این آفتاب، همه ی برفها را آب میکند....

اونقدر دویده بودم و به خودم فرصت نداده بودم که خودم رو و دور و برم رو نگاه کنم که یادم رفته بود داره عید میشه....یادم رفته بود تو بهترین زمان سالم که همیشه باهاش پر از زندگی میشم...اون روز که جایی تاریخ زدم آخر/11، یهو به خودم اومدم که اااااااااااااا!کی نوبت این روزها شد.....؟

اسفند همیشه برای من یک جور عجیبی ماه شروع بوده....اسفند برای من پر از حس زندگیه.....راستش اینه که دیگه دلم برای خودم و انرژی هام تنگ شده....تصمیم گرفتم برگردم....یه چیزی تو درونم میگه تو دیگه برگشتی...به تمام اون چیزهایی که بودی.....شاید که آفتاب این روزها داره همه ی برفهای قبلی را آب میکنه...اومدم که بگم که احساس میکنم یک چیزی از درونم متولد شده....خواستم بگم شاید دوباره روزهایی باشه که گریز بزنم اینجا به دلتنگی هام....ولی میخوام دوباره از نو شروع کنم......مرسی که این مدت بهترین همراهاای من بودید.....قول میدم دوباره پر از انرژی باشم......

پی نوشت:کار استرالیا هم احتمالا یک جور جدیدتری پیگیری میشه...بعدا همه ی قصه اش رو تعریف میکنم!این روزها داریم تصمیمات خنده داری میگیریم.........;)

پی نوشت2:دانشگاه رو سبک ترکردم...روزهای با مامان بودن رو منظم کردم....تا جایی که میشه دارم سعی میکنم زندگی رو روال بیفته.......مامان این دوره که دارو گرفته به مراتب بهتر از دوره ی قبله....خدایا شکرت...

مثل لاک پشتی به خواب رفته کنار اقیانوس.....

آدمها سفت می شوند...ادم سفت میشود....شاید درست مثل گِل..زیاد که پا بخوری سفت میشوی....

امروز که موهایش را از ته با ماشین زدم نه دستم لرزید نه حتی دلم........شاید حتی خندیدم...به کچلی اش...به خالهای ریز و درشت روی سرش که همیشه زیر موهایش قایم شده بود....به تک تک موهایی که چه ساده کنده میشدند...به چشمهای درشتش که یکهو تازه انگار زد بیرون و دیده شد...به همه چیز خندیدم...شاید حتی به خودم هم خندیدم........گاهی فکر نگرانی ها سنگین تر از رودر رو شدنشان است....

این روزها زیاد فکر نمی کنم..کز کرده ام جایی تنها ،زیر لاک خودم........

شاید مثل سرمای این روزها که تا مغر استخوان آدم را فلج میکند...

این روزها به طرز عجیبی وزنشان زیاد شده ....طولشان هم همین طور...یعنی مثلا 3روز به اندازه ی یک هفته طول میکشد،یک هفته که میگذرد فکر میکنی 2هفته ای حداقل گذشته و روزها را که میشماری دهنت از تعجب باز می ماند از آرام گذشتن این روزها..

یک جورعجیبی هستم کلا این روزها...انگار که بعد از تمام شدن دوره ی شوک و غم و زاری و پذیرش شرایط جدید،یک جوری سنگین شده ام...انگار کلا پرت شده ام در یک دنیای دیگر..برای خودم آسه میروم آسه میایم..انگار که زندگی هم از آن رنگهای پررنگش دور شده...زندگی شده درست رنگ روزهای طوسی زمستانی تهران...انگار حتی رنگ جزوه هایم هم فرق کرده...امروز که داشتم سر کلاس جزوه می نوشتم دیدم چقدر همه اش دارم یکجور مینویسم...ته جزوه ام هیجان و رنگ نبود....جلوی آینه ، انگار رنگ از صورتم قهر کرده رفته یک جای دیگر...نه اینکه مثل افسرده ها باشم ولی انگار پوستم طراوت ندارد، اصلا انگار چشمانم هم طراوت ندارند...یک جوری انگار برقشان رفته...عادی شده اند...این را از صدای دوستهایی که مدتهاست من را میشناسند میفهمم...وقتی میپرسند خوبی؟..وبعد چند ثانیه با تعجب دوباره می پرسند:تو خوبی؟؟ و من جواب میدهم خوبم...

