چه راحت دارن دلخوشی ساده ی دیدن همدیگه، حتی از دور رو پاره پاره میکنند....
سالها پیش وقتی که خیلی بچه تر بودم، ما از اون دسته آدمهایی بودیم که هیچ عمه و خاله ای رو بیرون این مملکت نداشتیم تا جلوی دوستهایی که سرشون رو با افتخار بالا میگرفتن و از شکلاتها و خوراکیهای خارجی که براشون از اون ور آب سوغاتی میومد و یا از اسباب بازیهای خارق العاده ای که هدیه میگرفتن حرف میزدن، حرفی بزنیم....برای من همیشه دنیای خارج یک جای عجیب و غریب بود با زنهای خوشگل و لزوما طبق تصورم یکسری آدمهای باکلاس و البته طبق چیزهایی که تلویزیون ایران نشون میداد، فوق العاده نا امن جوری که جرات نشستن تنها توی پارک رو نداشتی چون هرلحظه ممکن بود یکی بیاد اسلحه بزاره زیر گلوت و خفتت کنه.......یادمه یه چیز خاص خارج نشین های اون موقع که یا تو تلویزیون میدیدیم که هرچند دفعه یه بار یه فیلمی مثلا نشون میداد ازشون که در اکثر مواقع هم نشون میداد که بچه هه مثلا رفته خارج و بدبخت ششده و ایدز گرفته و ....، یه فیلمهایی بود که این خارج نشین ها با لب خندون میگرفتن مثلا خونه اشون رو نشون میدادن و با بچه شون بازی میکردن و یه کم حرف میزدن و بعدش اینهمه خوشبختی رو میفرستادن ایران.....2ساعت خوشبختی برای اینکه نشون بدن اونجا زندگیشون چه جوریه....و نتیجه ای که همیشه تهش توی فیلم گرفته میشد این بود که این 2ساعت فیلمه و پشتش نهایت بدبختیه.....خوب ماهم از اونجا که هیچ کسی رو هیچ جای دیگه ی دنیا نداشتیم( به جز الان که خوب فکر میکنم به فامیلی در حد پسرعموی مامانم که تابه حال به جز اسمش چیزی نشنیدیم و نمیدونم الان زنده یا مرده است)، هیچ وقت هیچ کس برامون از این فیلمها نمی فرستاد...البته خاطره ی دیگه ام از این فیلمها مربوط به همسایمونه که یه دوستی داشت که تو آلمان بود و یه نوار ویدئوکه هزار بار تو دستگاه اینا پخش شد و همسایه ی ما اشک می ریخت و توی فیلم آدمها یه جا موقع تاب بازی میگفتن که ما همه با دوست دخترهامون ازدواج کردیم و من 10-11 ساله میگفتم:واووووو!چه حرف یواشکی زشتی.....ویه دیتا به دیتا های ادمهای خارج نشینم اضافه میشد...
سالها گذشت و ما هنوز هیچ عمه و خاله ای نداریم که بگیم یه جای دیگه زندگی میکنه...جای عمه و خاله ها رو اول دوستامون گرفتن، بعد الان داریم کم کم خودمون برای خواهرزاده ها و برادرزاده ها میگیریم.....نمیدونم اونها بعدا چه حسی دارن....فکر میکنم تبدیل میشیم به یک خاطره ی دور و بعد احتمالا کمرنگ.....این روزها که پسته داره میره، ذهن من همه اش داره دور میزنه....انگار تا یه چندوقت پیش خیلی هم حس نمی کردم داره میره..هرچند الانم حس رفتن موقت داره..ولی مدتها بود اون فیلمهای کوتاه نمایشی 2ساعت خوشبختی، شده بود 2ساعت گپ زدن روزانه یا هفتگی پشت اس*کا*یپ و دیدن قیافه ی خوشال واقعی طرف و یادیدن قیافه ی خسته اش که از سر کار اومده خونه....شاید چیزی بیشتر شبیه زندگی واقعی....و 2ساعت گپ زدن، چشم در چشم، روبروی هم، نگاه به نگاه،انگار نه انگار که فاصله ی این وسط یه اقیانوس بزرگه..........انگار همین جا کنار هم نشستیم و داریم چای میخوریم...
این روزها که دارن این بلاها رو با اینترنت سرمون میارن، اینروزها که میدونم چه کارای بیشتری میخوان با این اینترنت کذایی شون سرمون میارن، احساس میکنم دیگه واقعا داریم جدا میشیم...... این ور آبی ها و اونور آبی ها...انگار که دارن با لذت تمام یه رشته ی ارتباط نازکمون رو هم پاره میکنند شاید که بیشتر از قبل از رفتن هامون شاد بشن....احساس میکنم جدایی داره دوباره معنای جدی تری به خودش میگیره.....
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....