سلام خورشید درخشان و آسمان آبی

یک. رفتم جواب آزمایش رو گرفتم ...دنیا سیاه شد؟ نه ! واقعیتش رو بگم یک ماه قبل که مهربان زنگ زد و گفت جواب آزمایش اون هم مثبت بوده و ژن ابتلا رو داره، رفتم که روی تخت دراز کشیدم و خودم رو بغل کردم که هرچی هم بشه، من همیشه کنارتم، سیاهیش برام زندگی شد...دیگه خیلی منتظر جواب عجیب و غریبی نبودم..مثل امتحانی که انگار جوابش رو از قبل میدونی...دیروز که تلفن زنگ خورد که جواب آماده است، یهو همه چی رو گم کردم ولی. باید اعتراف کنم که ترسیدم...دو سه ساعتی لازم بود تا برای گرفتن جواب و مواجهه با واقعیت آماده بشم...جواب رو که گرفتم، نرم و آروم رفتم نشستم روی صندلی و پاکت رو باز کردم... خوب درست بود، همون جوری که فکر می کردم، جواب من هم مثبت بود...من هم عین مامان و مهربان بودم..منتظر دکتر مشاور ژنتیک که نشسته بودم دیگه انگار همه چیز توی روانم نشسته بود..مثل نمره ی بد امتحانی که از قبل میدونی نمره اش خوب نمیشه، اماده اش شدی و حالا فقط داری جواب رسمیشو می گیری...راحت و ساده...و دکتر که داشت می گفت تو های ریسک سرطان پستان، تخمدان و رحم هستی و حتما باید یه بررسی جدی برای پیشگیریش بکنی، همه ی این حرفها رو انگار از قبل میدونستم..زندگیش کرده بودم، تموم شده بود...

شازده کوچولو که اسمس زد که خوبی الان؟ واقعا خوب بودم....توی ماشین خالاقیزیه که نشستم، قصه رو که شنید و پرسید که حالا میخوای چیکار کنی تمام جواب ذهنم این بود که دلم میخواد لذت زنانگیم رو بیشتر و بیشتر ببرم...خندیدم و گفتم  دیگه قدر پستانهام  رو بیشتر میدونم..خندیدم...خندید...

دو. مامان اینا از رفتن به سفر پشیمون شدن...اونقدر ویزا نیومد و دیر شد که حسشون پرید...شنیدن این خبر همزمان شد دیروز با شنیدن اماده بودن خبر آزمایش...ضد حال بود...برام پرواضح بود که منم نمیرم..ولی بعدش یکهو قضیه فرق کرد....یکسالی که گذشت واقعا یکسال سختی بود برام..شاید سخت ترین سال زندگی ولی نه بدترین سال زندگی، شاید هم روزی گفتم بهترین سال زندگیم...یک سال پر از درد و درک و بزرگ شدن....قصه ی مامان و مراقبت 24 ساعته و خستگی و استرس روانی پشتش، تمام چالش های شخصی و توی رابطم که هرروزم رو پر از بالا پایین های فراوون کرد و همه ی حس های درد و توش موندن و بیرون اومدن هایی که امروز منو ساخت... ولی در پس همه ی ماجراها، این روزها حالم خوبه...از یک جای عمیق توی درونم حالم خوبه...از یه جایی از پس زخم هایی که خوب شده و با جراحیش کردم حالم خوبه...مثل کسی که بعد یه عمل جراحی سنگین، حتی اگه هنوز یه جاهاییش درد کنه، ولی میدونه که اون غده ی اصلی رو از اون ته بالاخره در اورده و داره از زخمش مواظبت میکنه که دیگه چرکی نشه....در پس همه ی اینها، احساس کردم با یه حس خوب که الان دیگه وقت تو لحظه زتدگی کردنه...بدون حساب کتاب و فکر به ظاهر منطقیه اینکه الان برم چی میشه و چی نمیشه...احساس کردم باید بچسبم به لذتی که راهش باز شده الان برام...احساس کردم بعد همه ی این روزهای سخت که تونستم هندلشون کنم حالا درونم اینقدر شایستگی و حتی بیشتر هم داره که ازش قدردانی کنم..از رهای کوچولوی درونم که اینقدرر قشنگ داره یزرگ میشه..که همدم همه ی روزهای من بوده، هرچند من خیلی روزها فراموشش کردم...که احساس کردم باید  برم و با رها خوش بگذرونم..پسته و الف رو بغل کنم و ببوسم...زیر آسمون آبی قشنگ آفتاب بگبرم و یوگا کنم و از سکوت لذت ببرم و کیف کنم....و احساس کردم که باید چشمهام رو رو همه منطق های دست و پاگیر چرت و پرت همیشگی ببندم و دوتایی، دست تو دست خودم برم یک نیمکره اونورتر و لذت ببرم...که تشکر کنم از رهای کوچولوی دوست داشتنی نازنینم درونم..

