چه راحت دارن دلخوشی ساده ی دیدن همدیگه، حتی از دور رو پاره پاره میکنند....

سالها پیش وقتی که خیلی بچه تر بودم، ما از اون دسته آدمهایی بودیم که هیچ عمه و خاله ای  رو بیرون این مملکت نداشتیم تا جلوی دوستهایی که سرشون رو با افتخار بالا میگرفتن و از شکلاتها و خوراکیهای خارجی که براشون از اون ور آب سوغاتی میومد و یا از اسباب بازیهای خارق العاده ای که هدیه میگرفتن حرف میزدن، حرفی بزنیم....برای من همیشه دنیای خارج یک جای عجیب و غریب بود با زنهای خوشگل و لزوما طبق تصورم یکسری آدمهای باکلاس و البته طبق چیزهایی که تلویزیون ایران نشون میداد، فوق العاده نا امن جوری که جرات نشستن تنها توی پارک رو نداشتی چون هرلحظه ممکن بود یکی بیاد اسلحه بزاره زیر گلوت و خفتت کنه.......یادمه یه چیز خاص خارج نشین های اون موقع که یا تو تلویزیون میدیدیم که هرچند دفعه یه بار یه فیلمی مثلا نشون میداد ازشون که در اکثر مواقع هم نشون میداد که بچه هه مثلا رفته خارج و بدبخت ششده و ایدز گرفته و ....، یه فیلمهایی بود که این خارج نشین ها با لب خندون میگرفتن مثلا خونه اشون رو نشون میدادن و با بچه شون بازی میکردن و یه کم حرف میزدن و بعدش اینهمه خوشبختی رو میفرستادن ایران.....2ساعت خوشبختی برای اینکه نشون بدن اونجا زندگیشون چه جوریه....و نتیجه ای که همیشه تهش توی فیلم گرفته میشد این بود که این 2ساعت فیلمه و پشتش نهایت بدبختیه.....خوب ماهم از اونجا که هیچ کسی رو هیچ جای دیگه ی دنیا نداشتیم( به جز الان که خوب فکر میکنم به فامیلی در حد پسرعموی مامانم که تابه حال به جز اسمش چیزی نشنیدیم و نمیدونم الان زنده یا مرده است)، هیچ وقت هیچ کس برامون از این فیلمها نمی فرستاد...البته خاطره ی دیگه ام از این فیلمها مربوط به همسایمونه که یه دوستی داشت که تو آلمان بود و یه نوار ویدئوکه هزار بار تو دستگاه اینا پخش شد و همسایه ی ما اشک می ریخت و توی فیلم آدمها یه جا موقع تاب بازی میگفتن که ما همه با دوست دخترهامون ازدواج کردیم و من 10-11 ساله میگفتم:واووووو!چه حرف یواشکی زشتی.....ویه دیتا به دیتا های ادمهای خارج نشینم اضافه میشد...

سالها گذشت و ما هنوز هیچ عمه و خاله ای نداریم که بگیم یه جای دیگه زندگی میکنه...جای عمه و خاله ها رو اول دوستامون گرفتن، بعد الان داریم کم کم خودمون برای خواهرزاده ها و برادرزاده ها میگیریم.....نمیدونم اونها بعدا چه حسی دارن....فکر میکنم تبدیل میشیم به یک خاطره ی دور و بعد احتمالا کمرنگ.....این روزها که پسته داره میره، ذهن من همه اش داره دور میزنه....انگار تا یه چندوقت پیش خیلی هم حس نمی کردم داره میره..هرچند الانم حس رفتن موقت داره..ولی مدتها بود اون فیلمهای کوتاه نمایشی 2ساعت خوشبختی، شده بود 2ساعت گپ زدن روزانه یا هفتگی پشت اس*کا*یپ و دیدن قیافه ی خوشال واقعی طرف و یادیدن قیافه ی خسته اش که از سر کار اومده خونه....شاید چیزی بیشتر شبیه زندگی واقعی....و 2ساعت گپ زدن، چشم در چشم، روبروی هم، نگاه به نگاه،انگار نه انگار که فاصله ی این وسط یه اقیانوس بزرگه..........انگار همین جا کنار هم نشستیم و داریم چای میخوریم...