یک جورهایی برای اولین بار انرژی آدمها را هم ندارم...دیروز داشتم فکر میکردم واقعا چندوقتی میشود در این خانه ی همیشه پررفت و آمد ما،به روی همه تقریبا بسته شده....آدمها را دوست دارم ها،دلم تنگ می شود ها، ولی انگار انرژیشان را ندارم...انرژی اینکه بپرسم چطوری و بعد بگویم چه خبر و بعد برایم بگویند چه خبر...دوستشان دارم ها ولی آنقدر انگار پیش مامان انرژی می گذارم که چیزی آن ته برای کس دیگری نمی ماند..حتی برای خودم.....در جمعهای همیشگی هم انگار هستم ولی نیستم...منتظرم فقط یک چیزی بخورم  و گرم شوم و قل بخورم درون خودم...یک جایی که من برونگرا زیاد نمیشناسمش ولی این روزها تمام وجودم را میمکد...بعد آرام یک گوشه بنشینم بدون اینکه حرفی بزنیم و ساکت بروم جایی آن دورها که حتی یادم نمی ماند به چیزی فکر کنم....به طرز عجیبی هم هیچ تصمیمی نمیتوانم بگیرم...تلفنم زنگ میخورد که بیا برویم خرید ،حاضر می شوم،پالتو می پوشم،یک ربع دور سرخودم میچرخم که بروم،نروم،بعد به خودم می ایم میبینم نیم ساعت است اسمس زده ام که نمی آیم و پالتو پوش نشسته ام روی کاناپه...یا مثل امروز رفتم سمت بوفه که تهچین بخرم دیدم نشستم یک جای دیگر دارم ساندویچ میخورم..به همین سادگی....

روزهای عجیبی است این روزها...آنقدر که دیگر عجیب بودنش هم یادم رفته...گاهی احساس میکنم خسته شده ام از این همه خبر بد شنیدن....البته بعد از مامان معیار بدی برایم عوض شد...آمدم بنویسم کاش یک خبر خوب میشنیدم دیدم خنده هایش برای من بهترین خبر روزم میشود......امروز که سر کلاس داشت از کیفیت آب می گفت، دیدم پرت شده ام کیلومترها آنطرف تر پیش خاطره های دریا و آفتاب گرفتن و استراحت و استخر....روزهای عجیبی است این روزها...درست مثل هوای سرد این روزها....

پی نوشت:تصمیم گرفتم این ترم کمی واحدها رو به نسبت قبل سبک تر کنم، فکر کنم بهتره..شاید بتونم آزادتر شم و بیشتر ساز بزنم....

پی نوشت2:مامان راضی شده با مشاور کار کنه...خیالم خیلی راحت تر شده...

پی نوشت3: اصلا دردم این نیست که چرا مریض شد...اصلا دردم این نیست که  شک کنم ذره ای حتی که خوب میشه....اصلا هیچ دردم نیست...شاید که فقط خسته ام....

وقتی تو در ذهن دیگری دنیایی میشوی بدون اینکه بدانی.......

بعد یک ماه و نیم،پام رو که توی مرکز گذاشتم و نمایشگاه کارای بچه ها رو اون وسط دیدم،چشمم که به اسم تک تکشون افتاد،یهو انگار تمام بدنم یخ زد که من اصلا این یه ماه و نیم کجا بودم؟ انگار که اصلا اونقدر نیومده بودم و درگیر هزار تا مسئله دیگه بودم یادم رفته بود که یه بخشی از من دیگه مدتهاست کنده شده جا مونده پیش بچه ها...یادم رفته بود...یهو تمام وجودم پر از هیجان دیدنشون شد.......مستقیم رفتم پیش مسئولمون...صدای بچه ها از دور میومد......سراغ بچه هامو گرفتم....واقعیتش این بود که واقعا فکر میکردم بعد 1.5 ماه نبودن، یادشون رفته باشه منو،رابطه مونو....به خصوص که شنیده بودم علیرضا و کیا با داوطلب های دیگه کار می کنن ، خیالم تا حدی راحت بود......مطمئن بودم علیرضا با اون شرایطش و داروهاش فراموشم کرده باشه....وقتی یکهو گفت علیرضا یک ماهه داره بیقراری میکنه و از هرکی که می بینه سراغ تورو میگیره که خاله ی من کجاست یهو انگار یخ زدم.....عزیز نازنین من.......آره...حقیقت بود...یادش که نرفته بود، بیتابی منم میکرد...عزیز دلم....همون جوری بدون اینکه لباسهامو عوض کنم بدو رفتم اتاقی که بود و داشت با روان درمان کار میکرد....پسرک نازنین 7ساله ی من...................خنده و شادی بی انتهای علیرضا روی لبها و چشمهاش،تمام چیزی بود که اصلا انتظارش رو نداشتم........حق داشت، باهم  زندگی ها کرده بودیم.......کوچولوی من............

