جهان و هرچه در او است،تفاله ی چای بعد از یک عصر آسوده است،مزه ی "قند" را فراموش نکن*

هیچ وقت مامان رو درک نکردیم...البته واقعا هم نمی شد.... درک چیزی که هیچ احساسی از اون نداری واقعی نیست....فقط میشه صرفا یک سری جمله ی "می فهمم چی می گی".."درکت می کنم "و 4تا حرفی که خودت هم اون زیر میدونی داری چرت می گی...4تا حرفی که چون نمیدونی چی بگی میشه یه سری اطلاعات مسخره ای که از این ور و اون ور خوندی و حالا فک می کنی از زور حرفی نداشتن باید بزنی...ولی هیچ وقت حتی نتونستیم یک ذره حس کنیم پشت تمام این جمله های ما داره به چی فکر میکنه و چی درونش می گذره....

چندروزی هست که این چندروز واقعیتش انگار یک جور دیگه است....یک حس دیگه...یه جور حس عجیب راه رفتن روی یک لبه...یه جور حس یه تلنگر به تمام چیزهایی که سفت و محکم درست کرده ام...که اسمشون شد زندگی من..... یک جور عجیبیه این روزها....نارنگی می خورم مزه اش می ره تا ته دهنم....خرید می کنم و دیگه حتی خرید کردن یا نکردن هم اینقدر باهم فرقی نداره.....کرم دور چشمم رو که میزنم انگار برای اولین بار حس پشت پلکهای همیشگی ام رو احساس می کنم..شازده کوچولو رو می بوسم و حس پوست صورتش روی لبهام عجیب می مونه........ انگار هیچ چیز جدی ای اینقدر هم جدی نیست...نمی دونم....نه حتی حس شادی هست نه ناراحتی..ولی توی لحظه هایی فقط یک "حس" هست..عمیق....نمیدونم حتی اسمش چیه...انگار توی کوچولو هم که اون کنارها داری برای خودت زندگی می کنی و زندگی راه انداختی و هی یادم میندازی که اونجاها هستی اینقدر اهمییت نداری...یا شاید هم داری..نمیدونم..فقط انگار یک جورهایی عجیب داریم باهم معاشرت می کنیم......فقط میدونم تمام تصویرهای بیرون یک جورهایی داره می لرزه....که مثل تصویرهای یه خواب شده...یا شبیه تصویرهای بیرون پنچره وقتی شیشه از بارون خیسه....

نمیدونم چه خبره...چیزی هم نپرسید...به موقعش می گم......فقط احساس می کنم حس کردن تمام این حس ها به راه رفتن روی این لبه می ارزید.....

*سید علی صالحی

کاش همه ی کارم فقط این بود که گرمای دستم بنشیند روی صورت تو......

راهروی بخش رو دنبال می کنم به خاطر پیام...دنبال پیام می گردم..دوباره سه شنبه است و قراره با خانم دکتر روی پیام کار کنیم....اتاق به اتاق که میرم یهو باز هم این صدای عجیب کوبیدن سر بچه ها به تخت منو می کشونه توی اتاق...فکر میکنم پیامه...ولی پیام نیست..یه کوچولوی 1.5سال تا دوسال است...با چشمهای چپش منو دنبال میکنه...به ندرت دیدم از تخت گذاشته باشنش پایین.....صدای تقققق تققق بلند دوباره شروع میشه...میرم سمتش....بهش میگم عزیزم سرت رو نکوب...مکث میکنه...سرش از شدت ضربات برآمده شده.....میاد ادامه بده دستم رو میبیرم توی تخت سمت صورتش..یه دستم نزدیک صورتش با اون موهای فرفری و یه دستم روی پای راستش...یهو میبینم سرش رو کج میکنه و صورت کوچولوی کوچولوش رو می چسبونه به دستم و با این یکی دستش هم دستم رو روی پاش سفت می گیره...و یکهو دنیا متوقف میشه...ودیگه سری به تخت زده نمیشه و انگار همه ی تق تق ها قطع میشه..... و من میمونم با سری که اگه تاشب همین جوری فقط پیشش باشم  و لمس دستهام رو داشته باشه  شاید دیگه برآمده نیشه .... چند دقیقه ای گذشته....خانم دکتر یک ساعت بیشتر پیشمون نمیمونه...باید هرچه زودتر پیامو آماده کنم ببرم......

