بازگشت به خانه!

برگشتن از کیش با شوک همراه بود تقریبا !به خصوص چون فکر میکنم خیلی خوش گذشت و خیلی خوب بود رسما انگار از اونجا که برگشتیم،سفر کیش رفت توی توهم!

از لحظه ای که برگشتیم که آخر شب بود و از سرد شدن یهویی هوا شوکه شدیم،شروع شد و فردا صبحش کله سحر یونی رفتن و یه حجم وحشتناک زیاد کار و پروژه که ریخته رو سرم و شازده کوچولو هم از من بدتر!

زندگیم شده هرشب 7.5 میرسم خونه،یه ربع استراحت بعد پای لپ تاپ برای حل تمرین های فردا تا 12 شب!یعنی له میشم از خستگی ها!ولی خوب خودم خواستم دیگه!

از این طرفم فکر این فسقلی که هرچی دودوتا چهارتا میکنم نمیدونم کی برم بهش سر بزنم...دلم براش بد تنگ شده....

حجم فکرهام اونقدر زیاد شده که مثل اسکارلت بربادرفته تیکه کلامم به خودم شده:"الان نه!فردا درموردش فکر میکنم..."!الان من اینجوریم....!

پی نوشت 1: شازده کوچولوی من،سفر باتو باهیچ چی قابل مقایسه نیست.....سفر برامون خوب بود که یادمون نره چقدر باهم خوشبختیم.....هرروز عشقم بهت بیشتر میشه عزیزکم...حتی بعد 8سال.....

همسفرای خنگول من.!..خیلی نازین همتون....عاشقتونم....................:):پی نوشت 2

تق....

زندگیم به طرز عجیبی کش امده...یکجوری که احساس میکنم نکند بک دفعه پاره شوم...!همش در حال دویدن هستم...4روز دانشگاه با یک عالمه درس سنگین، بدو بدو رسیدن به کلاس یوگا، رسیدن سر شب به خانه و رفتن در اشپزخانه که از گرسنگی نمیریم،نیم نگاهی به ساعت داشتن که خیلی دیر نشود که یکساعتی بشود سه تار زد و به تمرین هفته ی بعد رسید،شام را جلوی تلویزبون خوردن،دو کلمه ای صحبت کردن با شازده کوچولو که یادمان نرود باهممیم و یواشکی گونه اش را بوسیدن و یا در بغلش ولو شدن و سریال دیدن یک ساعته تا مغز ادم رفرش شود،بدو بدو تمرین های فردا را حل کردن،نیمه شب سری به گودر زدن،یک روز رفتن شیرخوارگاه و با فسقلی ها سر و کله زدن و پیمان را سفت بغل کردن که ذوق زده ی امنیت بغلت است و برای یکتا و نگار غش کردن و پایین اوردن بچه هایی که بعد از یک هفته ندیدنم از همه طرف اویزانم شده اند و رفتن پیش علیرضا و غصه خوردنش که با داروهایی که میخورد چقدر عین ادم پیرها شده است،منتظر5شتبه شدن که یک عالمه لباس برود در لباسشویی و زهراخانمی بیاید خانه را سرو سامان بدهد و جمعه ای که قرار است نفسی بکشیم اگر وقت شود و این وسط هروقت 2دقیقه ذهن فزصت میکند فکر ثریا و شازده کوچولو و مامان و بابا و ....

زندگیم به طرز عجیبی کش امده...یا شایدم فشرده شده...فقط میترسم یکهو این وسط نصف شوم...یا یک چیزی فقط بگوید:تق....

خانه ی جدید من! :D

 

خانه ام دارد به طرز حیرت اوری تمیز میشود...زهرا خانمی امده،از این زهرا خانم ها که به سوراخ سمبه ی همه چیز وارد هستند،بعد خودشان زور هم دارند همه چیز را از این ور میکشند به ان ور،بعد بوی وایتکس و سفید کننده و جرم گیر را ول میدهند داخل خانه و بعد احساس میکنی:ااه ه ه ه !بوی تمیزی هم بوی عجیبی هست ها!

بعد ملحفه ها یکی یکی میروند داخل ماشین لباسشویی..ماشین لباسشویی هم در یک روز به اندازه چند هفته اش کار میکند و گرگیجه میگیرد بس که میچرخد..بعد کیف ها،شالها و روسری ها مرتب میشوند،کمدها دوباره شکل خودشان را پیدا میکنند،مبل ها و تختها قیژ قیژ کشیده میشوند اینور و انور ،ظرفها یکی یکی میروند داخل وایتکس و من واقعا تعجب میکنم واقعا ما داشتیم در چه کثافتی زندگی میکردیم..!!!بس که هرچیز نیم میلیمتر از جایش میرود انطرف تر،کثافت از زیرش میزند بیرون!و من دارم کیف میکنم!هرچند خودم هم از صبح فکر نکنید مثل این خانم های واقعی که در فیلمها نشان میدهند نشسته ام و دارم قهوه ام را میخورم و فیلم میبینم و گودر میکنم ها!دهنم سرویس شده از صبح بس که کوزت شده ام...!ولی خانه را که نگاه میکنم یکهو لبخندی یه پهنای صورتم میدود وسط صورتم..حظ میکنم از این همه تمیزی...فکر میکنم کاش اصلا تا چند روز کسی را به خانه راه ندهم،عمر این نظافت دوروزه نشود...یا اصلا کاش میشد در خانه را ببندیم برویم یک جای دیگر همین جوری اینجا درخشان بماند.....!مدتی بود یادم رفته بود استاندارد تمیزی خانه چقدر است و اصلا خانه که تمیز میشود باید کجاهایش دقیقا تمیز شود....دست خودم نیست..هرکاری میکنم زن خانه نمی شوم! کاش لااقل فرار نکند و بازهم اینطرفها پیدایش شود.....خانه ام بوی دور و اشنای تمیزی میدهد،تمیزی واقعی :)

تجربیات بازگشت به دانشگاه بعد از 4سال توسط یک جوگیر!

