به تو قول می دهم این تهران با همه ی تهران های ذهنت فرق بکند..قول می دهم...

زنگ زدم به خانم مدیر که باهاش صحبت کردین؟ میدونه که قرار نیست بیاد و بمونه؟ قراره یک سر بزنه و بره دکتر و برگرده؟ گفت براش توضیح دادم...قبول کرده...اول می گفت که نه دیگه من وسایلمو جمع می کنم می برم پیش حامیم گاهی وقتها میام به شما سر میزنم، بعد باهاش صحبت کردیم که نه خونه ی تو اینجاست... و فقط قراره بریم "تهران" دکتر و بر می گردیم.. زنگ زدم بهش..گفتم عزیزم قراره بیای تهران دکتر بعدم بیای خونه ی ما مهمونی؟ گفت: " نه نه...! " تهران" قرار نیست برم..مامان ستاره( خانم مدیر) قول داده من اونجا نمیرم..اونجا اصلا خراب شده.... من قراره برم دکتر و برگردم"عزیز دل نازنین من...تمام چیزی که به اسم "تهران" میشناسه همون شیرخوارگاه لعنتی است..اصلا فکر می کنه تهران یعنی زندگی سابق .... بعد یکهو با یه لحن ناراحت عجیبی پرسید :"خاله، چرا اونجا خراب شد؟....." گفتم عزیز دل نازنین من، تو قراره یه تهران دیگه بیای...تو قرار نیست هیچ وقت اونجا بری..اونجا اصلا رفته یه جای دیگه..درش هم بسته شده...گفت : "آره...اصلا درش همش قفله، بازم نمیشه، ماهم دوست نداریم بریم اونجا....." بعضی جمله هاش یکهو انگار رسوخ می کنه ته قلبم..مثل قصه ی تهران قدیم و تهران جدید...گفتم میدونی قراره بیای خونه ی ما مهمونی؟ گفت آرههههه...بعدش که اومدم خونتون به پدر و مادرتون بگین: " این ثریاست..."!

می گویم نمی شود یک شب بخوابی و صبح زود یکی بیاید و بگوید هرچه بود تمام شد به خدا؟*

سالاد و پیتزا را که آوردند، نور شمع که افتاد توی صورتش، یکهو شروع کرد با یک صدایی که تهش می لرزید به حرف زدن...حرف زدن و نگاه دوری توی چشمهای من و خنده هایی آن لابه لا که هیچ کجایش شبیه خنده های بلند همیشگی اش نبود... از مرد گفت برایم..که بعد 10-12 سال باهم بودن و زندگی مشترک، دیگر برایش عادی شده... که هنوز عاشق خنده های مرد است ولی برای مرد شده یک چیز تکراری همیشگی دم دستی... یک چیزی که آنقدر زیاد بوده که حالا دیگه بود و نبودش اینقدر برای مرد فرقی نمی کند...نوشابه را که سر کشید گفت قرار است صبر کنم..که قرار است منتظر بمانم..که به طرز احمقانه ای با همان منطق 3سالگی که مرد عادت دارد به من نسبت دهد قرار است برایش صبر کنم..که تصمیم بگیرد که می خواهد با من بماند یا اینکه می خواد برود پی زندگیش...اونجوری که نمیدانم همیشه ولی الان آرزویش را دارد... که فکر می کنم وایستاده ام یک جایی وسط زندگی خودم و آرزوهای همیشگی مرد... که نگاهی کرد توی صورتم و گفت میدانی، هیچ وقت قرارمان نبود مانع هم شویم.. نمی خواهم مانعی شوم سر همه ی چیزهایی که آرزویش را دارد.. که قرار است صبر کنم، شاید یک جور احمقانه ای که ببینم آخرش من را می خواهد یا اینکه ترجیح می دهد بیخیال من بشود و برود ...یا شایدم من بار و بندیلم را جمع کنم و بروم... بروم یک گوشه آن ورتر، بدون اینکه وسط زندگی مرد باشم و مرد مدام دو به شک که دلتنگ تنهایی اش است یا من را دوست دارد، برای خودم زندگی کنم...