پامو از اتاق بیرون میزارم...با چشمهای چپش قدمهام رو دنبال میکنه و به ثانیه نمی کشه که صدای تق تق دوباره بخشو پر می کنه.........

پی نوشت: میدونم شاید خوندن اینها رو دوست ندارید...شاید تلخن....پیشنهاد میدم نخونید..ولی من باید بنویسم که ثبت بشه..که شاید یه روز بعدها اگه این طرفها نبودم با خوندن تک تکش یادم بیفته چی بود و چی شد.......

درست مثل لاک پشتی که آرام آرام میخزد...

یک چیزی توی من بیدار شده به اسم کنه ی درون...یا نمیدونم تنبل درون...یا شایدم بچسب به خونه ی درون...اصلا ساعت ها میتونم تنها توی خونه بمونم...اصلا یک جورهایی که یه روز لذت بخشم شده روزی که خودم تنها یا حالا با شازده کوچولو از صبح خونه ایم... ساکته...ساز میزنم...درس می خونم حتی.....یه کم با لپ تای ور میرم....سکوت می کنم....تلویزیون روشن نمیشه.....فیلم می بینم...چای میخورم...بعد احساس می کنم می تونه این ساعتها برای من تا چندروز ادامه داشته باشه... و خوب این برای منی که تا یه مدت پیش لذت فقط تو بودن با بقیه معنی پیدا می کرد یه کم عجیبه یا متفاوته...

یک جورهایی شده ام شکل لاک پشت..آروم سرم رو از توی لاک در میارم بیرون که ببینم چه خبره و وقتی خیلی شلوغ پلوغ و پرسروصدا شد، آروم سرم رو می کنم توی لاکم... یک جورهایی فقط خواستم اینها رو بگم که بعدا یادم بیفته که یک سری اینجوری شده بودم.....فقط همین.....

پی نوشت: چند روزی بود همش به یاد یک نفر بودم..معلم ریاضی سوم راهنماسس...نمیدونستم حتی زنده است یا مرده...هیچ ادرس و تلفنی ازش نداشتم..فقط بهش فکر میکردم..اسمشو گوگل کردم هیچ جی نبود... فقط بهش فکر میکردم...اونشب یکهو تلفنم زنگ زد...خودش بود....شمارم رو پیدا کرده بود و احساس کرده بود باید زنگ بزنه.....دنیای عجیب عجیب عجیبیه...

اگر حوصله ندارید نخوانید....

روزهایی  هست که احساس می کنی یک مکالمه ی ساده کل روز تورو بهم می ریزه....که انگار اگرچه هزاربار ممکنه مشابهش رو توی زندگیت شنیده باشی... که اگرچه شاید بعضی از این مکالمه ها یکجورهایی شده باشه بخش جدایی ناپذیر زندگیت توی این مرز، که اگرچه شاید وقتی سه بار مکالمه رو برای خودت تکرار می کنی احساس می کنی حالا اینقدر هم چیز عجیب و غریبی گفته نشده ، ولی با وجود همه ی اینها دوباره درگیرش شدن یک جاهایی عمیق از بودن تو رو بهم می ریزه...انگار که یکی تبر برداشته داره می زنه روی یه بخشی از دل تو....که شاید حتی بیشتر از خود مکالمه، حس و حال توی فضاست که تورو یک جورهایی عمیق بهم می ریزه... جوری که شاید خودت هم تعجب بکنی....

