و این روزهای بدون تو که بغلت تمام چیزی است که آرزویش را دارم......

و فکر می کردم که عادت کرده ام و نکردم..... به تمام نبودن هایت...به تمام تلفن هایی که پشت خطش تو نیستی... به همه ی مهمانهایی که می آیند و می  روند و تو نیستی بین آنها... به تمام حس های نبودنت... به تمام دوری هایت....به تمام بغل هایی که پوست تو زیر دستم لمس نمی شود...به نبودن تمام حسهای مشترکی که هیچ کس به جز تو درکشان نمی کند....به تمام چرندهای پشت تلفن...به تمام "حسنی مبارک" گفتن هایت...به تمام  پرده های نارنجی که با نبودنت دیگر برایم بی معنی شده اند..فکر می کردم عادت کرده ام ولی این عادت لعنتی نمی دانم چرا نمی آید.....به تمام روشن و خاموش ماندن چراغهایی که دیگر برای خانه ی مردم است، به تمام حس ولو شدن توی خانه ات که با رفتنت تمام شد...برای تمام حس بودنت...برای تمام مست شدن های دور هم....به تمام سیگارهایی که دورهم روشن می کردیم و دیگر نکریدیم....برای تمام حرفهایت..برای تمام یکتا و سپیده گفتن هایت...برای تمام صحبت هایمان برای مهربان، برای مامان،.....برای تمام جاهایی که باید می بودی و دیگر نیستی....برای تلفن های هرروز عصر...فکر می کردم عادت کرده ام ولی این دل لامصب راحتم نمی گذارد...اصلا نباید اجازه داد هیچ وقت یکی دو نفر اینقدر بدوند و جا بگیرند یک گوشه هایی از دلت که هیچ کس دیگر جا نمی گیرد..فکر میکردم میروم آبشار آب پری و بدون اینکه تو و الف باشید، خوش هم می گذرد ..رفتم آن طرف ها وگیر کردم جایی بین بودن شما دو تا..فکر کردم می روم کشپل و الیمالات و فراموش می کنم دور هم چه کارها کردیم و رفتم و یکی یکی آمدید جلوی چشمهای من....تو و الف و نون و تا آخر قصه برو...رفتم ساحل سیسنگان و پریدید جلوی چشمهای من که کیف پول الف اینجا گم شد و آنجا پیدا شد و اینجا با الف صحبت کردم و آنجا دلم میخواست محکم بغلش کنم و دیزی خوردیم و اسمان ابری بود و دل من پر از باران....اصلا لعنت به دل ما و شما که اینقدر باهم خاطره داریم...که این همه قصه ساخت که بعد تمام این قصه ها را بگذاریم یک گوشه ی دلمان و بگذاریم برویم یک نیکمره آن ورتر..اصلا لعنت به دل من که این همه شما را برد یک جاهایی و یک گوشه هایی از خودش که دیگر هیچ کس را نبرد.......

و فکر می کردم که عادت کرده ام...به تمام نبودن هایتان...به تمام عاشورا هایی که قرار است بدون شما و بدون اوسون طی شود... به  تمام شادی شما پشت اسکایپ..... به تمام بودنتان که بیشتر شبیه یک خواب است... و به تمام حجم نبودنتان که تمام واقعیت است...فکر می کردم عادت کرده ام...فقط نمیدانم چرا سرم که گرم میشود تمام عادت هایم یکهو گم و گور میشوند...من می مانم و نمام حسم که فقط می خواهد تورا برای یکبار دیگر هم که شده سفت در آغوش بگیرد...و دیگر رها نکند...که هیچ وقت نگذارد این بودنت گم شود...انگار نه انگار که تمام حس بودنت این روزها بیشتر شبیه یک خواب می ماند........

پی نوشت: نون لعنتی...دلتنگ توهم هستم...عادت دارم می کنم فقط به کیلومترها آنطرف تر بودن هرکسی که کیلومترها درون قلبم خانه ای درست کرده است....