یک نگاه دوباره ای به من کرد وبا یک لرزشی ته صدایش گفت ولی وضعیت مزخرفی است..اینکه با این همه مستقل بودن و برای خودت کسی بودن منتظر شوی ببینی خواسته می شوی یا دور انداخته می شوی وضعیت مزخرفی است..آدمها خیلی زود برای هم تکراری و خسته کننده می شوند...خیلی زود..قبل از اینکه حتی بفهمی.....

نگاهم کرد و من یاد شازده کوچولو افتادم که هنوز برایم تکراری نشده....فقط نمیدانم چرا از آن روز که دیدمش، از آن روز که نشستیم و حرف زدیم و شام خوردیم، یادش که میفتم یک جای دلم درد می گیرد..درست مثل هر وعده ی غذایی که این روزها می خورم و معده ام به درد میفتد....

 *سید علی صالحی

که نفسی عمیق می کشم و اعتماد می کنم به تمام تجربه هایی که پیش می آید....که لابد باید می آمد...

تلفن دوم که تموم شد یکهو با یک حس آمیخته از هیجان توام با استرس،  تمام حرفهای تلفن اول شروع کرد به چرخیدن توی سرم..وَرِ منطقی ذهنم با وَرِ احساسی ذهنم شروع کردند به مکالمه: -اگه بیاد و بخواد بمونه چی؟..-چرا برای خودت بزرگش می کنی، بهش می گی یک سفره کوتاهه، میاد کارش انجام میشه و میره.. -پس با اونهمه حرفهایی که زدم که باید اینقدر سالت باشه که بیای چی؟ نکنه حرفم رو زمین بمونه؟- تو بزار به حساب اقتدارش، "خواست" که بیاد، داره درست می شه که بیاد، چه اشکالی داره به بزرگترین آرزوش که دیدن خونه ی تو اِ برسه؟ حتی برای یکی دو روز......

عصر که زنگ زدم ساری، یکهو یک مکالمه ای رو شروع کرد.. با همه منطق 6سالگیش که چقدر زود 6 ساله شد یکهو گفت: خاله من میشه یه چیزی بگم؟ گفتم بگو عزیزم...گفت پس کی میای دنبالم من دیگه وسایلمو جمع کنم بیام خونه ی تو؟ شروع کردم دوباره اون حرفهای همیشگی رو زدن که باید بزرگ شی و اندازه ی فلانی جون که براش مظهر بزرگی هستش بشی و بعد خانم مدیر اجازه میده و میای.. گفت آخه بیا نگاه کن، من خیلی غذا خوردم، دیگه خیلی بزرگ شدم، بعدم نگار اندازه ی من بود که رفت خونه ی حامیش... نگار دختر همسن و سالی بود که قبل عید رفت توی خانواده ای که پدر و مادرش شدن...گفتم عزیز دل قشنگم، خانم مدیر اجازه نمیده الان، باید خیلی بزرگ شی و گفت من ازش اجازه می گیرم که بیام خونه ی حامیم و اونم می گه باشه و تو بیا اینجا تو راهرو وایستا  تا من وسایلمو جمع کنم و بریم و دیگه از دست اینجا راحت شیم..درست مثل نگار...

تلفن رو که گذاشتم حرفهاش شروع کرد به چرخیدن توی ذهنم....حس عجیبی بود..شاید حتی قاطی با یه حس سرکار گذاشتن لعنتی...بهترین تصویری که می تونست تو ذهنم بیاد رفتن تو خانواده ای بود که از اونجا نجاتش می داد.....

تلفن دوم از ساری بود.. نمیدونم همون شب یا شب بعد..... تلفنی از یکی از مربی ها و بعد خانم مدیر که ثریا تغییر کرده...نمیدونیم تحت تاثیر داروهاشه یا رشد بیماریش و در آخرپیشنهاد من که بهتره یک دکتر متخصص توی تهران ببینتش و صحبت برای درخواست و پیگیری کسب مجوز جابه جایی چند روزه ی بچه به تهران.... و هماهنگی های من که هر چی لازمه انجام میدیم تا خیالمون بابت یک چکاپ مطمئن راحت بشه و صحبت من و شازده کوچولو که این جوجه قراره تحت حمایت ما باشه و هرکاری لازمه براش انجام بدیم و تلفن امروز که کارهای مجوز انجام شد، منتظریم تا شما از دکتر وقت بگیرید و بچه منتقل شه...