این روزها که دارن این بلاها رو با اینترنت سرمون میارن، اینروزها که میدونم چه کارای بیشتری میخوان با این اینترنت کذایی شون سرمون میارن، احساس میکنم دیگه واقعا داریم جدا میشیم...... این ور آبی ها و اونور آبی ها...انگار که دارن با لذت تمام یه رشته ی ارتباط نازکمون رو هم پاره میکنند شاید که بیشتر از قبل از رفتن هامون شاد بشن....احساس میکنم جدایی داره دوباره معنای جدی تری به خودش میگیره.....

این روزهای جذاب قبل امتحان...

یک وضعیت بغرنجی(بوقرنج؟بوغرنج؟) توی من هست در مورد درس خوندن برای امتحان...اصلا انگار کل سیستم بیولوژیکی و هورمونی من رو هم تحت تاثیر قرار میده...کافیه یه امتحان سخت داشته باشم اونوقت همه چیزم تغیییر میکنه...2روز دیگه امتحان دارم اونوقت حتما باید وقت بگذارم خونه رو تمیز کنم..یا اگر تمیز هم نکنم وضعیت تمیزی و کثیفی خونه رو با حساسیت زیاد درک کنم.....لباسهایی که از کی منتظرن برن تو ماشین لباسشویی و من هیچ وقت نمیدیدمشون جلوی چشمام دارن رژه می رن.... منی که عادت به ظهر خوابیدن ندارم حتما باید ظهر بخوابم.....منی که یادم نمیاد اخرین بار کی بود که بعد صبحونه اینقدر عمیق خوابیده باشم، بعد خوندن 2ساعت درس سر صبح اونقدر خوابم  گرفت که رفتم رسما یه چرت زدم پاشدم.....بعد اعصاب معصابم قاطی میشه....دیروز نشستم کلی هق هق گریه اشک ریختم که چرا میخوام برا شازده کوچولو تولد بگیرم پسته اینا نمیتونن بیان....بعد احساساتی شدم که پسته داره تا اخر مرداد میره برا خودم نشسته ام جوگیر شدم زنگ زدم بهش با بغض و خلاصه زود قطع کردم...بعد حتما تو این روزها باید موهامو سشوار بکشم...حتما یاد دوستهایی میفتم که خیلییییی وقته خبر ندارم ازشون، میگم یه خبر بگیرم ببینمشون....طاقت تنهایی رو ندارم.....حتما باید برم یه جا آویزوون شم...سریالهایی که چرنده و قابل دیدن نیست حتما میبینم...وبلاگ ها از قلم جا نمی مونه...معمولا 2برابر قبل ساز میزدم حالا این سری استثنائا نمیزنم...یهو میبینم چند دقیقه است چشمام خیره مونده روی یه نقطه ی دیوار انگار دارم مدیتیشن می کنم......بعد 50 بار اسم اون 2تاغذایی که اگه دوستهای شازده کوچولو رو برا تولدش دعوت کنم میخوام درست کنم نگاه میکنم، یکیشو با غذای سوم جایگزین میکنم بعد خط میزنم.....50 باز برنامه ریزی میکنم که کدوم فصل رو کی بخونم، 51 بار عوضش میکنم.....خلاصه با تمام تمرکزم دارم برا امتحان اماده میشم......

 

2ماه برای من بس است......

احساس میکنم خسته شده ام....اصلا درست در این لحظه که ساعت 1شب شده و تازه برگشته ام خونه، احساس می کنم حتی افسرده شده ام....از همه ی این سکوت خالی خونه....از این دورهمی هایی که همه 2تان و من یکی.....از این تلفنی که برای فرار از این تنهایی خونه میگیرم دستم تا خودم رو یکجایی بند کنم...از این خونه ی بینظم...از این زندگی تنهایی....از این شب تا صبح تنها بودن......از این زندگی از رونق افتاده....از این خوشگذرونی های سطحی...از همه ی تجربه هایی که باید میکردم و کردم......من برای زندگی تنهایی ساخته نشده ام.........به خدا برای من بس است....تروخدا برگرد...:(

همیشه باید یک کسی باشد...