 

امروز بالاخره بعد 3-4 سال دوری از علم و دانش کلاسامون شروع شد و من رفتم دانشگاه و باید اعتراف کنم که بعد یه هفته خونه موندن و علافی و افسردگی اتفاق خوبی بود که کلاسا شروع شده و من بسی حسم خوبه و خوشحالم...یعنی شما نمیدونید از اینکه دوباره دانشجو شدم چقدر شادم و حس خوبی دارم! J

توی اولین قدم تو اولین روز دانشگاه متوجه نکاتی شدم که نمی دونم چقدرش ناشی از تغییر و فاصله از 3-4 سال پیشه که هنوز دانشگاه میرفتم و چقدرش به خاطر تغییر دانشگاه!ولی کلا موارد زیر امروز برام جلب توجه میکرد!:

1.قد مانتوها به طرز چشمگیری افزایش پیدا کرده!یعنی من با همون قد مانتویی که میرفتم 4-5سال پیش یونی،اونروز بهم رسما تذکر دادن که خانم این چیه که پوشیدین؟! و من بهت زده اعلام کردم که باشه دیگه نمی پوشم و وقتی داشتم اینو با تعجب برا خالاقیزیه تعریف میکردم نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد که واقعا چی فکر کردی اینو پوشیدی؟!!!

2.رنگ مانتو ها هم همش تیره ی تیره شده و این وسط من ندید بدید که شوکه شده بودم بیشتر شوکه شدم که خیلی ها با شال اومده بودن!البته برا دانشگاه تهران طبیعیه ولی اینجا انتظار نداشتم!

3.غذاهای دانشگاه به خصوص کوبیده اش هنوز هم نقش غذای زیزیگولو داره!یعنی من با این که کم غذام رسما بعد یه ساعت گرسنه ی گرسنه بودم!کبفت کباب کوبیده هم همون نوستالژیک دانشجویی بود فقط با این تفاوت که حجم غذا به طرز چشم گیری کم شده بود!

4.بازهم برای من ندید بدید که کل چیزی که بوفه ی دانشگاهمون به جز غذای سلف ارائه میکرد،اون هم بعد این که کلی باکلاس شده بود،"هایدا" و "نصف هایدا" بود،دیدن بوفه با اون همه غذا و فست فود و چیزای کافی شاپی حس خارج رفتگی بهم میداد!

5.فکر میکنم بچه ها به طرز شدیدی افسرده تر شده ان!چون اصلا هیچ خبری از اون جوهای10-12 نفره ی دخترپسری دور میز نشستن و چرت وپرت گفتن و خندیدن که ما6-7 سال پیش داشتیم ،نبود..

6.نمازخونه هنوز همون کاربرد اصلی که خوابیدن توش بود رو تا حدودی حفظ کرده بود ولی امکانات رفاهیش مثل چادر و ..برای زیر سر گذاشتن به طرز چشم گیری کم شده بود…

7.حراستی ها هیزتر شدن…!لاک ناخن هم مهم شده تو این چند سال گویا…

8.گوشمون به شنیدن انواع متلک ها ی شدید و سنگین از جنس کارگری حسابی داره عادت میکنه!چیزایی که چند سالی میشد از سن ما گذشته بود و نشنیده بودیم!به هرحال دانشگاه قبل ونک بود اینجا آزادی!

9.ساعت کلاسها به طرز عجیبی زود شده!ملت بیکار از 7.5صبح میرن سرکلاس!باور نمیکردم!خوشبختانه من از 9صبحم!

10.و ده اینکه بابا!ما همیشه تا وسط مهر،تا حذف و اضافه سرکلاس نمی رفتیم!اصلا کلاسی نبود که! ولی الان هنوز مهر نشده و کلاسها با جدیت از اول این هفته شروع شده!

 

بوی مهر و  مدرسه:)

واحدهای  دانشگاهمون اعلام شده...4شنبه انتخاب واحده....شنبه شروع کلاس ها......

عمیقا حس هیجان خوبی دارم...حس شروع خوبه...فکر کنم برم برای خودم یه کم از این خرت و پرتهای مداد و پاک کن و این چیزها هم بگیرم شادیم بیشتر شه!در کل این روزها هم که فکر میکنم می بینم دانشکاه رفتنم تو انیجا منطقی ترین کاری بود که باید میکردم..خوشحالم که انجامش دادم....

هنوز دانشگاه را شروع نکرده دوست جدید هم رشته ای پیدا کردم و امروز کلی باهم گپ زدیم......حال خوبی دارم...:) 

یک خورده چرندیات عصرگاهی..!

 

نشستم پای اینترنت و جُم نمی خورم! نه اینکه اصلا تکون نخورما،میرم 5دقیقه میچرخم بعد میام سر سایت سنجش! بعد هی میام این صفحه رو هی رفرش میکنم میبینم همه چی اومده به جز نتایج ما!یعنی قراره خیر سرشون بعد چیزی حدود 7ماه جواب 4تا نتیجه ارشد رو بدن!دستی میشستن صحیح میکردن زودتر میشد...حالا هرچی! منم عین این روانی ها هی میام زل میزنم به صفحه لپ تاپ و هر سری کلی منتظر میشینم بینم تهش بهم میگه کنکورم و چی کار کردم و از مهر آیا بالاخره میرم دانشگاه و کدوم دانشگاه یا نه؟... این شده  وضعیت الانم!

این نسرین و کاوه ی نامردم که دیگه شال و کلاه کردن برن دیگه...خیلی خوشحالم براشون ولی واقعا جاشون خالی میشه..هرچند احساس می کنم دور و بر ما الان شده یه جای حفره حفره بس که همه دوستهای دانشگاهو اینور اونورمون رفتن و جاشون خالی شد..راستش ماهم یه جورایی دیگه سِر شدیم...دیگه آدم میدونی مثل روزهای اول نه غصه می خوره،نه تعجب میکنه، نه میگه ایول، نه میگه چرا و زیرا و نه هیچ چیز دیگه ای...عادت کردیم...ما و هم دوره ای هامون عادت کردیم حتی دوستی هامونم یه جورایی سهمیه بندی بشه...تا عادت میکنی بهشون میرن..شایدم تا عادت بکنند بهت،بری...نسل ما اینجوری بود دیگه..فقط میدونم الان اگر بهونه های موندن رو هرجوره هم بخوای بشمری، هیچ بخشیش شامل موندن در کنار دوستان نمیشه..توهم بمونی، اونا میرن...

