ومن دلتنگ اینم که چند دقیقه ای باهم می نشستیم و قهوه می خوردیم و من بودنت را لمس می کردم...

انگار که بعد از اون همه سکوت و مراقبه هنوز خودم رو پیدا نکرده ام....10 روز سکوت کامل...10 روز و روزی 10-12 ساعت مراقبه و اون تجربه های عمیق و عجیبی که با هر موجش بالا و پایین میشی...10 روز و اون خونه ی عجیب با دیوارهای سفید و آبی و باغچه ی پر از گل و غذاخوری روی استخر...یک هفته از برگشتنم گذشت...ولی هنور حس میکنم تمام اون 10 روز یک فیلمی بود که دیدم یا یک خوابی که امتداد داشت.....خوابی که فکر می کردم روزهای اولش به ابدیت وصل بود و هیچ وقت تموم نمیشد و روزهای آخرش فقط خوشحال بودم که داره تموم میشه .......که بالاخره تموم شد و الان سراپا حس خوبی دارم که بالاخره شروع شد...که بالاخره تموم شد......

یک هفته از برگشتنم گذشته و من حس میکنم واقعا فراموش کرده ام که چه جوری چیزی بنویسم....انگار اون معلقی بین زمین و هوا هنوز تو بعضی چیزها با من امتداد داره...

پستت رو خوندم پسته ی من........اشک توی چشمام اول جمع شد و بعد گوله گوله ریخت پایین...که حس کردم چقدر نامردم که گفتم همه داریم جمع میشیم و تو نیستی......که اون موقع حس کرده بودم نامردترم اگه در جریانت نگذارم این روزها اینجا چه خبر....

پر از یکسری از حرفهام....که بهشون فکر نمی کنم........ که گاهی به جای اینکه بهشون فکر کنم میشینم و نفس می کشم.......و فکر می کنم اینجوری بهتره.......

امشب بالاخره مستاجرهاتون خونه بودند...از سر خیابونتون که پیچیدیم، پرده های نارنجی مثل قبل دیده می شد...البته نه مثل وقتهایی که شما بودید....بخش نارنجی اش رو بیشتر از شما پهن و باز کرده بودند.....

دریاچه ای که بود.....

پنج شش روزی رفتم آذربایجان دوست داشتنی بچگی ها و برگشتم... نمی دونم چه حسی توی اون فضا هست که اینقدر زیاد آرومم می کنه...با اون کوچه باغهای با دیوارهای گلی و باغهایی که انگار از زمان بچگی ما کلی آب رفتند و کوچیک شدند و فاصله های زیادی که با بزرگ شدنمون کوتاه و نردیک شدند....زل زده بودم به شیشه ی ماشین و ماشین می رفت و من توی سکوت تک تک درختهای تبریزی و باغهای میوه و درختهای بادوم و کوه های قرمز و اسمهای آشنای روستاهای بالای جاده رو نگاه می کردم، مثل یک کسی که انگار تک تک سلولهای بدنش پشت تمام این باغها و درختهای بلند دنبال حسهای کودکیش می گرده و ته وجودم لبخند می زدو بعد سرم رو بر می گردوندم پایین جاده تا طبق عادت بچگی ها دریاچه رو ببینم و داد بزنم دریا...دریا....جزیره ها و بعد نگاه می کردم و فقط می تونستم با یه لحن نا آشنای حسرت بار بگم دریا رو.............جزیره ها چرا رسیدند لب آب...دریا کوش پس و یکهو بدون اختیار یه بغضی گلوم رو می گرفت....یک بغضی با تمام نمک های سفید بزرگترین دریای بچگی های من گلوم رو می گرفت.... با اون نمک های ترک خورده ی کویری........با اون اسکله ی بیرون اب افتاده.......با اون نماد مربعی وسط شوره زار نمک افتاده که الانم نمی دونم چی بود، ولی اون موقع ها برای من یک جایی نزدیک ته دریا بود...یک جایی که هیچ کس نمی تونه به اونجا برسه......قدم زدم روی کریستالهای نمک...خوابیدم کف دریاچه...دریاچه ای که هیچ وقت نمی تونستی خودت رو به کف آبش برسونی و عین ماهی تو رو سُرِت می داد روی آب...نرم...آروم...شور....عکس گرفتم....ته گلوم سوخت و برای اولین بار احساس کردم برای یه دریاچه می تونم گریه کنم...که انگار تک تک قطره های این دریاچه برای من حس بود...خاطره بود...بچگی و شادی دریا تو ظهر گرم تابستون بود.....که انگار تمام این دریا برای من حس امنیت بچگی ای بود که فقط از روی شادی و موقع دلخوشی ها پاشو تو آبش می کرد...... دریاچه ی تمام بچگی های من این بار مرده بود................................