با علیرضا رفتیم بخش.....چند ماهی می شد که با "کیا" بودم......نمیدونم گفته بودم یا نه که چون یه مامان کراکی داشت،تو کل سیستم اعصابش تاثیر گذاشته بوده..باوجود3 سالگی،ترسهای عمیقی ار محیط بیرون و آدمها داره....باورم نمی شد..همین که منو از ته راهرو دید،اومد و سفت سرش رو چسبوند به سینم و آروم نفس می کشید و از کنارم جم نمیخورد...عزیز من......یادش بود منو،شاید بیشتر از اونی که من یادم بود این یک ماهه اون و بقیه رو.....یکتا هم یکهو بلبل شده بود،نمی خوام غمگینی هاشو بگم که این بخش برخلاف صورتی،کلا یک غم بزرگه ،ولی همه چیز خوب بود...

سراغ پیمان رو گرفتم...پیمان رو وقتی 1هفته بود که توی پارک ول شده بود و هنوز 2سال و نیمش بود تحویل گرفته بودم...به جرات میتونم بگم پیمان و علیرضا سخت ترین بچه هایی بودن که این مدت درگیرشون بودم....پیمان رو که گرفتم شبانه روزش گریه بود،موقع بازی،موقع غذا،موقع خواب و بعدها که بهتر شده بود،موقع دیدن فواره های حیاط....بعضی چیزها سخت از روان آدم میره.....2هفته ای بود که رفته فرزندخواندگی......بعضی چیزها ولی شاید بشه برای همیشه از حافظه ی آدم بره...امیدوارم دنیا براش از اینجا به بعد شروع شه....................همین برای ساختن روزم کافی بود...

***

شب  زنگ میزنم ساری....به خاطر برف و بسته بودن راهها نتونستم بازم برم ساری...دلم برای دخترک داره پر میکشه...مریضه...تب کرده...آبله مرغون گرفته......صداش تو گوشم مدام میپیچه که: نمیای اینجا؟..... بیا دست منو بگیر باهم بریم مهدتودک(مهد کودک)،آخه اونجا همه دست مربی هاشونو میگیرن میان.................کوچولوی من ...چی بگم به تو که تو کل جهان بینیت نمیگنجه که بعضی ها به جای مربی "مامان" دارند.......تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دستهای کوچیکتو تو دستهام بگیرم،شاید که آروم باشی...

پی نوشت:ریختن موها شروع شده........شاید یه فصل سخت دیگه.........

نمیدونم عنوانش چیه!به ما که خوش گذشت!

بعد از چند هفته دوندگی برای مامان و امتحانا و کار روی پروژه ی بعد امتحانا که دیشب بالاخره تموم شد،مهمونی دیشب دقیقا همون چیزی بود که می خواستم...رفتن تو جمع آدمهایی که هیچ کدوم به جز صابخونه رو که چند باراز دور دیده بودم، نمی شناختم...یه خونه ی ساده ی هنری با درو دیوارای پراز عکس که کار خودشون بود و کاناپه های سنتی و فضایی که پر از انرژی بود...آدم هایی که به یه بعدی از ما خیلی وصل بودن ولی مدتها بود کسی پیدا نشده بود که باهاش این بعد رو زندگی کنیم......