ولی یه جورایی دلم برای این دوتا تنگ میشه....بعضی آدمها صداشون،حس بغلشون،اشک چشماشون و خنده ی ته دلشون یه جور خویبیه..نسرین هم برا من اینجوری بود...یه ده نفری میشدیم همه آخر هفته ها باهم جمع میشدیم یه غلطی میکردیم..نوبت های رفتن دیگه رسیده به خودامون....تا آخر سال فکر کنم 4-5 نفر دیگشون راهی بشن...اونشب ،اون بالا ،تو پارک کوهسار،که تهران زیر پامون معلوم بود،دیدیم احتمالا در نزدیکترین حالت 3 سال دیگه همه باهم تو استرالیاییم...داریم جوجه میخوریم!راستش یه ذره دلم گرفت...خیلی فک نمی کنم اینجوری بشه...خلاصه همه این ها رو گفتم تا چند دقیقه ای بگذره برم یه سری به سایت بزنم!ولی این شعر رو اونروز تو بلاگ یکی از بچه ها به نام امیر،پرنده مهاجر خوندم..دوستش داشتم..براتون می نویسم..

 

خسته ایم

سرگشته از آماج لحظه های گمشده مان

دلبسته ی ماندن و حیران نماندن

بی آنکه قرار ماندنمان باشد و تاب رفتن

لحظه لحظه های کودکی مان را در کتاب تقدیر ورق میزنیم

به حسرت یافتن بهانه ای،شاید حتی به وسعت یک نفس

غافل از آنیم  که رفتن بهانه نمی خواهد

بهانه های ماندن

که تمام شود

می رویم....

 

مشکل جعیه اعداد بلاگفا!

نمی دونم بلاگفا چه اش شده است..نه میتونم نظر بگذارم برای کسی و نه کسی برای من میتونه نطر بگذاره..همون مشکل اعداد...

فقط بدونید که میخونمتون و میدونم که میخونیدم....:)

راه حلی اگر کسی بلده ممنونم میشم بگه :)

پس نوشت:

اینو دوستم مریم گذاشته جواب میده گویا:

رها جون منم این مشکل رو داشتم و الان فهمیدم که اعداد تا وقتی شروع به تایپ کردن متن نکنی ظاهر نمیشن. یعنی تا شروع به نوشتن این باکس میکنی اعداد میان.امتحان کن :)

برای سازم که برای من یگانه است...

 

فهمیده ام که" ساز"ها هم فهم دارند،شعور دارند،احساسات دارند، میفهمند که عشق و توجه یعنی چی؟! این رو کسانی که ساز دارند خوب میفهمند........ میفهمند کی بهشان کم محلی میکنی و کی شیفته شان شدی...!.. قهر میکنند.....کافی است یک هفته کارهای واجب تر از این داشته باشی که دستی بر سرش بکشی ،آن وقت است که به جای چهچه چنان گزگزی برایت میکنند که بیا و ببین..!این یعنی با تو قهرم!این یعنی دلم میخواهد لج بازی کنم..!کافی است پیششان از ساز رقیب حرف بزنی ،یا از ته لمس انگشت مضرابت حس کنند که ته دلت ساز بهتری می خواهد، ان وقت است که دیگر " ِرنگ" ات را "مخالف" میزنند و "چهارمضراب" ات را "مویه"....!سازها هم دل دارند،میفهند...میفهمند کدام انگشتان حرفه ای تر است...دینگ دینگ هایشان،خارج زدن هایشان، نا کوکیشان را میگذارند برای دست تازه کار،ناز و غمزه یشان را برای دست کهنه کار......! میفهمند اعتماد بهشان یعنی چه..با حال خوش و ناخوش،خودت را به دستشان بسپار،میدانند کجا باید بکشانندت....این را کسانی که ساز دارند خووووب می فهمند..

ساز من.....هزار ساز خوش آوا ترهم که داشته باشم ( که ندارم)، به هوس ساز خوش نوا تر از تو هم که بیفتم، باز برای من تو ساز عزیز منی و هیچ وقت سازی که با عشق،در آغاز، از عزیزترینت گرفته ای،با هیچ چیز عوض نمی شود...این رو کسانی که ساز دارند خوب میفهمند.......

*چهارمضراب و ِرنگ دو فرم قطعه ای شاد موسیقی سنتی هستند و "مویه" و "مخالف" دو گوشه ی معروف  ردیف نوازی

رها و عید های نوستالژیک!

تعطیلات سال جدید اونقدر بد هم که فک میکردم شروع نشد!یه جور معمولی ای شروع شد،معمولی معمولی،از اون معمولی ها که باید گاهی به خودت یاد اوری کنی که امروز یه روز خیلی معمولی هم نیستها!یکم عیده! اصلا کلا این روزها همه چیز یه جوریه،من یه جوریم،هوا یه جوریه،خونمون یه جوریه، کلا فک کنم میشه گفت سال یه جوریه..کلا فهمیدم عید برا من یه چیزهای نوستالژیک بوده وقتی خونه مامان بودم،که الان دیگه نیست!مجموعه ای از کارها و چیزهای احمقانه که مجموعه اش میشد عید ولی من دوسش داشتم!  اون موقع ها بچه تر که بودم باید کله سحر روزهای عید از خواب پامیشدیم،میرفتیم موهامونو اب و جارو میکردیم،لباسایی که اسمش شده بود "لباس عید" هامونو میپوشیدیم و از 8صبح اماده باش با اتاق مرتب شده در حد تیم ملی که از تخت گرفته بود تا داخل کمدها!( چون تو فک و فامیلمون ادمهای بسیار مشتاق برای سنجیدن میزان سلیقه ی ما وجود داشتن که وقتی میومدن باید از تو حمومون گرفته تا کشوهای میز تحریرمون برق میزد از مرتبی وهیچ وقت نفهمیدم این مامان ما که هرجا میخواست 2سوت نظرشو اعلام میکرد،چرا هیچ وقت نتونست یه بار این درهای بیربطو قفل کنه که طرف با فضولیش بره تو دیوار!) خلاصه از 8صبح تو اماده باش بودیم تا 11 شب! بعد چون ماهواره هم نبود میشستیم یه مشت اراجیف جمهوری اسلامی رو میدیدیم که توش یه اقای ریشو داشت هی یه گل رو بو میکرد و گل میروید ز باغ میخوند و یه سری موج دریا نشون میداد و اقا کچله با حس داد میزد" وقتی که پا میذاره دریا به روی شنها….."!تمام ذوقمون فقط به مجموعه نوروزی فیلمای شبکه 1بود که با کلی سانسور شبها ساعت 11 نشون میداد و یه سری سریالهای مثلا طنز که از ساعت 8تا 11 پخش میشد! غذا خوردن ها هم سوژه بود!باید عین جت میخوردی و جمع میکردی چون چیزی به اسم شعور یا اداب و فرهنگ که وجود نداشت که ملت زنگی بزنن،اعلام وجودی بکنن و بعدش بیان!یهو وسط ناهارزنگ ایفون بود و صدای اونور صدای یه قوم مغول!یادمه اون اخرا زرنگ شده بودیم،چون خونه خاله و داییم به ما نزدیک بود هرکدوم از این قوم و قبیله ای ها که میومدن زود زنگ میزدیم به همدیگه که مثلا تا یه ربع دیگه حمله میکنن خونه شما!اماده باش باشین!بعد تا شب دیگه هی منتظر میشستیم ببینیم یه فامیل درس حسابی میاد عیدی بده یا نه که بریم هی حساب کتاب کنیم امسال چقد کاسبیم…!