دارم فردا میرم یک سفر 12 روزه....همون اتفاقی که منتظرش بودم......همون دوره ای که خیلی وقت قبل حرفشو زدم....10 روز سکوت، خودم، سکوت و فقط خودم...احساس خاص عجیبی دارم.....برای منِ همیشه با دیگران ،این حجم بودن با خودم غیرقابل درکه.... برای کسایی که نمی دونن فقط می تونم بگم میرم 10 روز به درون خودم...برای کسایی که می دونن دارم میرم 10 روز ویپاسانا...

انگار که تمام قهقه هایت را روی شاخه های درخت های کودکی خوب می شناسم....

بعد یک چیزی در حدود هشت نه سال دارم میرم مسافرت به سرزمین بچگی هام و باید اعتراف کنم حس خاصی دارم...نه اینکه توی این 9سال اصلا و ابدا اون طرفها آفتابی نشده ام....رفتم..ولی نه برای سفر و ولو شدن توی خونهی قدیمی و قدم زدن توی اون کوچه باغهای پر ازحس کودکی و لمس حس امنیت اون خونه......یکی دوباری رفتم اون سمت...ولی بیشتر هدف یه توقف کوتاه یه شبه بوده و ادامه ی سفر یک جای دیگه و یا یه ماموریت کاری و یه گریز یواشکی به خونه ی مادربزرگ و حسهای عمیق بچگی... دارم میرم سفر به منطقه ی امن کودکی و یه حس عجیبی دارم....نه از جنس حسهای نوستالژیک و این چیزها....که البته این حسها هم یه کوچولو هست ولی انگار این سفرم به آذربایجان یه حس عجیبی برام داره....زلزله اومد و رفت و من هیچ چی ننوشتم چون اصولا بلد نیستم تو این شرایط چیزی بنویسم....یه کمی هم با خودم دودوتا چهارتا کردم که کمک مالی بکنم یا نه چون ته دلم مطمئن نبود چیزی به دستشون میرسه یا نه که حالا این مسئله هم به یه شکلی حل شد.....ولی برای من یکهو انگار همه چیز با دیدن عکس اون دختر کوچولوی افتاب سوخته ی 4-5 ساله ی روسری به سر عوض شد....دختر بچه ای که شکل تمام دختر بچه های کودکی های من بود.......برای اولین بار یهو احساس کردم من اینجا چی کار می کنم....من باید می رفتم...که من باز درس داشتم و کار و یا شاید مهم تر از اون ترس و نرفتم...که من بهانه داشتم و نرفتم...که من عمیقا دوست داشتم اونجا باشم نه برای اینکه آب و عذا پخش کنم.. یا به این پیرمرد پیرزنها کمک کنم ..یا همه ی این کارهایی رو بکنم که حتی تو ذهن من نیست که باید چیکار کرد... که باید اعتراف کنم که هیچ وقت تا به حال بهش فکر هم نکردم که این جور مواقع باید چیکار کرد...چون من ادم این کارها نیستم...ولی یکهو احساس کردم من باید میرفتم که اونجا باشم...که نه اینکه بین مجروحها حتی دارو پخش کنم...که فقط اونجا باشم که بین بچه ها پاستیل پخش کنم...پاستیل و اسمارتیز و بعد توی این چادرها دستشون رو بگیرم که عموزنجیرباف و دختره اینجا نشسته گریه می کنه بازی کنم و بعد خودم براشون دلقک کنم که بخندند و وقتی خسته میشم آروم یکیشون بیاد بشینه روی پای من و شب که میشه فقط یه چندتاییشون رو که میتونم بغل کنم که نترسن...که بخوابن...که شاید برای چند دقیقه هم که شده یادشون بره که شاید تنها شدن و یا پدرمادری دارن خسته که نا نداره بغلشون کنه.....نمی دونم چرا نرفتم....که چرا تموم بهونه های عالم رو بهونه کردم و فقط گفتم کاش می شد که برم...که همین الان هم دارم بهونه میارم.....فقط این رو میدونم که اون پوست آفتاب خورده و چشمهای آشنای تمام بچگی های من شب خوابید بدون اینکه من بغلش کنم و بگم گُزلیم یات....گوربان اولیم سنه*...

*خوشگل من بخواب...قربون تو برم من...

پی نوشت 1: یک حسی توی من هست که عمیقا با بچه هایی که نیاز به حمایت دارند گره خورده...دست خودم نیست...نمیدونم از کجا میاد.....

پی نوشت 2:کمتر از 10 روز دیگه یکی از فکر کنم خاص ترین تجربه های زندگیم رو قراره تجربه کنم...به موقع ازش می گم...

یکی دو خطی برای تو و خنده هایت که زیاد یادشان میکنم و آرزویی برای همیشگی بودنشان....

