست اینجا راحت شیم..درست مثل نگار...

تلفن رو که گذاشتم حرفهاش شروع کرد به چرخیدن توی ذهنم....حس عجیبی بود..شاید حتی قاطی با یه حس سرکار گذاشتن لعنتی...بهترین تصویری که می تونست تو ذهنم بیاد رفتن تو خانواده ای بود که از اونجا نجاتش می داد.....

تلفن دوم از ساری بود.. نمیدونم همون شب یا شب بعد..... تلفنی از یکی از مربی ها و بعد خانم مدیر که ثریا تغییر کرده...نمیدونیم تحت تاثیر داروهاشه یا رشد بیماریش و در آخرپیشنهاد من که بهتره یک دکتر متخصص توی تهران ببینتش و صحبت برای درخواست و پیگیری کسب مجوز جابه جایی چند روزه ی بچه به تهران.... و هماهنگی های من که هر چی لازمه انجام میدیم تا خیالمون بابت یک چکاپ مطمئن راحت بشه و صحبت من و شازده کوچولو که این جوجه قراره تحت حمایت ما باشه و هرکاری لازمه براش انجام بدیم و تلفن امروز که کارهای مجوز انجام شد، منتظریم تا شما از دکتر وقت بگیرید و بچه منتقل شه...

توی این یک هفته ده روزی که صحبتش شد خیلی با خودم کلنجار رفتم..قرارمون نبود که خونه من رو هیچ وقت ببینه...یا حداقل فعلنی ها ببینه ولی همه چیز قرار نیست اونجوری که ما براش برنامه می چینیم پیش بره.... ولی بالاخره پذیرفتم اومدنش رو.... خودم میدونستم که برای خودم هم این همیشه یه آرزوی عجیب دور بود که چند روزی مهمونم باشه....هی وَرِ نکوهشگر مغزم سعی کرد با صدای بلند بگه که بودنت براش سرتا پا عذابه، بودنت، عشقی که به تو داره و برنامه ای که برای آوردنش نداری سراپا عذابه....وَرِ منطقی ذهنم جواب می داد قبول کن زندگی این بچه ها هیچ وقت بدون آسیب نیست.. تو نمی تونی هیچ چوره آسیب امثال دخترک رو به صفر برسونی..حتما دلیلی داشته که "تو" اومدی توی زندگیش..حتما دلیلی داشته که "اون" پرید وسط زندگی تو..نفس بکش و اعتماد کن به هستی...که همه چیز درست همون جایی قرار گرفته که باید قرار می گرفت....

پی نوشت یک: فکر کنم برای حدود ده روز بعد بیاد تهران..با خانم مدیر و مهمون من خواهد بود...شاید همون جور که گفت برم دنبالش.. نیمخوام با اسم تهران و خاطرات اون شیرخوارگاه لعنتی که به اسم تهران میشناستش یه ذره هم استرس بگیره....باید اعتراف کنم که برای منم اتفاق بزرگیه...که مدام ذهنم داره با هیجان دنبال لذتهایی می گرده که توی یکی دو روز میتونه برای یه بچه مهیا کنه...لذتی از جنس بودن توی یه خانواده...

پی نوشت دو. تصور قیافه اش لحظه ای که می شنود قرار است پا به خانه ی من بگذارد از جلوی چشمانم کنار نمی رود....

ای بهار دلنشین آمده سوی چمن....

جمع شدیم و دور هم این بار، دوباره گلخونه رو راه انداختیم.... نشسته بودیم و تیکه های پاره شده ی پلاستیک رو که با پلاستیک جدید کوک می زدیم، فکرکردم که چقدربعضی  وقتها باید بعضی چیزها رو دوباره کوک زد... که یک بار با دقت دورش چرخید....نگاه کرد که از کجاها باد می آید تو، بعد آرام برداشت وهمه ی درز و سوراخها رو کوک زد ... یک جوری که انگار:گلخونه، حواسم به تو هست... حواسم به تو هست که باد یک جا تورو با خودش نکند ونبرد...

بذرها رو که دونه دونه کردیم توی گلدون، بالاخره احساس کردم بهار اومد....که انگار دونه دونه زندگی دادن به این بذرها خود تولد بود.. خود بهار بود......جمع شدیم و گفتیم و خندیدیم و پنج هزار تا بذر رو گذاشتیم توی گلدون و با دستهامون پر از خاکش کردیم و زمین رو کندیم و گذاشتیمشون توی خاک..... و نگاه کردیم که همه ی دونه ها به اندازه آب بخورند... که هیچ کدوم تشنه نمونند..

کودک منم مثل این بذرها بود......دستی که به سرش کشیده شد، با لبخند و عشق که گذاشته شد توی خاک،دوباره متولد شد....که بوی بهار و بذر همه جا رو پر کرده..... :)

پی نوشت: زنگ زدم ساری...دخترک گفت مگه نگفته بودی عید شه میای...پس چرا نیومدی؟ ومن انگار یادم رفته بود که عید شده، که قول و قراری گذاشتم ، که دخترک با تمام 5سالگیش منتظر عید و من و عیدی بوده...باید زودتر یک سر برم....

قصه ی من و غم تو، قصه ی گل و تگرگه......

سه شنبه عصر، ساعت چهار بعد از ظهر، ترمینال ساری

نشسته ام توی ترمینال... بعد از آن همه سر و صدا سکوت ترمینال هم چیز خوبی ست. دلم می خواهد سوار اولین اتوبوس تهران بشوم و پایم برسد به خانه... البته خیلی هم مهم نیست... دلم پر است از یک عالمه حرف و احساسات و هیاهو و شلوغی که خودم هم درست نمیدانم کجاها قایم شده اند... فقط انگار همه چیز پشت سکوت چشمهایم پنهان است... جایی عمیق آن زیرها که بعد که سوار اتوبوس می شوم، هایده که داد می زند وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد، .. یکهو انگار تمام هیاهوی این چندروز از چشمهایم قل می خورد می آید پایین...سبک می شوم...

شنبه شب، ساعت 8 شب، داخل ماشین

بعضی چیزها وحشتناک است.. بعضی چیزها وحشتناک تر...28ساله هم که باشی، شاید 50 ساله هم که باشی، بیمارستان تنهاییش ترسناک است....فکر بودن توی بیمارستان بدون اینکه مادرت، خواهرت، همسرت و هر کدام از اینهایی که یک "ت" مالکیت تهش می چسبد کنارت باشند، وحشتناک است...5سال و نیمه که باشی، توی دنیای به این یزرگی،تنهای تنهای تنها که باشی، وحشتناک تر است....

خانم "کاف" زنگ می زند... که دخترک مریض است.. که تبش پایین نمی آید.... که استفراغ داشته است و همه ی ما میدانیم این کلمه ی لعنتی می تواند به اندازه ی بودن یا نبودنش مهم باشد..بیمارستان بستری شده.... معطل نمی کنم......در حد یک جمله فقط جواب می دهم فردا صبح اول وقت ساریم..... شاید که تنها دلگرمیش توی آن همه سرمای بیمارستان باشم...

یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، تمام وقت، تک تک لحظات

مانده ام توی بیمارستان و تکان نمی خورم..توی این همه کثیفی و شلوغی برای خودم هم عجیب است که مثل همیشه درحال جمع کردن خودم نیستم.....تا می توانم بغلش می کنم... تمام نازهای 5سال نکشیده اش را می کشم.... کتاب می خوانیم، برایش نی نی ای که موهایش گیس می شود می خرم.... رنگ آمیزی ها را تمام می کنیم...می رویم تا دستشویی و برمی گردیم...دست دردناکش را می مالم...قربان صدقه ی چشمهای فوق العاده اش می روم... حرف میزنیم...در بغلم ولو می شود....در بغلم در نهایت آرامش خوابش می برد.. می خندیم.....خاله بازی می کنیم... با پرستار دعوایم می شود که چرا سرم تمام شده را یک ساعت است از دستش در نمی آورد که بتواند راحت بخوابد... که موقع خواب آنقدر صورتش را نوازش می کنم که دیگر دستش را نمی خورد و عمیق می خوابد.......که دکترها که می آیند بالای سرش زیر چشمی به من نگاه می کند و می بوسمش و می خندد... که قاشق قاشق سوپ دهانش می گذارم.... که سلول سلول بهم عشق می دهیم و عشق می گیریم... که باهم حرف می زنیم.......که می گوید دعا کرده خدا جون برایش یک مامان و بابا پیدا کند... که مامان ستاره گفته که خانم هایی قرار است بیایند و مامان اینها شوند و مهربان هستند و دیگر می روند خانه ی مادرشان..... که می گوید و می گوید و می گوید.. که دیگر حتی انگار فرصت ندارم با حرفهایش نه بغض کنم، نه گریه، نه بخندم.....که فقط گوش می کنم....که حرفهایش می رود می نشیند درست یک جایی از دل من که آن زیرها قایم می شود.... که از ته دل شاید برای اولین بار دلم می خواهد دعا کنم که "خداجون" خرفهایش را بشنود.... که نمی دانم چرا اینقدر باید زیاد بفهمد... که وقتی می پرسد من کی بزرگ می شم که بتونم بیام خونه ی تو و جواب می دهم باد اندازه ی ف بشی، که باید 18 سالت بشه اونوقت می تونی بیای خونه ی ما مهمونی، می پرسد: خوب بیام و بعدش برگردم...؟خوب من کجا برگردم؟ من که خونه ندارم................و جواب من که تاهروقت که خواستی آن وقت می مانی و لذت بغلش که انگار تمام شدنی نیست....

سه شنبه ظهر،ترخیص، خانه

می رسد خانه...خانه لزوما جایی نیست که مامان و بابا دارد...خانه جایی است که تخت تو آنجاست... که واقعا نمی دانم خانه واقعا کجاست... یک ساک پراز غنایم بیمارستان دارد....می توانم بگویم یک ساک از تمام دارایی های زندگیش دارد....سارایی که من برایش خریدم، یک باربی ساده ی کوچک، چندتا کتاب رنگ کردنی، چندتا داستان، یک بسته مداد رنگی و مداد شمعی .....نگران بودم نکند دعوایشان شود..که چرا خاله برای ما نخرید..چرا برای ثریا...خودم را آماده کرده بودم که توضیح دهم ...که دلهای کوچکشان را راضی کنم.......از خودم شرمنده شدم...دیدم کل ساک و دارایی هایش پخش زمین شده که هرکدام را دوست دارید بردارید..برای شما...هرکدومممممم رو که می خوای بردار.....که دنیا چهارتا چیزی که برداشت گذاشت کنار و با کاغذ کادو،کادو کرد که اینها رو برمیدارم برای حامیم....که از معلم مدرسه و سرویسش بیسکوییت و نصف آدامس توت فرنگی ای که گرفته بود رو گذاشته بود بدهد به ثریا.....که گفتند ثریا سارا را برای خودت بردار..خیلی خوشگل است...... که احساس کردم چقدرررر ما احمقیم.....که تمام دراایی هایت که در یک کیف جا میشود چقدر می تواند با عشق برود...که برای اولین بار در طول چندروز احساس کردم می توانم گریه کنم....که روح هایی هستند که خیلی بزرگ تر از قد و قامتشانند..