صبح که داشتم تو خونه ورزش میکردم یهو دیدم چقد حس عید تو خونه های جدید ما نیس!خونه بهم ریختمونو نگاه کردم که توش الان نه 7سینی هس،نه شیرنی عیدی، نه اجیل،نه سبزه،نه ماهی،نه تخم مرغ رنگی!نه کسی اصلا منتظر مهمون!شازده کوچولو که رفته،منم برا خودم دارم میچرخم!حسمم بد نیستا!خوبه!فقط عید نیس!فهمیدم عید جدید برا من شده یه سفر با بچه ها و گفتن و خندیدن و خوردنو رقصیدنو و چرخیدنو برگشتن خونه که امسال اونم تعطیل بود!!برای من حس عید هنوز خونه مامانه که از شب قبل عید،شیرینی و اجیلش چیده روی میزه،سبزه و ماهیش یه گوشن،تخم مرغاشو بابا رنگ کرده،پیشدستی و فنجونا مرتب یه گوشه  منتظرمهمون رو کابینت اشپزخونه ی بزرگشه،همه جا بوی تمیزی میده و مرتب داره برنامه ریزی میشه که امروز کجا بریم و احتمالا کی میاد……اره برای من تصویر عید هنوز تو ناخوداگاهم تو خونه مامانه……

.عیدتون مبارک............ :)

Ps1: بهار بهار یه مهمون قدیمی.....هنوزم منو این اهنگ سر وجد میاره..

Ps2: حسهای خاص برام هنوز تو جاهای خاص معنی داره..شاید به خاطر همینه عیدو امسال خونه مامان نگه داشتم....شاید به خاطر همینه امسال ماهی نگرفتم..ماهی برای من چیزیه که باباها میگیرن.......:)

Ps3:عیدی گرفتن برا کسایی که دوستشون دارم،تنها بازمونده ی عیده!

رها و روز شمار هفته!

گاهی وقتها یه روز در هفته،میشه روز شمار هفته ی تو..تمام هفته رو منتظری اونروز هفته بیاد...با اومدن اون روز،هفته شروع و با تموم شدنش،هفته تموم میشه تا هفته ی بعد برسه....زمان گذشته شده،با شمردن تعداد دفعاتی که اونروز گذشته و اتفاقاتی که افتاده،تو ذهنت میمونه...اینجوری میشه که اونروز هفته،صبحاش با بقیه روزها فرق داره، افتاب و اسمونشم همین طور...اهنگی هم که دوس داری اونروز گوش بدی همین طور......این جوری اون یه روز،میشه روز شمار هفته ی تو....

 

Ps1: هیچ وقت فک نمی کردم یه روزی، سه شنبه ها و بیمارستان و بچه ها،بشن روز شمار هفته ی من.....

Ps2:از سه شنبه تا جمعه تو ذهنم با یاد حرف بچه ها میگذره، از شنبه تا 3شنبه با ذوق دیدن دوبارشون...

Ps3: گفته بودم بعد کنکور یه کار هیجان انگیز میکنم،قبولم کردن!فقط باید یه سری ازمایش بدم....شروع که شد خبر میدم....!

Ps4: هیچ وقت زندگیم تو همچین حس خوب نرمی نبوده...:)

تو مو میبینیو من پیچش مو.....

اپیزود 1 :توی حموم ،موهای لخت خیس خورده ام،بلندتر از قبل هم به نظر میاد..هیچ وقت موهام اینقدر بلند نبوده...موهای بلند خیس خورده ام رو به دورم میرزم، با احترام میارمش جلو، با احترام میبوسمش، و با احترام ازش خداحافظی میکنم...این مدت دوستهای همراهی برای من بودن...بدون اینکه وقت داشته باشم بهشون توجه یا محبتی نشون بدم، اروم و بی سروصدا بدون شکایت اون پشت سرم بسته میشدن..دوستهای خوبی برای هم بودیم....خیلی بی ربط یاد جمله اون دختره تو اون فیلمه میفتم بعد این که موهای بلند قشنگشو کوتاه کرده بود:" ترجیح دادم یواش یواش خودم کوتاهشون کنم قبل از اینکه به نبودنشون بخوام عادت کنم....."

تو ارایشگاه،موهای بلندم پخش زمین میشه.....موهای جدید کوتاهم لخت تر و وحشی تر به نظرم میاد...دوستشون دارم...

 

اپیزود 2: وارد بیمارستان میشم....جلوی در تمام انرژیم رو جمع میکنم که قوی باشم...یه نفس عمیق میکشم و وارد میشم...با دیدن بچه هایی که دیگه به جز مژه های بلند برگشته شون،موی زیادی تو صورتشون ندارن،نا خوداگاه سریع روسریمو جلوتر میکشم تا این موهای سرکش تازه کوتاه شده که هی از زیر روسری میپرن بیرون، زیاد برای خودشون جولان ندن....هر بچه ای رو که میبینم، اول صبر میکنم که اسمش رو بپرسم بعد بگم چه پسر خوبی،چه دختر نازی....طولی نمیکشه که تو این فضا غرق میشم....نقاشی،خمیر بازی، ابرنگ.....احساس میکنم منم یکی از خودشون هستم....تو اتاق میمونم..بچه ها یکی یکی میان..با صدای خاله خاله گفتنشون پراز انرژی شدم....هیچ وقت حضور این همه عشق رو یکجا تجربه نکرده بودم....