همیشه باید یک کسی باشد...
که معنی سه نقطه‌های انتهای جمله‌هایت را بفهمد...
همیشه باید کسی باشد...
تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد...
... باید کسی باشد...
که وقتی صدایت لرزید بفهمد...
که اگر سکوت کردی، بفهمد...
باید کسی باشد...
که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد...
باید کسی باشد...
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن نبودن بفهمد...
بفهمد که درد داری...
که زندگی درد دارد...
بفهمد که دلگیری...
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچک تنگ شده...

.....

اینرو یه دوست توی فی*س*بوک گذاشته بود......هرخطش رو که خوندم دیدم برای من کسی هست...یعنی یه نفر هست که خط به خطش رو میدونه...که انگار این رو برای اون نوشتن......برای من یه نفر هست...هرچند الان پیشم نیست.....یه نفر هست که میدونه دلم برای بودنش توی خونه تنگ شده......نمیدونم برای اونم کسی هست یا نه........

چه جوری کمک کنیم به شماهایی که هیچ وقت نمیتونیم دنیا رو از نگاه شما بفهمیم....

خیلی وقت بود که قرار بود این پست رو بنویسم...کلی از شماها کامنت عمومی و خصوصی گذاشته بودین و پرسیده بودین چه جوری؟...که حالا چه جوری میتونیم به این فینگیل هایی  که دیگه خیلی هاشونو میشناسین و خیلی تر هاشون رو هنوز نه، به این فینگیل هایی که قصه ی زندگیشون الان قصه ی شما هم شده، کمک کنیم....؟تو این پست سعی میکنم هرچی میتونم رو تاجایی که بشه مختصر براتون بگم:

کلا 2مدل وجود داره که شما به بچه های شیرخوارگاه و پرورشگاه کمک کنید..هردوتاش هم واقعا ساده است..خیلی ساده...فقط کافیه یکبار"بخواید" که جزیی از این حرکت انرژی ای بشید که تو زندگیشون جریان داره..بعد دیگه این همون انرژیه است که شمارو نگه میداره.......کیف میکنید.... یک جایی میپرسید من دارم برای اونا کاری میکنم یا اونا دارن منو زیرو رو میکنن......

کمک به بچه ها شامل دو دسته کمک میشه:انسانی و مالی که هرکدومش خیلی مهمه ولازم....

کمک انسانی:واقعیت اینه چیزی که بیش از همه بچه ها کم دارن،نیروی انسانیه....اینکه یهو20 تا بچه فقط یه مربی داشته باشن که غذا بده،دستشویی ببره،حمام کنه و......چیزیه که مشخص میکنه چقدر بچه ها کمبود اینو دارن که یکی فقط گاهی بهشون بگه"عزیزم" ..یکی که تربیتشون کنه،2تا چیز یادشون بده، بغلشون کنه و.....اگه فکر میکنیین تو هفته حتی 1ساعت وقت دارین که میتونین براشون بزارین،دریغ نکنین...1ساعت شما میتونه برای اون بچه 60 دقیقه ارتباط مفید و ساعتها حس و خاطره ی لذت بخش باشه....لازم نیست عشق بچه باشین..منم هیچ وقت نبودم....عاشقشون خودبه خود میشین...نقاشی،موسیقی،اگه درس خاصی رو بلدین به عنوان معلم خصوصی تو سن های بالاتر و اگه فکر میکنین هیچ کدوم از اینهارو بلد نیستین، فقط همون بغلتون که بچه ها بتونن بیان بشینن توش کافیه......اصلا سخت نیست.....دفعه ی اول رو که رفتید،دفعه های بعدی میبینید که اونان که شمارو میکشونن با عشق اونجا.....بهزیستی یه کم شرایطو مسخره کرده،یه گواهی کار الکی حتی جور کنید برید بهزیستی نزدیک خونه.....صبر داشته باشید زود درست میشه..:)سوالی بود بپرسید...

