روزهایی هست که احساس می کنی یک مکالمه ی ساده کل روز
تورو بهم می ریزه....که انگار اگرچه هزاربار ممکنه مشابهش رو توی زندگیت شنیده
باشی... که اگرچه شاید بعضی از این مکالمه ها یکجورهایی شده باشه بخش جدایی ناپذیر
زندگیت توی این مرز، که اگرچه شاید وقتی سه بار مکالمه رو برای خودت تکرار می کنی
احساس می کنی حالا اینقدر هم چیز عجیب و غریبی گفته نشده ، ولی با وجود همه ی
اینها دوباره درگیرش شدن یک جاهایی عمیق از بودن تو رو بهم می ریزه...انگار که یکی
تبر برداشته داره می زنه روی یه بخشی از دل تو....که شاید حتی بیشتر از خود
مکالمه، حس و حال توی فضاست که تورو یک جورهایی عمیق بهم می ریزه... جوری که شاید
خودت هم تعجب بکنی....
طبق عادت این چند وقت، صبح سه شنبه بود و من
شیرخوارگاه بودم....دم ظهر احساس کردم امروز حوصله ی غذا دادن توی بخش رو ندارم...
نمیدونم اثر سر متورم و برآمده ی فراز 2 ساله بود یا نگاه های خیره ی پیام که توی
دو ساعت کار هیچ واکنشی از خودش نشون نمی داد...، ولی هرچی بود احساس کردم امروز
دوست دارم کمی زودتر راهی خونه بشم....کوله رو انداختم روی دوشم که از مرکز بیام بیرون.....
یک هو دیدم دارم صدا میشم...که" خانم داوطلب، شما بودی که صبح که من با دکتر
وارد بخش می شدم دیدمش...؟" صدای خانم فلانی بود.....سرپرست بزرگ مرکز بزرگ
فلان...یا به عبارت خودمونی تر، همون رییس شیرخوارگاه... گفتم بله فک کنم...چطور؟
بیشتر توی دنیای خودم بودم.... به سر فراز فکر می کردم که یعنی این بچه چقدررر درد
داره توی ذهنش که مجبوره اون رو با کوبیدن وحشیانه ی سرش به تخت جبران کنه.... که
تا قبل از اینکه من به روانشناس داوطلبمون معرفیش کنم، سر باد کرده اش بخشی طبیعی
از بودنش شده بود...که هیچ کس انگار ندیده بودتش... که یا شاید بودنش مثل بودن
پیام که هرروز انگار منتظر مرگش هستند و به خاطر بیماریش به گوشه ی یه تخت تبعید
شده و هیچ وقت پایین نمیاد، بی اهمیت شده...یکهو با صدای بلند خانم رییس به خودم
اومدم..."خانمممممممممم.....چرا با این وضع، با این آرایش غلیظ میاید که من
از آقای دکتر هزارتاحرف به خاطر شما بشنوم......؟؟؟؟؟؟!خوب دو روز که میاید رعایت
کنید.......بیرون هرجور میخواید باشید...میدونم اینحا با کمک شما داوطلب ها میچرخه
وشما فلانید و بهمانید و ...و.... ولی ....."ومن فکر میکنم واقعا دیگه بقیه
حرفهاش رو نشنیدم...که چنان شوکه شده بودم که باورم نمیشد این خط چشم نازک همیشگی
روی چشمم که خیلی ها با تاتو اشتباهش می گیرن وابروهای بهم ریخته ی این روزهام و
روژ ماسیده ی روی لبهام و شال ساده ی سفت سیاهم این همه حرف داشته باشه....فقط
دهنم باز شد که "من آرایشم غلیظه؟؟" و بعد یکهو لال شدم....که دلم می
خواست سرش داد بزنم که به اون دکتر هیزتون بگید به جای چک کردن خط چشم داوطلب ها،
یه فکری برای تق تق صدای کوبیده شدن سر بچه های 2 ساله به تخت رو بکنه که وقتی
وارد بخش میشید احساس می کنید صدای خراب شدن یک ساختمونی تو همسایگیه..... اومدم
بگم که به جای این به مربیتون یاد بدید کمی عشق داشته باشه...که بچه ی دوساله
اونقدر با دستش کار نکرده که انگار فلجه...... که هیچ گزارشی از خودزنی های بچه
هاتون از شدت فشار عصبی بیرون نمیاد.......که همکارتون که میاد بچه رو ببره
بیمارستان، وقتی بهش می گی کلاه بزار سردش میشه میگه که مگه بچه ی منه که اینکارو
بکنم......که فک بچه های 2-3 ساله اونقدر ترکیب پلوسفید و ماست و سوپ رو خورده شل
شده...که بچه ی 3 ساله هنوز اسمش رو نمیشناسه.......که اونقدر این خانه از پای بست
ویرانه که هر روزش هزار باید و نباید داره......همه ی اینها رو اومدم بگم....ولی
نگفتم..... که ترسیدم.... که لال شدم...که یک هو دیدم بغض کردم... نمیدونم از صدای
سر بچه ها بود یا صدای خانم رییس....که احساس کردم اگه حرفی بزنم صدام می لزره....
فقط نگاهش کردم....که ترسیدم بدون این که حتی ذره ای لرزش توی صداش باشه، به راحتی
بگه" خانم فلانی...از فردا تشریف
نیارید..............................."
پی نوشت: بعضی روزهای شیرخوارگاه سنگینند...
سنگین ترین شرایط رو توی این دو سال نه از ارتباط با بچه ها، که از ارتباط با دور
و بری هاشون تجربه کردم...
پی نوشت دو: با وجود همه ی اینها هنوز می تونم
بگم بعضی کارمندها توی همین مرکز هستند که وجودشون پر از عشق و برکته..
پی نوشت سه: شاید هم همه ی اینها یک مکالمه ی
ساده بود..نمیدونم......فقط نمیدونم چرا
اینقدر دل من گاهی ساده می لرزه....