این پنجشنبه های نازنین و آدمهای نازنین ترش...

پنجشنبه ها رو دوست دارم. دوست که دارم یعنی اینکه ده دوازده نفر مهمون رودربایستی دارهم که برای شام پنحشنبه داشته باشم، باز دلم نمیاد جلسات پنجشنبه رو بپیچونم... شش هفت ساعت سکوت و مراقبه توی اون خونه ی عجیب غریب تجریش...روز اول که پام رو توی خونه گذاشتم برف می بارید...احساس می کردم وارد یه لوکیشن فیلم برداری شدم...خونه ی قدیمی دو اتاقه با یه حیاط نه چندان کوچیک و نه چندان بزرگ با یه استخر کوچیک پر از برگ وسطش و درختهای بلند قدیمی دور و برش، آشپزخونه ی ته حیاط، پرده های توری بلند زمان بچگی هامون و کمدهای دیواری که فقط تو خونه ی مادربزرگ ها پیدا میشد و فرشهای قرمز و سماور همیشه روشن و استکان های کمرباریک و دیوارهایی که تا سقف پر از کتاب بودند...واقعا باورم نمیشد پشت این کوچه پس کوچه ها و برجهای بلند، یه همچین خونه ای آروم و صبور نشسته...از آسمون برف می بارید و من تمام سکوت اونروز رو انگار با تمام سلولهای بدنم می بلعیدم...

صبح که پاشدم دیدم امروز حوصله ی غذا پختن ندارم.دلم میخواست بی وقفه و بدون فکر شکم ،ساز بزنم.  به شازده کوچولو هم گفتم من امروز حس نهار پختن ندارم. اگه میخوای تو درست کن..گفت منم نهار نیستم خونه و قضیه خاتمه پیدا کرد. نشسته بودم به ساز زدن که گفتم زنگ بزنم به میم برای قرار فرداو یه کمی هم دو دل بودم که فردا برم یا نه. شب عروسی بودیم و خدا میدونه شب های عروسی آدم کی میخوابه...یکهو وسط ساز زدن دیدم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به میم.یکهو وسط قرار فردا رو گذاشتن دیدم دارم میگم نهار رو هم من میتونم آماده کنم و گفت چه خوب... گوشی رو قطع کردم..فردا  قرار بود برم و نهار هم با من بود.....

مواد توی ماهیتابه رو که داشتم قاطی می کردم دیدم چقدر حسم خوبه....انگار تمام عشقم داشت اونجا غذا می پخت...غذا صد برابر کمتر از وقتهای عادی وقت برد و صد برابر بیشتر از وقتهای عادی خوشمزه شد...حس خوب رفت لابه لاش....کاهو ها رو پر ازآب  که کردم  صدای ساز دوباره پیچید توی خونه...

خوشبخیتیت آرزومه.....

یک. با لباس سفید و خنده ی لبش که دیدمش احساس کردم می تونم براش بمیرم...از خوشحالی..برای عشقی که روی صورتش بود.برای خنده ی از ته دلی که دستپاچه اش کرده بود..برای  دل قرصی ده ساله اش..برای همه ی چرت و پرت هایی که می گفت و برای همه ی نگاه هاش،که با عشق می رفت و میومد..احساس کردم برای تمام پیرهن سفید و موهای فرفریش میتونم بمیرم..برای عشقی که بهش داشتم..برای همه ی آنچه که الان بود..برای همه ی اونچه که دوست داشتم برای تمام زندگیش باشه..برای اون خال سیاه دوست داشتنی گوشه لبش  و برای همه ی آنچه که  همیشه بود...برای همه  آنچه  که آرزو داشتم بمونه....برای ده سال پیش چهارتایی پشت یک میز برای اولین بار روبروی پارک ملت...برا ی تمام صبر ده ساله ی اون و شاید صبر نداشته ی  ده ساله ی من...

دو. این انصاف نیست..امشب دلم یک خواهر میخواست...خیلی وقته که دلم یک خواهر میخواد.... به خدا انصاف نیست پسته، من این نیمکره ی دنیا و تو یک نیمکره اونطرف تر....من زمستون و تو بهار...دلم برای تمام  باهم رقصیدن ها تنگ شد و برای همه ی سیگار کشیدن ها و از پشت بغل کردن ها...تو گذاشتی و رفتی و من برای همیشه تنها شدم....

سه. باید از تمام این مستی ها جدا شم...سرم که گرم میشه شب انگار که هیچ وقت تموم نمیشه...

چهار. بغلش که کردم، بغلم که کرد و گفت آرزوی بهترین ها رو برای توهم دارم، اشک هام دیگه بند نیومد...خسته شدم از این شب های مستی و اشک و تنهایی بدون عشق.

پنج. و چشمهام رو که باز میکنم، اگر خوابم برده باشه، شب تموم شده و صبح رسیده و فراموش کرده ام برای چند صبح دیگه تمام این شبهای زمستانی رو...

شش. دوست داشتم این رو هم بگم ولی پاک کردم...انگشترم هنوز توی دست راستم خودنمایی می کنه....

هفت. وقتی مینوسم انگار همه چیز بخار میشه و میره...بعد فکر می کنم پستش کنم با پاکش؟


که شاید همه ی اینها فقط بهانه ای بود که بازی را تجربه کنم...

گاهی با خودم فکر می کنم که کاش زندگیم یک دکمه ی آندو داشت..دست میگذاشتم روش می رفت و درست اونجایی که میخواستم وای می ایستاد و شاید همون جا برای همیشه پازش می کردم...یک جایی اون وسط ها، نه یک جایی اون اول ها  یا شاید آخرهای فیلم....بعد میگم هر چیزی که متوقف شه بوی گندیدگی می گیره، بهتر که پاز نشد...نمیدونم البته بهتر یا بدتر..ولی یک روزهایی به یک جاهایی رسیدم که گفتم خوشحالم که پاز نشده بود...

دارم مقصر بازی ای میشم که اصولا من شروعش نکردم...یکی دیگه شروعش کرد..یکی دیگه تصمیم گرفت ادامه اش بده و یکی دیگه تصمیم گرفت کی اعلام کنه بازی تمومه...البته این بخش آخرش رو مطمئن نیستم....ومن تنها کاری که کردم این بود که حالا که بازی ای شروع شده پس وایستم ونگاهش کنم، ببینمش، برای خودم قواعد جدیدی توش بچبنم و به عبارتی برای خودم سوروایو کنم...

خوب من ادم پسیو بودن نیستم...هرچند گاهی شاید بهتر بود که باشم ولی شاید برای من اینجوریه که حتی اگه روزی قرار باشه  کسی منو بکشه،خودم قبلترش تصمیم بگیرم که خودم رو بکشم که با تصمیم خودم مرده باشم...گاهی فکر میکنم کله شق و مغرورم..که برای من دو قدم عقب کشیدن کسی مصادفه با سه قدم عقب تر کشیدن من...حتی اگه برای این سه قدم عقب تر کشیدن دهنم صاف شده باشه.....

دارم مقصر بازی ای میشم که من شروعش نکردم.،که من قواعدش رو نچیدم و موقع بازیش که شد فقط سعی کردم مثل یه بازیکن حرفه ای تمام تلاشم رو بکنم که با بهترین توان خودم بازی رو پیش ببرم...که همیشه همین طوره..همیشه توی یه سری روابط شاید یک سری ها محبوب ترن...شاید یک سری ها نقش گنجی رو برای بقیه دارند که تو شانسی پیدا کردی برای داشتنشان و حالا اگه نتونی نگهشان داری بازنده ای...که تو بعضی روابط انگار هرکاری کنی مقصر تویی..هر کاری کنند هم مقصر تویی... و تویی که فقط سعی کردی قواعد بازی جدید چیده شده را به بهترین نحو اجرا کنی، با هزار نگاه چپ و راست مقصر میشی برای انجام این بازی..غاقل از اینکه من شروع کننده ی این بازی نبودم...هرچند بعد از اینکه شروع شد سعی کردم بازیگر جدید و قوی تری رو از توی دل بازی  و دل خودم بیرون بکشم.....

پی نوشت: چیز زیادی نمیخوام، مدتهاست الان یاد گرفتم که زیاد یا کم چیزی نخوام...فقط کاش امشب کسی بود که من رو در آغوش می گرفت..

پی نوشت2: وقتی می نویسم انگار آب می شود روی آتش..بعد پیش خودم فکر می کنم که واقعا اینطوری بود؟

پی نوشت 3:گفتم مغرورم ....مطمئنم از توانایی خودم....چه مقصر بازی خوانده شوم یا قربانی بازی، دیگه برام فرقی نداره...حالا که بازی شروع شده، برنده از اون بیرون میرم....نه اینکه من برنده باشم و دیگری بازنده...دیگری برام مهم نیس..جدا از قصه ی دیگری، رهای پایان بازی با رهای کنونی کیلومترها فاصله خواهد داشت و هزاربار رهاتر خواهد بود...

 

تو رفته ای و بحران نوشیدن چای بی تو در این خانه مهمترین بحران خاورمیانه است ..*

اسمسش را که روی گوشیم دیدم، یاد عصر افتادم. میخواستم بهش زنگ بزنم و حالی بپرسم که رسیده بودم به کلاس و فراموش کرده بودم. دفعه ی اولی نبود که همزمان یاد هم افتاده بودیم. اسمس زده بود شب بریم پیاده روی؟ همیشه همین طور بود...رابطه ی من و "فیری"، عمیق و راحت و از ته دل بود. گاهی وقتها می شد یک ماه و حتی دوماهی هیچ خبری از هم نداشتیم. نه زنگی، نه اسمسی، نه دیداری. بعد یکهو یاد هم میفتادیم و می رفتیم به قدم زدن و یا دیدن فیلم خانه ی من و یا آبجویی باز کردن در خانه  ی او و ساعت ها گپ زدن. اصلا رابطه هه یک جوری بود که راحت بود. وقتی به هم می رسیدیم انگار نه انگار که از دیدار آخر و ارتباط آخر حتی شاید چند ماهی گذشته...من حرف می زدم، او حرف می زد، کسی قضاوت نمی شد، کسی قضاوت نمی کرد...از همه چیز می گفتیم...از خصوصی ترین چیزهایی که شاید با هیچ کس نمی شد گفت...هم من می گفتم هم او. و بعد می رفت تا دیدار بعدی....

این روزها فکر می کنم دوستی هارا نمی شود گذاشت توی زودپز....بعضی رابطه ها نیاز دارند سالیان سال آرام آرام برای خود قُل قُل بخورند....به روغن بیفتند تا اصیل شوند....یا شاید یک جورهایی انگار سر فرصت دم بکشند...دوستی ها را نمی شود گذاشت توی زودپز...که فشارش رو زیاد کرد که زود بپزد...این کار را که می کنی با کوچکترین سوراخی که پیدا می شود انگار همه ی فشارش خالی می شود...تو می مانی و یک دوستی ظاهرا پخته ی جانیفتاده...که نمی دانم چند سال باید وقت گذاشت که یک دوستی ای جا بیفتد....