کمک مالی:کمک مالی هم 2دسته میشه..اینکه کمک بکنید برای شرایط الان بچه ها یا برای آینده شون..واقعیت اینه که من تو این مدتی که تو سیستم بودم به این نتیجه رسیدن اون دومیه "خیلیییییییییییییییی" مهمتره...واقعیت اینه بچه ها تو مرکزا از گشنگی نمی میرن..شاید گاهی سخت بگذره،ولی میگذره.....مهم بعد 18ساله که بهزیستی رسما پرتشون میکنه بیرون..بدون هیچ پشتوانه یا خانواده ای...اگه خواستید کمک خرج الانشون بشین که قطعا از هیچ چی بهتره،میتونین یه پولی ماهیانه بین خودتون جمع کنید(مثلا یه جماعتی هستن به من ماهی 5000تومن میدن که واقعا پولی نیست ولی جمعش خوبه ، برای اون بچه های ساری)،بعد برید برای اون مرکز "جنس" بخرید...حتما حتما حتما جنس مورد نیازشونو بپرسید و زحمت خریدشو بکشید...نمیخوام حستونو بد کنم ولی اینجا ایرانه...نمیدونم جاهای دیگه چه جوریه ولی جنس بخرید که خیالتون راحتتر باشه...مواد غذایی،پوشاک و ...تو این مرکز ها "آمنه" از همه معروفتر و پولدارتره..میتونین جاهای دیگه ببرین...یه ایده ی خوب دیگه هم اینه که مثلا به جای اینکه 300هزارتومن پول قربونی بدین،یه روز به این مرکزا بگین مثلا 30-40 تا بچتون مهمون من فلان رستوران....بچه ها یعنی دیوانه میشن از ذوق..یادتون نره...این بچه ها جایی برای مهمونی و یا حتی بهونه ای برای بیرون اومدن از اون فضای لعنتی و حتی لباس به قول معروف نو پوشیدن رو ندارن و ما میتونیم این بهونه رو بهشون هدیه بدیم.....حتی با پول کمتر و ایده ی بهتر....

دسته ی دوم کمک مالی که مهمترینشه،اینه که شما اصطلاحا"حامی" یه بچه میشین...یعنی اعلام میکنید ماهی هرچقدر میخواید (حتی کم)پول به حساب بچه میریزید..کسی حق برداشت نداره جز خود بچه بعد 18سال...بعضی جاها بچه رو بیمه عمر و اتیه میکنن که اونم خوبه....یادمون نره اوج بحران بچه ها اون سنه...وقتی بدون هیچ حمایتگری از مرکز با دست خالی میان بیرون..فکرشم وحشتناکه.........میتونین تصمیم بگیرین به جز واریز پول ماهیانه،جور دیگه هم از بچه حمایت کنید..مثلا گهگاه ببینیدش تا بچه بدونه توی دنیای بیرون،حداقل "1نفر" وجود داره که میتونه روش حساب کنه...میشه اینجوری یه کمی حس امنیت رو که چیزیه که بچه ها اونجا اصلا ندارن رو یه کوچولو بهشون هدیه بدین...یا مثلا کمک های بعدی که شاید لازم باشه،درسی،تحصیلی  و...فراموش نکنید که شما به معنای کلمه تصمیم گرفتین"حامی" این جوجه ی کوچولوی تنها باشین.....

اگه ایران هم نیستین کار سختی نیست...به یه اشنا تو ایران بگین فقط یه بچه انتخاب کنه...هیچ شرایطی نداره...پول سالیانه یا چندماهش رو باهم واریز کنید.....

خلاصه اینکه واقعا کمک هرکدوم از ما تک به تک میتونه یه زندگی رو لااقل نجات بده...میتونیم با "بودنمون" حامی یه بچه باشیم،یا ذوق و خنده ی بچگی رو رو لبش بیاریم،یا حداقل یه حس و خاطره از یه بغلی باشیم که گرم بود و مطمئن.....:)

پی نوشت 1: یک پستی نوشتم یه مدت قبل..درمورد اون دختره که تازه از مرکز اومده بود بیرون...گفتم شاید دوباره خواستید بخونیدش...شاید اگه یکی از ما قبلا بهش فکر کرده بود،اون پست اونجوری نوشته نمی شد....خانه ای از جنس حباب

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا, فی بعدها عذاب فی قربها السلامه....