توی این یک هفته ده روزی که صحبتش شد خیلی با خودم کلنجار رفتم..قرارمون نبود که خونه من رو هیچ وقت ببینه...یا حداقل فعلنی ها ببینه ولی همه چیز قرار نیست اونجوری که ما براش برنامه می چینیم پیش بره.... ولی بالاخره پذیرفتم اومدنش رو.... خودم میدونستم که برای خودم هم این همیشه یه آرزوی عجیب دور بود که چند روزی مهمونم باشه....هی وَرِ نکوهشگر مغزم سعی کرد با صدای بلند بگه که بودنت براش سرتا پا عذابه، بودنت، عشقی که به تو داره و برنامه ای که برای آوردنش نداری سراپا عذابه....وَرِ منطقی ذهنم جواب می داد قبول کن زندگی این بچه ها هیچ وقت بدون آسیب نیست.. تو نمی تونی هیچ چوره آسیب امثال دخترک رو به صفر برسونی..حتما دلیلی داشته که "تو" اومدی توی زندگیش..حتما دلیلی داشته که "اون" پرید وسط زندگی تو..نفس بکش و اعتماد کن به هستی...که همه چیز درست همون جایی قرار گرفته که باید قرار می گرفت....

پی نوشت یک: فکر کنم برای حدود ده روز بعد بیاد تهران..با خانم مدیر و مهمون من خواهد بود...شاید همون جور که گفت برم دنبالش.. نیمخوام با اسم تهران و خاطرات اون شیرخوارگاه لعنتی که به اسم تهران میشناستش یه ذره هم استرس بگیره....باید اعتراف کنم که برای منم اتفاق بزرگیه...که مدام ذهنم داره با هیجان دنبال لذتهایی می گرده که توی یکی دو روز میتونه برای یه بچه مهیا کنه...لذتی از جنس بودن توی یه خانواده...

پی نوشت دو. تصور قیافه اش لحظه ای که می شنود قرار است پا به خانه ی من بگذارد از جلوی چشمانم کنار نمی رود....

خاله....مامان من کجاست...؟

از شیرخوارگاه که برگشتم احساس کردم یک تکه، درست یک تکه اون هم به صورت ریش ریش شده از دل من جاموند شیرخوارگاه پیش "نگین"..البته اون موقع هم درست نفهمیدم...اومدم خونه و خوابیدم و بیدار که شدم و ساز که دستم گرفتم و وسط چهارمضراب که احساس کردم یک جای دلم داره درد می کنه، که داره می سوزه ، یکهو یادم افتاد مال همن تیکه اییه که جا موند ظهر پیش نگین..... 30-40 روزی هست اومده مرکز و من تمام راه برگشت داشتم فکر می کردم که یعنی اینکه مادرش معتاده ولی هست و عشق میده به بچه، به این همه ترس و اضطراب بی مادریش نمی ارزه... 30-40 روزی میشه اومده مرکز..با اون موهای لخت کم پشت و مژه های برگشته و چشمهایی که تهش همیشه از اشک خیسه و سنی که به زور به 3سالگی می رسه.... 30-40 روزی هست که از کنار مادری که نازش رو می کشیده ولی با مواد دستگیرش کرده اند جدا شده و آمده بهزیستی...30-40 روزی هست که تبش پایین نمیاد....داغ داغ... که از شدت بغض جامونده توی گلوش مدام گلوش متورمه... دکترها همه معایینه اش کردند... بدون ذره ای شک، همه گفتند یک حمله ی عاطفیه...شدتی از افسردگی  و غم که اگه همین طور ادامه پیدا کنه یه مدت دیگه از پا در میارتش... این رو من نگفتم.. این رو امروز دو سه باری شنیدم..این جمله ی "دق می کنه" رو..... همش حواسش به همه چیز هست..برخلاف بچه های اینجا که زود فراموش می کنند یا حداقل جوری نشون می دهند که ما اینطوری فکر می کنیم، همه چیز یادشه...