از کلاس که آمدم بیرون زنگ زدم بهش....گفت :"رها، اومد"...باورم نمی شد....یک بار هم سر پسته تجربه اش را داشتم..گیر می کنی بین یک حس خوشحالی برای طرف و غم برای خودت که میدانی حفره ی ایجاد شده با این رابطه با هیچ کس هم شکلی پر نمی شود...بعد کم کم فراموش می کنی چه اتفاقی افتاد...فقط میبینی یک شادی ممتد زندگیت برای همیشه فراموش شده است....هیجان زده گفت: رها، بالاخره اومد.....من هم گیر کردم بین حس وارفتن خودم و شاد شدنم برای او....ترکش های مهاجرت با رفتن پسته روز به روز نزدیکترمی شد..دیگررسیده بود به نزدیک ترین ها.....رسید دقیقا به دور و بر خودم..رسید دقیقا به نقطه های تاثیر گذار کیفیت زندگی من........و من با خودم فکر کردم پسته که رفت ، "فیری" که تا یک ماه دیگر برود، "را" هم که تا پنج شش ماه دیگر برود، دیگر همه چیز تمام می شود.....من می مانم و خودم و سکوتی که قابل تقسیم شدن با هیچ کس نیست و رابطه هایی که خوبند ولی کیلومترها فاصله دارند با دم کشیدگی و جا افتادگی ....که به اندازه تک تک دقایقی که گذشت فاصله دارند با چیتگرها و دربندها و کوکتل پنیرها و مهربانی ها ی تو و آبجوهای سرخوشانه ات و دیوانگی همیشگی مخصوص خودت و "رها،خوبی تو؟" پرسیدنی که در هیچ رابطه ی دیگری تجربه نشد....که بعضی چیزها با بعضی از افراد که تمام می شوند، برای همیشه انگار تمام می شوند.....

احساس می کنم "را" هم که برود، یک فصل زندگیم تمام می شود...یک فصل دخترانگی کردن هایم...گپ زدن ها و شنیدن ها و شنیده شدن هایم.....کاش می شد همه ی رابطه ها را زود، فقط با گذاشتن یک در، جا افتاده کرد....

*...و این احمق ها هنوز سر نفت میجنگند…

فنجانی چای می خواهم، آرام نشسته در کافه ای و باد خوشایند پاییزی که می وزد...

دو روز هست که احساس می کنم کمی مچاله شده ام. احساساتم مچاله شده است. بعد لج کرده است آمده است روی صورتم، لجبازی می کند، چشم هایش می لرزد و هزار ادای دیگری که در می آورد. زنگ می زنم به مامان و آنقدر عصبانی می شوم که احساس می کنم صدایم می لرزد. شاید مثل زمانی که ما بچه بودیم و دعوایمان می کرد، از پشت تلفن دعوایش می کنم. انگار که نمی فهمم که چرا نمی فهمد برای کارهای مسخره اینقدر خودش را خسته نکند و بعد با صدایی که از فرط خستگی مفهوم نیست، با من حرف بزند.

زنگ می زنم به ثریا و می پرسم مدرسه خوبه؟ جواب می دهد که آره، خیلی خوبه، معلممون مهربونه، یادته یه بار اومدی دنبالم مهد کودک و من احساس می کنم چقدر دلم برای این بغل تنگ شده است. برای آن دوروزی که آمده بود پیشم. برای این حس که پیرهن تنش کنم و از ته دل بخندد. من بچه نه دوست سوار مترو میشوم و هر دحتربچه ی 5-6 ساله ای که میبینم دلم میخواهد دخترک هم نشسته بود جایی پیش من. منِ گریزان از مادری دلم دخترک را می خواهد. بعد احساس می کنم چه حس عجیبی که اینقدر تنها و بیکس می رود مدرسه.که فردا که در مدرسه هی خواهند پرسید شما تو خونتون مامانت چی کار می کنه، بابات چی کار می کنه با تعجی نگاه خواد کرد و جواب خواهد داد که آخه من که مامان ندارم. دلم برای فشار دادنش  توی بغلم و دورو برم پلکیدن تنگ شده. هفته ی بعد می روم ساری. معلمش را ببینم. بداند همچین هم بی کس و کار نیست. که من هستم. که هرچه شد به من خبر دهد.

دوروزی است که انگار دلم مچاله شده، نازک شده و راحت پر پر می شود. دلم آغوش می خواهد. بوس و بغل. اصلا کمی خوشبختی اغراق شده. حس امنیت موقع خواب. و لبخندی که صبحدم با یاد آوری شبی که گذشت، بر لبم بنشیند....

سلام پاییز درخشان من:)

دوسال پیش، درست در همین روزی شاید که پام رو توی شریف گذاشتم، باورم نمی شد که این منم که دارم روی این آسفالت دانشگاه راه میرم...که برگهای پاییزی رو له می کنم و می خندم....نه اینکه حالا بگم چون شریف بود این همه حس پشتش بود که البته خوب بی تاثیر هم نبود، ولی برای من بیشتر شادی بیدار شدن و واقعی شدن رویای دور و سرکوب شده ای بود که بعد از 4سال دوری و با یه تصمیم و یه تلاش به واقعیت پیوست....و اونروز من بودم، رها، توی خیابونهای دانشگاهی که فقط خودم می فهمیدم چه لذتی داره تک تک این قدم ها رو برداشتن .....که مهم این بود که خواسته بودم و توانسته بودم....برای من تحصیل دوباره، نه یک چیزی برای پز دادن و نه قاب کردن مدرک و نه بالارفتن پایه حقوق بود..برای من تحصیل دوباره سلام گفتن به رویای زندگیم بود..چیزی که تو کیمیاگر ازش حرف میزنه...وبین همه ی اون دانشجوها، فقط من بودم که لذت هر کلاس و هر دقیقه رو با پوست و خونم احساس می کردم.....که من بودم که می فهمیدم چه لذتی داره وایستادن توی نقطه ای که یک روزی شاید بهش مثل یک رویای از دست رفته ی از من که گذشت، بیخیالش بهش نگاه می کردم..........تمام ساعت کلاس ها، جزوه ها، درخت های پاییزی و کل حس زندگی دوباره ی جدیدم برای من یه لذت تمام نشدنی بود...تجربه ای که هیچ وقت خودم هم فکر نمی کردم اینقدر برام عزیز و شیرین باشه...

امروز درست بعد دو سال، میتونم بگم بعد دفاع از پایان نامه ام فارغ التحصیل شدم....همه چیز خوب بود و شاید این حس خوب من بود که همه چیز رو خوب ترمی کرد...مامان تونست بیاد توی جلسه ی دفاع بشینه و تا آخرش باشه و با هر لبخندش بهم یاد آوری کنه که چقدر این حضور رو دوست دارم...همه بودن....همه ی آدم هایی که عزیزن...بعضی هایی اومدن که باورم نمیشد اونجا ببینمشون...که اومدنشون شادیم رو و رفاقتشون رو دو چندان کرد.....

امشب حال خوبی دارم...حالی مثل تموم کردن با موفقیت یک پله و تازه نفسی برای شروعی دوباره.....امشب من خوشحالم....روزی که دانشگاه قبول شدم برای شازده کوچولو نوشتم این حس قشنگ رو مدیون تو هستم و امروز با حسی سرشار زنده از حس اولین ورود 2 سال پیشم، بازهم می نویسم مرسی شازده کوچولو...مرسی که نگذاشتی افسانه ی شخصیم فراموش بشه....مرسی که بیدارم کردی......که باور دارم ارزش بعضی دوستی ها به عمق شادی ای هستش که در دل ما بوجود میاره..مرسی دوست دیروز و امروز و فردای من....

کمی تلخ، زمخت و خودمانی...

نشسته ام خونه ی مامان و دارم تایپ می کنم و احساس می کنم امشب یک جای دلم سنگینه..نه از این سنگینی هایی که شام زیاد می خوری و می مونه روی دلت....ولی درست انگار یک چیزی مونده روی دلم، هضم نشده، سنگین، زمخت، بد شکل...رفتیم استخر و کلی حرف زدیم و خوش گذشت وخندیدیم ولی همین که پام رو گذاشتم توی خونه و لپتاپ رو برداشتم احساس کردم سنگینم..

احساس می کنم یک شک های عمیقی توی دلم راه افتاده...نه اینکه یکی دو روز باشه..چند وقته...انگار که اصلا از سفتی جایی که پام رو روش گذاشتم مطمئن نیستم..نمی خوام 2 ساعت بحث فلسفی کنم که اصولا جای سفت وجود داره یا نداره، ولی انگار اگر بخوام یکبار بهش اعتراف کنم که بعد ها بفهمم شروع این حس از کجا بود، انگار که احساس امنیتم زیر سوال رفته..انگار که یک چیزی از درونم داره بهم هشدار میده که یه فکری بکن...نزار یه روزی که نه راهی مونده بود برای موندن و نه راهی برای رفتن تازه فکر کنی که کجا بمونم و کجا برم..پاشو و وایستا......که انگار این روزها ته ته همه ی خنده ها هم احساس عدم امنیت توی بودن، خیلی پررنگه...که حفره ی شکی که باز شده، پر نمیشه با چیزی، فقط باز هست...گاهی کمرنگ تر و گاهی پررنگ تر ...

که شاید یک روز همه ی همین حس ها و فکرها دلیل رخدادش بشه.......حفره ای که سالها به دنیا نیامده بود و الان مدام حضورش رو یاداوری می کنه....دروغ نباید بگم.....خیلی وقته که خیلی چیزها خوب نیس و من از ته دل اذیتم.....

احساس می کنم یک چیزی مونده روی دلم، نه هضم شده و پایین میره و نه بالا میاد و حرف میشه....شاید یک چیزی ورای حرف های امروز دکتر و فاصله ی بین خیال من و واقعیت مامان، شاید یه چیزی ورای اسمس های تو که دوست ندارم در موردش حرف بزنم...

چند خط چند دققیه بعد نوشت:

اومد دم در اتاقم و با یه صدای رنجوری گفت:رها، مامان میای پاهامو بمالی؟ و من احساس کردم ورای همه ی گفتنی ها وشنیدنی های امروز، تمام این بودن رو با هزار دکتری و موفقیت عوض نمی کردم...که خوش شانس بودم که نکردم...که این بوسیدنش رو، بوییدنش رو، و بودن نزدیکش رو با هزار شادمانی عوض نمی کنم....کف پاهاش رو که می مالیدم، احساس می کردم بخشی از زمختی هضم نشده ام داره هضم میشه...داره تبدیل به حس میشه ...داره با یه عشق ورای چشم های رنجورش، از نوک انگشت هام میاد بیرون....ولی یک چیز بی رحمانه از ته تمام اون حفره ها و شک ها فریاد می زد   که احساس می کنم تمام دلبستگی های کودکانه ام رو یک شب، یک جا  همه باهم از دست خواهم داد و اونشب برای همیشه شاید از آسمون این شهر پرواز  کنم....

که انگار دیگر برایم مهم نیست آن طرف در چه می گذرد.....

تظاهر به خوشبختی مطلق چیزی بود که از مادرمون یاد گرفتیم. یعنی قبل از اینکه بدونیم چی شد و چه جوری شد، یه ماسک عمیقی اومد جلوی صورت همه ی ما و اونم اینکه همه چیز بی اندازه مرتبه و هیچ مشکلی نیست و هیچ دلشوره ای هم حتی وجود نداره تا به خاطرش لازم به دو کلمه حرف باشه...نتیجه این شد که مامان می رفت پیش مشاور و در حالیکه هزار تا استرس این ور اونور  تو دلش داشت، اونقدر از خوب بودن همه چیز صحبت می کرد که مشاور بهش می گفت خوب تو که اوضات خیلی خوبه، برای چی اومدی..؟نتیجه این می شد که اونقدر حرف نداشتم برای یه درد دل ساده ی دوستانه، دوستام یکی یکی از دور و برم کم میشدن یا اگه می موندن رابطه می رسید به ادامه ی یه ماسک چطوری خوبم چه خبر و همه چیز مرتبطه و اونایی هم که گه گاهی می نشستن به زدن حرفهاشون با من، بعد یه مدت بیخیال می شدن ... شایدم علتش این بود که دوست داشتند تو رابطه ای که این وسط بود یکبار هم اونها شنونده باشن، یا اینکه شایدم احساس می کردن خوشبختی من اونقدر زیاد هست که نتونم بفهمم دردشون چیه...همین شد که یه دیواری کشیدم دور خودم که هیچ کس نه حق وارد شدن توی اون دیوار خصوصی رو داشت، نه شنیدن حرفی ازش، و نه شریک شدن هیچ حس عمیقی ازش.....شاید تنها کسی رو که چندین باری توی این دیوار راه دادم شازده کوچولو بود....