خانواده ی شیشه ای تو.....

هزار دفعه هم که بروم ساری، دفعه ی هزار و یکم که می شود، ماشین که می پیچد داخل کوچه ی کج و پیچ دار، جلوی خونه ی سفید دو طبقه و آرایشگاه فلان  که می ایسته یکهو انگار دلم هری میریزه پایین...انگار که تمام حسهای اون دفعه ی اول، اون هوای ابری، اون همه علامت سوال و تعجبی که از دیدن یک"خونه" و نه یه مرکز بزرگ بهزیستی  پیدا کردم  و حس خوبی که داشتم که جایی که این همه بارون داره و درخت و شالیزار حتما جای خوبیه، درست مثل یک سریال دنبال میشه و می رسه به تمام اشتیاق من برای زدن زنگ طبقه ی پایین......

صدای جیغ ها، بغل ها، خنده ها یک طرف.... رفتم دنبالش دم مهدش، این یک طرف دیگر....جیغ زد...بالا پایین پرید و چشمهایش از هیجان از پشت اون عینک گنده گرد شد و دنبال شد اومد نشست روی صورت من .... باید مربی اش رو میدیم...اصلا از اول میخواستم مربی مهدش رو ببینم...بچه که بی کس و کار نیست...بالاخره یکی باید باشه....یکی باید باشه که اگه لازم بود، مربی مهد شماره اش را بگیره و بگه این اتفاق افتاده و "شما" باید بدونید....که "من" باید بدونم...خودش آمد جلوی در...جیغ های ثریا و بقیه را که دید حدس زد که "من" باشم...گفتم فلانیم و "حامی" ثریا...همه ی کارش به من مربوط میشود... رفتم عین این مامان های بی تجربه ای که میروند مدرسه و می پرسند چه خبر و بچه ی ما چطور است با مربی حرف زدن.....گفت خاله رها شمایید؟ گفتم آره...گفت تمام مدت از شما حرف میزنه..همه اش از شما می گه..خیلی شمارو دوست داره....که گفت مثل بقیه همسن و سالهاشه و مشکلی توی این سن خوشبختانه برای یادگیری نداره...نفسی کشیدم......گفت خیلی دوست داشتم ببینمتون.....امروز درس در مورد اعضای خانواده بود......پدر.........مادر...... نوبت ثریا که شد گفت من یه حامی دارم......اون مامانمه...یه شوهرم داره...اونم پدرمه.......

ومن احساس کردم که همه چیز رو دارم از پشت یه پرده اشک میبینم.......

ظهر خوابیدیم کنار هم... چقدرررر بزرگ شده ......دست من روی صورتش....بند بند انگشتهای دستم صورتش رو حس می کرد.....وبرای من تمام دنیا این بود که اونقدر با آرامش خوابید که لازم نشد دستش رو توی دهنش بگذاره و مک بزنه..تا خوابش ببره....که چشمهای بسته اش رو که نگاه کردم،پشت این چشمها همون ثریای سه ساله ی من بود...............

پی نوشت: خیلی فکر کردم....مشورت گرفتم.....به این در و اون در زدم...مشاوره رفتم.....ولی در نهایت چیزی که فهمیدم این بود که حتی یه مادرم که میدونه به خاطر یه مریضی سخت چند سالی بیشتر زنده نیست، هیچ وقت نمیاد عشقی که به اون بچه میده رو حذف یا کم کنه که شاید بعد از اون اذیت باشه...اون مادر فقط و فقط در لحظه عشقش رو میده تا اون بچه در حد ممکن سیراب بشه..

یه مادر نیستم....از آینده هم هیچ نمیدونم...فقط الان میدونم که تا وقتی هستم برای دخترک نمی خوام کم بزارم..فقط همین...

 

وقتی "اُسسستورالیا " می شود تمام رویای کودکی شما....