صبح که می رفتم دنبال "ف" و "پ" دیدمش..داغ داغ...صداش کردم و اومد نشست روی پام..با موج غمی که توی سه سالگیش میشه حس کرد....ظهر طاقت نیاوردم..کارم که با اون دوتا تموم شد اومدم سراغش.... بغلش کردم و بردمش بیرون بخش دوری زدیم...مثل بقیه هم بخشی ها نیست که هر" خانم مهربونی" رو "مامان" صدا می زنند...فرق بین خاله و مامان رو خوب می دونست..یکبار هم اشتباه نکرد.. کلی زور زدم که تهش 2ثانیه ای خندید.. موقع نهار شد...قول دادم بیام و موقع نهار پیشش باشم....تو بغلم با اشک و وسطش جمله هایی که" خاله من مِتَرسم..." چند قاشقی خورد..دیروز که شاید غمش بیشتر بود، همه رو بالا آورده بود...

بعد هی اصرار کرد که با هم بخوابیم...مثل بقیه نبود که تجربه ای نداشته باشند که چطور باید کنار مادر خوابید...منو کشوند روی تختش... از این ور به اونورم کرد که اینجوری بغلم کن..که چشمم میخواره بخوارون...که با هرتکون من آشفته از جاش می پرید که تو نرو.....که مقنعه ات رو درآر.... که به قول خودش "من مِترسم"..که "خاله تب دارم حوصلم نیست..."

وسط تمام حرف زدن های الکی که باشه نمیرم، نترس، وقت لعنتی تمام شد....میخواستم نشه ولی نشد..باید به قرار بعد از ظهر می رسیدم... کوآلای کوچولویی رو که سفت به بغلم چسبیده بود با یه حس ندونستگی که باید چیکار کرد دادم به مربیش و اومدم و نفهمیدم این یکی دو ساعت کنار هم بودنمون یه حس کوچیکی از امنیت شد یا حس بزرگی از از دست دادنش...

یکهو یاد یکی دو هفته قبلش توی راهروی بخش افتادم...در حالیکه من فکر می کرد داره دنبال مربی اش می گرده اومد و صدام کرد و گفت"خاله، مامان من کجاست........؟"

پی نوشت1. از ظهر دارم فکر می کنم....محاکمه ی یک نفر شاید گناهکار، زندگی یک نفر بیگناه بیگناه رو له له می کنه..عدم امنیت هایی که با هیچ چیز جبران نمیشه...

پی نوشت2. مگه تو چقدر دل داری کوچولوی من که با این همه غصه طاقت بیاره....

که عکسهایتان با آن همه نشاط، شادی روزم را می سازد...

چشمهایت در این عکس ها می خندد... قهقهه میزند.....انگار که تمام انرژی شادی را از یک نیم کره آنطرف تر هم به سمت آدم پرتاب می کند.....که برق چشمانت حتی از راه دور و پشت مونیتور هم کم نمی شود... که آسمان آبی جزیره، که درختان غول آسای نیمکره ی جنوبی شعفی به چشمانت داده است که مدتی بود دلتنگشان بودم........ عکس هر جفتتان را گذاشته ام روی دسکتاپ لپتاپم..هر دفعه که روشنش می کنم، تو و بابا با یک خنده ی شیطنت آمیز، دست زیر گردن، نشسته دو طرف نیمکتی در "شورنکلیف" زیبا، دارید به من نگاه می کنید و با شادی می خندید.... و من از ته دل خوشحالم... خوشحالم که مبارزه کردی مادر من... خوشحالم که خوب و سالمی مادر من ...که هرچقدر هم آن روزها سخت، ارزش شادی های تجربه نشده ی بعدش را داشت...... که خوشحالم هردو، در کنار هم ، با شادی به دنبال شادی های تجربه نکرده هستید....که غم ارزش زندگیتان نیست.... خوشحالم که هستید...با خنده..در کنار هم...... پی نوشت: پسته و الف نازنین، بابت تمام شادی ای که این روزها مامان و بابا تجربه می کنند و علتش شمایید، یک دنیا سپاس....