واقعیتش نمیدونم که چه اتفاقی افتاد ولی این دیوار مدتی میشه تغییر کرده...برای خودم هم عجیب و جالب و دلچسبه که بشینم از چیزی که ناراحتم کرده حرف بزنم و هیچ جای تنم هم نلرزه که الان طرف داره به چی فکر می کنه.......یا اینکه دو ساعتی بشینم با یه دوست قدیمی نزدیک، دوستی که ده دوازده سال اخیر رو باهم بزرگ شدیم، توی یه کافه، و یه چیزی بخوریم و چند ساعتی گپ بزنیم و بگم که مثلا چقدر از دست شازده کوچولو ناراحتم و ته مکالممون نگران این نباشم که الان در مرد کل رابطه ام چی فکر می کنه...شاید که انگار یه جورهایی بزرگ تر شدم...یه جورهایی شاید حس زندگیه تغییر کرده که نگران زیر سوال رفتنش با دو جمله حرف و درد و دل نمیشم... که قبلا ها می شدم..... انگار واقعیت اینه که پذیرفتم بالا پایین های زندگی هر کدوم یه بخشی از اون زندگین...نه چیزی که کل زندگی رو با هرکدوم از اونا بشه تعریف کرد. برای خودم هم جالبه که وقتی حالم خوب نیس یاد گرفتم زنگ بزنم که فلانی خونه ای؟ میام با هم یه چیزی بخوریم و سرمون که حسابی گرم شد، بزنیم به در و دیوار و حرف بزنیم از اینکه این قصه نگرانم کرده، حال فلانی خوب نیست، بی پول شدم، دلتنگ بغلشم و هزار حرف زده و نزده و نوازش و خنده ی دخترونه ای که انگار خیلی واقعی تره...

این رهای جدید رو بیشتر دوست دارم...انگار واقعی تره...انگار که دیوارش در داره و آدمها رو راه می ده تو...انگار که یاد گرفته حرف بزنه و بشنوه...که انگار فهمیده یه درد و دل ساده چیزی از خوشبختی یا بدبختیشو زیر سوال نمی بره....که تازه فهمیده وقتی که خوب نیست چه کیفی میده ساعتها پیاده روی و گپ زدن و کافه نشینی و گه گاه مست شدن بدون سانسور و حرف زدن و گفتن یک چیزهایی که گاهی همین یک بار گفتنش کل بار رو از رو دوشش بر میداره...که تازه فهمیده وقتی خوبه چقدر خنده هاش واقعی تره...که اصلا انگار اینجوری حتی بیشتر حالش خوبه....این رهای جدید این ور دیوار رو بیشتر دوست دارم...این رهایی که انگار دنبال این نیس که به همه اثبات کنه چقدر همه چیز خوبه....این رهایی که این روزها، این روزهای چه خوب و گاهی چه بد، بدون اینکه دنبال ترس و یا نتیجه گیری از گفته هاش باشه یاد گرفته با همینی که هست راحت تر طی کنه...گاهی هم گفتنی ها چه خوب و چه بد رو بگه و بدست باد بسپره.....همین...شاید فقط که در آستانه ی سی سالگی داره با زنانگی های تازه پیدا کرده اش، بیشتر خو می گیره و لذت می بره.....که انگار تمام حس هاش و جمله هاش و خنده هاش و گریه هاش واقعی تره.....


پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم.. که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ساز رو که گذاشت دستم، انگار همه چیز یادم رفت.....تمام خستگی و دوندگی از صبح بیرون بودن و حوالی کرج رفتن و بدو بدو ساندویچ هایدای بیمزه ای رو گاز زدن و رسیدن به کلاس سه تار ...... انگارهمه ی فکرهایی که این ور اون ور ذهنم برا خودش ورج و وورجه می کرد، با صدای ساز رفت کز کرد یه گوشه و نشست......اصولا بعضی از آدمها هستن که شاید خیلی هم نزدیک و خودمونی نباشن...ولی خوب بلدن caring کنند.. که حالتو از این رو به اون رو بکنن...که بلدن چه جوری باهمون چهارتا چیز مختصری  که دارن حال و هواتو به کل عوض کنن...وارد کلاس که شدم مثل همیشه خوش و بشی کردیم و یه شرح حال مختصری از آنچه گذشت این روزها و شلوغی ها تحویلش دادم و با اون انرژی گرم استادانه ی همیشگیش چند جمله ای جواب داد....استادا باید شاگرداشونو خوب بشناسن..خوب میشناخت...بهش سپرده  بودم برام یه ساز خوب اعلا پیدا کنه...هدیه ی شازده کوچولوئه.....از این هدیه های خاص و ناب....همین که نشستم یه ساز از گوشه ی اتاق جدا کرد و داد دستم...گفت با این برام بزن..میخوام صدایی که از این ساز در میاری رو بشنوم...ساز رو که گذاشتم روی پام، یکهو انگار که پرنده ها توی اتاق شروع کردن به آواز خوندن...اون سازو گرفت و یه ساز دیگه داد..گفت با این بزن..احساس می کردم دارم با صدای ساز پرواز می کنم...بعد ساز رو گرفت دستش و برام یه نغمه زد..نغمه باشه و راست پنجگاه و صدای ساز استاد و آهنگ علیزاده.........

از اتاق که اومدم بیرون، احساس می کردم توی سرم همه چیز داره یه نغمه می خونه....که جای همه ی دل آشوب ها صدای ساز بود و نغمه ی استاد.....

 

این نیز بگذرد....

یک.امروز را ماندم خانه. احتیاج داشتم به این سکوت و صبح بدون ساعت بیدار شدن و دستی به سر و روی خانه کشیدن. یک ماهی بیشنر تا تاریخ دفاع تز نمونده و تو این زمانی که همه تو اوج کاران، من تقریبن کل تز رو بوسیدم و گذاشتم کنار.....از یکشنبه دور اول داروهای مامان شروع شده. به بدی دفعه ی قبل نیست...یعنی اصلا هیچ چیزش با دفعه قبل قابل مقایسه نیست. حال مامان بهتر از سری پیشه. بیشتر سعی می کنم خودم اونجا باشم. این بودنو دوست دارم. این دور و برش پلکیدن رو دوست دارم. در کل همه چیز آروم و مرتبه و به جز پوستی که احساس می کنم دارم دوباره  میندازم و درد گه گاهش و یکی دو شب اشک شبانه که بی اختیار سرآزیر شد و یک فکر مشغولی دائم گوشه ی ذهنم، بقیه چیزها آرومه..آروم تر از سری قبله....ولی وقتی یک دردی هست، بالاخره هست، نمیشه دروغ گفت که نیست، حداقل داره یه جایی اون زیرها زَق زَق می کنه.....

دو. بغل کردن رو جدی بگیرید...اگر می دونستید یک بغل میتونه معجزه کنه، اینقدر برای دادنش و گرفتنش خساست نمی کردید...تمام غم های عالم با یه بغل سفت و به جا می تونه فراموش شه...برای همیشه هم اگه نه، حداقل برای چند دقیقه که می تونه فراموش شه......توی این بغل کردن ها اینقدر دودوتا چهارتا و حساب کتاب نکنید...نگید دیروز بغلش کردیم بسه...نگید هی بغلش کنیم فکر می کنه چی شده، فکر می کنه خل شدیم، فکر می کنه لابد یه چیزیمون میشه...تو بغل کردن آدمهاتون اینقدر خساست نکنید....گاهی یک بغل ساده بزرگترین کاریه که برای اون آدم می تونید بکنید....بغل کنید و یاد بگیرید از این بغل خودتون هم انرژی بگیرید...اون وقت دیگه به خاطر اون آدم فقط نیس که بغلش می کنید، به خاطر دوست داشتن خودتونه... و یادتون باشه با هر بغلی که تو دادن و گرفتنش خساست می کنید، بدون اینکه بدونید، بدون اینکه بدونه، حداقل یه قدم از بودن عمیق باهاتون،  دور میشه..همین....

سه. خوب که فکر می کنم ما بیشتر رفقای خوشی های همدیگه بودیم...یعنی فکر کنم هیشه همین طوره...یعنی راستش الان درست نمیدونم رفیق ناخوشی ها بودن چه طوریه...چرا البته، همین رو که نوشتم یکهو یادم اومد چه رفاقت های عمیقی از یه سری رفقای حتی ناخوشی گرفتم...با یه زنگ بی هدف...با یه چطوری گفتنی که میدونم دردت چیه.....با یه اسمس امتحانت چطور شد نه از سر عادتی، که پشتش میگه می دونم چقدر این روزها درگیری....با یه نگاه توی صورتت وقتی نگاهت توی جمع یک جا خیره مونده و حرفی که پشت این نگاهه که میدونم چشمهات تا کجاها رفته......با یه دست دور گردنت انداختن که می فهمم شاید این روزها سخته، هروقت خسته شدی به من تکیه کن.... با یک سوال نه از سر وظیفه که از دل مشغولیت چه خبر ...و با یک بودنی که می گه می دونم این روزها شاید گاهی خسته ای ولی همه ی اینها می گذره...و با یه نگاهی که اینقدر بی تفاوت نیس...که وقتی خسته ای از یه روز سخت، میفهمه که چقدر و چرا خسته ای...

خوب که فکر می کنم میبینم که ما همیشه رفقای فابریک خوشی های هم بودیم...توی تمام شاید دلمشغولی های رفاقتش، من هم اونقدر گند زدم که بدونم با هر دستی میدی، با همون دست هم می گیری..اونقدر گوش ناشنوا بودم و بدون صبر و تحمل و منتقد مزخرف که الان میدونم چرا همیشه فقط رفقای خوشی های هم بودیم...انتظاری هم ندارم.......بین رفقای خوشی هام نشسته ام و یک تلفن از اون بالا می کشدتم پایین.....صدای شادی همه بلنده..میام و برای خودم مینشینم یک گوشه روی تاب و تلفن رو برمیدارم و بهش زنگ می زنم..حرف خاصی نمی زنیم...فقط من میبینم بی اختیار صدام یکم داره می لرزه...شاید این دفعه لازم نداشته که قرص و محکم و خندان باشه....زنگ میزنم و دو کلمه ای حرف می زنیم و قطع می کنم و فکر می کنم لازم نیس برای اینکه رفیق ناخوشی کسی باشی، بیشتر از هرکسی ببینیش...کافیه تو همون یک بار دیدن های گه گاه، عمیق بودن رو با حست یاد آوری کنی...

پی نوشت.چطور این همه سال نفهمیده بودم ماساژ دادن کف پاهاش اینقدرر میتونه لذت بخش باشه...؟

دخترک فال فروش..