 

اپیزود 3:یاسمن میگه: خاله من دارو میزنم خیلی حالم بد میشه..ولی شماها که میاین خیلی خوب میشم،تا ساعت 12 شب بمونین..زهره میگه:خاله خیلی نامردین دارین میرین..برام گلدون میکشی با یه گل؟ یه خمیر دندونم کنارش بکش...با یه ناخن گیر! مجتبی میگه دارم یه قلعه میسازم خودمم میشم شاه!میگم من چی باشم؟مریم 3 ساله با خنده زود جواب میده:سوگولی!

 

اپیزود 4: از بیمارستان میام بیرون.....سکوت تمام دنیا منو گرفته...احساس میکنم تو درونم خلا شده...شازده کوچولو و خالاقیزی کوچیکه با تعجب میگن: تو چرا اینقدر ساکتی؟...من چرا اینقدر ساکتم...؟کلمه ای برای گفتن وجود نداره.....توی ماشین همایون گوش میدم و سکوت...

 

اپیزود 5: ..................

 

Ps1 : احساس میکنم یه بخش گمشده ای رو پیدا کردم.....مدتها بود به این خوبی نبودم...

Ps2 : هیچ وقت حضور این همه عشق رو یکجا تجربه نکرده بودم.....

Ps3 :آاااااخ مریم 3ساله ی من با اون مژه های قشنگ برگشته....چشماات یک لحظه از زهنم کنار نمیره......راه رفتنت در حالیکه خودت اون سرم بزرگو با خودت میکشیدی هم همین طور....چشمات جزو قشنگ ترین چیزهاییه که به عمرم دیدم...............

ps4 :تو که چشمات خیلی قشنگه...رنگ چشمات خیلی عجیبه.....

Ps5 :.............شکر....

رها و این روزها.......

این روزها هرصبح که از خواب پا میشم ،شدم روز شمار تاریخ!هر روز میشمرم که چند روز مونده تا کنکور…14و13و12و11 و امروز صبح رسید به 10!رسما حس میکنم 10 روز تا ازادیم مونده     :Dهمه بهم گفته بودن این روزهای اخرش خیلی زود میگذره ولی من نمی دونم چرا هر روزش به انداره 2 روز و نیم میگذره؟؟؟!!!

این روزها رسما شدم عین دیوونه ها! هپل! زشت! ابروها پاچه بزی!چاق! سبیییییییییییل! اشک دم مشک!یه لحظه اونقد چرت و پرت میگم که میمیریم از خنده، یه لحظه شازده کوچولو میگه سلام هم من میزنم زیر گریه!

 

این روزها رسما به ذوق 10 روز بعد زندگی می کنم! اصلا عین خلها، یه علت اینکه جوگیر شدم درس بخونم به خاطر این حس متفاوت بعدش بود که یه هفته هم بیشتر میدونم طول نمی کشه و بعدش همه چی عادی عادی میشه! ولی یه هفته حداقل زندگی فرق داره!

 

این روزها رسما شازده کوچولو مقابل غر هام یهو یه جوابی میده، انگار اب یخ میریزن روم ولی ادم میشیم! با غر میگم: من این همه عمرمو گذاشتم! اگه قبول نشم خیلی نامردیه! خیلی خونسرد میگه: خوب اگه وقت نذاشته بود این همه مدت مگه میخواستی چه غلط دیگه ای کرده باشی؟لا اقل الان درساتو یاد گرفتی بخوای کار بکنی هم یه مهندس با سواد تری! :D  راس میگه دیگه! درس هم نمیخوندم باز این مدت همون کار کذایی بود یا یکی کذایی ترش!

 

این روزها دیگه منتظرم دوباره برگردم به زندگی!خوشالم!

Ps1 :گاهی حس میکنم خیلی احمقانه است ادم یه چیزایی رو یهو اینقد تو زندگیش جدی میگیره ها!

 

 

 

مهمونی با منوی زنها اینور،مردها اون طرف تر!

از اون شبهایی که اصولا یه جوریه…با اینکه خوابم میاد حس خواب ندارم…یعنی کلافم..اولش که مهمونی بودیم بعد اومدیم خونه.از اون مهمونی های مسخره که تو واقعا نمی دونی این ادمها چرا دور هم جمع شدن! یعنی از این مهمونی ها که مهمونها عین گاو رسما فقط دارن میخورن، صابخونه هم همش داره میدوه به اینها سرویس بده!بعد هم که دیگه چیزی برا خوردن نمیمونه،همه میان خونه!هیچ انرژی + یا خاصی هم ردو بدل نمیشه! انگار قراره فقط تو ذهن ها تیک بخوره که فلانی رو دعوت کردیم و خونه فلانی هم رفتیم! یعنی من کلا مهمونی که صابخونه و مهمونها از دیدن هم ذوق مرگ نشن نمی فهمهم! تازه یادم رفت بگم که تمام مهمونی مردها یه طرف خونه بودن، زنها یه طرف دور دیگه که خدای نکرده نگاشونم بهم نیفته!چی بگم دیگه!فقط اینکه از اونجا اومدم بیرون،اونقد روح پاستوریزم طغیان کرده بود، فقط میخواستم برم یه خلافی چیزی بکنم بلکه به تعادل برسم! بعدم که اومدم خونه رفتم نمره ازمون ظهرم رو چک کنم،دیدم یعنی رسما گندو زدم به ازمون! خلاصه اینکه الان بد خط خطیما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Ps1: یعنی متنفرم از این فرهنگ مریض قاطی سراپا جنسی یه مردا اینور، زنها اون ور و تا میشه دورتر!!!!!!!!!

Ps2  : کم به کنکور مونده! اصلا مرده شور هرچی کنکوره هم یه جا ببرن!

Ps3 : آخ که چقدررررررررررررررر دلم لک زده برای ساز!