سه شنبه عصر،ترمینال ساری

نشسته ام منتظر اتوبوس و به تمام این سه روز چشم بسته نگاه می کنم.............

می خواستم چشم های تورا ببوسم، تو نبودی باران بود...

انگار که اومده بود دو روزی تهران برای دکتر یا یک چیزی شبیه این..دلم وحشتناک براش تنگ شده بود... بردمش گردش..بردمش لباس هایی که دوست داشت براش خریدم... شازده کوچولو رو نشونش دادم..یه دل سیر بغلش کردم....یه جورهایی انگار تو دل خانواده بود.. مهمونی خانوادگی..کباب درست کردن..انگار توی همون مدت محدود هر چی تونستم از تهران رو بهش نشون دادم که بفهمه تهران فقط اون باغ و اون چهارتا ساختمون کذایی نیست...... انگار دوست داشتم توی همون دوروز همه چیز زندگی واقعی رو نشونش بدم... که داشتم نشون می دادم... که خودم تعجب کرده بودم با یه حس عمیق نادیده گرفتن تمام آدمهای دور و برم، چه حس وحشتناک عمیقی بود که "مامان" صداش می کردم و چقدر برای خودم عجیب تر که دوست داشتم که "مامان" صدام می کرد..یا شایدم هیچ چی صدا نمی کرد ولی من این جوری حس می کردم...که برای اولین بار توی زندگیم احساس خوبی از بودن به عنوان این کلمه توی زندگیم داشتم...

محکم بغلش کردم....مدتها بود یه همچین عشق عمیقی رو تو زندگیم احساس نکرده بودم...شایدم اصلا دخترک یه بهانه ای از یه چیزی توی خودم  بود....نمی دونم.... فقط میدونم اونقدر شدت این حس عمیق بود که یهو از خواب پریدم....

چشمهامو دوباره بستم... دوست داشتم تمام اون احساسات رو یکبار دیگه زیر دندونم مزه مزه کنم....

پی نوشت: ساری رفتن این ماه دیر شد...بگذارید به حساب برف و بارون و ترس من از جاده و بهونه ی اومدن پسته، هفته ی بعد ولی مسیرم رو فکر کنم اون وری کج کنم...

پی نوشت2: تمام این حس خیلی خیلی عمیق تر از یه حس مادری ساده بود...

خانواده ی شیشه ای تو.....

هزار دفعه هم که بروم ساری، دفعه ی هزار و یکم که می شود، ماشین که می پیچد داخل کوچه ی کج و پیچ دار، جلوی خونه ی سفید دو طبقه و آرایشگاه فلان  که می ایسته یکهو انگار دلم هری میریزه پایین...انگار که تمام حسهای اون دفعه ی اول، اون هوای ابری، اون همه علامت سوال و تعجبی که از دیدن یک"خونه" و نه یه مرکز بزرگ بهزیستی  پیدا کردم  و حس خوبی که داشتم که جایی که این همه بارون داره و درخت و شالیزار حتما جای خوبیه، درست مثل یک سریال دنبال میشه و می رسه به تمام اشتیاق من برای زدن زنگ طبقه ی پایین......

صدای جیغ ها، بغل ها، خنده ها یک طرف.... رفتم دنبالش دم مهدش، این یک طرف دیگر....جیغ زد...بالا پایین پرید و چشمهایش از هیجان از پشت اون عینک گنده گرد شد و دنبال شد اومد نشست روی صورت من .... باید مربی اش رو میدیم...اصلا از اول میخواستم مربی مهدش رو ببینم...بچه که بی کس و کار نیست...بالاخره یکی باید باشه....یکی باید باشه که اگه لازم بود، مربی مهد شماره اش را بگیره و بگه این اتفاق افتاده و "شما" باید بدونید....که "من" باید بدونم...خودش آمد جلوی در...جیغ های ثریا و بقیه را که دید حدس زد که "من" باشم...گفتم فلانیم و "حامی" ثریا...همه ی کارش به من مربوط میشود... رفتم عین این مامان های بی تجربه ای که میروند مدرسه و می پرسند چه خبر و بچه ی ما چطور است با مربی حرف زدن.....گفت خاله رها شمایید؟ گفتم آره...گفت تمام مدت از شما حرف میزنه..همه اش از شما می گه..خیلی شمارو دوست داره....که گفت مثل بقیه همسن و سالهاشه و مشکلی توی این سن خوشبختانه برای یادگیری نداره...نفسی کشیدم......گفت خیلی دوست داشتم ببینمتون.....امروز درس در مورد اعضای خانواده بود......پدر.........مادر...... نوبت ثریا که شد گفت من یه حامی دارم......اون مامانمه...یه شوهرم داره...اونم پدرمه.......

ومن احساس کردم که همه چیز رو دارم از پشت یه پرده اشک میبینم.......

ظهر خوابیدیم کنار هم... چقدرررر بزرگ شده ......دست من روی صورتش....بند بند انگشتهای دستم صورتش رو حس می کرد.....وبرای من تمام دنیا این بود که اونقدر با آرامش خوابید که لازم نشد دستش رو توی دهنش بگذاره و مک بزنه..تا خوابش ببره....که چشمهای بسته اش رو که نگاه کردم،پشت این چشمها همون ثریای سه ساله ی من بود...............

پی نوشت: خیلی فکر کردم....مشورت گرفتم.....به این در و اون در زدم...مشاوره رفتم.....ولی در نهایت چیزی که فهمیدم این بود که حتی یه مادرم که میدونه به خاطر یه مریضی سخت چند سالی بیشتر زنده نیست، هیچ وقت نمیاد عشقی که به اون بچه میده رو حذف یا کم کنه که شاید بعد از اون اذیت باشه...اون مادر فقط و فقط در لحظه عشقش رو میده تا اون بچه در حد ممکن سیراب بشه..

یه مادر نیستم....از آینده هم هیچ نمیدونم...فقط الان میدونم که تا وقتی هستم برای دخترک نمی خوام کم بزارم..فقط همین...

 

ابدیت برایم ان وقت است که صدای قلب من و حس دستهایم روی نرمی پوست صورتت، می شود خلسه ی آرامش تو...

اپیروزد یک:

بعضی شادی ها عمیق اند..بعضی لذت ها حتی عمیق ترند.....مثلا شادی اینکه بعد سه ماه یکهو صبح با ذوق ، با یک دنیا دلتنگی و عشق پا می شوی و میروی شیرخوارگاه ..اصلا خودش یک کیفی دارد که باید تجربه اش کرد...سه ماه بود درست و حسابی نرفته بودم....شاید سه ماه برای آدم بزرگها سه ماه باشد، برای آدم کوچیکها ولی سه ماه به اندازه ی شش ماه و یا شاید بیشتر هم گاهی می گذرد.....مخصوصا وقتی از این ور آنور می شنوی که بست منتظر نشستند که لابد امروز خاله فلانی می آید...اینها را میدانستم ولی خوب گاهی وقتها دست خودت نیست...انگار که یکجورهایی نیاز به استراحت داری...یعنی که من اینجوریم..... درس و پروژه و دانشگاه و شاید بهانه ی خستگی و آن وسطها یک سری به ساری زدن و دوباره درس و دانشگاه را بهانه کردم و نرفتم...تعطیلی بخش و نقاشی ساختمان و همه ی اینها هم شاید کمک کرد بهانه هایم جورتر باشد و چند ماهی استراحت کنم...مهم نبود اصلا...یعنی نمیدانم واقعا بودن یا نبودنم چقدر مهم بود یا نبود ولی فکر می کنم مهم این بود که لازم داشتم یک مدت نباشم شاید فقط برای اینکه با این همه حس خوب و انرژی برگردم به این بهشت کوچولو...داشتم می مردم از این همه دلتنگی..از این همه بدون دستهای کوچکشان بودن....از این همه خنده های از ته دل.........داشتم می مردم برای بغل کردن هایشان و حس دستهاشان روی دستهام.....

اپیزود دو:

دو روز است دارم فکر می کنم که چقدررر بعضی ها می توانند روحشان بزرگ باشد....یعنی این همه روح کجای بدنشان جا می شود؟ مامان "ص" رو همه ی بچه ها و همه ی داوطلب ها می شناختند...یک معلم بازنشسته ی 55-56 ساله با روسری همیشه مشکی و شادی ای که با دیدنش پخش میشد بین بچه ها....از همان نوزادی حامی "میم" شد...خیلی ها حامی می شوند...خیلی ها خیلی کارها می کنند...خیلی ها ولی هنوز از دیدن یک کوچولوی اچ آی وی مثبت طفره می روند...بغل کردن و بوسیدن و عشق ریختن بی حساب که بماند....زندگی است دیگر...بعضی ها قرار است از اول اچ آی وی مثبت باشند..مثل "میم" 8ساله ی ما، مثل "نون" فرشته ی 4ساله ی من یا خیلی کس های دیگر.......آنروز شنیدم که بالاخره "میم" را برای همیشه برده پیش خودش....56 سالگی دل بزرگ میخواهد...بچه ی مریض دل بزرگتر میخواهد....یه کسی را ببری که دکترها می گویند دیگر یواش یواش زمان عود بیماریش است دل بزرگتری می خواهد...لاغریش را دیدن، ضعیف شدنش همه ی اینها، خدای من، نمی دانم دل چقدری می خواهد...مامان ص میم را برد برای همیشه پیش خودش..با هزار دردسر مادربزرگ را راضی کرد.....راستش این خبر تمام دیروز و پریروز و امروزم رو ساخت........این همه عشق ریختن  و دانستن شرایط، خدای من، واقعا نمیدانم دل چقدری می خواهد...فقط میدانم از ته دل شاد شدم...خندیدم....

اپیزود سه:

بیخبر می روم ساری...اصلا من عاشق این صحنه هستم که نمی دانند من قرار است بیایم و یکی یکی می آیند جلوی در مهدکودک و با دیدن من جیغ می زنند......یعنی برای این لحظه می شود مُرد......جیغ ها که تمام می شود، دخترک رو که کمی یواشکی سفت تر بغل می کنم و زیر گوشش آرام می گویم عاشقتم، احساس می کنم چقدر خوب است که آمدم...چقدر دلتنگ همه شان بودم....که من با این همه عشق چه کار کنم...که من چقدررررر خوشبختم که این همه عشق مستقیم حواله می شود گوشه ی دل من....این همه خنده... یکی یکی بوسیدنها، سر به سر گذاشتن ها، قلقلک ها، بوسیده شدن ها، عشق گرفتن ها، انگار تمام سلولهای وجودم دارد از عشق پر می شود....بعد اینکه پیش تک تک بچه ها  می روم، آرام دراز می کشم پیش دخترک....خدای من...باورم نمی شود این فسقلی توی این یک سال و نیم بودنش این همه بالا و پایینم کرده......صورتش را می آورد نزدیک نزدیک صورتم...گرمای بازدمش را حس می کنم...گرمای نفسم آرامش می کند...دستم را می گیرد می گذارد روی شکمش...انگار که دوست دارد حس پوستم را از نزدیک ترین جا حس کند....بدون هیچ مانعی . بعد کم کم آرام می شود و می خوابد......5ساله ی من...هنوز داری به من درس می دهی کوچولوی بزرگ من...