نشسته بودم توی مترو که یکهو یک دختر 8-9 ساله ، روسری به سر با مژه ها و چشمهای سیاه و یک صورت سبزه نمکی اومد سمتم...تو دستش پر بود از فال و دستمال کاغذی...... داشت فال و دستمال می فروخت...اومد جلوی من وایستاد و یه جور خوبی گفت دستمال می خوای؟ گفتم آره، یه دستمال بده...چشمم که به فالش افتاد گفتم یه دونه هم فال بده...گفت نه...دستمال ها خودشون توشون فال دارن! نذاشت یه فال هم انتخاب کنم و یه پول بیشتری گیرش بیاد...دست انداختم و شانسی یه دستمال برداشتم..نگاهی کرد و به یکی از دستمال ها که عکس خرس "پوه" روش بود اشاره کرد و گفت: کاش این و برمیداشتی...این خیلی خوشگله...بعد با یه حالت رفاقتی هیجانی  گفت دوست داری عوضش کنم و اینو بهت بدم؟...احساس کردم فالم دستشه...گفتم آره بده...دستمال جدید و در آورد و یه چشمک نمکین زد و دور شد....دستمال رو با عجله به دنبال شعر باز کردم، فالش این بود..دوست داشتم بنویسمش.... :)

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

که موسم طرب و عیش و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

...گره ای در کارت پیش آمده که با صبر و شکیبایی همه چیز را حل نمودی....... :)

چه با دوست چه بی دوست، چای ها سرد می شوند..فقط تو که این دور و بر می پلکی، چای سرد هم طعم دیگری دارد

یک. یکی دو هفته ای که گذشت، برای من شد روزهای ولگردی با دوستان..... شروع کردم دوره افتادم به دیدنشون.... پیاده روی های ولیعصروعصر گردی های پردیسان و کافه گلاسه های خوشمزه و قرار قلیون و صحبت های بی انتها.... حرف زدیم، حرف زدیم و حرف زدیم و من یکهو یادم اومد که چقدررررررر دلتنگ این آدمهای نازنین و دوستیشون بودم.... که چقدر کیف میده ساعتها حرف بزنی و حرف بشنوی و فکر نکنی به قضاوت، به یه قیافه ی بهتر از خودت نشون دادن، به اینکه الان چی می گی....که یادم اومد چقدر کیف میده این عصرهایی که هرروزش با یه دوست، یه گوشه قرار گذاشته میشه و هرکی یه جمله به تو می گه....که انرژی خوبش باقی میمونه.....آدمهایی که باید ببینم تموم نشدن.....کسایی که همیشه دوست نازنین بودن و این مدت اخیر اسمش رو بزار سرشلوغی یا فراموشی اینکه چقدر این معاشرت ها میتونه لذت بخش باشه باعث شده بود کمتر باهاشون وقت بگذرونم.......بیشتر باهم معاشرت کنیم........کیف میده...

دو. یک هو یک موج عجیبی این روزها افتاده بین دوستهای خارج نشینم.... دوستهای قدیمی... یکهو همگی بلیط خریدند که بیان ایران...یعضی ها بعد یه سال، بعضی دوسال و بعضی ها که شاید عزیزتر هم بودند بعد 5-6 سال......دوستهای قدیمی خارج نشین که میان دوباره با یه سری قدیمی ها دور هم جمع میشیم......وقتی از اینجا می گذاری و میری، رابطه ات با آدمها توی یه فازی فریز میشه، میمونه، نه بهتر میشه، نه پسرفت می کنه....اینجوری میشه که رابطه با اونی که رفته همچنان در یه حد ثابت نه رشد کننده، نه از بین رفته میمونه، ولی بقیه آدمهای جمع دوستیت  که موندن ممکنه یه رابطه ی جدید رو شکل بدن ....بعضی ها دوست تر میشن، بعضی ها ناپدید....

دوستهای قدیمیم که میان، دوباره که با دوستهای 10-15 سال قبل جمع میشیم....دوستهای دوران اوج جوونی و سبکسری...دوستهای روزهای 18-20 سالگی....، میبینم که چقدر فاصله و تغییر افتاده بین تک تک اون آدمها...که چقدر غریبه شدند برای من......که شاید تغییر کردن خودم و اونهایی که تو ایران بودن رو دیدم و تصمیم گرفتم رابطه رو ادامه بدم یا نه، ولی تغییر کردنه اونهایی که رفتن رو هیچ وقت ندیدم...جایی برای دیدن نبوده..همه چیز فریز شده توی یه شکل رابطه...شاید اگر اینها هم می موندند، دوستی عمیق واقعی ای نمی موند ...خوشحالم که کیلومترها و قاره ها رفتند اون ور تر...

سه. گاهی وقتها فکر می کنم، به خودم، به اون، به دوستی ای که روزی عجیب عمیق بود و نزدیک....مثل تمام حرفهای نگفته ای که لازم به گفتن نیستند....تو خلال دوستی خودشون منتقل میشن...با یه حس اعتماد عمیق به هر چی که هست.... این روزها من هنوز گاهی به دوستیش فکر می کنم...به خاطره های بودنش.....به تمام خنده های سبکسرانه مون....به تمام تجربه هایی که یک روز باهم کردیم......که باهم یکسری چیزها رو برای بار اول تجربه کردیم....... به سراپا گوش بودنش به من.....به سراپا خواستنی بودنم برای اون.... این روزها گاهی ناخوداگاه، به خودم، به اون و به دوستی ای که بود و یکباره عوض شد فکر می کنم.... من هنوز گاهی به اون فکر می کنم...فقط نمیدونم چی شد که یکهو اینقدر دور شدم .... که یکهو اینقدر براش تکراری و غریبه و نخواستنی شدم... که تصویر رها رو یکهو قاب کرد و گذاشت جایی که زیاد جلوی چشم نباشه و یه تصویر مزاحم و هیولاوار درآورد گذاشت جاش......... که دیگه منو ندید....که منو هیچ وقت اونجوری که بودم و اونجوری که شدم ندید....نمیدونم چی شد....چیزی که فقط از همه ی اینها برای من موند یه علامت سوال تموم نشده  بود و هزار ابهام برای من....

توی سینه اش جان جان جان.....

شازده کوچولوی خسته رو گذاشتم توی خونه و خودم راه افتادم توی خیابونها... ساعت یازده شب بود ولی نمیشد همین جوری بی سرو صدا اومد خونه و خوابید....صحبت چهار سال بود...چهار سال سکوت و بغض و فرار و باتوم و کتک و خون و ...امید.....

ماشین رو برداشتم و راه افتادم توی خیابونها...تنها توی دنیای خودم... باهمه آدمهایی که شادیمون رو داشتیم باهم شریک می شدیم.....نیاز داشتم بیام بیرون و یک چیزهای رو ببینم...نیاز داشتم بیام و بوق ماشین ها و فلاشرهای روشن توی اتوبانها رو ببینم.....نیاز داشتم به این برق شادی پشت چشمها....به دیدن این دستبندهای سبزی که تا امروز قایم شده بود توی کشو ها و کمدهامون.....نیاز داشتم این انگشت های وی بیرون از ماشین ها، این همه آهنگ و رقص، لباس های بنفش و سبز و موج شادی و امید رو از نزدیک ببینم.... بعضی جاهاش بغضم گرفت، بعضی جاهاش خندیدم.....نیاز داشتم پیرمرد موسفید زیرپیرهن به تن رو درحال رقص وسط خیابون ببینم...نیاز داشتم زن و شوهر مسن محجبه رو با آهنگ شاد و دست زنان ،تنها لابهلای ماشین ها ببینم.....نیاز داشتم که بگم که دیدین که بالاخره پس گرفتیم؟...نیاز داشتم  که از پسرک پوستر به دست توی خیابون بشنوم به امید آزادی میر *حسین.... نیاز داشتم به این لبخند های ردو بدل شده بین آدمها و یه حرفی که انگار همه می دونستند چیه...........به دیدن دختربچه ای که وسط پارک بالا و پایین می پرید وآدمهایی که انگار 4سال بود شادی رو برده بودند یک جایی ته قلبشون قایم کرده بودند،ولی زنده نگه داشته بودند.......از ترافیک و گیر کردن ماشین ها توی هم که آزاد شدم، افتادم توی بزرگراه و گذاشتم لذت حرکت  آزاد زیر نور فلاشر ها و صدای آهنگ بلند رو زیر دندونم مزه مزه کنم........امروز برای من تماما شوک بود......بارم نمیشد...ولی حقیقت داشت....بالاخره رایمون رو پس گرفته بودیم.....

پی نوشت. پسته، امشب به اندازه ی کیلومترهای دوریت، جاث پبش من خالی بود تا جشن امید بگیریم....

که شاید این بهاری است که در پشت زمستان مانده.....

من از اول هم آدم سیاسی ای نبودم... یعنی شاید موضات اجتماعی دغدغه ی ذهنی من میشد، ولی سیاست لزوما نه...مگر زمانی که همین سیاست روی موضوعی اجتماعی تاثیر می گذاشت...هر چند بزرگ شدن توی خانواده ای که سیاست یک دغدغه ی همیشگیش بود، تاثیرات نامحسوس خودش رو می گذاره و شاید آدم رو از بیتفاوتی خارج می کنه.... 4سال پیش، سیاسی ترین روهای ا زندگی من بود...تمام اون هیجانی که تا ساعت 2 شب لابه لای ماشین های ایستاده توی خیابون تراکت پخش می کردم، تمام انرژی ای که برای برگردوندن یک رای بی رنگ یا سیاه به نفع  یک رای سبز انجام میدادم، ساعتها صحبت با آدمها، اون میتینگ های پرشور و حال و امید، ماشینی که دورتا دورش از پوستر پر بو، دستبندی که همیشه به دست بود و گاهی برای هدیه به چند دوست نا آشنا توی خیابون بریده میشد  و تمام حس عمیق و عجیبی که نسبت به این کشور و آدمهاش پیدا کرده بودم... حس لبخند آرومی که  بین ماشین ها رود و بدل می شد، دستی که به علامت وی بالا میومد و واکنش تمام هم محل ها و هم شهری و ها و هم وطن های همیشه شاید کم حوصله ام که به جای بوق و غر زدن و راه ندادن و راهت رو گرفتن، شده بود یک لبخند... انگار همه می دونستیم که زیر این سطح، یک چیز مشترک، یک نخ ، یک ارتباط و یا شاید یک "امید" ما رو داره بهم وصل می کنه و این وصل شدن و همرنگ بودن رو نباید با یه بوق بیخودی هدر داد......خوب که فکر می کنم روزهای خرداد 88، روزهای قبل انتخابات، بهترین روزهای ایران من بود...روزهایی که  هیچ چیز نمی تونست شادی برگرفته از امید تو رو خدشه دار کنه.... همه انگار سعی می کردند هر بهونه ی کوچیکی که جلوی این اتحاد و شادی رو می گیره با یه لبخند بپوشونند......

روزهای بعدی خرداد 88، بعدترین روزهای ایران من بود... یا حداقل تا به امروز بدترین روزهای من بود...روزها از همه ی تجمع ها و اعتراضات و خونها و ترسها گذشت و من تا مدتها شبها خواب فرار می دیدم و خون و گارد ویژه و ترس....شاید همون روزها بود که با خود عهد بستم که دیگه برای این ایران کاری نکنم....که احساس کردم ایران برای من تموم شد...مرد......که دیگه هیچ چیز نمی تونه منو وارد این بازی ها کنه...که دیگه هیچ رایی داده نمیشه...که ایران برای همیشه  برایم تموم شد..................که نشد.....