4روز عین برق و باد گذشت...شاید فقط مهم این بود که خوش گذشت...که خیلی خوش گذشت...که زندگی خوابگاهی من دوباره شبیه زندگی شد.....

دوباره برکشتیم به روزهای قبل تعطیلات......شبها دوباره تنها هستم.........

بهار اتفاقهای خوب شروع شده........سلام استرالیا..........:)

خبر مهم اینکه....ویزا اومد........بالاخره بعد اینکه 4سال پیش، یه روز کنار دریا تو شمال،دور آتیش جمع بودیم و برا اولین بار یکی از توی جمع گفت بچه ها بیاید بریم استرالیا و ما کلی خندیدیدم که چی؟کجا بریم؟استرالیا؟ ما که نمی خوایم مهاجرت کنیم....ما اینجا میخوایم پولدارشیم..کار کنیم بمونیم...ما رو چه به مهاجرت....خلاصه بعد 4سال از اولین جرقه های فکر مهاجرت ویزا اومد...درست بعد 3سال از اون خرداد کذایی 88.....الان که فکر میکنم میبینم درست بعد همون خرداد بود که این بار نه دور آتیش توی شمال، توی خونه ی یکی از آدمهای اون جمع ،جمع شدیم و احساس کردیم  که نه....باید به مهاجرت فکر کرد...که اینجا خیلی داره با چیزی که فکرشو میکردیم فاصله میگیره...که حرکت به سمت ته دره با سرعت زیاد شروع شده...روزی که رفتیم با وکیل قرارداد بستیم رو یادمه..تا شب قبلش هم دو به شک بودیم...آیا ما ادمهای مهاجرتیم....؟یادمه یه دوست که اون موقع تازه ویزای کاناداشون رو گرفته بودن یه حرف خوبی بهم زد...درست بعد اینکه از یه شراب قرمز خوشمزه سرمون گرم بود، راضیمون کرد که برا مهاجرت اقدام کنیم...گفت شانس الان رو از دست ندین...هروقت ویزا اومد فکر کنید که میخواید برید یا نه و ما بالاخره با این منطق راهی دفتر وکیل و قرارداد شدیم.....از اون 3سال پیش تا همین امروز که ویزا اومد هنوز نفهمیدم ادم رفتنم یا موندن....هنوز وقتی میرم تو یه کنسرت که ساز سنتی میزنن،چشام پر اشک میشه که من اهل این سازم....این هنر...من اهل رفتنم....؟یا هروقت که یکجایی خیلی با ادمهایی که دوستشون دارم خوش میگذره به این فکر میکنم که آیا من آدم رفتنم....؟یا سر یه قضیه مثل قضیه مامان هزار بار بالاو پایین شدم که یعنی من آدم رفتنم...........................؟.و هزار و یک بار اتفاق افتاد که گفتم ولی باید رفت.....

از همون 3-4 سال پیش تا همین امروز که ویزا اومد نفهمیدم آدم رفتنم یا موندن ولی چیزی که با شازده کوچولو در موردش مطمئن بودیم این بود که ما آدم"تجربه" هستیم....که باید رفتن رو تجربه کنیم...تصمیم بعدی خودش میاد......

امروز عمیقا خوشحال بودم ولی روز اومدن ویزا اصلا شبیه اون چیزی که فکر میکردم نبود...یک جورهایی فکر میکردم خیلی رویایی و هیجان انگیز باشه....ولی صبح که بهم زنگ زد و گفت ،بیشتر شبیه حس راحتی تموم شدن یه پروژه بود.......شاید اگه به جای اینکه بگه "ویزات" اومد میگفت" ویزاتون" اومد یه کم شرایط فرق میکرد...نمیدونم ...ولی حس راحتی تموم شدن یه کار نیمه تمام بود....فقط منتظر بودم شازده کوچولو زنگ بزنه که هیجانمو بهش منتقل کنم...گفتیم وقتی اومد باهم جشن میگیریم.....