شاید اگه دوماه قبل هم رفته بودم، ظاهر ماجرا همین بود..ولی اون موقع من پر از خشم بودم و قهر...خوشحالم که دو ماه پیش نرفتم....که الان نه از روی حس خشم میرم، نه از روی قهر، نه از روی حس فرار و نه از روی حس دور شدن....الان دارم با حس خوب میرم....الان میرم که دست رها رو بگیرم و ببرمش بگردونمش...اینجا هم میدونم که داره بهار میاد.....

مهم نیس جوابه چی باشه..مهم اینه که هرچی باشه، یه چیزایی پشت بندش تغییر می کنن...

یه انتظار کشیدن هایی هست که آدم احساس می کنه جوابی که در پس این انتظاره قراره بشنوه  میتونه کل امروزش رو عوض کنه، فردا ش رو بیشتر و فردا و فرداهای بعدی رو بیشتر و بیشتر..یا حداقل اینکه نگاهش رو به خیلی چیزها عوض کنه...تا وقتی منتظر جواب نشستی، یعنی از لحظه ای که میدونی جواب آماده است تا لحظه ای که جواب رو بگیری توی دستت یا بخونیش، یه جوری انگار آدم میره توی یه خلسه ای..یه خلسه ای که یه طرفش جواب مثبته، یه طرفش منفی...شاید یه طرف  جوابش سفیده، طرف دیگه نمی گم سیاه، ولی حداقل سفید نیس...مثل دو روی سکه...

مهربان که زنگ زد که از آزمایشگاه زنگ زدند که جوابت حاضره، انگار یه پارچ آب توی دلم ریخت پایین...یه جایی ته دلم انگار مطمئن بود مثبته...گفتم با یه خنده که مثبت بود آره؟ البته  احتمالا خنده هه ته لحن نگران داشت...گفت جواب رو برام نخوند..گفتم برو! جواب مثبت بود آره؟ گفت به جون رها جوابو نخوند، گف باید حضوری بیاید. زنگ بزن راضیش کن بهت بگه...تلفنو قطع کردم..نمیدونم چرا ولی انگار ترجیح میدادم سه طبقه برم پایین و پشت میزم و جلوی همکارا نباشم وقتی داره بهم می گه چه خبره...شماره قبضو پیدا کردم، ته صدام هم روراست باشم می لرزید یه کم...گفتم جوابشو میشه بگید؟نگرانم/ گفت حضوری بیا، تا هفت هستیم...قرارای بعد از ظهرو کنسل کردم...

اومدم توی فیس**بوک نوشتم:فیلینگ کمی استرسفول، بپرسید چرا میگم برای تنوع! نپرسید... و سریع ستینگش رو عوض کردم که بابا اینو نخونه..پدر مادری داشته باشی که پیگیر فیسبوک باشن، توی تمام شیر کردن احساساتتم یه کم مکث میکنی، نکنه که آب توی دلشون تکون بخوره...

پی نوشت: گفته بودم یه آزمایش ژنتیک دارم، همون قصه ی سرطان تخمدان...