 

نمیدونم!:D

واییی بالاخره یه زمانی پیدا شد 2خط بیام بنویسما!!! بابا مگه این شازده کوچولو زندگی برا ادم میزاره؟ :D  جدیدا نمیدونم اخراج شده، از کار بیرونش کردن :D یا واقعا کارش کم شده  که هر روززززز زود میاد خونه! حالا من خودم یه عالمه همیشه دعا میکردم این بچه مثل شوهرهای مردم زود بیاد خونه ها، منتها نه الان که اینقد درس ریخته رو سرم! آخه من عادت دارم شارده کوچولو که میومد خونه هیچ کار دیگه ای نکنم فقط باهم تفریح کنیم! حتی ساز هم تمرین نمی کردم! حالا الان میاد، من همش خودمو چپوندم تو اتاق، زوری درو بستم که نپرم بیرون مسخره بازی در بیارم رو کاناپه باهم ولو شیم بستنی بخوریم بخندیم! تازه همش که اینها نیست! بابا من شبها یه یه ساعت برا اینکه مغزم استراحت کنه فارسی وان میدیم:D  ( با عرض شرمندگی از بعضی از دوستان که بیشتر از این روی ما حساب کرده بودن :D )، حالا فک کن،شازده کوچولو فارسی وانم رو هم تحریم کردی چون میگه اینجوری که پیش میری سلیقه فیلمیت به فاک فنا میره! البته قبلا هم تحریم بودا، ولی من یواشکی قبل از این که بیاد خونه میدیدم! حالا خلاصه اینکه تا هم میرسه خونه فک میکنه 5شنبه شبه که زود اومده، سریع میگه شب بریم کجا تفریح کنیم؟! نمیدونه من دارم خودمو میکشم که یه کودکم بگم بشین درساتو بخون اینقد وول نخور! همین الانم که اینجام، شازده کوچولو خوابه!منم در سکوت محظ تلفن هارم از برق کشیدم یه وقت بیدار نشه 2صفحه درس بخونم!خلاصه این از دعاهای من که اینجوری تعبیر شد!

اخر هفته قبل بعد اینکه دیگه حسابی از درس قاط زده بودم، رفتیم شمال که حسابی تصمیم خوبی بود! با یه جماعتی که به جز پسته( خواهر دومی رو دوس دارم پسته صدا کنم، چون وقتی میخنده،عین پسته ی خندون میشه :D ) و همسرش( هنوز نمیدونم اسم اون کچل مهربونو چی بذارم:D  ،اهان... زبل خان!) هیچ کدومو نمیشناختیم!

یعنی من رسما استعداد های نهفته ای تو ادم شناسی دارما!!!!!!!!1 یه زمانی کلی ادعام میشد که در نگاه اول ادمهارو از چشاشون میشناسم! الان که رسما اینجوریم، در نگاه اول نسبت یه هرکی هر دیدی پیدا کنم، به خودم میگم هرچی دیدی این برعکسشه! یارو رومیبینم میگم این چه قالتاقیه، تهش یه ادم ناز نردیک به پخمه در میاد!

میگم این چقد نازه، تهش یه یاروی دیگه ای از اب در میاد! خلاصه رفتیم و کلی شخصیت ها زیر و رو شدنو برگشتیم ولی بینهایت خوش گذشتJ

Ps1 : درسها افتضاح پیش میره! هر ازمون از قبلی اخر تر میشم! نقش تعیین نفرات شرکت کننده رو دارم با رتبه ام!

Ps2 : امروز لاج شدیم! حالا بره تا ببینیم کی ویزا میاد!

Ps3 : شازده کوچولو عاشقتم.امروز سالگرد عقدمونه!

رها و خوابهاش!

گاهی اوقات ادم یه خوابهایی میببنه که تا چند ساعت یا حتی چند روز حس عجیش باهاش میمونه، انگار زندگی کردتش...پریشب یه خوابی دیدم که دیروز همش تو حس و حالش بودم..نه اینکه خواب مهمی بود، حسهاش خیلی عمیق بود...خواب دیدم یهو بدون اینکه هیچ امادگی داشته باشم، بهم یکی گفت تو حامله بودی این مدت و بچه ات تا دوروز دیگه به دنیا میاد.....!!!!!!!!!!!!اصلا شوکه شده بودم......یعنی رسما احساس میکردم دور خوردم...فک میکردم اخه چه طور ممکنه؟ من که تو این مدت 2کیلو بیشتر چاق نشدم...حالا من باهاش چیکار کنم؟ الان دیگه یه بچه واقعیه بزرگه و هیچ کاریش نمیشه کرد...به همه چی فک میکردم..همه چی دقیقا تو زمان الان بود....دقیقا... میخواستم گریه کنم..میگفتم من اخه حتی 9ماهم وقت نداشتم به بودنش فک کنم..الان یهو یه چیزی قراره بچم باشه... همه حسی داشتن به جز خوشحالی...میگفتم اخه من میخواستم اگه یه روزی هم صاحب بچه بشم با عشق خواستنش باشه....با این بچه ای که هیچ وقت خواسته نشده چیکار کنم...؟رسما احساس میکردم خدا یا زندگی یا هرچی که اسمش هست منو دور زده....بهم در اخرین لحظه گفته، که تو عمل انجام شده قرار بگیرم و کاریش نتونم بکنم...دیدم بالاخره باید بپذیرمش.....یهو احساس کردم این بچه قراره به دنیا بیاد..منتها انگار هیچ چیز پروسه به دنیا اومدنش از بدن من نبود...یه جوری انگار داخل یه محفظه و من دیدم در عرض چند ثانیه داره شکل میگیره...تحمل نداشتم نگاهش کنم.میترسیدم یه جوری انگار ناقص باشه که یهو یکی بهم گفت یه دنیا اومد یه پسره سالمه....عجیب ترین حسی بود که تا حالا تجربه کرده بودم...................حتی نمی تونم بگم خوب بود یا بد...بیشتر یه بهت بود.......سعی میکردم هرچه زودتر یه اسم براش پیدا کنم تا بقیه که میان ببیننش اسم داشته باشه....حالا خنده دار ترین بخشش این بود که تو خواب تنها اسم پسرونه ایی که بالاخره یادم اومد کسری بود!!بعد نصفه شب یهو با حال بد بلند شدم، شازده کوچوبو میگه تو خواب:خوبی؟ میگم خواب دیدم بچه دار شدیم! حالا تو خواب میپرسه؟اسمش چی بود؟ میگم کسری! شاکی شده که اسم قحط بود؟؟!؟!؟

از دیروز همش تو یه حس عجیبیم..........همش حس میکنم یه بخشی از من یه جای دیگه جا مونده.....همش احساس میکنم یه چیزی از من متولد شده..انگار نصفم اینجاست......نصف دیگم جای دیگه ایه..نمیدونم کجا فقط یه چیزی تو من رخ داده..مطمئنم...