شب،نور کم،انرژی خوب،تا میتونستیم چندین ساعت لبی تر کردیم و ساز زدیم..........صدای دفها..صدای کوزه..صدای سه تار من و اون.........تمام اینها شبم رو پر کرد....خیلی وقت بود که به یه همچین شب نشینی ای نیاز داشتم.....

پی نوشت: اوضاع خیلی خوشبختانه مرتب شده،مامان بعد از نزدیک به یه هفته بد حالی های گرفتن دارو، این روزها خوبه.....حال ماهم خوبه....

پی نوشت 2: امروز بعد یک ماه اولین روز تعطیلیمه که واقعا کار خاصی ندارم...از فردا زندگی قبل رو میخوام شروع کنم...خبر بچه های شیرخوارگاه رو فردا که ببینمشون میدم.....این هفته حتما یه سر به ساری هم می زنم.....:)

وقتی بیدار میشوی و یکهو حقیقت بر سرت آوار میشود......

 

سخت ترین کار دنیا شده خانه ی مامان رفتن...سخت تر از آن شده خانه ماندن و خانه اش نرفتن.....دیشب که رفتم سری بزنم و بعد 2شب پیشش ماندن باز انجا ماندنی شدم،دیشب که آن چشمان پف کرده و بدن رنجور را دیدم،رفت که بخوابد،یکهو شازده کوچولو را صداکردم به اتاق و تا گفت خوبی؟تنها جوابم این بود که سرم را تکیه دادم و هق هق گریه کردم......این من بودم....؟آره من بودم....

دلتنگم برای خانه ی سابق....برای قربان صدقه هایش..برای انرژی اش..برای نازمان را کشیدن...برای شادی اش...برای مامان بودنش......نزدیکهای صبح،بعد 3شب نخوابیدن یکهو عجیب خوابم عمیق شده  بود..جوری که انگار یادم رفته بود اوضاع از چه قرار است.....جوری که چشمانم را که باز کردم و صدای آهش امد،انگار حقیقت بر سرم آوار شد.......درست مثل بیدار شدن وسط کابوسی که حتی برای چند لحظه فراموشش کرده بودی.....

زندگی آروم جاریه.............

دیروز امتحانا بالاخره بعد یک ماه تموم شد و اوضاع برای نفس کشیدن بهتر شد....مامان هم دیروز اولین داروش رو گرفت و خوشبختانه تا الان که هیچ عارضه ی اذیت کننده ای که نگرانش بودیم رو نداشته و همه چی مرتبه...شب که پیشش خوابیده بودم و نصف شب یکهو دستم رو سفت گرفت و گذاشت رو صورتش و اروم خوابید، آروم آروم،دراز کشیده بودم و زل زده بودم به ارامشش...درست مثل وقتهایی که ثریا دستم رو سفت میگیره و کنارم میخوابه و دنیا آرامش میشه....

اومدم فعلا خونه...خونه،بدون اینکه خونه اومدن به معنی استرس و فشار امتحان و درس خوندن باشه،همون چیزی بود که الان واقعا نیاز داشتم...اومدم خونه و نشستم یه دل سیر ساز زدن...میخوام تا شب که دوباره برم پیش مامان فقط ساز بزنم...صدای هرنوت که درمیاد انگار یه تیکه آرامش میفته گوشه ی دلم....انگار یه تیکه درد کنده میشه میره...آفتاب از پنجره ها افتاده تو خونه و بیرون هوا خوبه...شمعدونیم هم نه یخ زده،نه زرد شده..هنوز گل داره و داره گل میده........

فردا یه سر میخوام برم شیرخوارگاه..یه ماهه زندگیم از اصول دراومده.....درستش میکنم......یه ماهه نرفتم بچه هامو ببینم..دلم داره برای کیارش و جیغ زدنهاش از ذوق دیدنم،برای علیرضام که بال بال میزد خاله ی من کجاست،برای پیمان،برای یکتا..برای همه ی جوجه هام پر میزنه...این ماه فهمیدم زندگی من بدون ساز،بدون یوگا،بدون شیرخوارگاه و بچه ها،پر از خالیه....

شاید که هفته ی بعد برم ساری پیش دخترم...........:)