این روزها، شاید تا همین هفته ی آخر مدام با خودم توی کلنجار بودم...رای بدم...رای ندم...تمام دردهای اون سال، عهدها و پیمان هایی که با خودم بستم، ایرانی که تموم نشده بود، که یکهو احساس کردم ذره ای هم تغییر شرایط که منو "مجبور" به رفتن اجباری نکنه، می تونه برای من مهم باشه.....که احساس کردم یکهو دلم دوباره لرزید...نه برای مرز پرگوهر و این حرفها...برای خودم...برای تربچه ها که باید این فضا رو نفس بکشند...برای فینگیل های بی پناهم که چاره ای جر اینجا  موندن ندارند.....که احساس کردم ساکت بودن و حرفی نزدن، ساده ترین راه حلیه که میشه به حکومت هدیه داد.....که احساس کرد باید یه کاری بکنم... به اندازه ی خودم، با توان خودم...این روزها شاید مثل 4سال پیش پر از امید نیستم، شاید خودم رو امسال برای هرنتیجه ای آماده کرده ام، ولی این حس منفعل بودن با من جور در نمیاد....میرم که رای بدم، شاید برای کمی تغییر، شاید برای ایرانی کمی بهتر  که بشه به موندن کنار خانواده ات و سهیم نشدنشون از پشت مونیتور چند اینچی امیدوار بود...امسال دارم رای میدم برای خودم، برای دل خودم، شاید آماده ی شنیدن هر نتیجه ی وحشتناکی، ولی اینجوری حداقل میدونم که کار خودم رو انجام دادم...که رای ندادنم هیچ تاثیری توی هیچ جای دنیای من نمیزاره......

پی نوشت..خواستم بنویسم که این روزها هم برام موندگار شه.....زندگیه دیگه..هرروز به رنگی....

می گویم نمی شود یک شب بخوابی و صبح زود یکی بیاید و بگوید هرچه بود تمام شد به خدا؟*

سالاد و پیتزا را که آوردند، نور شمع که افتاد توی صورتش، یکهو شروع کرد با یک صدایی که تهش می لرزید به حرف زدن...حرف زدن و نگاه دوری توی چشمهای من و خنده هایی آن لابه لا که هیچ کجایش شبیه خنده های بلند همیشگی اش نبود... از مرد گفت برایم..که بعد 10-12 سال باهم بودن و زندگی مشترک، دیگر برایش عادی شده... که هنوز عاشق خنده های مرد است ولی برای مرد شده یک چیز تکراری همیشگی دم دستی... یک چیزی که آنقدر زیاد بوده که حالا دیگه بود و نبودش اینقدر برای مرد فرقی نمی کند...نوشابه را که سر کشید گفت قرار است صبر کنم..که قرار است منتظر بمانم..که به طرز احمقانه ای با همان منطق 3سالگی که مرد عادت دارد به من نسبت دهد قرار است برایش صبر کنم..که تصمیم بگیرد که می خواهد با من بماند یا اینکه می خواد برود پی زندگیش...اونجوری که نمیدانم همیشه ولی الان آرزویش را دارد... که فکر می کنم وایستاده ام یک جایی وسط زندگی خودم و آرزوهای همیشگی مرد... که نگاهی کرد توی صورتم و گفت میدانی، هیچ وقت قرارمان نبود مانع هم شویم.. نمی خواهم مانعی شوم سر همه ی چیزهایی که آرزویش را دارد.. که قرار است صبر کنم، شاید یک جور احمقانه ای که ببینم آخرش من را می خواهد یا اینکه ترجیح می دهد بیخیال من بشود و برود ...یا شایدم من بار و بندیلم را جمع کنم و بروم... بروم یک گوشه آن ورتر، بدون اینکه وسط زندگی مرد باشم و مرد مدام دو به شک که دلتنگ تنهایی اش است یا من را دوست دارد، برای خودم زندگی کنم...

یک نگاه دوباره ای به من کرد وبا یک لرزشی ته صدایش گفت ولی وضعیت مزخرفی است..اینکه با این همه مستقل بودن و برای خودت کسی بودن منتظر شوی ببینی خواسته می شوی یا دور انداخته می شوی وضعیت مزخرفی است..آدمها خیلی زود برای هم تکراری و خسته کننده می شوند...خیلی زود..قبل از اینکه حتی بفهمی.....

نگاهم کرد و من یاد شازده کوچولو افتادم که هنوز برایم تکراری نشده....فقط نمیدانم چرا از آن روز که دیدمش، از آن روز که نشستیم و حرف زدیم و شام خوردیم، یادش که میفتم یک جای دلم درد می گیرد..درست مثل هر وعده ی غذایی که این روزها می خورم و معده ام به درد میفتد....

 *سید علی صالحی

که گمان می کنم حفره ای در جهان به وسعت" عزیزمی" گفتن هایش بوجود آمد...

آدمهایی هستند که عزیزند...که برایت نازنین اند..که مهم نیست این وسط خط واسطمان دو سه نسبت پیچ در پیچ باشد یا فقط یک خط ساده ی دوست داشتنی بودن... امروز که شنیدم روحش آرام شد، احساس کردم حفره ای درست وسط روح من به اندازه ی  لذت      " عزیزمی" گفتن های قشنگ کرمانشاهی اش بوجود آمد... نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر... مریض که شد باید اعتراف کنم نتواستم بروم دیدنش.. نتوانستی که از یک نخواستن عمیق می امد...که دوست داشتم هنوز و همچنان تا اخر زمان در ذهنم "عزیزمی" گویان با بغل سفت و مهربان بماند.. طاقت نداشتم خاطره ام از بودنش بشود ناهوشیاری گوشه ی تخت، بدون آنکه صدای قربان صدقه اش توی گوش ادم بپیچد......

فقط خواستم دو خطی بنویسم که پیش خودم دوباره بگویم که عزیز بود... که دیدن چشمهای "الف" بدون پسته در کنارش، تا ته دلم را سوراخ کرد.. که دوست داشتم بغلش کنم و بگویم می دانم درد دارد..خیلی هم درد دارد.. دردی که نه من میفهمم نه کس دیگه ای به جز خودت...فقط بیا در بغلم این اشک های نریخته را بریز.... که خودت میدانی چقدر عزیزی برای ما....که چقدر عزیز بود برای ما.....

باورم نمی شود دیگر صدایش از پشت تلفن نمی آید...امان از دست این آدمهایی که کم می بینیشان ولی همان دقایق کوتاه پر از عشقت می کنند..که پر از عشقت می کردند......فقط همین...

پی نوشت: پسته ی من.... تمام خواستنم این بود که پیش تو باشم تا تنها و بی صدا، یک نیمکره آن طرف تر اشک نریزی...دوست داشتم فقط بگویم بیا توی بغل من...فقط همین..

وقتی عکس ها بیش از اندازه خاطراتت را می کشند بیرون....

اول. نشستیم بهانه ی شب آخری با پسته عکس دیدن... عکس هایی که شاید نباید لزوما دید... عکس های گریه های روز خداحافظی... عکس های اشک های مامان...غم مهربان توی صورتش  توی روز آخر بودن پسته و بازی تربچه کوچیکه با پسته..... عکس اشک های یواشکی بابا... اصلا احمقانه بود... همه ی عکس ها که گرفته نشده اند که موقع شادی دیده شوند... بعضی ها برای وقتهایی هستند که اصلا باید بشینی برای خودت خلوت کنی و اجازه بدی دو قطره اشکی اگر خواست بچکد... بعد اصلا این عادت من است... عادت دارم زود از ذهنم پاک کنم.....یادم رفته بود...واقعا یادم رفته بود..قیافه ی مامان بدون مو و مژه رو یادم رفته بود...قیافه ی مامان یا موهای تازه درامده ی سفید را یادم رفته بود... گاهی وقتها عکسها زیاده از حد خاطرات را زنده می کنند...

دوم. نشستیم فیلم قدیمی دیدن..فیلم ده سال پیش عروسی پسته و من پیش خودم گفتم شاید با دیدن چهارتا عکس خنده دار و قیافه های تازه بالغ شده بخندیم...اصلا انگار یک جور بدتری شد....آدمهایی که بودند توی فیلم و دیگه نبودند... آدمهایی که قوی و عزیز بودند و حالا یک جورهایی هرکدام با یک مریضی ای کلنجار می روند... آدم هایی که توی این چند سال بی اندازه پیر شده اند...... نمیدانم شایدم خاصیت سن جدید ماست.... شاید داریم میانسال می شویم...میانسالهامان هرروز بیشتر از دیروز پیر می شوند.......لپ تاپ را بستم... همه ی اینها برای خاطرات شب آخر زیادی بود.....

سوم. گاهی وقتها یک تصویرهایی هست درون ذهن توکه با هیچ کسی تقسیم نمی شوند... کاش اگر واقعی هم شد هیچ عکسی ازش به خاطره ی بد باقی نماند........ترجیح میدهم  تمام عکس هایم خنده باشد و شکلک های مسخره و همه به مسخره گی و خنده دار بودنم ساعتها بخندند....شاید که دو ساعتی نیز هم با یاد من  به شادی بگذرد......

درست مثل لاک پشتی که آرام آرام میخزد...

یک چیزی توی من بیدار شده به اسم کنه ی درون...یا نمیدونم تنبل درون...یا شایدم بچسب به خونه ی درون...اصلا ساعت ها میتونم تنها توی خونه بمونم...اصلا یک جورهایی که یه روز لذت بخشم شده روزی که خودم تنها یا حالا با شازده کوچولو از صبح خونه ایم... ساکته...ساز میزنم...درس می خونم حتی.....یه کم با لپ تای ور میرم....سکوت می کنم....تلویزیون روشن نمیشه.....فیلم می بینم...چای میخورم...بعد احساس می کنم می تونه این ساعتها برای من تا چندروز ادامه داشته باشه... و خوب این برای منی که تا یه مدت پیش لذت فقط تو بودن با بقیه معنی پیدا می کرد یه کم عجیبه یا متفاوته...

یک جورهایی شده ام شکل لاک پشت..آروم سرم رو از توی لاک در میارم بیرون که ببینم چه خبره و وقتی خیلی شلوغ پلوغ و پرسروصدا شد، آروم سرم رو می کنم توی لاکم... یک جورهایی فقط خواستم اینها رو بگم که بعدا یادم بیفته که یک سری اینجوری شده بودم.....فقط همین.....

پی نوشت: چند روزی بود همش به یاد یک نفر بودم..معلم ریاضی سوم راهنماسس...نمیدونستم حتی زنده است یا مرده...هیچ ادرس و تلفنی ازش نداشتم..فقط بهش فکر میکردم..اسمشو گوگل کردم هیچ جی نبود... فقط بهش فکر میکردم...اونشب یکهو تلفنم زنگ زد...خودش بود....شمارم رو پیدا کرده بود و احساس کرده بود باید زنگ بزنه.....دنیای عجیب عجیب عجیبیه...

اگر حوصله ندارید نخوانید....

روزهایی  هست که احساس می کنی یک مکالمه ی ساده کل روز تورو بهم می ریزه....که انگار اگرچه هزاربار ممکنه مشابهش رو توی زندگیت شنیده باشی... که اگرچه شاید بعضی از این مکالمه ها یکجورهایی شده باشه بخش جدایی ناپذیر زندگیت توی این مرز، که اگرچه شاید وقتی سه بار مکالمه رو برای خودت تکرار می کنی احساس می کنی حالا اینقدر هم چیز عجیب و غریبی گفته نشده ، ولی با وجود همه ی اینها دوباره درگیرش شدن یک جاهایی عمیق از بودن تو رو بهم می ریزه...انگار که یکی تبر برداشته داره می زنه روی یه بخشی از دل تو....که شاید حتی بیشتر از خود مکالمه، حس و حال توی فضاست که تورو یک جورهایی عمیق بهم می ریزه... جوری که شاید خودت هم تعجب بکنی....