بعد یک چیزی در حدود یک سال و نیم، یعنی درست بعد از ازدواج  خانم "میم"، حس عجیب و لذت بخش خونه ی تمیز و دوست داشتنی رو تجربه کردم..... خانم میم زیاد میومد خونمون....زیاد یعنی یک هفته در میون هرجور که می شد خودش رو می رسوند حتما یک سر خونه ی ما...با اون شال های خردلی، قهوه ای و قرمزهمیشه اتوشده ای که اون اواخر بهش دادم و بوی عطری که مهم نبود چیه، مهم این بود که قبل اومدن به خونه و موقع رفتن از خونه ی ما حتما 2تا پیس به خودش می زنه، اون مانتوی کوتاه قهوه ای و هیکل تپل و اون دامن بلند و بلوز مصداق تیپ دوست داشتنی خانم های شمالی.......وقتی با خانم میم آشنا شدم در گیر و دار طلاقش از شوهر اولش بود...مردی که کتکش می زد و معتاد بود.....خانواده ی مرد، پسرهفت ساله اش رو گرفته بودند و برده بودند شمال و بچه اجازه ی صحبت با مادرش رو نداشت و هر دوشنبه این خانم میم بود که زنگ می زد مدرسه ی بچه و دو کلمه ای با هم حرف می زندند...بالاخره با گیر و دار فراوون خانم میم تونست طلاقش رو بگیره و البته به سه ماه نکشید که زن یکی دیگه شد.... یه مرد دیگه ای که من نفهمیدم واقعا کی بود ولی شنیدم این دفعه شوهر دوم که تونسته بود دل خانم میم با اون خنده های از ته دلش رو ببره، معتاد نبود، بلکه اصولا قاچاقچی بود...دیگه بعد از این هیچ وقت خبری از خانم میم نشنیدم...دیگه هیج وقت خبری از اون میرزا قاسمی های بی نظیر، ترشه تره ها، خنده های از ته دل و شادی عمیقی که در اوج بدبختی وارد خونه می کرد، چایی های بعد نهار و میوه ی شسته شده و خرمای کنار چایی که بعد نهار می اورد سر میزت که بخور قوت بگیری داری درس می خونی، اون چشمهای 25 ساله ی شیطون و اون حس خوب هم صحبتی خیلی ساده باهاش نشد.....روزهای زیادی میشه که یاد خانم میم میفتم...خانم میم برا من تجربه ی خوشایندی بود که دیگه تکرار نشد......راستش رو بگم، خانم میم با اون سواد کلاس اول ابتداییش  و اون خندیدن هاش به بدبختی هاش، همیشه یه الگو بود...یه الگو که مهم نیست چند سالت باشه، استاد دانشگاه باشی یا یه کارگر ساده ی خونه، چند کلاس سواد داشته باشی و چه قله هایی رو تو زندگیت فتح کردی یا حتی کارت رو به بی اشکال ترین حالت انجام میدی یا نه، مهم اینه که توی هرجایگاهی که هستی، همیشه با حس خوب از تو یاد بشه...همیشه.......... 

شاید باید بیشتر بشینیم و باهم چای بخوریم مهربان من....:)

چقدر من معنی این تلفنها رو می فهمم...این تلفن های گاه و بیگاه و زیاد شده ی مهربان که درست میاد می شینه یک جایی وسط قلب من..... یک جورهایی که یعنی می خواستم دو کلمه حرف بزنیم..حتی کوتاه...حتی سر موضاعاتی که مهم نیست...حتی سر موضوعاتی که اهمیت نداره الان با عجله پشت موبایل گفته بشه...این مکالمه های زود، تند سریع از توی داروخانه...این خبردادن ها...این زنگ زدنهای چند دقیقه ای که فقط انگار می خواد یاد آوری کنه بهمون که ما دو تا کنار هم هستیم....هرچند پسته ی نازنین کیلومترها اون ورتر، ولی ما دوتا هنوز که هنوزه کنارهمیم.......اخ که هیچ چیزی با مهرهای مهربان قابل مقایسه نیست...این تپل مهربان من....

روزهای بودن پسته، یک جورهای ما زیادی 4تایی بودیم...هیچ وقت نمی خواستیم کنار بگذاریمش ولی مسئله اینجا بود ما زیادی 4تایی بودیم...دوستی عمیق که بیاد بشینه وسط روابط خانوادگی، همه چی یه جور دیگه میشه..... این روزها که پسته نیست، انگار نبودنش مهربان رو برای من پررنگ تر کرده....یا شاید هردومون رو برای هم پررنگ تر کرده...شاید همین پررنگ بودن هاست که من رو دیشب با وجود کم حالی، از این سر شهر می کشونه اون سر شهر که 2ساعت توی راه باشم که 1ساعت با مهربان و تربچه ها بشینم کلاه قرمزی ببینم و تربچه ها با عشق بخندند......

پی نوشت: انگار هرچی از رفتن پسته می گذره، حس خوب تجربه ی زندگی جدید برای من پررنگ تر میشه....زیاد بهش فکر نمی کنم ولی...به دل مشغولی هاش که تصمیم گرفتم همون موقع فکر کنم.....این روزها منم، عشق بی اندازه ی تربچه ها و خانواده ی 8نفر شده ی ما دورمیز نهارخوری آشپزخونه ی مامان اینا ،تصویر پسته هرروز توی مونیتور لپ تاپ و خوشحالی عمیق من براش و مامان که داره نرم نرم با شرایط جدید خو می کنه....