حالا که ویزا اومد قصه رو هم کامل میکنم......راستش اومدن ویزای من نشون داد که هنوز هم "ایرانی" بازی کاملا جواب میده...راستش حقیقت این بود که پرونده ی من مصداق کامل یه پرونده ی پر از دروغ بود!از سابقه کار و cdr گرفته تا این اخرش....ماجرا این بود که چون شازده کوچولو قرار شد بره سربازی (به صورت کاملا یه دفعه ای که خارج موضوع قصه است)،

پرونده ی ما تا مرحله reject شدن هم پیش رفت......خیلی روزهای بدی بود...آفیسر تقاضای پاسپورت همسر کرده بود و ما نمی تونستیم ارائه بدیم.....تا اینکه یکی از اون راه حل های مخصوص خودمون به سرمون زد....اینکه......مثلا درخواست طلاق بدیم تا شازده کوچولو ازپرونده ی من خارج شه.........این آخرین راه حل بود.....!خوشحالم که جسارتشو داشتیم...خوشحالم که 4تا کاغذ بود و نبودش تو رابطه مون اهمیتی نداشت....برنامه این بود که از دادگاه گواهی عدم سازش بگیریم،بعد بریم عقد نامه رو باطل کنیم که شازده کوچولو خارج شه از پروندم ، بعد ش بعد از اینکه ویزای من اومد و من یه بار وارد خاک استرالیا شدم،دوباره عقد کنیم و من تقاضای ویزای پارتنرشیپ بدم برا شازده کوچولو...بله بعضی ها هم مثل ما خولن اینجوری با قصه میرن استرالیا...فقط مسئله ای که بود ما از اینور عقدناممون رو برا سربازی شازده کوچولو میخواستیم....خلاصه اینکه یه روز رفتیم دادگاه خانواده، شاد و خندان، از دم در همه نگامون کردن گفتن حیف شما نیست؟؟؟؟!! و خلاصه گواهی عدم سازشو گرفتیم و همونو فرستادیم فعلا و......نکته اینکه باهمون همه چی حل شد......:) همه چی....و اخرشم ویزا اومد :) و دیگه هم لازم نیست اون حرکات ژانگولرو انجام بدیم......:)

اینهارو گفتم که بدونید همه با گل و بلبل ویزا نمیگیرن...بعضی ها مثل ما صاف میشن و بعد ویزا میگیرن......ولی مهم اینه که میگیرن J و مهم اینه که هیچ وقت تو محکم بودن رابطشون شک نمی کنن. یا دلشون نمی لرزه.....چه ثبت شده تو کاغذ، چه باطل شده تو کاغذ...

یکسال فرصت ورود دارم...یک سفر میرم و بعد برمیگردم تا پایان دفاع دانشگاه و سربازی شازده کوچولو......4سال از اون آتیش گذشت و تا امروز که ویزا اومد ما آخرش نفهمیدیم آدم رفتنیم یا موندن.........!

پی نوشت 1: خونه رو تمیز کردم.....فردا میرم آرایشگاه یه دستی به سر و روم بکشم...یه دسته گل تو خونه...دوتا گیلاس.....همه چیز آماده است عزیزم که فرداشب بیای و باهم بودنمون رو جشن بگیریم....بیصبرانه منتظر بغلتم....

پی نوشت 2:هرچی گفتم و هرکاری کردیم و میخواستیم بکنیم جزو رازهای عمیق خانوادگیه....اونهاییه که میشناسمشون....بین خودمون و فقط خودمون میمونه....

ای که بی تو خودمو...تک و تنها میبینم......

