این دفترهای نو که هر ناشادی ای را هم شادی می کند....
عین تمام بچه های کلاس اولی که وقتی لوازم و التحریر نوشون رو می خرن، خواب از سرشون می پره، ساعت 1.5 شب دیدم هیچ کاری الان برام هیجان انگیز تر از این ور اون ور کردن این کیف و کتاب های نو نیست..راستش فکر نمی کردم یک روزی که اون روز یک چیزی حدود 20 سال بعد از روزهای دبستانمه، با این هیجان یک سری دفتر رنگی و برچسب رنگی تر دور خودم بچینم و فکر کنم دیکته نوشتن تو کدومش استرس کمتری داره و مشق نوشتن تو کدوم کیف بیشتر...دخترم امسال کلاس اولیه...با دوتا فسقلی دیگه که اوناهم اولی ان و دوتا دومی و دوتا مهدکودکی...با مامان رفتیم کیف ها رو خریدیم..کیف های پر از پرنسس های والت دیزنی و گربه های اشرافی ملوس و کیتی های رنگارنگ...زحمت خرید دفترهای رنگی رنگی افتاد با مهربان...با دوسه تا کیسه ی پر از دفتر و کتاب و مداد رنگی و مداد سیاه و مداد قرمز، تراش های گرد رنگی رنگی، از این هایی که دقیقه ها می رفتیم کنار سطل آشغال به مداد تراشیدن تا داد معلم در بیاد، پاک کن های نرم سفید و قرمز و برچسب هایی پر از شکل کارتونی، از این هایی که روش نوشته نام و نام خانوادگی، درس، کلاس و بعد کنارش یه بع بعی گنده یا یه باب اسفنجی چاقالو یا چهار تا دختر ظریف و باریکه اومد خونه ی مامان...کیف ها رو خریده بودم ولی فرصت برای خرید این ها واقعا نبود....کیف و کتاب ها رو کول کردم و آوردم خونه ی خودمون و رفتم توی تخت بخوابم که دیدم دلم قیلی ویلی میره زودتر بفهمم کدوماش میشه دفترهای ثریا، کدومش آیدا، کدومش دنیا و بقیه فسقلی ها و اعتراف می کنم دست خودم نبود، ناجور دلتنگ وجود دوست داشتنیش بودم که اول دفترهای اونو گذاشتم کنار...نه این که مثل بقیه نباشه و فرق گذاشته باشم، فقط تو یکی دوتاش که مجبور بود متفاوت باشه، گل و بلبلشو بیشتر کردم...بعد نشستم دو ساعت برچسب چسبوندن، روی دفترها، روی تک تک مداد رنگی ها، مداد های سیاه، قرمز و خلاصه همه چیزهایی که قرار بود توی کیف جا شه....فقط جامدادی ها مونده که فردا باید زودتر بخرمشون و بار و بندیل هرکی رو بزارم تو کولش و یه کاغذ کادوی گنده دورش....و این شد که الان ساعت دو شب، کیفور از حس لمس دفترهای نازک کارتونی چهل برگ و نوشتن دفتر نقاشی و دیکته و مشق و ریاضی روی برچسب ها، دفترهای پهن شده روی تخت رو جمع کردم و با یه لبخند رضایتی دارم میرم بخوابم...شنبه بالاخره مسافرم...طبق معمول یه سفر کوتاه یه روزه و یه عالمه بوس و بغل و فشار و ماچ....تولدش هم هست...یعنی زودتر بود ولی نشد....شنبه مسافرم با یه عالمه کوله پشتی های رنگارنگ که میشن کادوهای تولد و بادکنک و کاغذ رنگی و فشفشه و کلاه و کیک و خنده های از ته دلی که انتظارم رو می کشن.....ساعتم خیلی کمه...فقط خداکنه جاده یاری کنه و دیر نرسم....
پی نوشت: باید اعتراف کنم همیشه جزو رویاهام بود جشن شکوفه هاش کنارش باشم...فکر کنم همون روز دفاع پایان ناممه...نمیدونم چی میشه...
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....