اخجون! جواب اسسمنت!

یعنی حالم خوبه ها.......!!!!!!!!!!!!! بالاخره این جواب اسسمنت اومد.............هورااااااااااااااااااااا:D:D آخه نمی دونید من چه دهنی ازم سرویس شد تا این مدارکو جور کردم! خلاصه بعد کلی استرس بالاخره تموم شد! حالا باید مدارک لاج کردن و شروع پرونده رو بدیم به وکیل و دیگه بشینیم منتظر! ولی تازه ادم الان احساس میکنه جدیه ها! وایییی حالا فک کن روزی که ویزا میاد چقدرررررر هیجان انگیزه! حالا این بچه هایی که ویزاشونو گرفتن کلی دارن تو دلشون میگن بابا هنوز که کلی مونده ، جوگیر شدی! ولی من تصمیم گرفتم با هر مرحله اش ذوق کنم!

تازههههههه، بابا من چه حس شیشمی دارم خفن!!!!!!!!!1 فک کنم تو زندگی قبلیم فالگیری چیزی بودم! دیشب خواب دیدم یه اقاهه میگه هی: تو اصلا از جواب اسسمنتت با خبری؟ با استرس صبح میخواستم زنگ بزنم به وکیله که خودش زنگ زد گفت مبارکه:D  

خلاصه فعلا اوضاع به کامه و دماغامون حسابی چاق!:D

اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه...

*اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه، می تونی هر سری که از جلو خونشون رد میشی چراغاشونو نگاه کنی و اگه روشن بود به دلت شک راه بدی که بری یه سر بالا پیشش یا بری زود خونه به کارات برسی...

*اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه، هر دفعه که میری پیاده روی چراغ خونشو نگاه میکنی، اگه خاموش باشه تو دلت قربونش میری که تا این موقع سرکار بوده و نرسیده خونه و تو دلت یه کمکی براش غصه میخوری...

*اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه، آخر شب هروقت حوصلت سر رفته بود، شامتو برمیداری، میبری اونجا، میگی و میخندی و میخوری و تودلت ذوق میکنه که امشبم خوش گذشت...

*اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه، .وقتی خسته ،شب داری از کلاس میای بهت زنگ میزنه که برات شام پختم، بیا بگیر و میری شامتو میگیری و دلمه بادمجونتو در حالیکه جلوی مبل ولو شدی میخوری و حال میکنی....

*اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه، هروقت مریض شد، میدویی میری پیشش، مامانش میشی، براش غذا میپزی و خیالت راحته که همینجا ور دل خودته...

*اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه، هروقت حال نداری، با شلوار گرم کن و دمپایی خودتو میندازی خونشون، رو کاناپشون ولو میشی و ازت پذیرایی میکنه و تو حال میکنی...

همه اینها ممکنه اگه یه خواهری داشته باشی که باهات فقط 10 دقیقه فاصله داشته باشه، نه به اندازه یه نیم کره.........

 

عدسی

تو غذاها از اینهایی خوشم میاد که در عرض 10 دقیقه خودشون برا خودشون هویت میگیرن و تو میری سر زندگیتووواونها هم برا خودشون قل میزنن و قل میزنن و برا خودشون میپزن و میشن غذا....

این روزها صبح پا میشم میگم شب اومدم خونه چی بخوریم؟ میگم عدسی، زود میپزه...شب دیر میخوام بیام عدسی میپزم، میرم روی ترازو می بینم چاق شدم، عدسی میپزم، دلم غذای سالم میخواد ، عدسی می پزم، احساس میکنم هوش و حواسم کم شده، عدسی میپزم، احساس میکنم شازده کوچولو ضعیف شده، عدسی میپزم ، احساس میکنم هوس عدسی کردم، عدسی میپزم..اونقدر عدسی میپزم که شازده کوچولو میاد دنبالم میگه شام چی داریم میگم عدسی پختم، میگه آخ جون پس بریم هات داگ بخوریم، ومنم میگم آخجون بریم! و به این فکر میکنم که آخ جون فردا هم عدسی داریم....

رها خر مست پاییز میشود!

پاییز که شروع شده رسما حالم خوبه ها! یعنی من اصلا هیچ جوره با این تابستون کنار نمیام! تنها زمانی که این تابستون حس خوب بهم میده اون روزهای اوله که بچه ها مدرسشون تموم شده و میبینی چه عشقی میکنن از شر مدرسه دارن راحت میشن! باز اون موقع ها که تابستون به معنی تعطیل شدن بود یه چیزی! ولی الان که بر عکس، از وقتی دانشگاه تموم شدو رفتم سر کار، تابستون رسما عین یه فحش بود که : ها ها ها! دیدی تو دیگه تعطیلی نداری باید عوضش عین خر کار کنی و عین دوش عرق! ها ها ها( این از زبان ننه گرما بود :D  )........ ولی به جاش پاییز....یعنی عشقه ها! اصلا روحم شاد میشه!) مخصوصا اگه مثل امسال لازم نباشه کله سحر از خونه برم بیرون که به ترافیک فحش بدم! ) سه  زمان هست در طول سال که من یعنی زندگی میکنما! یکیش همین اول مهر . پاییزه، یکیش 15 اسفند به بعد که فقط اینور اونور تو خیابونها ولم و بعدش اول فروردین تا وسط اردیبهشت! حیف که ازدواج کردم و گرنه میگفتم اگه میخواین ار من جواب بله بگیرین، هروقت تو این زمانها بییاد حتما حتما بله است :D الان یادم افتاد این شازده کوچولو هم همون موقع ها مخ منو زد! تو اسفند مخمو زد، تو فروردین برام کادو تولد گرفت گولم زد، تو اردیبهشت یه کاری کرد که من رسما بهش پیشتهاد دوستی بدم! :D  تو یه پاییزی عقدم کرد، تو آخر یه اسفندی عروسی! :D  میگم چرا اینقدر زود ازدواج کردم، نگو این بود قضیه! :D  خلاصه خوشحالم که هیچ کدومش تو تابستون نبود و گرنه من سگ میشدم باهاش به هم میزدم!