اپیزود چهار:

با دو ساله ها کار میکنم...شایدم یک سال و نیمه....موقع نهار است....هنوز نهار را نیاورده اند...توی تختشان "مامّا " گویان منتظرند... توی این بخش که می روم ناخود اگاه "مامّان" می شوم....وارد اتاق می شوم و یکی یکی قدهای کوچولویشان را که از روی تخت به زیر سینه ام می رسد، می چسبانم به خودم...به چشمهایشان نگاه می کنم...صدایشان می کنم...نوازش میکنم و آرام می شوند..ذوق می کنند و می خندند و بعد میروم سراغ تخت بعد..12 تا چشم خیره شده اند ببینند دوباره کی نوبتشان می شود....از تختش که میروم سراغ تخت بعد، آنقدر بیقراری می کند که بر میگردم......سرش رامی گذارد سمت چپ زیر سینه ام...دستهایش به دور بدنم نمی رسد ولی سفت یکجورهایی دورم حلقه می کند....دستانم روی صورتش است....انگار تک تک سلولهایم حس دارد..آرام آرام روی صورتش می لغزد..صدای قلبم آرامش می کند..چشمها بسته می شود و چنان میرود دریک خلسه ی آرامش دار که پاهای ایستاده اش چندباری شل می شود....غذا را می آورند و من احساس می کنم هیچ کاری مهم تر از این در دنیا ندارم که صورتتان را بچسبانم به روی قلبم و شما چشمهایتان را ببندید و این لحظه تا ابد طول بکشد.....

 

 

شاید حتی یک مامان الکی

 

بخش یک:

بالاخره بعد نمی دانم چند وقت و چند سال، زن توانسته مرد یا به قول دخترک بابا دومی را راضی کند که دخترک برگردد خانه...ازدواج که کردند مرد گفت نمی تواند بچه ها را قبول کند....که به چه رویی به پدر مادرش بگوید عاشق زنی شده که دوتا بچه دارد.....چند ماهی قایمش کردند....دختر کوچیکه نوزاد بود...کمی که گذشت مرد راضی شد دختر کوچیکه دخترش شود، پیششان بماند و به اسمش شناسنامه بگیرد...چند ماه دختر بزرگه را در خانه پنهان می کردند تا صبر و تحملشان سر آمد گذاشتنندش بهزیستی.....به همین راحتی...

دفعه ی اولی که دخترک موفرفری  را دیدم، احساس کردم بین آن همه دختر، اگر میتوانستم عاشق یک بچه ای به جز ثریا شوم، قطعا کسی به جز "س"  نبود....گهگاهی می رفت پیش مامانش مرخصی.....دست خودت نیست...گاهی بعضی بچه هارا برجسته تر دوست داری....هرسری که می دیدمش روزشمار دیدن دوباره ی مادرش رو داشت..مثلا 3ماه و 23 روز دیگه دوباره میرم پیش مامانم.....بعد فردا صبح که چشمش را باز می کرد دوباره اولین حرفی که میزد این بود که خاله...3ماه و 22 روز دیگه میرم پیش مامانم واین روزشماری تا روز آخر ادامه داشت.......بالاخره مرد قبول کرده که بیاید برای همیشه پیش مادرش.....وقتی شنیدم احساس کردم بهترین خبری بود که می شد شنید...تمام دیروز رو داشت کشو مرتب می کرد.....برای خواهر کوچیکه که الان 4ساله شده، گیره های قشنگش را لای تورهایی که این ور آنور پیدا کرده بود می پیچید که دست خالی پیشش نرود...مدام به این فکر میکرد که وسایل را کی بچیند..که ساک ندارد که....که مادر گفته 5شنبه می آیم...که تا 5شنبه چندروز مانده...که آرام زیر لبی به من بگوید: خاله دیگه از دست اینجا راحت راحت میشوم........درست یک سال قبل که داشتم می خواباندمش، قبل خواب با آن بغض های همیشگی گفت: خاله..من هیچ وقت نمی خواستم زندگیم اینجوری باشه .... ومن فکر میکردم چقدر این حرف برای 7سالگی زیاد است...درست یکسال بعد، وقتی داشتم برایشان قصه می خواندم، تمام که شد گفتم قصه ی ما به سر رسید که یکهو آیدا با شادی شیرین همیشگی گفت: ساقی به خونه اش رسید..................................... من دوباره احساس کردم که چقدر این همراهی برای 6سالگی زیاد است....

بخش دو:

فکر میکنم قشنگ ترین بخش ساری رفتن، شبهایش است....شبها که برای بچه ها قصه می خوانم و 7 جفت چشم، خیره می شوند به دهان من...بعد که تمام شد میروم یکی یکی لب تختشان، یکی یکی بغلشان می کنم و چند دقیقه ای با تک تکشان گپی میزنم.......

پای تخت همه که رفتم، آخرین نفر نوبت ثریا شد......خیلی وقت بود دوست داشتم این سوال را بپرسم...باید یکجوری می فهمیدم ته ذهنش چه خبر است...که با "مامان فلانی" صدا کردن خانم مدیر، ته ذهنش چه می گذرد.....چشمهای سیاه قشنگش خیره به من، خنده به لب، پرسیدم:"ثریا..اسم مامانت چیه عزیزم؟"....یکهو نگاهم کرد و گفت:" من که مامان ندارم".....و بعد یکهو با یک برق هیجانی توی چشمانش، از این هیجان ها که فکر میکند "من" همه چیز این دنیا را می توانم برایش بخرم یکهو گفت: خاله جون...برام یه مامان میگیری.....؟؟یه مامان الکی............................................................

از صبح صدایت دم گوشم دارد مدام زنگ می زند.....

پی نوشت: فکر میکنم 10 سالی زود وارد زندگیم شدی....شاید یک روز بفهمم چرا....

پی نوشت 2: ام آر آی بدون بیهوشی به خوبی انجام شد...رفتم و پیشش وایستادم....پیشش که بودم نترسید و قبول کرد آرم بره زیر دستگاه...فقط گاهی زیرچشمی من رو که آروم پاهاش رو نگه داشته بودم نگاه می کرد که مطمئن شه هستم...

 

چشای تو دنیااااااامه...نگیر ازم چشماااااتو......

اونقدر از فکر رفتن و دل گرفتن و پسته و این فکرها نوشتم که خودم خسته شدم..که هرکاری کردم نوشتنم نیومد...که تمام این فکرها جمع شد یک جایی گوشه ی دلم، شب ترکید و صبح احساس کردم که به تمام اینها بعدا فکر خواهم کرد..که الان خیلی خیلی زوده...یک جورهایی مثل اسکارلت بربادرفته که سر همه ی موضوع عای سخت اعلام می کرد که فردا در موردش فکر میکنم.....وضعیت الان من هم اینجوریه....رفتن پسته انگار شده سریال تند زندگی من...هرکاری میکنه پیش خودم یکبار مطرح میشه این کاررو من هم موقع رفتن می کنم، این یکی رو نمیکنمو یکهو میبینم چنان سرو صدایی تو این سر من را افتاده که فقط یکی این وسط داد می زنه ساکت....بعدا در موردش فکر میکنم......

رفتم ساری....تولد دخترکم بود....یعنی امشب که این رو مینوسیم دقیقا شب تولد دخترکم بود..5سال پیش، توی همچین شبی...یک مادری.....نه ...نمیدونم چجوری ادامه بدم........انگار که هیچ مادری از اول نبوده........یعنی اگر مادری بود و چشمهای 5ساله اش رو میدید و مژه های بلند و موهای لخت لخت دمب اسبی شده و اون لذت وحشتناک دستهایش دور گردن آدم، بازهم می تونست راحت دل بکنه........؟یعنی اون موقع راحت دل کند...؟نمی دونم......فقط میدونم مادری بود که نیست...که میدونم 5سال پیش درست همچین شبی به دنیا اومد....یعنی فکر میکنم که اینجوری بوده.........

رفتم ساری و برای دخترک تولد گرفتم...برای دخترک و همه ی بقیه ی بچه ها......همه را بردیم یک باغی، مهمون کردیم...زدند،رقصیدند، خندیدند و همه هدیه تولد گرفتند و وقتی رفتند، احساس کردم میتونم تمام پیاده روهای ساری رو راه برم شاید که این انرژی عجیب از بدنم خارج شه......که انگار تمام وجودم سکوت شده بود...که فقط دلم می خواست بنشینم تو تراس باغ و تنها یک سیگاری بکشم...یا با شازده کوچولو بریم و تمام پیاده روهای شهر رو یک دور در سکوت راه بریم..نکشیدم...شازده کوچولو نبود و نرفتم...به جاش یک ساعت نشستم توی سکوت و تنها و ساکت، چشمها رو بستم و به هیچ چیز فکر نکردم...فقط گاهی حس دستهای تو بود دور گردنم با اون لذت تمام نشدنی........

برگشتم تهران و حرف نزدم....دخترک شده تمام قصه ی ناگفته ی من......محور رفتن...محور موندن...درد رفتن...درد موندن.....انگار که لذت اون دستهای دورگردن، تازه داره به اعماق تنم نفوذ می کنه...دخترک شده تمام حرفهای نگفته ام...تمام درک نشدنم...تمام حس ترس از قضاوتم.....تمام فکر رفتن و ماندن و درد اشک توی چشمهای هردوی ما............قبل ترها فکر میکردم چطور از خودم جداش کنم...این روزها فکر میکنم چطور از اون چشمها جدا بشم...این روزها فکر نمیکنم.....سعی میکنم سکوت کنم...فردا درمورد همه چیز فکر خواهم کرد...

پی نوشت: 16 ام این ماه دوباره باید برم ساری....دخترک وقت ام آر آی داره...بیهوشی کامل.....پرسیدند میشه بیای کنارش باشی وقتی بهوش میاد تورو ببینه آروم باشه...با خودم گفتم میتونم نرم....؟؟انگار خیلی وقته جواب خیلی چیزها از قبل برام مشخصه....گفتم 15ام اونجام..............

این مطلب پست نشده بود...همینجوری مونده بود از چندروز پیش گوشه ی دلم....