طبق عادت این چند وقت، صبح سه شنبه بود و من شیرخوارگاه بودم....دم ظهر احساس کردم امروز حوصله ی غذا دادن توی بخش رو ندارم... نمیدونم اثر سر متورم و برآمده ی فراز 2 ساله بود یا نگاه های خیره ی پیام که توی دو ساعت کار هیچ واکنشی از خودش نشون نمی داد...، ولی هرچی بود احساس کردم امروز دوست دارم کمی زودتر راهی خونه بشم....کوله رو انداختم روی دوشم که از مرکز بیام بیرون..... یک هو دیدم دارم صدا میشم...که" خانم داوطلب، شما بودی که صبح که من با دکتر وارد بخش می شدم دیدمش...؟" صدای خانم فلانی بود.....سرپرست بزرگ مرکز بزرگ فلان...یا به عبارت خودمونی تر، همون رییس شیرخوارگاه... گفتم بله فک کنم...چطور؟ بیشتر توی دنیای خودم بودم.... به سر فراز فکر می کردم که یعنی این بچه چقدررر درد داره توی ذهنش که مجبوره اون رو با کوبیدن وحشیانه ی سرش به تخت جبران کنه.... که تا قبل از اینکه من به روانشناس داوطلبمون معرفیش کنم، سر باد کرده اش بخشی طبیعی از بودنش شده بود...که هیچ کس انگار ندیده بودتش... که یا شاید بودنش مثل بودن پیام که هرروز انگار منتظر مرگش هستند و به خاطر بیماریش به گوشه ی یه تخت تبعید شده و هیچ وقت پایین نمیاد، بی اهمیت شده...یکهو با صدای بلند خانم رییس به خودم اومدم..."خانمممممممممم.....چرا با این وضع، با این آرایش غلیظ میاید که من از آقای دکتر هزارتاحرف به خاطر شما بشنوم......؟؟؟؟؟؟!خوب دو روز که میاید رعایت کنید.......بیرون هرجور میخواید باشید...میدونم اینحا با کمک شما داوطلب ها میچرخه وشما فلانید و بهمانید و ...و.... ولی ....."ومن فکر میکنم واقعا دیگه بقیه حرفهاش رو نشنیدم...که چنان شوکه شده بودم که باورم نمیشد این خط چشم نازک همیشگی روی چشمم که خیلی ها با تاتو اشتباهش می گیرن وابروهای بهم ریخته ی این روزهام و روژ ماسیده ی روی لبهام و شال ساده ی سفت سیاهم این همه حرف داشته باشه....فقط دهنم باز شد که "من آرایشم غلیظه؟؟" و بعد یکهو لال شدم....که دلم می خواست سرش داد بزنم که به اون دکتر هیزتون بگید به جای چک کردن خط چشم داوطلب ها، یه فکری برای تق تق صدای کوبیده شدن سر بچه های 2 ساله به تخت رو بکنه که وقتی وارد بخش میشید احساس می کنید صدای خراب شدن یک ساختمونی تو همسایگیه..... اومدم بگم که به جای این به مربیتون یاد بدید کمی عشق داشته باشه...که بچه ی دوساله اونقدر با دستش کار نکرده که انگار فلجه...... که هیچ گزارشی از خودزنی های بچه هاتون از شدت فشار عصبی بیرون نمیاد.......که همکارتون که میاد بچه رو ببره بیمارستان، وقتی بهش می گی کلاه بزار سردش میشه میگه که مگه بچه ی منه که اینکارو بکنم......که فک بچه های 2-3 ساله اونقدر ترکیب پلوسفید و ماست و سوپ رو خورده شل شده...که بچه ی 3 ساله هنوز اسمش رو نمیشناسه.......که اونقدر این خانه از پای بست ویرانه که هر روزش هزار باید و نباید داره......همه ی اینها رو اومدم بگم....ولی نگفتم..... که ترسیدم.... که لال شدم...که یک هو دیدم بغض کردم... نمیدونم از صدای سر بچه ها بود یا صدای خانم رییس....که احساس کردم اگه حرفی بزنم صدام می لزره.... فقط نگاهش کردم....که ترسیدم بدون این که حتی ذره ای لرزش توی صداش باشه، به راحتی بگه" خانم فلانی...از فردا تشریف نیارید..............................."

پی نوشت: بعضی روزهای شیرخوارگاه سنگینند... سنگین ترین شرایط رو توی این دو سال نه از ارتباط با بچه ها، که از ارتباط با دور و بری هاشون تجربه کردم...

پی نوشت دو: با وجود همه ی اینها هنوز می تونم بگم بعضی کارمندها توی همین مرکز هستند که وجودشون پر از عشق و برکته..

پی نوشت سه: شاید هم همه ی اینها یک مکالمه ی ساده  بود..نمیدونم......فقط نمیدونم چرا اینقدر دل من گاهی ساده می لرزه....

ومن گاهی اوقات مجبورم به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم......

بعضی از آدم ها را خیلی دوست دارم.. بعضی از آدمها یک جاهایی عمیق از بودن من جا دارند....یک جایی عمیق از شادی من، غم من، نگرانی من، دلخوشی من...........بعد که بهشان فکر می کنم یکجوری می شوم.... بعضی وقتها باید یک دردهایی را کشیده باشی تا بفهمی فلان چیز درد دارد..... بعضی وقتها دوست دارم این ادم ها هیچ چی را نشکند تا بفهمند دردش کجا بود.... که دنیایشان فقط بخندد... که تصویر خنده اش از جلوی چشمهایم کنار نمی رود....که شادی صورتش از جلوی چشمهایم پاک نمی شود....که مدام دارم فکر می کنم که نکند نگران باشد... نکند بترسد...نکند بغضش بگیرد..... نکند بغل من را بخواهد و من بی خیال از همه ی دنیا روی مبل ولو باشم و چرت و پرت بنویسم.........که نکند دردش بیاید...که نکند شادمانیش بلرزد.....

مسنجر را بعد مدتها روشن کردم شاید که روشن باشد و دوکلمه حرفش بیاید......خاموش خاموش بود....از عصر قل خورده یک گوشه ی ذهنم، تکان هم نمی خورد... خودش یکطرف.......بقیه اش یک طرف....

 

حالا که باز آمدی، حرفِ ما بسیار، وقتِ ما اندک، آسمان هم که بارانی ست*

چند روزکی می شه که دستم به نوشتن نمی ره... نمی دونم چرا..انگار قل خوردم اون پایین ها یه جایی توی خودم، دارم همین جوری دور خودم می پلکم و اصلا یادم میره نگاه کنم دورو برم چه خبره.... تو این یکی دو هفته هی برای خودم توی ذهنم نوشتم، پست کردم رفتم سراغ موضوع بعدی... پسته اومد... نسرین اومد و من واقعا یادم افتاد که یادم رفته بود چه کیفی می ده که پسته از در خونه بیاد تو... یا اینکه بریم خونه ی مامان و چرند بگیم و بخندیم و وقت بگذرونیم... کلا عادتم اینجوریه...زود عادت می کنم... زود فراموش می کنم.. فقط بعدش یکهو می بینم به حفره توی دلم وا شده اندازه ی فلانی که با هیچ چیز دیگه هم پر نمیشه ولی واقعا یادمم نمیاد قبل حفره قصه چطور بود...فقط یک کیفیتی انگار توی زندگی تغییر می کنه... نسرین اومد و دوباره جمع شدیم و من یادم افتاد که واقعا دلم برای صداش تنگ شده بود... به همین سادگی... یا برای یه حس عمیقی که با یکی می گیری، بدون اینکه حتی کلمه های زیادی بینتون رد و بدل شه یا حرف زیادی باهم داشته باشین... شاید یک جورهایی یک چیزهایی از جنس یک همراهی های عمیق... همه ی اینها رو نوشتم، پست کردم و گذاشتم یه گوشه ی ذهنم......

این روزها یک جورهای عجیبی قل خوردم اون پایین ها... برای اولین بارها توی زندگیم کلا حرف خاصی برای گفتن ندارم... می تونم ساعت ها توی یک مهمونی و جمع ساکت باشم.. گوش بدم و از یه جایی به بعد هم کلا گوش ندم....قل قل بخورم بازهم پایین تر.... این روزها انگار بیدار شدنم هم خیلی عمیق نیس... انگار بیدار شدنم هم همون امتداد خواب دیشبه.....

* سید علی صالحی

برای تو که خودت خوب میدانی شادی تمام پاییزم هستی...

اول:

عصر دوشنبه است و برای اولین بار پامیشوم میروم اون خونه ی عجبیب با اون باغ بزرگ و اون چشم های عجیب تر توی تجریش....تنها نیستم...همقدم تمام این روزهام همراهم است....رفتیم و دو سه ساعت نشستیم توی اون خونه ی عجیب و با حسی عجیب تر اومدیم بیرون....شایدم با حسی عمیق تر... این روزها آدمهایی دور و برم را گرفتنند که یک روزهایی بودن تک تکشان آرزوی بزرگم بود..... ادم هایی که پنج دقیقه صجبت و نگاه توی چمهاشون و شنیدن کلا پنج تا جمله ازشون،می تونه مثل آب خنکی بمونه که روی آتیش درونت ریخته میشه...اصلا انگار پاییز امسال همه چیزش رنگ دیگه ای داره....

دوم:

جلسه که تمام شد آمدیم بیرون...تجریش دوست داشتنی همیشه دوست داشتتی است...شروع کردیم به قدم زدن... وقتهایی هست که انگار نه تنها حرفهای تو، که ذهنت،حست، نفس کشیدنت و حتی قدم هایت هم با یکی هم ضرب میشود....رفتیم و قدم زدیم و خرید کردیم و آمدیم....خیلی کیف می دهد با کسی بروی تجریش که بیشتر از خودت یادش است دلت از این انگشترهای نقره ی پا می خواسته...که این مغازه از این جورابهایی دارد که دنبالش بودی... که آنیکی مغازه از این پارچه هایی می فروشد که چشمت را گرفته بود...همقدم تمام این روزهای من... آخ که چقدرررر انگار دنبالش بودم...آخ که چقدر کیف می دهد که هست...که دستش را در دستم می گیرم...که قبل از حرف زدن فکر نمی کنم...که مهم نیست بعد از شنیدنش چه فکر می کند... که آخخخخ که چقدر کیف می دهد حرفم که از دهانم کامل بیرون نیانده یکهو می پرد وسط حرفم که تو ام؟؟؟؟؟!؟!وای من هم اینجوری شده ام.... که چقدر کیف میدهد که برایم یواشکی پالتوی می دوزد....که چقدر کیف میدهد می داند نارنجی اش را بیشتر دوست داشتم...که چقدر کیف میدهد که میداند آویشن نمی خورم، کاری برایم بد است و بهتر است آب سیب زمینی بخورم که دوای هر درد معده است......

که چقدرررررررررررررر کیف می دهد که تورا پیدا کرده ام....که تمام این روزها اصلا به خاطر تو کیف میدهد... که اسم تورا میخواهم بگذارم "پاییز"...که رنگ پوستت شبیه رنگ برگهای پاییز است....که حست برای من تماما پاییزی است که امسال انگار برای اولین بار دارم مبیبینم...مثل اینکه تازه دارم مبینیم...که انگار هیچ وقت قبلا پاییز را ندیده بودم....که امسال برای من انگار پاییز یک شروع دوباره است...که برای من امسال پاییز با همیشه فرق دارد.....که تازه قشنگ شده است........که تو شده ای پاییز نارنجی تمام این روزهای من......

 

و این روزهای بدون تو که بغلت تمام چیزی است که آرزویش را دارم......

