این روزها به طرز عجیبی وزنشان زیاد شده
....طولشان هم همین طور...یعنی مثلا 3روز به اندازه ی یک هفته طول میکشد،یک هفته
که میگذرد فکر میکنی 2هفته ای حداقل گذشته و روزها را که میشماری دهنت از تعجب باز
می ماند از آرام گذشتن این روزها..
یک جورعجیبی هستم کلا این روزها...انگار که بعد
از تمام شدن دوره ی شوک و غم و زاری و پذیرش شرایط جدید،یک جوری سنگین شده
ام...انگار کلا پرت شده ام در یک دنیای دیگر..برای خودم آسه میروم آسه میایم..انگار
که زندگی هم از آن رنگهای پررنگش دور شده...زندگی شده درست رنگ روزهای طوسی
زمستانی تهران...انگار حتی رنگ جزوه هایم هم فرق کرده...امروز که داشتم سر کلاس
جزوه می نوشتم دیدم چقدر همه اش دارم یکجور مینویسم...ته جزوه ام هیجان و رنگ
نبود....جلوی آینه ، انگار رنگ از صورتم قهر کرده رفته یک جای دیگر...نه اینکه مثل
افسرده ها باشم ولی انگار پوستم طراوت ندارد، اصلا انگار چشمانم هم طراوت
ندارند...یک جوری انگار برقشان رفته...عادی شده اند...این را از صدای دوستهایی که
مدتهاست من را میشناسند میفهمم...وقتی میپرسند خوبی؟..وبعد چند ثانیه با تعجب
دوباره می پرسند:تو خوبی؟؟ و من جواب میدهم خوبم...
یک جورهایی برای اولین بار انرژی آدمها را هم
ندارم...دیروز داشتم فکر میکردم واقعا چندوقتی میشود در این خانه ی همیشه پررفت و
آمد ما،به روی همه تقریبا بسته شده....آدمها را دوست دارم ها،دلم تنگ می شود ها،
ولی انگار انرژیشان را ندارم...انرژی اینکه بپرسم چطوری و بعد بگویم چه خبر و بعد
برایم بگویند چه خبر...دوستشان دارم ها ولی آنقدر انگار پیش مامان انرژی می گذارم
که چیزی آن ته برای کس دیگری نمی ماند..حتی برای خودم.....در جمعهای همیشگی هم
انگار هستم ولی نیستم...منتظرم فقط یک چیزی بخورم
و گرم شوم و قل بخورم درون خودم...یک جایی که من برونگرا زیاد نمیشناسمش
ولی این روزها تمام وجودم را میمکد...بعد آرام یک گوشه بنشینم بدون اینکه حرفی
بزنیم و ساکت بروم جایی آن دورها که حتی یادم نمی ماند به چیزی فکر کنم....به طرز
عجیبی هم هیچ تصمیمی نمیتوانم بگیرم...تلفنم زنگ میخورد که بیا برویم خرید ،حاضر
می شوم،پالتو می پوشم،یک ربع دور سرخودم میچرخم که بروم،نروم،بعد به خودم می ایم
میبینم نیم ساعت است اسمس زده ام که نمی آیم و پالتو پوش نشسته ام روی کاناپه...یا
مثل امروز رفتم سمت بوفه که تهچین بخرم دیدم نشستم یک جای دیگر دارم ساندویچ
میخورم..به همین سادگی....
روزهای عجیبی است این روزها...آنقدر که دیگر
عجیب بودنش هم یادم رفته...گاهی احساس میکنم خسته شده ام از این همه خبر بد
شنیدن....البته بعد از مامان معیار بدی برایم عوض شد...آمدم بنویسم کاش یک خبر خوب
میشنیدم دیدم خنده هایش برای من بهترین خبر روزم میشود......امروز که سر کلاس داشت
از کیفیت آب می گفت، دیدم پرت شده ام کیلومترها آنطرف تر پیش خاطره های دریا و
آفتاب گرفتن و استراحت و استخر....روزهای عجیبی است این روزها...درست مثل هوای سرد
این روزها....
پی نوشت:تصمیم گرفتم این ترم کمی واحدها رو به
نسبت قبل سبک تر کنم، فکر کنم بهتره..شاید بتونم آزادتر شم و بیشتر ساز بزنم....
پی نوشت2:مامان راضی شده با مشاور کار
کنه...خیالم خیلی راحت تر شده...
پی نوشت3: اصلا دردم این نیست که چرا مریض
شد...اصلا دردم این نیست که شک کنم ذره ای
حتی که خوب میشه....اصلا هیچ دردم نیست...شاید که فقط خسته ام....