کاش میشد به عواقب کارها فکر نکرد ...اون وقت من میرفتم یه یک هفته ای دخترک رو برمیداشتم میاوردم اینجا، خونه ی خودم، یه یک هفته ای همین جوری دور و برم بپلکه...بعد هی صدای خاله جون خاله جون گفتنش بیاد...بعد من هرروز موهای لخت لختش رو دم اسبی کنم...بعد خودم مواظب مداد رنگی هاش باشم که دیگه گم نشه...که یه کشو بدم بهش که وسایلش رو بزاره اون تو، بدون استرس اینکه کسی برداره...بعد هی راه بره تو خونه بعد بیاد دستهای نرم کوچولوشو بندازه دور گردنم...بعد هی راه بره تو خونه صدام کنه:"جیگرم،جیگرم.."من غش کنم براش.....بعد بشینیم یک ساعتی تو بغل هم بدون اینکه این ساعته مدام ساعت رفتن رو یاد آوری کنه...که شب براش قصه بگم و تو بغل من بخوابه.......ببرمش باغ وحش و براش پفک بخرم با بستنی متری.....ببرمش شهربازی از اون قطارها که آهنگ قشنگ داره سوار شه...بشینیم 2ساعت نقاشی بکشیم.....ببرمش خرید تا لذت خرید رفتن رو حس کنه...... بیارمش خونه ی مامان و بابا، لباس نوهاشون تنش کنم، عطش مهمونی رفتنش یه کم بخوابه......توی خونه بچرخه و برای یکبار هم شده آرزوی دیدن خونه ی منو تجربه کنه که هر دفعه مثل این روزها پشت تلفن نگه:"خاله، آخه خونه ی تو چه شکلیه؟"....بیاد این وسط بپلکه و من براش ماکارونی بپزم و شب ببرمش پیتزا بخوره...بیاد و هیچ کاری نکنیم، فقط بشنیم کنارهم،صورتمون و بچسبونیم به صورت هم و نفس بکشیم و فقط خودمون 2تا بدونیم چقدرررر کیف داره...یه یک هفته ای بیاد و من بهش نشون بدم زندگی عادی یعنی چی ...یک هفته ای باشه و بعد خوشحال و خندون برگرده مرکز خودشون...خوشحال و خندون.....لعنت به همه چیز.....کاش همه ی اینها میشد.....آخ که چقدر من دلتنگ توام کوچولوی فسقلی من....لعنت به این درس و پروژه و همه ی چیزهای مهم تری که باعث میشه این یک هفته رو از ما بگیره.....

پی نوشت: همه ی ترسم از اینه که یه روز این حسهای عمیق برای من واقعی بشه......چیزی که همیشه ازش فراریم...

شاید لازم بود بعضی پدرمادرها میرفتند زیر تریلی یا یک جاهایی همان ورها تا بشه راحت تر لبخند زد....



اپیزود سوم:

زنگ در رو که میزنم و میرم توی خونه، اول متوجه ورودم نمیشنوووبعد یکهو میبینم 5تا بچه ی فسقلی و 3تا بزرگ دارن میدوند سمتم و اویزونم میشد...یکیشون داره یه جور عجیبی نگام میکنه......."نون" بچه ی جدید اینجاست..جای فاطیما اومده.....هنوز توجهم بهش جلب نشده که وسط ماچ و بوسه ی بچه ها با اون چشمهای وحشی 5ساله و موهای کوتاه کوتاه و لحن لاتی پسرونه که کمتر شبیه دختراش میکنه میگه:"منم بوس میکنی....؟" تازه چشمام از دیدنش گرد میشه...بقیه رو میزارم پایین و بغلش میکنم......یک هفته ای میشه اومده اینجا.....چشمهاش عجیبه...توی یه خونه ی تیمی معتادا بوده که بچه هارو میفرستاده گدایی...ته دلش خیلیییی راحته با اینجا..انگار نه انگار که ظاهرا از خونواده اومده باشه...شاید تازه راحت شده...بیشتر پشت چشمهاش بهته تا غم یا ناراحتی جدایی.....شب بعد اینکه از پارک و خوردن پشمک بردمشون پیتزا بخورن باهمون لحن لاتی 5-6 ساله اش میگه:"این خاله هه خیلی باحاله..ماروهمه جا برد گردوند.....اصلا صبح اومد اصلا فکر نمیکردم اینهمه برا ما چیزمیز بخره ها...دستت درد نکنه....!"گیره سر هایی که صبح خریدم به زور روی موهای کوتاهش جا خوش کرده......دعا میکنم کاش فقط خانواده اش همین آرامش نسبی رو ازش نگیرن......

اپیزود دوم:

خانم مدیر و خانم مربی گزارش بازدید از خانواده ی فاطیما رو دارن بهم میگن....خانم مربی به همراه روانشناس مجموعه پا میشن میان تهران بچه رو ببینند و از وضعیتش گزارش تهیه کنند..نه اینکه بهزیستی گفته باشه ها...که بهزیستی هنوز داره فخر میفروشه که یه بچه ی دیگه رو هم دادیم به خانواده اش......خودشون داوطلبانه از ساری اومدن تهران دیدن بچه...بچه گویا با مکث و تاخیر از اتاق بیرون میاد و ساکت و لاغر شده میشنه یه گوشه و هرچی اینها میگن فاطیما ما خاله هاتیم هیچ چی نمی گه....گاهی وقتها نمیدونیم توی این تاخیرها و دیر اومدنها چه تهدید هایی که نمگذره..مادر شروع به حرف میکنه....عکسش رو هم دیدم.....ترجیح میدم بگم "زن" شروع به حرف میکنه..معتاد شیشه....مرد هم که زن ادعا کرده تو خیابون دیدتش و به قول خودش صیغه ی زبونیش شده معتادتر به شیشه.........زن که میره چند دقیقه به قول خودش سیگار بکشه، مربی از فاطیما میپرسه چرا اینقدر لاغر شدی؟میگه اخه به من غذا نمیدن..که مرد بامن بدرفتاری میکنه........زن میاد وفاطیما بی حواس شروع میکنه تعریف که یه شبهایی قبلا ها من و مامانم هی تو خیابون راه میرفتیم..اونقدررررر راه می رفتیم تا یه ماشینی دلش برا ما میسوخت سوارمون میکرد..مربی میپرسه بعد کجا میرفتین؟میگه یه خونه هایی...بعدم برمیگشتیم.......مغزم از این خاطرات سوت میزنه.....بعضی خاطره ها شاید از ذهن پاک نشند ولی حداقل میتونن بدون اینکه بفهمی برن تو لایه های زیرین ذهن و برا همیشه خاموش بشند....برای فاطیما خاطره ها دوباره زنده شدند....

موقع خداحافظی، یکهو انگار همه ی حرفها یا تهدید هارو فراموش میکنه و با اشک و گریه اویزون بغل مربی ها میشه که تروخداااااااااا منو از اینجا ببرین....................تروخدااااااااااااااااااااااااا منو ببرین.............

اپیزود اول:

بدجور دلم هوای دخترک رو کرده بود....هوای دخترک و دخترا رو.....باوجود یک دنیا کار،یه روز رو خالی کردم صبح رفتم ساری شب برگشتم...ساری و ساری های نوعی برای من جایی اند که غم و شادی درست به یه میزان بهم میرسند........نمیتونم شاید حسم رو کامل بیان کنم ولی خواستم بگم اینجور جاها اصلا و ابدا فقط غم نیست.....خنده های از ته دلم پیش این بچه ها هیچ جای دیگه ای تکرار نمیشه.....ساری و ساری ها، جایی هستند که موقع از ته دل خندیدن غم داری،موقع غم ،کودک درونت از عشق شاده......

65710862240208295984.jpg

این عکس رو ثریا کشیده....ثریا دقیقا به قشنگیه این عکسه:)

این نقاشی رو هم یکی دیگه از بچه ها کشیده:) به این خونه ی قشنگ میشه لبخند زد:)


63150303373580626322.jpg

کاش دستانم فقط یک کمی دراز تر بود...

نزدیکی های ظهر است که رسیده ام ساری....خبر نداشتند می آییم...از صبخ جاضر و اماده، موها خرگوشی شده، تل به سر، لباس نو به تن منتظر نشسته اند که قرار است یکی بیاید...شدیم سورپریز روزشان...با چنان هیجانی یکی یکی خودشان را در بغلم می اندازند که یادم می رود کدامشان دخترکم بود کدامشان نبود..اصلا مگر فرقی هم می کند...خیلی وقت است همه شان شده اند گوشه ای از زندگی من...چیزی حدود یکسال آمد و شد هرماهه، همه چیز را عوض میکند......

**

رفتیم پارک....آنقدر می خندند و از این سرسره های بلند بالا و پایین می روند، آنقدر ورچه وورجه می کنند  و تاب می خورند که صداشان در کل پارک می پیچد...سوار قطار شده اند...سوار هلیکوپتر...دفعه ی اول بود...همه چیز دفعه ی اولش یک جور دیگر است....از قطار که پیاده شدند داد میزنند:" خاله از این قطارها برامون میخری؟ آهنگشم بخر........."جوجه های من فکر میکنند همه چیز دنیا خریدنی شده.....آتقدر چشمانشان از شادی خندید که شک نکردم که در زندگیم درست همان جایی وایستاده ام که همیشه آرزویش را داشتم......هیچ چیز قشنگ تر از خندیدن از ته دل با خنده هایشان در یک روز تعطیل نیست....

**

شب شده....طبق معمول روی زمین دشک پهن کرده ایم که بخوابیم.....یکی یکی بالای تختشان میروم..بعد صحبتها و در دل های همیشگی و بوسیدن ها و شب بخیر گفتن ها می آیم سر جایم بخوابم...ثریا دشکش را انداخته کنار من....تشخیص خانم مدیر است....میگوید اینجوری حداقل چند ساعتی حس میکند با آرامش و امنیت کنار کسی که دوستش دارد خوابیدن یعنی چه...."د"زیر چشمی نگاهم میکند....یادم نمی رود که روز اولی که در مرکز خودمان "د" را دیدم،مسئولمان سپرد :"تا روزی که حس کردی توانش را نداری، سراغش نرو...دوست ندارم به خاطر ظاهرش حست بد باشد....".یادم نمی رود که چند ماهی طول کشید که توانستم دستش را بگیرم......انگار که تمام بدنش به بدترین حالت سوخته باشد.....سوخته و خشک...مادرزادی اینجوری به دنیا امده...میبینم از گوشه ی چشم نگاهم میکند....خیلی وقت است از آن روزها فاصله گرفته ام.....صدایش میکنم عزیزم...بیا بغل خاله بخواب...و سر پوست پوستش را میبوسم...دستش را دورم می اندازد و میبوستم..........میبینم "س" یواشکی بالشش را برداشته آمده پیش ما..."ف" دارد آن وسط برای خودش دنبال جا میگردد و "الف" آمده پایین پاهایم، آن ته ها،یک جایی که فقط کوچکترین تماسی باشد، پایش را انداخته روی پایم.....دستانم را از دو طرف دراز کرده ام و دلم میخواهد کاش دستانم کمی، فقط کمی دراز تر بودند........

پی نوشت: هیجان زده که میشود "خاله مامان" صدایم میکند....زندگی من است دیگر..کاریش نمیشود کرد...