و تربچه بزرگه برایم فرستاده بود: یک بوس پرتقالی، ولنتاینت مبارک :*

یک.از جمعه ی پیش تا این جمعه مجموعا روی هم رفته و بی مناسبت ، پنج تا پیرن خریدم که با تعطیلی پنجشنبه جمعه که حساب کنی به عبارتی می کند هر پیرهن برای یک روز کاری. ..رگال پیرن ها رو که داشتم ورق می زدم داشتم با خودم میگفتم خداجون یعنی کی من از این حرص و آز لذت خرید پیرن راحت میشم که یکهو سریع حرفم رو پس گرفتم که خدایا خداوندا، این لذت رو از ما نگیر. خرید پیرهن یکی از بهترین چیزهاییه که میتونه منو به شعف بیاره..اگه یه روزی دیدید پرهن های حراج کنار مغازه هست و من نگاهشون نمی کنم بدون شک نگرانم بشید، چون یعنی حالم خیلی خرابه..

دو.صبح که بیدار شدم یادم افتاد ولنتاینه..نمیدونم چرا فکر میکردم باید دوسه روز دیگه ای باشه..هوا عالی بود..شازده کوچولو خواب بود...کیف و سوییچ رو برداشتم و زدم بیرون...یه کمی باهدف، یه کمی بی هدف...احساس کردم هیچ چی برام خوشایند تر از این نیست که امسال برای اولین بار خودم برای خودم کادوی ولنتاین بخرم....رفتم مستقیم دم مغازه و پیرهنی که هفته ی پیش دیده بودم منتظر وایستاده بود گوشه ی رگال با یه پیرهن خال خالی دیگه...هر دو رو برداشتم...حالم خوب بود... یکی دوتا هدیه ی دیگه هم

گرفتم  برای دوست های دوست داشتنی دور و برم...حالت که خوبه دوست داری همه ی آدمها رو تو این حال خوب شریک کنی....

سه. دیشب جمع شده بودیم برا تولد مامان و تربچه ها....جمع شدیم و دور مامان رقصیدیم که عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه، زندگیم با بودنت درست مثل بهشته...به تربچه کوچیکه یه تیرو کمون دادم و یه هفت تیر..این روزهای تربچه کوچیکه رو دلم میخواد سر بکشم..دلم میخواد اونقدر مزه مزه اش کنم که هیچ وقت یادم نره مزه اش چه جوری بود..این بوی بغلشو..این عین کوالا نرم و راحت تو بغل ولو شدنشود..این که میاد یکهو بیهوا دستت رو ماچ می کنه که خاله جون عاشقتم .. وهمه ی خنده های شیرینش رو...کاش خواهرزاده ها هیچ وقت بزرگ و دور نمیشدن...کاش بزرگ هم که شدن همین جوری باهم بمونیم..کیف کنیم...

این روزهای سحرخیزی من...

یک. صبح های زود رو دوست دارم. برخلاف تصور و دل نگرانی اولیم برای دل کندن از تخت و ساعت 7 سرکار بودن، دیدن خورشید نارنجی اول صبح، آسمون قرمز و برج میلادی که درست کنار خورشید قرمز شبیه یه پوستر میشه، برف دست نخورده و تازه ی اول صبح و همه ی حال و هوای این اول صبح رو دوست دارم. صبح به اون زودی، نه شبه که هنوز نفهمی روز شروع شده و نه اونقد روز شروع شده و خورشید رسیده وسط آسمون که از حس صبح فقط ترافیک و شلوغیش مونده باشه...دارم نرم نرمک به این روزهای شلوغ هم عادت می کنم... یه جورایی یعنی دارم یواش یواش آرامش رو هم لابه لای این شلوغی ها پیدا می کنم...هوا هم داره خوب میشه، من دارم توی کار جدید جا میفتم و اسفند و عید و تولدی دوباره تو راهه.... و من بعد مدتها و مدتها احساس می کنم دارم با روانم و با خودم آشتی می کنم...

دو. نوشتم یک که ادامه بدم، دیدم نوشتنم تموم شد، درست مثل این روزهای من که قبل از اینکه بفهمم کی یکهو تموم میشه :)