و فکر می کردم که عادت کرده ام و نکردم..... به تمام نبودن هایت...به تمام تلفن هایی که پشت خطش تو نیستی... به همه ی مهمانهایی که می آیند و می  روند و تو نیستی بین آنها... به تمام حس های نبودنت... به تمام دوری هایت....به تمام بغل هایی که پوست تو زیر دستم لمس نمی شود...به نبودن تمام حسهای مشترکی که هیچ کس به جز تو درکشان نمی کند....به تمام چرندهای پشت تلفن...به تمام "حسنی مبارک" گفتن هایت...به تمام  پرده های نارنجی که با نبودنت دیگر برایم بی معنی شده اند..فکر می کردم عادت کرده ام ولی این عادت لعنتی نمی دانم چرا نمی آید.....به تمام روشن و خاموش ماندن چراغهایی که دیگر برای خانه ی مردم است، به تمام حس ولو شدن توی خانه ات که با رفتنت تمام شد...برای تمام حس بودنت...برای تمام مست شدن های دور هم....به تمام سیگارهایی که دورهم روشن می کردیم و دیگر نکریدیم....برای تمام حرفهایت..برای تمام یکتا و سپیده گفتن هایت...برای تمام صحبت هایمان برای مهربان، برای مامان،.....برای تمام جاهایی که باید می بودی و دیگر نیستی....برای تلفن های هرروز عصر...فکر می کردم عادت کرده ام ولی این دل لامصب راحتم نمی گذارد...اصلا نباید اجازه داد هیچ وقت یکی دو نفر اینقدر بدوند و جا بگیرند یک گوشه هایی از دلت که هیچ کس دیگر جا نمی گیرد..فکر میکردم میروم آبشار آب پری و بدون اینکه تو و الف باشید، خوش هم می گذرد ..رفتم آن طرف ها وگیر کردم جایی بین بودن شما دو تا..فکر کردم می روم کشپل و الیمالات و فراموش می کنم دور هم چه کارها کردیم و رفتم و یکی یکی آمدید جلوی چشمهای من....تو و الف و نون و تا آخر قصه برو...رفتم ساحل سیسنگان و پریدید جلوی چشمهای من که کیف پول الف اینجا گم شد و آنجا پیدا شد و اینجا با الف صحبت کردم و آنجا دلم میخواست محکم بغلش کنم و دیزی خوردیم و اسمان ابری بود و دل من پر از باران....اصلا لعنت به دل ما و شما که اینقدر باهم خاطره داریم...که این همه قصه ساخت که بعد تمام این قصه ها را بگذاریم یک گوشه ی دلمان و بگذاریم برویم یک نیکمره آن ورتر..اصلا لعنت به دل من که این همه شما را برد یک جاهایی و یک گوشه هایی از خودش که دیگر هیچ کس را نبرد.......

و فکر می کردم که عادت کرده ام...به تمام نبودن هایتان...به تمام عاشورا هایی که قرار است بدون شما و بدون اوسون طی شود... به  تمام شادی شما پشت اسکایپ..... به تمام بودنتان که بیشتر شبیه یک خواب است... و به تمام حجم نبودنتان که تمام واقعیت است...فکر می کردم عادت کرده ام...فقط نمیدانم چرا سرم که گرم میشود تمام عادت هایم یکهو گم و گور میشوند...من می مانم و نمام حسم که فقط می خواهد تورا برای یکبار دیگر هم که شده سفت در آغوش بگیرد...و دیگر رها نکند...که هیچ وقت نگذارد این بودنت گم شود...انگار نه انگار که تمام حس بودنت این روزها بیشتر شبیه یک خواب می ماند........

پی نوشت: نون لعنتی...دلتنگ توهم هستم...عادت دارم می کنم فقط به کیلومترها آنطرف تر بودن هرکسی که کیلومترها درون قلبم خانه ای درست کرده است....

انگار که تمام قهقه هایت را روی شاخه های درخت های کودکی خوب می شناسم....

بعد یک چیزی در حدود هشت نه سال دارم میرم مسافرت به سرزمین بچگی هام و باید اعتراف کنم حس خاصی دارم...نه اینکه توی این 9سال اصلا و ابدا اون طرفها آفتابی نشده ام....رفتم..ولی نه برای سفر و ولو شدن توی خونهی قدیمی و قدم زدن توی اون کوچه باغهای پر ازحس کودکی و لمس حس امنیت اون خونه......یکی دوباری رفتم اون سمت...ولی بیشتر هدف یه توقف کوتاه یه شبه بوده و ادامه ی سفر یک جای دیگه و یا یه ماموریت کاری و یه گریز یواشکی به خونه ی مادربزرگ و حسهای عمیق بچگی... دارم میرم سفر به منطقه ی امن کودکی و یه حس عجیبی دارم....نه از جنس حسهای نوستالژیک و این چیزها....که البته این حسها هم یه کوچولو هست ولی انگار این سفرم به آذربایجان یه حس عجیبی برام داره....زلزله اومد و رفت و من هیچ چی ننوشتم چون اصولا بلد نیستم تو این شرایط چیزی بنویسم....یه کمی هم با خودم دودوتا چهارتا کردم که کمک مالی بکنم یا نه چون ته دلم مطمئن نبود چیزی به دستشون میرسه یا نه که حالا این مسئله هم به یه شکلی حل شد.....ولی برای من یکهو انگار همه چیز با دیدن عکس اون دختر کوچولوی افتاب سوخته ی 4-5 ساله ی روسری به سر عوض شد....دختر بچه ای که شکل تمام دختر بچه های کودکی های من بود.......برای اولین بار یهو احساس کردم من اینجا چی کار می کنم....من باید می رفتم...که من باز درس داشتم و کار و یا شاید مهم تر از اون ترس و نرفتم...که من بهانه داشتم و نرفتم...که من عمیقا دوست داشتم اونجا باشم نه برای اینکه آب و عذا پخش کنم.. یا به این پیرمرد پیرزنها کمک کنم ..یا همه ی این کارهایی رو بکنم که حتی تو ذهن من نیست که باید چیکار کرد... که باید اعتراف کنم که هیچ وقت تا به حال بهش فکر هم نکردم که این جور مواقع باید چیکار کرد...چون من ادم این کارها نیستم...ولی یکهو احساس کردم من باید میرفتم که اونجا باشم...که نه اینکه بین مجروحها حتی دارو پخش کنم...که فقط اونجا باشم که بین بچه ها پاستیل پخش کنم...پاستیل و اسمارتیز و بعد توی این چادرها دستشون رو بگیرم که عموزنجیرباف و دختره اینجا نشسته گریه می کنه بازی کنم و بعد خودم براشون دلقک کنم که بخندند و وقتی خسته میشم آروم یکیشون بیاد بشینه روی پای من و شب که میشه فقط یه چندتاییشون رو که میتونم بغل کنم که نترسن...که بخوابن...که شاید برای چند دقیقه هم که شده یادشون بره که شاید تنها شدن و یا پدرمادری دارن خسته که نا نداره بغلشون کنه.....نمی دونم چرا نرفتم....که چرا تموم بهونه های عالم رو بهونه کردم و فقط گفتم کاش می شد که برم...که همین الان هم دارم بهونه میارم.....فقط این رو میدونم که اون پوست آفتاب خورده و چشمهای آشنای تمام بچگی های من شب خوابید بدون اینکه من بغلش کنم و بگم گُزلیم یات....گوربان اولیم سنه*...

*خوشگل من بخواب...قربون تو برم من...

پی نوشت 1: یک حسی توی من هست که عمیقا با بچه هایی که نیاز به حمایت دارند گره خورده...دست خودم نیست...نمیدونم از کجا میاد.....

پی نوشت 2:کمتر از 10 روز دیگه یکی از فکر کنم خاص ترین تجربه های زندگیم رو قراره تجربه کنم...به موقع ازش می گم...

یکی دو خطی برای تو و خنده هایت که زیاد یادشان میکنم و آرزویی برای همیشگی بودنشان....

بعد یک چیزی در حدود یک سال و نیم، یعنی درست بعد از ازدواج  خانم "میم"، حس عجیب و لذت بخش خونه ی تمیز و دوست داشتنی رو تجربه کردم..... خانم میم زیاد میومد خونمون....زیاد یعنی یک هفته در میون هرجور که می شد خودش رو می رسوند حتما یک سر خونه ی ما...با اون شال های خردلی، قهوه ای و قرمزهمیشه اتوشده ای که اون اواخر بهش دادم و بوی عطری که مهم نبود چیه، مهم این بود که قبل اومدن به خونه و موقع رفتن از خونه ی ما حتما 2تا پیس به خودش می زنه، اون مانتوی کوتاه قهوه ای و هیکل تپل و اون دامن بلند و بلوز مصداق تیپ دوست داشتنی خانم های شمالی.......وقتی با خانم میم آشنا شدم در گیر و دار طلاقش از شوهر اولش بود...مردی که کتکش می زد و معتاد بود.....خانواده ی مرد، پسرهفت ساله اش رو گرفته بودند و برده بودند شمال و بچه اجازه ی صحبت با مادرش رو نداشت و هر دوشنبه این خانم میم بود که زنگ می زد مدرسه ی بچه و دو کلمه ای با هم حرف می زندند...بالاخره با گیر و دار فراوون خانم میم تونست طلاقش رو بگیره و البته به سه ماه نکشید که زن یکی دیگه شد.... یه مرد دیگه ای که من نفهمیدم واقعا کی بود ولی شنیدم این دفعه شوهر دوم که تونسته بود دل خانم میم با اون خنده های از ته دلش رو ببره، معتاد نبود، بلکه اصولا قاچاقچی بود...دیگه بعد از این هیچ وقت خبری از خانم میم نشنیدم...دیگه هیج وقت خبری از اون میرزا قاسمی های بی نظیر، ترشه تره ها، خنده های از ته دل و شادی عمیقی که در اوج بدبختی وارد خونه می کرد، چایی های بعد نهار و میوه ی شسته شده و خرمای کنار چایی که بعد نهار می اورد سر میزت که بخور قوت بگیری داری درس می خونی، اون چشمهای 25 ساله ی شیطون و اون حس خوب هم صحبتی خیلی ساده باهاش نشد.....روزهای زیادی میشه که یاد خانم میم میفتم...خانم میم برا من تجربه ی خوشایندی بود که دیگه تکرار نشد......راستش رو بگم، خانم میم با اون سواد کلاس اول ابتداییش  و اون خندیدن هاش به بدبختی هاش، همیشه یه الگو بود...یه الگو که مهم نیست چند سالت باشه، استاد دانشگاه باشی یا یه کارگر ساده ی خونه، چند کلاس سواد داشته باشی و چه قله هایی رو تو زندگیت فتح کردی یا حتی کارت رو به بی اشکال ترین حالت انجام میدی یا نه، مهم اینه که توی هرجایگاهی که هستی، همیشه با حس خوب از تو یاد بشه...همیشه.......... 

شاید فقط به خاطر اینکه من آدم فااصله گرفتن ها نیستم...