فردا، من ،رها، 27 سال دارم......

آخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام تر از همیشه دارد تمام میشود....اخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام درست مثل همین باران بهاری که تا ساعتی پیش و شاید هم تا همین الان تهران رو خیس کرد، بدون هیچ اتفاق خاص و غیر منتظره ای، بدون اینکه منتظر هیچ اتفاق و هیجانی باشم آرام دارد تمام میشود....آخرین ساعتهای 26سالگی ام تنها خانه ی پدری هستم....مامان در اوج بدحالی و ضعف و افسردگی بعد از تزریق2-3روز پیشش است و من آرام، درست مثل فضای آرام و بی حادثه ی امروز صبح گلابدره، درست مثل فضای ابری و سکوت گلابدره، نشسته ام و به 26 سالگی ام فکر میکنم....درست از آنروز که تصمیم گرفتم باقی تعطیلان را لذت ببرم حالم عوض شد...خوب بود...نم باران بهاری چیتگر و دوچرخه سواری، چیزی که اگر روزی از ایرن بروم حتما یادش میکنم، شد برایم شروع تعطیلات...استرس تکالیف و پروژه های عید را هم گذاشتم برای بعد 13 بدر....یک به جهنم گنده هم برای تمام آدمهایی که امسال نرفتم خانه شان عید دیدنی که تقریبا شامل همه ی فامیل میشد هم گفتم...بعد یکهو عید از آن فضای جهنمی خارج شد...کمی بهار شد.........حال منم بهتر شد.....

آخرین ساعتهای 26 سالگی ام را آرام دارم میگذرانم...دلتنگم..؟آره..دلتنگ بعضی ها هستم.....باید اعتراف کنم که نسرین دلتنگ توام...که پسته دلتنگ توام...که دلتنگ جمع شدن آرام و بیدغدغه ی جمع و لبی تر کردن و دوستی هایم هستم....نسرین که رفت...پسته که میرود...بازمن ماند ه ام و حوضم...قرار شد به پسته بعدا فکر کنم.....پسته و رفتنش باشد برای بعد...آخ که 27 سالگی چقدر عجیب دارد شروع میشود...این می رود، وقتی که آمد آن یکی میرود.....

در آخرین ساعتهای 26 سالگی برعکس پارسال که بهترین تولد عمرم رو با غافلگیری داشتم، منتظر هیچ چیزی نیستم.....هدیه ام را که جلو جلو گرفته ام...شازده کوچولو برایم یک دوربین خرید که دوستش دارم....کیک تولدم را دیشب جلوجلو در جمعی که غریبه ترین جمعی بود که تابه حال برایم تولد گرفته بودند، بریدم...خوش گذشت...متفاوت بود...مثل همه ی چیزهای این روزها...برایم رقص چاقو کردند، اسمشان را نمیدانستم...ولی خوش گذشت...یک جور عجیب بی چشمداشتی بود....

در آخرین ساعتهای 26سالگی دیدم دلم میگیرد روز تولدم هم هیچ آهنگ تولدت مبارکی نشنوم...آخ که چقدر شماها نازنینید...میدانم...تا زنگ زدم به دوستان همیشگی قدیمی که فرداشب می آیید پیشم همه گفتند می آیند.....یک جور caring  ها عجیب به دل آدم مینشیند....این را خوب میفهمم....

آخرین ساعتهای 26سالگی دوست دارم بگویم 26سالگی چطور بود...دوست دارم بگویم که 26سالگی برایم جزو "پرترین" سالهای زندگی بود...آنقدر بالا و پایین شدم، آنقدر خندیدم و گریه کردم که احساس میکنم تک تک روزهایش را دیدم و گذراندم....6ماه اولش پر بود از تجربه های عجیب شیرخوارگاه...پربود از بچه ها...پر بود از حسهای مادری...پربود از ثریا....بعد بالاخره رفتم دانشگاه...چیزی که شده بود آرزوی فراموش شده ام....دربهترین دانشگاهی که میشد رفت و بهترین رشته ای که میخواستم....چقدر ساز زدم......همه چیز رو به اوج بود که یکهو زمستان شد.....هنوز نمیدانم تجربه ی بیماری مامان کجای 26سالگی ام قرار دارد.....تجربه ی شیرخوارگاه نقطه ی عطف 26 سالگی بود...بیماری مامان نقطه ی ناتمامش......

آخرین ساعتهای 26سالگی من خداحافظ.....قدردان 26سالگی ام هستم......قدردان تمام خنده ها و گریه هایم هستم...قدردان ورود ثریا به زندگیم هستم... قدردان دردهای علیرضا...قدردان بهادر که هنوز می آید به خوابم...قدردان ساقی، آیدا، پیمان نازنیننم که چه سخت بود روزهای اولیه باهم بودنمان و چه شاد بود وقتی یادم می افتد که دیگر خانواده دارد.....قدردان بودن در کنار مامان و خانواده در این روزهای سخت هستم...قدردان عشق و همراهی همیشگی شازده کوچولو هستم........قدردان تو هستم پسته...توکه عزیزترین دوست خانوادگیم بودی.......قدردان خاله ام هستم...آخ که چقدراین ماهها بیشتر فهمیدمش...که بودنش به جرات برایم نقطه ی اعتماد بود......قدردان همراهی های شماهایی هستم که مرا خواندید و هر نظرتان دنیای آرامشم بود...قدردان دوستی با توهستم مریم آنسوی آبها، سارا، نجمه، الهام، نازنین،احسان، آزاده،مریم، نسرین و و و و و همه ی اینهایی که در26 سالگی همراه من بودبد.....قدردان همه ی شمایم.......


 

که من شده ام دلیل بزرگ شدنت.....

داشتم برای مامان آب میوه میگرفتم که تلفنم زنگ خورد...نگاه کردم دیدم نوشته: "ثریا-ساری"...با تعجب گوشی را برداشتم دیدم مربی پشت خط است...که میگوید یکهو بیقرارت شده...که برگشته به مربی گفته: " میشه یه کاری بکنی من  خیلی خوشحال شم ؟ میشه منو ببری تهران فقط حامی مو یه دقیقه نگاه کنم؟قول میدم زود برگردم..."گوشی رو میگیرم....میگویم سلام عشق من...سلام قشنگ من...خوبی؟ برای اولین بار میبینم صدایش پر از بغض شده پشت تلفن، با لرزش میگوید:"من بیام تهران فقط نگات کنم؟"..احساس میکنم لال میشوم....زود به خودم مسلط میشوم و میگویم عزیزززززززمن....منم خیلی دلم تنگ شده برات.....خوب غذا بخور که بزرگ شی، الان که خانم مدیر نمیذاره بیای...گفته باید بزرگ شی...التماس می  کند که نه تو بهش بگو..حتما اجازه میده.........میگویم پرسیده ام ازش ، گفته باید بزرگ شی..اندازه ی فلانی شی...با التماس ادامه میدهد: خوب یه دقیقه بیا منو نگاه کن ببین چقدرررر بزرگ شدم...من دیگه بزرگ شدم.........نازنین 4ساله ی من...پشت تلفن قربان صدقه اش میروم...صدبار میگویم که عزیز من است..که عاشقش هستم...که هروقت بزرگ شد حتما می آید.....میگوید:" عکستم گذاشتم اینجا همش دلم تنگ میشه و نگاه میکنم...گذاشتمش اون بالا بچه ها برش ندارند.......".کمی حرف میزنیم...صدایش آرام شده....بهش میگویم که دوباره میآیم و جایزه بارانش میکنم...گوشی را که قطع میکنم صدایش در تمام بدنم می لرزد....

پی نوشت 1: نازنینن من....میدونم که "تهران" برای تو خاطره ایست پر از درد و شکنجه.....میفهمم که به خاطر من "تهران" هم میایی....

پی نوشت 2:گاهی فکر میکنم کاش میشد زمان را برای تو متوقف کرد...تو4ساله میماندی، من شاید بزرگ میشدم  و از این دربدری در می آمدم....خدا میداند که چه کارها برای تو نمیکردم.......

دوست داشتید عیدی چی بگیرید؟!:)

 

شمال که رسیدم یکهو دیدم که انگار با خودم فقط لج کرده ام که بیشتر نمانم...یعتی احساس کردم که میشد با وجود این مه روی کوهها و نم باران که بوی شمال میداد، حداقل دوروزی اضافه تر ماند...2روزی که فقط بشینم آرام  توی جنگل نفس بکشم  و پرنده ها جیک جیک کنند شاید که خستگی من بپرد...اصلا یکی دوروزی میرفتم پبش خاله اینا....اینها را دیم ولی نماندم....شاید بعضی وقتها ادم مرض پیدا می کند که جفت پا بپرد روی کودکش...من پریدم...وقتی برگشتم تهران این را فهمیدم.....

زنگ در را زدیم و رفتیم تو.....برای من هم دفعه ی اول بود که عید پیش بچه ها باشم....رومیزی گل گلی روی میزهای پلاستیکی، آجیل و شیرینی، سفره ی هفت سین صورتی با ماهی های قرمز، موهای مرتب گل سر زده شده، صدای زنگ دری که بچه های یک مرکز دیگر آمده بودند عید دیدنی، حاضر شدن بزرگترها و رفتن به بازدید شیرخوارگاه،هیجان و شادی بچه ها و کیف پر از عیدی من.......خوب هرجور حساب کنید عید برای من درست وسط ساری بود.....

ساکم را که باز کردم خودم داشتم از هیجان میمردم....خوب هیچ وقت برای هیچ کس همچین عیدی هایی نخریده بودم ...هیچ وقت با کودکم و شازده کوچولو 2ساعت برای 5جفت کفش تق تقی از این ور شهر به آن ور شهر نرفته بودم...عیدی هارا که دادم خودم کیف کردم...برای کوچیکترها از این کیفهای صورتی شکل باربی خریده بودم با یک عالمه جایزه داخل آن....بازش که میکردند یک عروسک، یک النگو، یک جفت صندل تق تقی، 2تا کتاب رنگ کردنی، یک بسته مداد رنگی و یک پاک کن می پرید بیرون....شاید همیشه آرزو داشتم خودم یکی از اینها را عیدی بگیرم.....برای بچه ها گرفتم....آخ که تا اخر شب هم کم مانده بود با کفشهای تق تقی بخوابند.....آخ که چقدر کیف کردم با کیف کردنشان....

ثریا تبدیل به یک فرشته شده....یک فرشته با موهای دمب اسبی،چتری لُخت روی سر، قد بلند، مهربان به اندازه ی تمام دنیا........نمیدانم چه شد هستی به من این دختر را عیدی داد...با یکسال قبلش این موقع قابل مقایسه نیست.....

پی نوشت: رسیدم تهران نمیدونم چرا اینقدر کلافه بودم...خسته...دلتنگ.....با شازده کوچولو رفتیم دماوند باغ...دماوند رو دوست دارم.....یک سری از خانواده اونجا بودند.....احساس کردم انرژی ام مکیده شد تُف شد بیرون.....

