دو روز هست که احساس می کنم کمی مچاله شده ام. احساساتم مچاله شده است. بعد لج کرده است آمده است روی صورتم، لجبازی می کند، چشم هایش می لرزد و هزار ادای دیگری که در می آورد. زنگ می زنم به مامان و آنقدر عصبانی می شوم که احساس می کنم صدایم می لرزد. شاید مثل زمانی که ما بچه بودیم و دعوایمان می کرد، از پشت تلفن دعوایش می کنم. انگار که نمی فهمم که چرا نمی فهمد برای کارهای مسخره اینقدر خودش را خسته نکند و بعد با صدایی که از فرط خستگی مفهوم نیست، با من حرف بزند.

زنگ می زنم به ثریا و می پرسم مدرسه خوبه؟ جواب می دهد که آره، خیلی خوبه، معلممون مهربونه، یادته یه بار اومدی دنبالم مهد کودک و من احساس می کنم چقدر دلم برای این بغل تنگ شده است. برای آن دوروزی که آمده بود پیشم. برای این حس که پیرهن تنش کنم و از ته دل بخندد. من بچه نه دوست سوار مترو میشوم و هر دحتربچه ی 5-6 ساله ای که میبینم دلم میخواهد دخترک هم نشسته بود جایی پیش من. منِ گریزان از مادری دلم دخترک را می خواهد. بعد احساس می کنم چه حس عجیبی که اینقدر تنها و بیکس می رود مدرسه.که فردا که در مدرسه هی خواهند پرسید شما تو خونتون مامانت چی کار می کنه، بابات چی کار می کنه با تعجی نگاه خواد کرد و جواب خواهد داد که آخه من که مامان ندارم. دلم برای فشار دادنش  توی بغلم و دورو برم پلکیدن تنگ شده. هفته ی بعد می روم ساری. معلمش را ببینم. بداند همچین هم بی کس و کار نیست. که من هستم. که هرچه شد به من خبر دهد.

دوروزی است که انگار دلم مچاله شده، نازک شده و راحت پر پر می شود. دلم آغوش می خواهد. بوس و بغل. اصلا کمی خوشبختی اغراق شده. حس امنیت موقع خواب. و لبخندی که صبحدم با یاد آوری شبی که گذشت، بر لبم بنشیند....