طبق عادت این چند وقت، صبح سه شنبه بود و من شیرخوارگاه بودم....دم ظهر احساس کردم امروز حوصله ی غذا دادن توی بخش رو ندارم... نمیدونم اثر سر متورم و برآمده ی فراز 2 ساله بود یا نگاه های خیره ی پیام که توی دو ساعت کار هیچ واکنشی از خودش نشون نمی داد...، ولی هرچی بود احساس کردم امروز دوست دارم کمی زودتر راهی خونه بشم....کوله رو انداختم روی دوشم که از مرکز بیام بیرون..... یک هو دیدم دارم صدا میشم...که" خانم داوطلب، شما بودی که صبح که من با دکتر وارد بخش می شدم دیدمش...؟" صدای خانم فلانی بود.....سرپرست بزرگ مرکز بزرگ فلان...یا به عبارت خودمونی تر، همون رییس شیرخوارگاه... گفتم بله فک کنم...چطور؟ بیشتر توی دنیای خودم بودم.... به سر فراز فکر می کردم که یعنی این بچه چقدررر درد داره توی ذهنش که مجبوره اون رو با کوبیدن وحشیانه ی سرش به تخت جبران کنه.... که تا قبل از اینکه من به روانشناس داوطلبمون معرفیش کنم، سر باد کرده اش بخشی طبیعی از بودنش شده بود...که هیچ کس انگار ندیده بودتش... که یا شاید بودنش مثل بودن پیام که هرروز انگار منتظر مرگش هستند و به خاطر بیماریش به گوشه ی یه تخت تبعید شده و هیچ وقت پایین نمیاد، بی اهمیت شده...یکهو با صدای بلند خانم رییس به خودم اومدم..."خانمممممممممم.....چرا با این وضع، با این آرایش غلیظ میاید که من از آقای دکتر هزارتاحرف به خاطر شما بشنوم......؟؟؟؟؟؟!خوب دو روز که میاید رعایت کنید.......بیرون هرجور میخواید باشید...میدونم اینحا با کمک شما داوطلب ها میچرخه وشما فلانید و بهمانید و ...و.... ولی ....."ومن فکر میکنم واقعا دیگه بقیه حرفهاش رو نشنیدم...که چنان شوکه شده بودم که باورم نمیشد این خط چشم نازک همیشگی روی چشمم که خیلی ها با تاتو اشتباهش می گیرن وابروهای بهم ریخته ی این روزهام و روژ ماسیده ی روی لبهام و شال ساده ی سفت سیاهم این همه حرف داشته باشه....فقط دهنم باز شد که "من آرایشم غلیظه؟؟" و بعد یکهو لال شدم....که دلم می خواست سرش داد بزنم که به اون دکتر هیزتون بگید به جای چک کردن خط چشم داوطلب ها، یه فکری برای تق تق صدای کوبیده شدن سر بچه های 2 ساله به تخت رو بکنه که وقتی وارد بخش میشید احساس می کنید صدای خراب شدن یک ساختمونی تو همسایگیه..... اومدم بگم که به جای این به مربیتون یاد بدید کمی عشق داشته باشه...که بچه ی دوساله اونقدر با دستش کار نکرده که انگار فلجه...... که هیچ گزارشی از خودزنی های بچه هاتون از شدت فشار عصبی بیرون نمیاد.......که همکارتون که میاد بچه رو ببره بیمارستان، وقتی بهش می گی کلاه بزار سردش میشه میگه که مگه بچه ی منه که اینکارو بکنم......که فک بچه های 2-3 ساله اونقدر ترکیب پلوسفید و ماست و سوپ رو خورده شل شده...که بچه ی 3 ساله هنوز اسمش رو نمیشناسه.......که اونقدر این خانه از پای بست ویرانه که هر روزش هزار باید و نباید داره......همه ی اینها رو اومدم بگم....ولی نگفتم..... که ترسیدم.... که لال شدم...که یک هو دیدم بغض کردم... نمیدونم از صدای سر بچه ها بود یا صدای خانم رییس....که احساس کردم اگه حرفی بزنم صدام می لزره.... فقط نگاهش کردم....که ترسیدم بدون این که حتی ذره ای لرزش توی صداش باشه، به راحتی بگه" خانم فلانی...از فردا تشریف نیارید..............................."

پی نوشت: بعضی روزهای شیرخوارگاه سنگینند... سنگین ترین شرایط رو توی این دو سال نه از ارتباط با بچه ها، که از ارتباط با دور و بری هاشون تجربه کردم...

پی نوشت دو: با وجود همه ی اینها هنوز می تونم بگم بعضی کارمندها توی همین مرکز هستند که وجودشون پر از عشق و برکته..

پی نوشت سه: شاید هم همه ی اینها یک مکالمه ی ساده  بود..نمیدونم......فقط نمیدونم چرا اینقدر دل من گاهی ساده می لرزه....