پی نوشت2: گور بابای همه...رفتم دوش گرفتم...7روزی از تعطیلات مونده....میخوام 7روز باقی خوب باشه..

بهار اومد برفهارو نقطه چین کرد..خنده به دلمردگی زمین کرد....

بچه که بودیم عید که میشد یه ویدیوهایی با کلی هیجان میومد که بهش میگفتیم شوی جدید...بعد نمیدونم کیا یادشونه،این شوهه با یه تاخیری دستمون میرسید تو شونصد تا نوار ویدیو یعد یکی وظیفه ی به اصطلاح  گلچین کردنشو به عهده میگرفت و اون وسط که هی مجریها جمع میشدن چرند میگفتن رو حذف میکرد بعد اسمش میشد گلچین مثلا 77...! بعد ماهم عین ندید بدیدها با هیجان مینشستیم شوی طنین و جام جم میدیدم ..بعد شوها کلا همه تویه فضای سیاه بود،یه استودیو خالی تهش مثلا 2تا ارگ و جاز هم میزاشتن توش با نورهای چرخان زرد و قرمز..بعد اون خواننده ی  بدبخت تنها اون وسط وای میستاد و تهش برا افه و ادا یه میکروفون بلند جلو پاش بود، با اون هی عشوه میومد و چپ و راستش میکرد و میخوند.....بعد ما ذوق میکردیم...بعد وسطهای این شوها یادمه مثلا یه تیکه فیلمهایی میذاشتن ضایع، چرت ،بعد با کلی هیجان اون 2-3 دقیقه رو هم میدیدم..بعد نه اینکه یه بار ببینیم ها...مثلا 10بار ویدیو میخوند تا ته بعد دوباره فرداش از اول میدیدیم....

از هیجانهای دیگه ی اون موقع یکی دیگشم این بود که نمیدونم آجیل کم بود یا به ما بچه ها نمیدادن یا چی..همش در هیجان بودیم مهمونها که میرن تا مامان باباهه برن بدرقه باقی اجیل ظرفو بخوریم..البته گاهی هم میدادن بهمون بخوریم ها ولی چون کلا یه چیز اجازه گرفتنی بود خیلی حال میداد..نه مثل الان که خودت میخری،هیچ کسم نیس ازش اجازه بگیری  بعد از ترس چاقی بیخیالش میشی...

دیگه اینکه کافی بود یکی مثل داییم اینا اعلام میکردن فردا میخوایم بیایم عید دیدنی...یعنی ما از کله سحر لباس نو پوشیده، مرتب،تمیز، خونه مرتب، جلو تلویزیون دراز نکش الان میرسن ،علاف مینشستیم تا شب بالاخره سر و کلشون پیدا شه بیان....یعنی واقعا اونموقع شعور همه نمیرسید ساعت اعلام کنند یا خوانواده ی ما فقط اینجوری بودن؟ نمیدونم...

عیدی ها روهم شونصد بار میشمردم...برای اینکه کسی هم دستبرد نزنه مینوشتم و هرروز حساب میکردم تا اخرش چقدر جمع میشه...ولی یادم رفت بگم..اصلا اوج شروع عید اینجا بود که دقیقا روز اول عید،همه ، لباس نو پوشیده میرفتیم خونه ی دایی بزرگه، مادر رو ببینیم....راستش  فکر کنم از وقتی مادر(مادربزرگم) مرد دیگه حس عید یه عوض شد.......

امسال هی گفتم بیخیال مو،مگه میخواد چی بشه..مگه کجا میریم که حالا رنگ موم چی باشه...خونه تکونیم که سمبل کردیم 2تایی تموم شد رفت..تازه 2روز بعدش یادم افتاد ملت تو خونه تکونی پرده و شیشه هم میشورن که ما نشستیم......ولی با وجود اینا، با وجود اینکه همهش پیش خودم گفتم که چی،شازده کوچولو که بهم گفت کی میری موهاتو رنگ کنی زود وقت گرفتم و رفتم...بالاخره رنگ و لعابی بهش دادم...جلو آینه که به خودم لبخند زدم فهمیدم کار خوبی کردم که رفتم....دیدن  اون همه ادم منتظر تو آرایشگاه که انگار بزرگترین اتفاق قرن داره میفته حس زندگی به ادم میده.....

فردا مسافریم....چمدونا رو بستم...عادت داشتم همیشه تو دفتر خاطراتم اخرین چیزی که هرسال مینوشتم یه جمع بندی از سال بود....نشد...فرصتش نشد.....مینویسم بعدا....

پی نوشت: من دختر بهارم..هرکاریم بکنم با این بهار منم دوباره متولد میشم....

پی نوشت 2: بابت تمام بودنهاتون کنارم ممنون................عیدتون مبارک...سالتون پر از لبخند....

پی نوشت3: ثریا...مامان...عیدت مبارک.........تو و بقیه تون بزرگترین هدیه ی امسال من بودین.................عاشقتونم..........

پی نوشت 4: بهار بهار یه مهمون قدیمی...یه اشنا ی صلدق و صمیمی............


عید، لباس نو، مهمونی ، دوری از کودکی......

 

زنگ میزنم ساری، با هیجان پشت تلفن داد میزنه: "قراره عید شه لباس نو هام رو بپوشم برم مهمونی!تو ام میایی؟ "پیش خودم میگم: "مهمونی؟!  یعنی مثلا کجا میرن؟" بعد دلم میخواد منم یه خونه ای داشتم اون طرف  کوهها که این فسقل ها همه با لباس نوهاشون میومدن خونه ی من عید دیدنی و من چندتا بسته عیدی بزرگ هیجان انگیز میدادم به هرکدومشون و اونا عیدی هارو پخش زمین میکردند...................شاید که اینجوری حس عید بالاخره میومد......

نمیدونم چرا امسال اینقدر عید از من دوره..یا شایدم من از عید دورم...عید به اندازه ی فاصله ی تهران تا قشم، به اندازه روزهایی که میشینیم تو خونه و نمیرم خیابون گردی شاید که بوی عید تو مشامم پر شه، عید به اندازه ی کشوهای نامرتب این روزها و کمدهای درهم برهم، به اندازه ی گلهایی که از بازار گل نخریدم، به اندازه ی موهایی که هایلایت نشده، به اندازه ی کثیفی خونه ای که تمیز نشده، به اندازه ی عیدی هایی که نخریدم، به اندازه ی تجریش شب عیدی که نرفتم ،به اندازه ی پولهایی که نداریم، به اندازه ی بنفشه هایی که تو پارکها پر گل شدن، به اندازه ی کوههایی که نرفتم ،به اندازه ی آجیل و شیرینی که نخریدیم وبه اندازه ی روزهای خوب مامان امسال ازم دوره......کاش یک ذره نزدیک تر بود............شاید که اینجوری حس عید بالاخره میومد...

سر چهارراه وسایل چهارشنبه سوری میفروشن.....باید زنگ بزنم تربچه بزرگه ببینم چی میخواد...دیروز سر چهارراه ماهی قرمز میفروختن....سبزه ها هم کم کم ازراه میرسن.......هرسال عین بچه ها یه 2تا چیز میخریدم اسمشو میزاشتم خرید عید...امسال اونم نخریدم..اصلا یادشم نبودم......شاید وقت کنم برم برا فسقل ها چهارتا کفش تق تقی و بادکنک و کتاب رنگ کردنی و انگشتر و گوشواره بخرم، بلکه حس عید بیاد........هرچی باشه میخوان لباس خوشگلهاشونو بپوشن برن مهمونی........

پی نوشت1: ادمهایی هستن که باهمه ی خوبیشون یهو میزنن تو کاسه کوزه ی همه چیز....پرستار توی مطب به مامان استیج بیماریشو گفته....آخه برای چی؟؟!هی میدیدم از این رو به اون رو شده...نمیدونستم چرا...

پی نوشت2: نمیدونم چی...یادم رفت.......

آخ که چقدر کیف می دهد که شما شده اید بچه های نداشته ی من............:)

زل زده ایم به ویترین مغازه ها...عین این مادرهایی که باهم دور میفتند از این مغازه به آن مغازه، از این خیابان به آن خیابان، دور افتاده ایم و داریم خرید می کنیم...دست میکشیم به رگالها، این ور آنورش میکنیم، داخل سبد ها را نگاه میکنیم، ویترین هارا هی بالا و پایین میکنیم وبعد دست می اندازیم سه چهار تیکه لباس جدا میکنیم، یکی من انتخاب میکنم برای بچه ی نداشته ی او، یکی او میدهد دست من که این هم برای ثریا خوبه؟! درست عین این مادرهایی که برای بچه هاشان دور میفتند در خیابانها برای خرید شب عید، دور افتاده ایم برای بچه های نداشته مان لباس عید میخریم...آخخخخ که چقدر کیف میدهد وسط این همه پیرهن و دامن و بلیز رنگاوارنگ که گشت میزنی و با سانتیمتری در دستت، مدام اندازه چک میکنی و دوبار میپرسی:سایزش یعنی خوبه؟میخوره بهش ؟ و بعد که پیرهن گل گلی را بالا میگیری و یکهو لبخند رضایت می آید روی صورتت که آره خوبه!

بچه ندارد....نمی دانم این برایش یک انتخاب بود یا یک اجبار...فقط چیزی که دیدم آنقدر در حین خریدن 4تا لباس عشق ریخت روی این لباسها که من گفتم خوش به حال هردویشان...

آمده ام خانه و لباس هارا دور چیده ام دور خودم...آخ که چقدر کیف میدهد برای این بچه ها که خرید عید میکنی.....پیرهن های سفید،گلگی،قرمز،زرد...،رو ولو کرده لم روی کاناپه، پولها را هم ریخته ام جلوم،دارم هی حساب میکنم که برای ثریا که خریدم،برای فاطیما که خرید،این هم برای ساقی، اینیکی چقدر به آیدا می آید، حامی دنیا را پیدا کنم ببینم برایش میخرد یا نه،این یکی کفش ندارد هنوز، انیکی مانتویش مانده،این یکی بلیز خانه میخواهد، برای بزرگترها شال بخرم یا روسری؟ برای عیدی هم پولم میرسد؟که یکهو اسمس برایم می اید که:" فلان قدر پول ریختم به حسابت برای بچه ها"،  از ته دل یکهو میگویم شکر و دوباره شروع میکنم به یک حساب سر انگشتی...امیدوارم برای همه ،همه چیز برسد........حتما میرسد......:)

پی نوشت:این هفته از آسمان سنگ هم ببارد میروم ساری...دلم دارد پرپر میزند برای حس کردن دستهای کوچیکت دورگردن من...

.پی نوشت2: رفتم موهام رو زدم...!10-12 سانت! بعد چند سال دوباره رسید لب گردنم!از جلوی آینه که رد میشم ناخوداگاه لبخند میزنم;)

 

 

وقتی تو در ذهن دیگری دنیایی میشوی بدون اینکه بدانی.......