که تمام گوجه سبزهای نمک زده ی دنیا هم برای مهربانیت کم است...

اسمس زدم " گوجه سبز یادت نره بخری..."2-3 روز بود ویار گوجه سبز کرده بودم...دو سه روز که نه، دو سه هفته...دو سه روز بود که ویارم شدید شده بود...دیروز به اوجش رسیده بود...از کلاس داشتم بر می گشتم که زنگ زد اسمست رو الان دیدم، خودت از سر کوچه می خری؟ گفتم مهم نیست..یه دو هزاری بیشتر هم ته کیفم نمونده بود.. گفتم حالا امروز نشه فردا بشه...اینم روش...

اومدم خونه دیدم خوابه...یه کیسه گوجه سبزهم روی کانتره با یه کیسه توت سفید....برای این دوتا میتونم درجا جون بدم...رسیده بوده خونه خوابیده بوده، بعد یهوچشمهاشو وا کرده بوده اسمس منو دیده بوده،زنگ زده بوده به من..دید که شاید حوصلم نیاد خودم برم خرید، با اون همه خستگی و بیخوابی لباس تن کرده بوده رفته بوده تره بار برای من گوجه سبز و توت سورپریزی خریده بوده بعد اومده بوده دوباره خوابیده بوده... احساس کردم برای گوجه سبز و توت که سهله، برای این همه عشق قلمبه شده می تونم در جا بمیرم..... :)

گوجه سبزی هم نداشتیم که دانه دانه نمک بپاشم، گاز بزنم، بگویم بیخیال...گوجه سبز را عشق است...

برای جمعه کافی بود..نشسته ام از صبح 1205 خط کد نوشتم،1205 خط برای کسی که مثل من کد بنویس نیست شوخی بردار نیست..... تمام که شد، یعنی زحمت این چندروزم که تمام شد، آمدم که اجرایش کنم که خوشحال و خندان جوابها را بدهد و من با رضایت بگویم آفرین، خط به خطش را اِرور داد.. یعنی فقط 50 خط اول رو بیخیال شد...هی باهاش ور رفتم، قربان صدقه اش رفتم، گفتم عزیزم، جمعه است، گند زدی به جمعه مان هیچ، دیگر این ارور های الکی چیه که هی میدی؟ دست بردار..اینهارو که توی مدل قبلی خطا نمی گرفتی.. سرش رو برگرداند و گفت دوست دارم اخر سر حالت را بگیرم..همینه که هست..میتونی غلط هایش را بگیر... و بِر و بِر نگاه کرد توی چشمهام و هرچقدر کاما این ور آن ورغلط هایش چیدم، حروفش را بزرگ و کوچک کردم، هی گفتم اخر چه دردت است به نال، فایده ای نداشت...

حالا من مانده ام و غروب جمعه و خستگی سابیده به بدن وتنهایی و سازی که هی می گوید بیخیال درس..دیگر برای جمعه بس است..بیا کمی با همدیگه معاشرت کنیم...تو برایم سه گاه بزن و من برایت بخوانم.... شاید که فردا روز بهتری باشد....

بهتره خودم رو با این لوبیای یخ زده سرگرم کنم....

حوصله ام سر رفته... جمعه های اینچنینی رو اصلا دوست ندارم.... تنها توی خونه با سکوتی که هیچ شباهتی به آخر هفته ی خستگی در برنده نداره....یه کاسه لوبیا که از ته یخچال برای نهار پیدا کردم، این کدهای برنامه نویسی که تمومی ندارن، پارازیت هایی که تلویزیون رو هم به زور خاموش کردند، مامان و بابایی که یک نیمکره دورن و جایی نیست که به یه بهونه ای بشه چند ساعتی حسی از آخر هفته گرفت، این سینوس های ملتهب که منو توی خونه حبس کرد و ساعت دویی که نشون میده الان بچه ها همه توی گلخونه دارن می خندن و قورمه سبزی می خورن...