باید اعتراف کنم که بعد 40 و خورده ای روز زندگی تنهایی، به این نتیجه رسیدم که من "آدم زندگی تنهایی" نیستم...که درسته اولش یه حس خوب و آرومی بود از سکوت و تنهایی ولی این حس بیشتر از 10 روز توی من طول نکشید....که باید اعتراف کنم اگه بخوام همیشه تنها زندگی کنم گند زندگیمو میگیره...که میچسبم گوشه ی خونه یا درس میخونم یا ساز میزنم.....که باید اعتراف کنم درسته که فهمیدم بدون شازده کوچولو نمی میرم و شب تنها موندن واقعا ترسناک نیست و از پس همه کارهام بر میام، ولی واقعیتش اینه فهمیدم بدون شازده کوچولو "شادی" زندگیم کم میشه...خنده هام کمرنگ میشه...حرفهام میاد تا یه جایی پشت لبهام بعد هیش کی نیست براش بگم، ساکت خفه میشه....که باید اعتراف کنم دوست دارم وقتی میام خونه یکی باشه حتی ولو روی کاناپه که منو که میبینه با اون لحن خنده دارش بگه "سلاااااااااام!" و من بپرم بغلش....که دوست دارم وقتی خونم صدای کلید و در بیاد و شازده کوچولو بیاد تو...که دلم برای آشپزی و امروز چی بخوریم گفتن تنگ شده.....که دلم تنگ شده که شبها یکی کنارم باشه که یواش یواش خودمو لوس کنم بیام توی خواب بچسبم بهش.....که باید اعتراف کنم شبها تنها خوابیدن رو دوست ندارم...که باید اعتراف کنم دلم تتگ شده شازده کوچولو بهم بگه چقدر خوشگل شدی...که دلم تنگ شده توی خونه عین بچه های 4-5 ساله دنبال هم کنیم که من گازش بگیرم و اون فرار کنه...که دلم تنگ شده شبها قبل خواب عین گزارش روزانه براش تند تند تعریف کنم امروز چی شد و  اونم گوش بده.....که باید اعتراف کنم دلم تنک شده وقتی تو اتاق دارم ساز میزنم آروم درو باز کنه بگه چه قشنگ میزنی و بره.....که باید اعتراف کنم دلم برای همه ی مسخره بازیها، بچه بازیها، رو کاناپه ولو بودن و فیلم دیدن و بستنی خوردن ها، شام بیرون رفتن ها و ساندویچ ها چاق خوردن، با ماشین چرخیدن ها و دستش رو اروم گرفتن توی دستم موقع رانندگی، با اسمهای چرند همیدگرو صدا کردن، صبح با خنده بیدار شدن ها و کل کل کردنها، که دلم برای همه ی دوتایی بودنمون تنگ شده...راستش بدون تو فهمیدم زندگی مثل روال سابق ادامه داره ولی شور زندگی من کم میشه...............

پی نوشت: شاید اخر این هفته بعد 45 روز بیاد مرخصی......منتظرم....حسابی...:)

شاید لازم بود بعضی پدرمادرها میرفتند زیر تریلی یا یک جاهایی همان ورها تا بشه راحت تر لبخند زد....



اپیزود سوم:

زنگ در رو که میزنم و میرم توی خونه، اول متوجه ورودم نمیشنوووبعد یکهو میبینم 5تا بچه ی فسقلی و 3تا بزرگ دارن میدوند سمتم و اویزونم میشد...یکیشون داره یه جور عجیبی نگام میکنه......."نون" بچه ی جدید اینجاست..جای فاطیما اومده.....هنوز توجهم بهش جلب نشده که وسط ماچ و بوسه ی بچه ها با اون چشمهای وحشی 5ساله و موهای کوتاه کوتاه و لحن لاتی پسرونه که کمتر شبیه دختراش میکنه میگه:"منم بوس میکنی....؟" تازه چشمام از دیدنش گرد میشه...بقیه رو میزارم پایین و بغلش میکنم......یک هفته ای میشه اومده اینجا.....چشمهاش عجیبه...توی یه خونه ی تیمی معتادا بوده که بچه هارو میفرستاده گدایی...ته دلش خیلیییی راحته با اینجا..انگار نه انگار که ظاهرا از خونواده اومده باشه...شاید تازه راحت شده...بیشتر پشت چشمهاش بهته تا غم یا ناراحتی جدایی.....شب بعد اینکه از پارک و خوردن پشمک بردمشون پیتزا بخورن باهمون لحن لاتی 5-6 ساله اش میگه:"این خاله هه خیلی باحاله..ماروهمه جا برد گردوند.....اصلا صبح اومد اصلا فکر نمیکردم اینهمه برا ما چیزمیز بخره ها...دستت درد نکنه....!"گیره سر هایی که صبح خریدم به زور روی موهای کوتاهش جا خوش کرده......دعا میکنم کاش فقط خانواده اش همین آرامش نسبی رو ازش نگیرن......