بعد یک ماه و نیم،پام رو که توی مرکز گذاشتم و نمایشگاه کارای بچه ها رو اون وسط دیدم،چشمم که به اسم تک تکشون افتاد،یهو انگار تمام بدنم یخ زد که من اصلا این یه ماه و نیم کجا بودم؟ انگار که اصلا اونقدر نیومده بودم و درگیر هزار تا مسئله دیگه بودم یادم رفته بود که یه بخشی از من دیگه مدتهاست کنده شده جا مونده پیش بچه ها...یادم رفته بود...یهو تمام وجودم پر از هیجان دیدنشون شد.......مستقیم رفتم پیش مسئولمون...صدای بچه ها از دور میومد......سراغ بچه هامو گرفتم....واقعیتش این بود که واقعا فکر میکردم بعد 1.5 ماه نبودن، یادشون رفته باشه منو،رابطه مونو....به خصوص که شنیده بودم علیرضا و کیا با داوطلب های دیگه کار می کنن ، خیالم تا حدی راحت بود......مطمئن بودم علیرضا با اون شرایطش و داروهاش فراموشم کرده باشه....وقتی یکهو گفت علیرضا یک ماهه داره بیقراری میکنه و از هرکی که می بینه سراغ تورو میگیره که خاله ی من کجاست یهو انگار یخ زدم.....عزیز نازنین من.......آره...حقیقت بود...یادش که نرفته بود، بیتابی منم میکرد...عزیز دلم....همون جوری بدون اینکه لباسهامو عوض کنم بدو رفتم اتاقی که بود و داشت با روان درمان کار میکرد....پسرک نازنین 7ساله ی من...................خنده و شادی بی انتهای علیرضا روی لبها و چشمهاش،تمام چیزی بود که اصلا انتظارش رو نداشتم........حق داشت، باهم  زندگی ها کرده بودیم.......کوچولوی من............

با علیرضا رفتیم بخش.....چند ماهی می شد که با "کیا" بودم......نمیدونم گفته بودم یا نه که چون یه مامان کراکی داشت،تو کل سیستم اعصابش تاثیر گذاشته بوده..باوجود3 سالگی،ترسهای عمیقی ار محیط بیرون و آدمها داره....باورم نمی شد..همین که منو از ته راهرو دید،اومد و سفت سرش رو چسبوند به سینم و آروم نفس می کشید و از کنارم جم نمیخورد...عزیز من......یادش بود منو،شاید بیشتر از اونی که من یادم بود این یک ماهه اون و بقیه رو.....یکتا هم یکهو بلبل شده بود،نمی خوام غمگینی هاشو بگم که این بخش برخلاف صورتی،کلا یک غم بزرگه ،ولی همه چیز خوب بود...

سراغ پیمان رو گرفتم...پیمان رو وقتی 1هفته بود که توی پارک ول شده بود و هنوز 2سال و نیمش بود تحویل گرفته بودم...به جرات میتونم بگم پیمان و علیرضا سخت ترین بچه هایی بودن که این مدت درگیرشون بودم....پیمان رو که گرفتم شبانه روزش گریه بود،موقع بازی،موقع غذا،موقع خواب و بعدها که بهتر شده بود،موقع دیدن فواره های حیاط....بعضی چیزها سخت از روان آدم میره.....2هفته ای بود که رفته فرزندخواندگی......بعضی چیزها ولی شاید بشه برای همیشه از حافظه ی آدم بره...امیدوارم دنیا براش از اینجا به بعد شروع شه....................همین برای ساختن روزم کافی بود...

***

شب  زنگ میزنم ساری....به خاطر برف و بسته بودن راهها نتونستم بازم برم ساری...دلم برای دخترک داره پر میکشه...مریضه...تب کرده...آبله مرغون گرفته......صداش تو گوشم مدام میپیچه که: نمیای اینجا؟..... بیا دست منو بگیر باهم بریم مهدتودک(مهد کودک)،آخه اونجا همه دست مربی هاشونو میگیرن میان.................کوچولوی من ...چی بگم به تو که تو کل جهان بینیت نمیگنجه که بعضی ها به جای مربی "مامان" دارند.......تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دستهای کوچیکتو تو دستهام بگیرم،شاید که آروم باشی...

پی نوشت:ریختن موها شروع شده........شاید یه فصل سخت دیگه.........

سُر خورداه ام جایی وسط گیجی یا یک دلتنگی ساده......

دوسه روز است هی دور سر خودم میچرخم هی میبینم یه چیزیم هست نمی فهمم....یک هفته است هی می آیم زنگ بزنم ساری احوال دخترک را بپرسم ،نمی شود...تا یادم میفتد ساعت را نگاه میکنم میبینم شب است دارد میخوابد...دریک نیمکره زندگی می کنیم، در یک عرض جغرافیایی،در یک کشور فقط با 300 کیلومتر فاصله، آنوقت ساعتهای خواب و بیداریمان بهم نمی خورد...زندگی است دیگر.... یا شاید به قول نامجو جبر جغرافیایی....کلا کمتر دیگر زنگ میزنم...هفته ای 2بار رسید به هفتگی یک بار و الان دیدم شد 2هفته یکبار....هیجانش پشت تلفن را که شنیدم راستش کمی از خودم خجالت کشیدم....5دقیقه وقت نداشتن درطول دوهفته برای کسی که تورا "حامی" خود میداند کمی شرم دارد.......چند روز است دور سرخودم میچرخم و گیجم....فقط ساعتهایی که تنها میشوم،ساعتهایی که با سازم تنها میشوم، کمی بهترم........یک ماه بیشتر گذشت و من نرفتم ساری....مدام دارد حس دستهایش روی لپهایم در سرم میچرخد...امتحان داشتم...باران..برف...بهانه...زندگی......یک ماه بیشتر است نرفتم ساری.....دورادور از مدیرش حالش را پرسیده ام.....رفتم بازار لباس گرم خریدم..برای همه شلوارهای رنگارنگ مخمل گرم....سردشان میشود طفلی ها دم زمستانی...دستکش های رنگارنگ...خوب سردشان که شد کسی که نیست  از مدرسه یا مهد که میرود دنبالشان ،دستشان را سفت در دستش گرم کند تا یخ نزنند.....لباس گرم برای کوچکترها...به مدیر سپردم بزرگ ها هم لباس میخواهند خبرم کند.....شب میخوابم مدام خوابشان را میبینم.......میروم شیرخوارگاه،دیگر عصرها میروم شیرخوارگاه...صبحها دانشگاهم،عصرهای شیرخوارگاه دلگیر است.....هرجای شیرخوارگاه که دلگیر است یاد ثریا میافتم دلم تنک میشود.....گیر میکنم بین حس دوگانه ی خواستن بودن یا نبودنش......خوشحال میشوم که نیست.......رفتنش از همه جهت خوب بود......

دوسه روز است همینجوری گیج میخورم نمیدانم چه ام است...گوشی را برمیدارم زنگ میزنم ساری......میگوید بیا دیگه...زود بیا...چرا نمیای...........؟صدایش را که میشنوم،ناخوداگاه موقع قطع کردن گوشی را که میبوسم،میفهمم چه ام است......

هفته ی بعد هیچ کاری  مهم تر ندارم جز اینکه بروم ساری...پیش بچه هایم.....................

جینگیلی جینگیلی، یواش میرم تو ایوون....

صدای جیغ ها زدن های ممتدش از روی خوشحالی و سورپریز شدن از دیدن من جلوی در مهدکودک که به یادم میفتد،300 کیلومتر که هیچ،بیشترش هم میدانم ارزش داشت تا بعد یک هفته له بودن و خستگی و تا ساعت 12 شب تمرین و پروژه دانشگاه انجام دادن بکوبم و بروم ساری....صدای هیجان خوشحالی و جیغ زدن هایش، در بغلم پریدن و و از فرط شادی از مهد کودک تا خانه لی لی کنان و بالا پایین پریدن هایش باعث شد کمی هم احساس شرم بکنم از خودم که شک داشتم سر رفتن،که یادم رفته بود بغلش چه بویی دارد و بوسه هایش چقدر عشق دارد...خوب خیلی خسته بودم...یعنی این روزها خیلی خسته ام....

****

آنقدر پیشرفت کرده در این یک ماهه که مهدکودک میرود که نمیدانم چه بگویم...اوضاعش با تهران قابل مقایسه نیست..برایم نقاشی کرد تا بیاورم به مامانم نشان بدهم:"به مامانت نشون ندی دیگه نمیکشما!برو بگو اینارو ثریا کشیده!" .آدمک هایی با کله گرد،پاهایی دراز تا پایین صفحه و دستان دراز تاجایی که در صفحه جاشود و 2چشم درشت و دماغی گرد و یک لب....

هیچ وقت فکر نمیکردم سخت ترین مفهموم برای یک بچه، روزی بتواند مفهموم پدر و مادر باشد...باز از مادر یک چیزهایی فهمیده است یا شاید فکر میکند میفهمد..پدر هیچ نقشی درهیچ جای فهمش ندارد...عجیب است بچه ای مفهموم خاله و عمو را زودتر از پدر و مادر بفهمد...ولی اینها میفهمند...ساقی عکس 3x4 مادرش را اورده برای بار انم نشانم دهد..عکس را میگیرد،میبوسدش میگوید:واییییی،چقدر خوشگله....چقدر مامانت رو دوست دارم.............

شعر جدید هم یاد گرفته است..رو به دوربینم می ایستد و با صدای بینهایت بچه گانه اش میخواند:

"جینگیلی،جینگیلی

یواش میرم تو ایوون

میرم پیش مامان جون

بهش میگم دوست دارم اندازه ی یه دنیا.................."

ومن فکر میکنم لال میشوم...

****

شب شده...یکساعتی از خواب بچه ها که میگذرد میبینم از بیشتر تختها و از کنارم صدای ملچ مولوچ می آید...صدا بیشتر از بچه هایی است که از شیرخوارگی از مادر دور بودند...نگاهش میکنم میبینم دست کوچکش را مشت کرده و به ارامی در دهن گذاشته و میمکد و باانگشتان دست دیگرش درست مانند مادری که نوزاد به سینه دارد،آرام آرام خودش را نوازش میکند.....

این بچه ها عجیب بلدند برای خود مادری کنند........

ps:وابستگی که از عشق میرود آخرش چیز خوبی برای ادم میماند...

شاید که چشمان من امنیت تو باشد...

 

ثریا نوشت ها همچنان ادامه دارد...دست من که نیست،دست زندگی است...دوباره صبر میکند یک ماه شود،من بروم ساری...این دفعه که جای یک ماه 40 روز شد...خودم میخواستم...این ماه هم 2-3 باری کلا بیشتر به او زنگ نزدم و گذاشتم یک ماه بشود 40 روز..شک داشتم این هفته بروم یا نه..به خاطر ترافیک شمال...روزهای اخر تعطیلات است و ترسیدم در راه بمانم..رفتم و نماندم...خوب شد که رفتم..با یک کیسه ی بزرگ پر از لباسهای استین بلند پاییزه..هیچ چی نداشت...یک سری خریدم که برای مهدکودک بی لباس نماند...تک به تک پوشید و ذوق کرد...