این آخر هفته رو اصلا دوست ندارم.....آخر هفته ای که تکرار همه ی روزهای هفته است رو دوست ندارم......آخر هفته ی تنها رو دوست ندارم...دلم برای شازده کوچولو تنگ شده... فکر می کنم که خیلی وقت میشه که ندیدمش... که کل ساعت باهم بودنمون شده یک ساعتی که هل هلکی در حالیکه چشمهاش پر از خوابه شام میخوریم و این سکوت و تنهایی دوباره ادامه دار میشه و یا چند ساعت به زور بیدار موندنش رو با بقیه تقسیم می کنیم......

برم نهاری بخورم و شاید که بخوابم...شاید که امروز زودتر تموم بشه و دوباره شنبه و روز از نو و روزی از نو...

همه اش را بگذارید به حساب خزعولات بعد از سردردی که آرام نمی شود.....

یک. با سینوس های ملتهب و یه سر درد کذایی که امونم رو بریده، مچاله شدم زیر پتو و دارم فکر می کنم... فکر که نه... انگار یک دنیا تصویر و خاطره ی پشت سرهم ردیف میشه جلوی چشمهام و دارم شاید برای اولین بار توی زندگیم "می بینمشون"..." الف" حق داشت.... من و مامان خیلی بهم شبیهیم... انگار برای اولین بار پرت شدم توی یه دنیایی که این شباهت رو واقعا میبینه..نه فقط توی حالت چشمها... نه فقط توی مدل نگاه کردن و شکل صورت...نه فقط تو توانایی های بالقوه ای که همیشه با افتخار مامان رو علت داشتنش می دونستم....... انگار که تازه دارم می بینم که این شباهت توی تمام چیزهایی هم هست که یه عمر دوست داشتم بابت بودنش توی مامان ازشون فرار کنم.... نه اینکه حتی یک لحظه وایستم و ببینم که: "رها..اینکه خود تویی...همه ی این دوست نداشتنی هایی که شاید بودنش توی مامان آزارت میداد..."انگار که  تمام چیزهایی که به چشم من  ناخراشیدگی میومد، یک جورهایی حتی شدیدتر درست ریشه کرده یک جایی وسط من....یک جایی که هیچ وقت ندیدمش... یک جایی که هروقت به من گفته شد چقدر شبیه مادرتی احساسی چرت کردم که ولی من که خیلی بهترم....... احساس بدی دارم... ازاینکه برای اولین بار "دیدم" که چه ساده اشکش رو در میارم و انگار برای اولین بار "فهمیدم" که اون وقت چه حسی داره... احساس گندی دارم که چه ادامه دار، درست مثل نقدهای بیرحمانه ی شازده کوچولو و کودک مچاله شده ی من زیر اون حرفها، همونقدر بیرحمانه نقدش  می کردم و نمی دیدم که کودکش با چه حسی اون زیر مچاله شده...آره شاید یک جورهایی ما قصه ی ادامه دار همیم....شاید به خاطر اینکه اونروز برای اولین بار دیدم با همون لحنی که مورد نقد مامان قرار می گرفتم، شازده کوچولو رو دارم شماتت می کنم.... این روزها انگار برای اولین بار دارم می بینم ریشه ی یک سری بی حوصلگی ها، دوست نداشتن های عمیق خود و تلاش برای اثبات به خودت که به اندازه ی کافی دوست داشتنی هستی، درحالیکه ته صدات داره می لرزه ریشه از کجا داره.....هرچند دردناک ولی خوشحالم که حداقل بعد 28 سال دارم میبینمشون.....

دو. من آدم زیادی معاشرتی ای بودم.. معاشرت با ادمها برای من یک چیزی شبیه اکسیژن بود...غذای شب بود..شادی روح بود..نمی دونم ولی هیچ چیز به اندازه ی گفتگو با آدمهای قدیمی و جدید خوشحالم نمی کرد...انگار که ما آدمها زاده شدیم که معاشرت کنیم.. که زمانی بود احساس می کردم که معاشرت با ادمها، ساده ترین و دم دستی ترین توانایی منه......