اسسسسترالیا با اون لهجه ی دوست داشتنی و "ت" توک زبونی و تشدید روی "س" شده تمام دنیای تربچه ها.... تمام دنیای ندیده ی اونها...جایی که "قطارها" به قول تربچه کوچیکه راهش رو بلد نیستند..وجایی که تربچه بزرگه که این روزها بزرگ شدنشن  رو لحظه به لحظه می بینم، با استرس خبرهای مربوط به رفتن و نرفتن من رو به اونجا دنبال می کنه که یکهو بدون "خاله" نمونه....که میدونم ته ذهنش برنامه ها ریخته برای دنیای دیگه ای که اسمش "استرالیاست" و خاله ها رو که به قول اون بهترین فامیل آدم هستن، بیخبر میگیره و می بره.....

توی پیش دبستانی تربچه کوچبکه کلاس زبان هست....برگشته به مهربان گفته آخه من چرا باید انگلیسی بخونم؟ مهربان گفته خوب باید یاد بگیری که اگه یه روز رفتی استرالیا بتونی با بچه ها حرف بزنی.....رفته سر کلاس، دیده یکی از بچه ها داره حرف میزنه به معلم گوش نمی ده بهش برگشته گفته: فلانی!فلانی! گوش بده...فردا میری استرالیا بچه ها ی استرالیا اونجا هی باهات حرف میزنن حرفاشونو نمی فهمی.....بیچاره می شی........! بله........این چنین خواهرزاده هایی داریم ما.....

برای تمام زندگی ای که تو این دوسال به جای مردن کردم.....

بعد از یه چیزی حدود دوسال و اندی دیروز بعد از ظهر رفتم شرکت سابق...رفتم سر بزنم..خیلی وقت بود می خواستم برم ولی نمی شد...از شیرخوارگاه که اومدم بیرون دیدم بهترین زمانه برای اینکه تا قبل کلاس دانشگاهم یه کار مفید کنم...مسیر رو کج کردم و رفتم فاطمی...به ساختمونی که حدود دوسال و اندی از زمان کار کردن جدی ام تو اونجا می گذشت... با آدمهایی که دوست داشتنی بودند... با مدیرهایی که برای من قابل احترام بودن و یه جورهایی پشت این مدیر و کارمند بودن ها، رفیق بودن و میشد یک ساعتی به جز صحبت کار، در مورد 2تا چیز درست حسابی باهاشون گپ زد و یه قهوه ای خورد... رفتم و همه چیزهمون جوری سر جاش بود که بود..به جز جابه جایی بچه ها به خاطر تعمیرات طبقه ی پایین، همه چیز انگار دست نخورده بود...با وجود اینکه یکی دو نفری رفته بودند و اتاقها جا به جا شده بود و ظاهر شرکت کلا یه چیز متفاوت شده بود،انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود.... با وجود همه ی استقبال گرم و حس خوب دیدن همه ی این آدمها، با وجود دوساعت نشستن صمیمی کنار بچه ها و مدیر و از ته دل خندیدن ها و شیرینی و چای تازه دم خوردن ها وتعریف و تمجید از قبل و دعوت دوباره ی مدیر به سرکار برگشتن و همه ی چه خبر چه خبر گفتن ها، پام رو که از شرکت گذاشتم بیرون احساس کردم تمام اون فضا قفل شده توی همون 4-5 سال پیشی که برای اولین بار پام رو توش گذاشتم..........که انگار هیچ چیز تغییر نکرده...که انگار هیچچچ چی اون تو تغییر نمی کنه....که همه چی چه آروم و آروم به سمت فسیل شدن داره پیش میره.......

پام رو که از اونجا گذاشتم بیرون، با وجود حس کهنه نشده ی پول حقوقی که اونجا همیشه به جیبهام یه حال خوبی می داد، آفتاب رو که دیدم احساس کردم که چقدرررر خوشحالم که تونستم خودم رو از اونجا بکَّنم.......که چقدر خوشحالم که جهت زندیگیم رو از روزمرگی نجات دادم......