اپیزود دوم:

خانم مدیر و خانم مربی گزارش بازدید از خانواده ی فاطیما رو دارن بهم میگن....خانم مربی به همراه روانشناس مجموعه پا میشن میان تهران بچه رو ببینند و از وضعیتش گزارش تهیه کنند..نه اینکه بهزیستی گفته باشه ها...که بهزیستی هنوز داره فخر میفروشه که یه بچه ی دیگه رو هم دادیم به خانواده اش......خودشون داوطلبانه از ساری اومدن تهران دیدن بچه...بچه گویا با مکث و تاخیر از اتاق بیرون میاد و ساکت و لاغر شده میشنه یه گوشه و هرچی اینها میگن فاطیما ما خاله هاتیم هیچ چی نمی گه....گاهی وقتها نمیدونیم توی این تاخیرها و دیر اومدنها چه تهدید هایی که نمگذره..مادر شروع به حرف میکنه....عکسش رو هم دیدم.....ترجیح میدم بگم "زن" شروع به حرف میکنه..معتاد شیشه....مرد هم که زن ادعا کرده تو خیابون دیدتش و به قول خودش صیغه ی زبونیش شده معتادتر به شیشه.........زن که میره چند دقیقه به قول خودش سیگار بکشه، مربی از فاطیما میپرسه چرا اینقدر لاغر شدی؟میگه اخه به من غذا نمیدن..که مرد بامن بدرفتاری میکنه........زن میاد وفاطیما بی حواس شروع میکنه تعریف که یه شبهایی قبلا ها من و مامانم هی تو خیابون راه میرفتیم..اونقدررررر راه می رفتیم تا یه ماشینی دلش برا ما میسوخت سوارمون میکرد..مربی میپرسه بعد کجا میرفتین؟میگه یه خونه هایی...بعدم برمیگشتیم.......مغزم از این خاطرات سوت میزنه.....بعضی خاطره ها شاید از ذهن پاک نشند ولی حداقل میتونن بدون اینکه بفهمی برن تو لایه های زیرین ذهن و برا همیشه خاموش بشند....برای فاطیما خاطره ها دوباره زنده شدند....

موقع خداحافظی، یکهو انگار همه ی حرفها یا تهدید هارو فراموش میکنه و با اشک و گریه اویزون بغل مربی ها میشه که تروخداااااااااا منو از اینجا ببرین....................تروخدااااااااااااااااااااااااا منو ببرین.............

اپیزود اول:

بدجور دلم هوای دخترک رو کرده بود....هوای دخترک و دخترا رو.....باوجود یک دنیا کار،یه روز رو خالی کردم صبح رفتم ساری شب برگشتم...ساری و ساری های نوعی برای من جایی اند که غم و شادی درست به یه میزان بهم میرسند........نمیتونم شاید حسم رو کامل بیان کنم ولی خواستم بگم اینجور جاها اصلا و ابدا فقط غم نیست.....خنده های از ته دلم پیش این بچه ها هیچ جای دیگه ای تکرار نمیشه.....ساری و ساری ها، جایی هستند که موقع از ته دل خندیدن غم داری،موقع غم ،کودک درونت از عشق شاده......

65710862240208295984.jpg

این عکس رو ثریا کشیده....ثریا دقیقا به قشنگیه این عکسه:)

این نقاشی رو هم یکی دیگه از بچه ها کشیده:) به این خونه ی قشنگ میشه لبخند زد:)


63150303373580626322.jpg