اپیزود سه:

درست یک ساعتی که از آمدنمان از باغ می گذرد، درست بعد اینکه ترافیک 2 ساعته ی بومهن را رد می کنیم و تمام آن انرژه های فرسایشی یک کمی با صحبت از تنم خارج می شود، یکهو انگار باورم میشود که جمع شده بودیم باغ دایی، مهمانی خداحافظی پسته.....که حتی خوش هم گذشت... انگار یکهو تازه باورم میشود دفعه ی آخری بود که با این لعنتی های دوست داشتنی وهمه ی فامیل مادری جمع میشدیم باغ...گفته بود بازی خداحافظی ها شروع شده........انگار تازه یکهو باورم شد دفعه ی بعدی نداریم...از این مدل خداحافطی های جدی.........که همه ی فامیل را جمع می کنی که من دارم می روم...احساس کردم هیچ وقت موقع رفتن دوست ندارم از این برنامه ها داشته باشم......که مهربان یکهو بی هوا بغض کند و مامان نفس عمیق بکشد که کسی یک ذره هم نفهمد آن پایین ها چه خبر است و صورتش مدام بخندد و بابا برود درون خودش...همین جوری آرام میروم یک شب خانه ی دایی ها که این روزها میبینم چقدر پیر شده اند و  بی سروصدا و شلوغی ماچشان می کنم و می گویم خداحافط...خاله هم که حسابش جداست..........انگار هیچ جوره این جدی شدنها را دوست ندارم.......تن خسته و بیخوابم را که از این مهمانی فرسایشی کشیدم بیرون، تازه انگار یادم افتاد این لعنتی ها دارند زود زود می روند...که دفعه ی بعدی در کار نخواهد بود....یکهو دلم خواست که کاش اینقدررررر از این مهمانی له نبودم وخسته و بیخواب هم نبودم و مینشستیم در سکوت و خلوت شبهای باغ، آواز می خواندیم، حمید برایمان ترکی می خواند، همه باهم همخوانی می کردیم و انگار که این دم آخری باشکوه تر میشد....

اپیزود دوم:

وارد باغ که میشوم، یکساعتی که از آمدنمان می گذرد، مهمانها و فک و فامیل که یکی یکی می آیند و آن دورو بر می پلکند و حرف میزنند و می خندند و میرقصند و هزار جور دیگر شادی از سرورویشان می بارد، انگار برای بار دهم این جمله از سرم می گذرد که:"من متعلق به این خانواده ام؟" که واقعا من به اینها تعلق دارم؟ انگار که حس می کنم تمام بندهای باهم بودنمان پاره شده....که انگار من پرت شده ام یک کره ی دیگر و اینها همه شاد و خندان و دور هم مانده اند یک جایی همین دور و برها......نزدیک شب که میشود احساس میکنم انرژیم کلا تخلیه شده...که انگار انرژیم به کل مکیده شده.....که آنقدر خسته ام که توان یکساعت بیشتر دورهم بودن را هم ندارم......که فقط باید بروم...که میدانم اخلاق خودم هم به طرز عجیبی پیش اینها گند می شود....

اپیزود یک:

گیر کرده ام یک جایی بین آدمهایی که دوستشان دارم و بعضی هایشان را حتی بیشتر، آدمهایی که یک دنیا فاصله گرفته اند از من و آدمهایی که همیشه احساس کردم هیچ وقت دوستم نداشتند......شاید بس که جلویشان نچسب بودم...

 

پی نوشت:کاش اینقدر زیاااااد از حجم کارها و پروژه های اخیر خسته و عصبی و بیخواب نبودم ...شاید اینجوری با وجود همه چیز این دم آخری خیلی بیشتر خوش میگذشت... 

یک جایی بین دوستی عمیق و گند....وقتی که جملات "بار" دارند....

از بین تمام دوستهای زیادی که دارم، تنها یک دوستی دارم که به طرز عجیبی همدیگه رو آزار میدیم.....یعنی در عین حال که خیلی همدیگرو دوست داریم و دوستی عمیقی بین ما برقراره، از دیروز هرچی فکر میکنم هیچ دوست دیگه ای رو پیدا نمیکنم که بتونه اینقدر عمیق انرژی منو بگیره و یا من اینقدر وحشیانه هرتش* کنم و قشنگ حالشو بد کنم...شرایط عجیبیه...یعنی من کلا دوستهای زیادی دارم....معمولا هم مقابل دوستهام آدم بدی نیستم...یعنی تصورم اینه که با دوستام باهم حال میکنیم...ولی تو این دایره ی وسیع شاید 50 نفره و شاید بیشتر، اینکه مقابل یه آدم اینقدر آدم گندی میشم و اینکه اون آدم مقابل من اینقدر اعصاب خورد کن میشه یک جورهایی حال منو بد میکنه...البته زمانهایی هم هست که هیچ اتفاقی بینمون نمیفته ولی جدیدا این زمانها خیلی کم و کوتاه شده....یه حس عجیبیه بین یک دوست داشتتن  خیلی عمیق و قدیمی و یک آزار دادن و آزار دیدن گاهی عمیق تر....

فکر میکنم یک چیزهایی هست...یک چیزهایی تو مایه های بخش تاریک ذهن یا همون shadow یونگ..یک جورهایی ما 2تا شدیم shadow همدیگه......یک جورهایی باید آگاهانه یاد بگیرم سکوت کنم...که بعضی دیالوگها هیچ چیزی جز اذیت و خسته کردن همدیگه ندارند..

پی نوشت: بعضی جمله ها تبدیل به جمله هایی شده اند که سنگینند....که طرف بدون اینکه حتی یکبار نشسته باشه و بهش فکر بکنه میزنه....جمله هایی که اینروزها منو شدید بهم میریزه...جمله هایی که بار دارند...جمله هایی که الان حس میکنم بخشی از منند....وسط صحبت و فحش دادن به گ*شت ا*رشاد و این مزخرفات، حکم دادن به اینکه همه ی اینها یه مشت بچه های پرورشگاهی پر از عقده ان، بچه هایی که معلوم نیست پدر مادرشون کیه..........میتونه اونقدر حال منو بد کنه که بدون اهمیت به اینکه کی داره این حرفو میزنه صاف وایستم جلوش و جوابشو بدم که یکبار فکر کن  که چی داری میگی وبعد بشنیم برای تک تک بچه هام که نمیدونم پدر مادرشون کیه و ذره ای هیچ وقت برام اهمیت نداشته، با حال بد گریه کنم...

*hurt

فکرکنم امروز روز بهتری است...

اصلا انگار احتیاج داشتم...به این سکون امروز خونه...به شب بیداری دیشب و تا دم صبح حرف زدن، حرف جدی، حرف چرند، چرت و پرت...بدون اینکه اصلا شاید مهم باشه چی میگی...مهم اینه که تا 4صبح بشینی و با کسی که لقب بهترین دوست رو میگیره وقت بگذرونی.....دیشب خوب شد که تنها نموندم...بعد اونهمه بغضی که بعد  کنسل شدن مرخصی ای  که با کلی هیجان از ظهرتو فکرش بودم، نمی شد شب تنها موند....دست خودم نبود اصلا...گاهی یکهو بغضت میترکه...بعضی وقتها آستانه ات پایینتر میاد..به همین سادگی....مح*سن نا*مجو تو ماشین داد میزد که ترنجم...بعد من باهاش گریه میکردم...هورمونهای آدم هم که اینور اونور میشه، تحمل هم میاد پایین.......بعد رفتم دنبالش ودوتا مغازه دیدیم و تا 4صبح حرف زدیم...وبعد یهو احساس کردم حالم خوب شد...

امروز احساس میکنم حالم خوبه....این حس خواب الودگی،این بیکاری و درس نخوندن، این ساز زدن دلی و نشستن جان مریم خوندن و الهه ناز زدن و شد خزان خوندن رو دوست دارم....این گاز روشن شده بعد یه ماه، لذت ماکارونی پخته شده..خواب ظهر...دورهمی عصر...مهمونی شب.....احساس میکنم امروز روز خوبیه...

پی نوشت: شاید تنها حسرت بزرگ رفتنم از ایران از دست دادن یه سری دوستی هاست...دوستی هایی که حتی موندن تو هم موندن اونها رو تضمین نمیکنه...

پینوشت2: الان درست 28 روزه شازده کوچولو رفته...گفتن تا 2هفته دیگه هم از مرخصی خبری نیست...

برای تو که تمام فکر و ذکر امروزم بودی....

بعضی از آدمها نازنینند...یعنی اینقدرررررر پر از انرژیت میکنند که حاضری حتی به بهانه ی همسفرشدن ساعتها در اتوبوس بنشینی و کیلومترها به جاده نگاه کنی....

رفتم کردستان....با یک جمعی از دوستهای شازده کوچولو...آدمهایی که خیلی هایشان را تاحالا ندیده بودم و بقیه را دو سه باری سرسری ....به جز "ح" و "الف" که کیلومترها راه رفتن و یک عالمه ساعت تو اتوبوس ماندن می ارزید به همسفری شان....یکی دوباری قبلا رفته بودیم خانه شان..ساز زده بودیم...لبی تر کرده بودیم...برای من ارتباط برقرار کردن با آدمهای جدید مسئله توانستن یا نتواتستن نیست،موضوع خواستن یا نخواستن است...همسفر شدم با جمعی که نمیشناختم...آنقدر منظره ی قشنگ دیدم که فعلا ایها ظرفیتم پر شده....سنندج و مریوان و دریاچه و اورامان و ....منظره و صدای دف و آواز ......حالم خوب است...

بعضی از آدمها شاید نازنین ترند...بعضی وقتها شاید کیلومترها راه فقط بهانه ای باشد که چند ساعت یا چند روز با کسی همکلام شوی...بعد مدتها یک بخش ناخودآگاهم پر از انرژی شده....میدانم اوهم پر است از انرژی من.....روحت که ارتباط برقرار میکند نیاز به حرف اضافه نیست......چند دقیقه و یا چند ساعت در سکوت، در طبیعت کنارهم نشستن و نفس کشیدن، خودش همه ی خرفهای لازم را میزند....

اخ لعنت به من که بعد هر دعوایی اینقدر زود دلم برایت تنگ میشود.....

همه سراپا از یک قماشیم...فرق نمی کند...همانقدر که زیاد عشق میگیریم لبه های تیزمان برنده تر می شود....انگار اصلا یک بازی است....با عشق اعتماد میکنی، کودکت بی دفاع می آید وسط، بعد هرت شده برمیگردد پیش خودت...اصلا انگار یک قانون است...هیچ کس به اندازه آن کسی که بیش از همه دوستش داری نمی تواند روزت را به گند بکشد.....

****

برای 2روز آخر و بهتر بگم 2شب شاید آخر بهتر از اینها میشد برنامه ریزی کرد.....اصلا برنامه ریزی نمی خواست...شاید میشد منعطف تر برنامه ریزی نکرد.........کودکم قهر کرده.... میدانم فردا آشتی می کند...خداحافظی با قهر را هیچ وقت دوست نداشته....ولی یک چیزهایی ته دل آدم گاهی خراش میبیند......شاید به خاطر همین گاهی بعد خوب شدنش هم مجبوری اعتراف کنی که هیچ کس به اندازه ی تویی که عاشقش هستی نمی تواند یک روز معمولی را برایت به اوج برساند و یک روزخوب را با تبحر خاصی به گند بکشد.......

***

شاید بعضی شبها سنگین ترند.....شاید بعضی وقتها حساس ترم ولی دلیل نمیشود که همیشه یک حماقت را تکرار کرد....نمیفهمم چرا همیشه بحث های ساده را هم شروع میکنم....امشب میخواهم اعتراف کنم لحن گفتنش هم آزارم داد.....شاید مقابلش تیز میشوم، شاید از نظرش هزاربار غیرقابل تحملم، امشب در دفاع از کودکم اعتراف میکنم در کنارتمام لحن منطقی اش ، در کنار تمام دوست داشتنش، تیزی اش برایم غیرقابل تحمل است...دیگر میخواهم سکوت کنم....

***

احساس میکنم نیاز دارم کمی تنها باشم...من باشم و خانه ی خودم و بازهم خودم.......

پی نوشت:مورد آخر استثنائا مربوط به شازده کوچولو نبود