این روزها ولی همه چیز عوض شده... ساعتها میشینم توی جمع و مهمونی و هرچی فکر می کنم واقعا به ذهنم نمی رسه که حالا باید در مورد چی معاشرت کنیم...که باید در مورد چی حرف بزنیم....که اصلا قبلا ها که مینشستیم ساعت ها کنارهم روی مبل، در مورد چی حرف میزدیم..؟کار...؟فکر...؟رنگ مو...؟ و هرچی فکر می کنم حتی یادم نمیاد که چطور ساعت ها می گذشت و حرف میزدیم و حرف میزدیم و برای دورهمی بعدی هنوز هم حرفهایی نگفته باقی مونده بود..... شاید به خاطر همین فراموش کردنه است که این روزها با تمام آدمهایی که بهشون عشق دارم هم که دورهم جمع می شم، بعد نهایتا دو سه ساعت گیج و خسته می شم.... که احساس می کنم"گند معاشرت" شده ام..که حوصله ام سر میره.... که از این همه لبخند بی دلیل زدن خسته می شم... من میمونم و خودم و تلاشی برای کلنجار رفتن برای اینکه خوب و مقبول باشی....شاید هم یک روزی دوباره یادم بیاد که زمانهایی که "خوش معاشرت" تر بودم چطور بودم....شاید هم یک روز یاد بگیرم که جدا از برچسب و تلاش برای خوش معاشرتی یا بد معاشرتی، فقط "باشم"..همین....

وقتی یک بغل شما شادی روزم را می سازد....

یک روزهایی هست که شیرخوارگاه کیف می ده.. نه اینکه اون روزها روزهای خاصی باشه، یا اتفاق هیجان انگیز خاصی افتاده باشه یا اینکه یکهو شیرخوارگاه بهشت شده باشه و تاریکی هاش پاک شده باشه...فقط اون روزها که از مرکز میای بیرون احساس می کنی یک شادی ملایمی رفته زیر پوستت.. که آسمون هم آبی قشنگی شده و حتی راننده ی تاکسی هم آدم دوست داشتنی ایه..

امروز هم یکی از این روزها بود برای من.. نمیدونم پیشرفت شدید پیام و فراز بعد 2-3 ماه کار مداوم بود که با عثش شد یا چیز دیگه ای... اینکه پیام دوساله ی کوچولوی اچ آی وی من بعد این همه مدت فرار از چشمهام که از اضطراب شدیدش میومد، امروز نه تنها تو چشمهام خیره می شد بلکه با اون دستهای کوچولوی سفیدش صورتمم نوازش می کرد....با فرازی که از شدت عدم امنیت وارد هیچ بازی ای نمیشد، امروز کلی برای من غذا پخت و با دستهای دو ساله اش توی دهنم گذاشت.... نمیدونم این ها بود یا حسی که رفتم توی بخش و یکهو ده تا فسقلی 1.5، 2ساله با عشق ریختن سرم و اونقدر برای بغلم اومدن جنگ و جدال کردن که یکهو دیدم پخش زمین شدم و ده تا کله ی کوچولو روی شکم و تنم هستن و با صدای قاه قاه بلند خودشون و من دارن بالا پایین می شن...

یک روزهایی شیرخوارگاه کیف میده.. که انگار عشق بچه ها دونه به دونه میاد میشینه توی سلول های بدنت....که انگار تک تک بندهای انگشتت وقتی داره گردن آتوسا رو ماساژ میده و اون غرق عشق دیگه سرش رو به دیوار نمی کوبه، احساس زنده بودن می کنه...

امروز فکر می کردم برای باقی موندن توی شیرخوارگاه، نه نیاز به صبر فراوون هست، نه احساس فداکاری و نه تحمل سختی.. فقط باید سنسورهای وجودت قوی باشه تا تمام عشقی که از بچه ها میاد، مستقیم رسوخ کنه تا ته سلول های بدنت.. که یک بغل، روزت رو بسازه....