خیلی بزرگ شده ....یک عالمه قد کشیده..حالش هم خوب بود..خوب خوب..حال منم خوب خوب است...بزرگ شده بود،من هم در این یک ماه کلی بزرگ شده ام سر قضیه ثریا...این بار که رفتم فهمیدم........

گفته بودم اولش که رفت ساری،اصلا حرف گذشته را نمیزد..انگار که میترسید...شاید از ذهنش پاک کرده بود،شاید تازه دارد بازیابی میکند.....کارتون شون دشیپ را داشت پخش میکرد..یک جمله گفتم ثریا یادته بع بعی هارو؟گفت یادمه...چند ساعتی گذشت،داشت خمیر بازی میکرد..تهران هم که بود کارمان بود،با بهادر3تایی خمیر بازی میکردیم....یکهو نگاهم کرد گفت:خاله یادته؟................گفتم یادمه.....یه کم که گذشت امد سراغم برای بار اول گفت:خاله بهادر رفت...جا خوردم..انتظار نداشتم عزیزکم هنوز بخواهد حرفی بزند..گفتم اره عزیزم...گفت با لحن بچگیش:این دفعه که اومدی با خودت بیارش....عزیززززم...گفتم منم دیگه ندیدمش خاله جون،رفته یه جای دیگه...بعد با فکر یکهو پرسید:تو چجوری اینحارو پیدا کردی؟عززیزکم......و در اخر گفت :من اونجارو دوست ندارم..من اینجارو دوست دارم.........

چند روزی برده بودنشان مشهد...اولین تجربه ی سفرش بود..وارد که شده بود زده بود زیر گریه که اینجا که خونه ی ما نیست....حق داشته طفلکم..ترسیده بود حالا که به ارامش خونه رسیده دوباره بزارنش اینجا و بروند..مگر قلب 4ساله ادم چقدر تاب تغییر دارد؟حسهایی هست از عدم امنیت که با هیچ چیز درست نمی شود...زخمهای عمیق عمیق...

***

گفته بودم حالم که خوب شد تعریف میکنم مشکل چه بود...سرقولم هستم..

مادرزادی مشکلی داشته که یک شنت باریک در سرش گذاشته اند...شنت دایمه و هیچ عارضه ی ظاهری ندارد..بچه نرمال است و فقط سرش نیاز به حفاظت از ضربه دارد..اینها رو خوب از اول هم میدانستم....نام مریضی رو که به مشاورم گفتم گفت بسته به شدت قضیه و عارضه ی ایجاد شده میتواند در اینده سبب ناتوانی هایی شود..این چیزی بود که بهمم ریخت...هرچند عکسش را که دید گفت به چهره اش این بیماری نمی اید...پرسید مطمئنم؟گفتم حرفی است که در پرونده اش ثبت شده....

اوضاعش در کل خیلی خوب بود...دارم حقیقتش کمی شک میکنم به ثبت شده های پرونده...خیلی بهتر از چیزی که باید باشد شده...رشد و تغییر و یادگیری..مشاور مرکزشان گفت مشکل بیشترش فشار وحشتناک زیاد روحی ای بوده که داشته..مثل تخم مرغی که انقدر فشارش دهی که شاید بترکد.....الان دارد ارام میشود...حوصله کن...

***

این بار که رفتم همه چیز برای من هم فرق میکرد....چقدر ارامتر بودم..راستش بچه داشتن برای من "درد" است...این چیزی بود که فهمیده ام...همان قدر هنوز عاشقش بودم که قبلا بوم...یعنی تابه حال بچه ای را با این عشق دوست نداشته ام....ولی خوب چیزی که فهمیدم این بود که ثریا قرار نیست بچه ی من باشد...شاید مثل هربچه ی دیگری....همه چیز برای من همین بود...انگار این حس، عشقم راهم ازاد کرد..حالم خیلی خوب است....

***

کنارم دراز کشیده....یعنی روی دستم خوابیده است.....دست کوچکش هم دورگردنم....با چشمان درشتش خیره شده به من...خواب الود میشوم..چشمانم تا میاید بسته شود،میگوید نه خاله جون،چشمات باز باشه دیگه......بعد 10 دقیقه خیره میماند...انکار با چشمانم دارد مراقبه میکند....امنیت حسی ست که سخت،ولی گاهی پیدا میشود....

دوباره دارم می پرم...

 

آمدم بنویسم که انگار دارم ته نشین میشوم...که انگار مثل لیوان گل آلودی شده بودم که با یک ضربه همه چیزش معلق شده بود... ولی دارم ته نشین میشوم....خوب است..انگار که از دل این بینظمی دارد "نظم " بیرون میزند....

برایتان نگفتم چه گذشت ولی مینویسم دارد بر من چه میگذرد..قصه ی من و ثریا بازهم تازه شد..انگار این قصه میخواهد هم چنان مرا در خود بپیچاند،چند بار به بازیم بگیرد تا بالاخره نرم شود...زندگی است دیگر..کاریش نمی شود کرد..این چند روزه تمامش را فکر میکردم..انگار هیولایی هم در من بیدار شده  و کنترل همه جیز را به عهده گرفته..نه بی انصافی است هیولا بخوانمش..در نوع خود الهه ایست ولی هرچه هست جمعم می کند و کمکم کرد فکر کنم...الان احساس میکنم سبکترم..

 این روزها فهمیدم دنیای مادری من و دخترک تمام شد...یعنی باید تمام شود....که میشود.....شاید فکر کنید جوگیر شده بودم..خودم میدانم همچین چیزی نبود..که تمامش عشق بود..که تمامش چیزهایی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم..نمی توانم به دروغ انکار کنم که لذت شب در کنارش بودن،صدای نفسهایش را شنیدن و دست کوچکش را به سختی دور خودم حلقه داشتن، لذتی بود که با هیچ عوضش نمی کنم..و تجربه ای که شاید اگر روزی بخواهم مادری کنم،که بعید میدانم برای کسی به جز امثال او باشد ، تمام پشتوانه اش لذت همین تجربه است......موضوع  اصلی بیماریش نبود..نمی گویم برروی تمام خیال پردازیهای آینده ام تاثیر نگذاشت...موثر بود..تلخ بود..نفسم را از جا در اورد ولی همه اش این نبود...انگار بزرگتر از این بود...مسئله خودم بود.....

 این روزها فهمیدم برای مادری ساخته نشده ام هنوز...شاید که مادری برایم زود باشد..خیلی زود...مادری تمام وجودم را میبلعد...تمام ترسم این بود که روزی به همین سادگی که مر بلعید،تف کند...هنوز استخوانهایم برای مادری جان ندارد...تمام مفصل هایم درد میکند.......هرچند هنوز هم شبها خوابش را میبینم...هنوز هم مثل آنشب که برای افطاری رفته بودم شیرخوارگاه،دلم برایش پر میزند....هنوز هم تلفن میزنم.....ولی خوب کمتر از قبل....قربان صدقه اش هم میروم..هنوز هم برایش به دنبال شلوار پیش سینه دار و پیراهن رنگی رنگی کل پاساژ را درو میکنم....هنوز هم میدانم که سر یک ماه دوباره شال و کلاه میکنم و میروم ساری...ولی موضوع انگار هیچ کدام از اینها نیست...موضوع خودم هستم..که میبینم  دارم تغییر میکنم...که میدانم باید تغییر کنم...که الهه سفت و سخت دارد کار خودش را می کند....

آری مسئله به همین سادگی بود...قطار من و دخترک ار ابتدا از هم جدا بود...شاید داریم باهم یک مسیر را پیش میرویم...شاید الان در یک ایستگاه هستیم ولی الان میدانم هیچ وقت قرار نیست هم قطار شویم..این را خوب میدانم...طاقتش را ندارم روزی بار نپریدنم را یر سر او خراب کنم...آدم یک جا ماندن نیستم، میدانم....گناهی ندارد که بعدا روزی بخواهد فکر کند که شاید او علت یک جا ماندن هایم بوده است...

تصمیم گرفته ایم که "حامیش" بمانیم....هیچ چیز در این زمینه عوض نشده است....تا وقتی زنده ام سعی میکنم هرنوع حمایت عاطفی و مالی که بتوانم از او بکنم...یک بار به خودم قول داده ام که نمی گذارم تنهای تنها در این دنیای بزرگ بزرگ بماند...سر قولم با عشق هستم..فقط میدانم که قرار نیست مادرش باشم....خاله ای میمانم،سبک،با عشق، با حمایت در کنارش...این جوری برای خودش هم بهتر است ..مطمئنم..

جای بال هایم هنوز درد میکند ولی احساس میکنم دوباره سبکبال میپرم و غرق بوسه اش میکنم برای تمام عشق و تجربه ی بینظیری که به من داد....

فردای یک شب تاریک...

 

نیم ساعت نشستم روی صندلی مشاوره و حرف زدم و شنیدم...نپرسید چی گذشت..انرژیش را ندارم...شاید روزی تعریف کردم...نمی دانم....نیم ساعت نشستم و تا جایی که گفت اینجوری باش و اونجوری باش،گفتم هستم،گفتم می شوم...گفتم اصلا هرچی برای تو بهتر است....از تو که صحبت کرد ولی،دنیا روی سرم خراب شد...دوست داشتم آسمانت همیشه ستاره باران باشد..دوست داشتم خیلی چیزها از آنت شود...دوست داشتم آینده ات را همین جوری شاد که هستی تصور کنم...اما حالا ......بی خیال....ترجیح می دهم آینده را به حال خودش بگذارم....بیماریت دنیا را روی سرم خراب کرد..دوست ندارم در موردش صحبت کنم....

از مطب  بیرون آمدم.....اتوبان بود و آهنگ ایکون بلند توی ماشین و اشکهای من...

It's been so long, That I haven't seen your face ,I'm tryna be strong ,But the strength I have is washing away …

دیشب گریه هایم را کردم...بدمستی هایم را کردم...دنیایم سیاه شد....سرُم را روی تخت درمانگاه وارد بدنم کردم... ...... هنوز ضعف دارم ولی خوبم..بهترم.....سبک شده ام....

میدانم قصه ی جدید ما با هم تغییر میکند..شاید روزی که آماده تر بودم برایتان بگویم چه شد...شاید اینجا دیگر چندان از او ننوشتم.....هستی انگار میداند همیشه ترسهایت چیست....با یک بازی ای بالاخره سرت می آید...عجیب افتاده ام وسط بزرگترین ترس زندگیم...شاید به خاطر همین میدانم هیچ وقت نباید بچه دار شوم...دنیا با ترسهایت بی رحم می شود...

Ps: پسته، نسرین،پریوش نازنینم...همدردیتان بینظیر بود...مدتها بود چنین تجربه ای نداشتم...دوستی را به انتهارساندید برایم...میبوسمتان.....