این روزها عصرها، میام میشینم کنار پنجره، لای پنجره بازه، یه نسیم باحال خنک میاد ،حال میکنما! یه چای دارچین درست میکنم، بوش با بوی قلیون و یه عالمه چیز دیگه که همش خوبه و از خونه همسایه ها میاد قاطی میشه، حس میکنی تو درکه ای، منتها تو خونه ما چون طبقه اولیم و پنجرمون از پاسیو، منظره اون آبشاری که باید ببینی، یه دیوار قهوه ای روشن 3متریه!! البته زود خداروشکر هوا تاریک میشه، دیوار دیده نمیشه و بوی دارچینو قلیون میاد با نسیم......و من همش به اون روزهایی که قراره بارونم بیاد فکر میکنم، ذوق مرگ میشم! طبقه بالایی پیانوشو میزنه، درسهاشو حفظم! وقتی میزنه یاد یه دختر 10-11 ساله موصاف میفتم که مامانش چون همیشه آرزوی پیانو زدن داشته ولی نزده، به زور فرستادتش کلاس! فکر میکنم اسم دختره لادنه!نمیدونم چرا، امیدوارم فقط هیچ وقت نفهمم که یه مرد سیبیل کلفت بوده، و خلاصه من کیف میکنم و کیف میکنم . درس میخونم، ولی بازم کیف میکنم!

Ps1:   یکی از دوستهام که 8ساله امریکا زندگی میکنه، بعد سه سال اومد ایران. میگفت ایران چقد فرق کرده! گفتم مث چی؟ میگه قبلا که میرفتی بازار، میگفتی چند؟ میگفتن: قابل نداره ، هزار تومن! الان میگن: هزار تومن، قابل نداره :D

Ps2 : به لطف دوستان برای اولین بار با شازده کوچولو رفتیم از این تئاترهای کمدی و مجبورم بگم اونقدر خندیدیم که تا حالا هیج کس با 3500 تومن مارو اینجوری نخندونده بود!خلاصه با سازگاری رسیدن با دوره بی پولی، دیگه حتی سطح فرهگ هنری و درک و اینهامونم کلا 3500 تومنی شده! اسمش رو اصرار نکنید بگم چون به مراتب از خودش ضایع تر بود! ولی کلی زیاد خوش گذشت! کلی خندیدیم! خلاصه تئاتر 3500 تومنی هم اگه پیدا کردید برید بد نیست :D

رها و چند  ساعت تنهایی! به به

من اصلا نمی فهمم این زن و شوهرهایی که عین ادامس خرسی هی می چسبن به هم چه جوری زندگی میکنن! بابا یه 2ساعت در هفته همو تنها بذارین، تنهایی ولو شین جلو تلویزیون، یه ذره احساس تنهایی بکنین، اونقد به خدا حال میده! بعد دوباره که همو دیدن هرچی میخواین عین آدامس سقز بچسبید به هم اصلا!

شازده کوچولو رفته استخر منم آی حال کردم با خودم! تازه هی هم وسطش زنگ زدم کلیم قربونم رفت منم کلی ذوق کردم، ولی به خدا واجبه یه ذره ادمها تنهایی هم وقت بگذرونن! اون وقتهایی که نشستین جلوی ساعت که کی عقربه هاش میرسه به وقتی که از تنهایی در بیایین و طرفتون از در بیاد تو رو نمیگما! اون حکایتش جداست! اینکه چه جوری وقتی تنهایین برا خودتون ضیافت بگیرین مهمه!

خلاصه من که امشب راحت بدون اینکه شازده کوچولو زیر چشمی غر بزنه یا خودم خجالت بکشم که این سریالهای چرت چیه که میبینم، نشستم کلی برا خودم سالوادور دیدم، آی حال داد! اصلا بعضی وقتها انگار باید بشینی چرت ترین کارای دنیا رو بکنی! تازه حتی مجبورم اعتراف کنم اون فریجولیتوی چرند رو هم با لذت دیدم! بعد خونمونو که در آشوب بود و جمع و جور کردم و 25 هزار تومن ناقابلی که به این خانومه میدم بیاد خونه رو تمیز کنه دوباره زنده کردم! اخه این دفعه در حال رکورد زدن تنها 2روز بعد رفتنش تمیزی خونه دووم اورد، بعدش خونمون رو هوا بود! بعدم برا خودم یه شام من درآوردی با ماهی درست کردم که بامزه شد ولی بسیار شور بود و منم چون تنها بودم و کسی نبود که معذبش باشم کلی از شوریش برا خودم تعریف و به به چه چه کردم( فقط دیگه اونقد آب خوردم میترسم پس بدم :D ) و بعدم لنگهامو انداختم رو مبل و ساز قشنگو گرفتم دستم( بد بخت کلی خاک گرفته بودتش:D  ) و یه دل سیر قربون صدقه سازم رفتم، همین! تازه بازم شازده کوچولو زنگ زد قربونم رفت که تنها موندم حوصلم داره سر میره :D  ، آخه دیگه چی از این بهتر! الهی قبربونت برم شازده کوچولو اینقدر جیگری:D  دیگه همین!

 

Ps1 : نمیدونم چرا عین احمقها همش جدیدا از داشتن کنکور هیجان زده هستم تا مسترس! مغزم تاب برداشته!

 

Ps2  : از جلو تابلو مطب یه دکتره رد میشدم نوشته بود: دکتر فلانی، متخصص جراح عمومی و شکسته بندی از آلمان! جراح تیرویید ، دستگاه گوارش، پس*تان ! :D ( قضاوت با خودتون  :D)

Ps3 : آخ این شازده کوچولو یه خواهر داره اونقد تازه من اونقد دوستش دارم :D  

Ps4: فهمیدم از ایران برم تو فک و فامیلها دلم برا این خاله نازم و خالاقیزی های شنگولم خیلی تنگ میشه، همین!( و بقیه :D  )

رها چه بگوید که اخه همه حرفها که گفتنی نیست...

*میگه جای خصوصی بودی چقدر حقوق میگرفتی؟میگم ایکس تومن..میگه اااا!چقدر کم1ما که دولتی ایم ایکس +++2ایگرگ حقوق میگیریم..میگم تازه حقوق من نسبت به همه دوستهام بالاتر بود.میگه تازه به ما به هر مناسبتی سکه و انعام و روغن و برنج و اجیل تواضع هم میدن! میگم : نه ما برای هزار تومن اضافه اضافه کاری میکنیم...میگه بعضی ها خیلی دزدن.میگم چطور؟میگه شوهرم قبلا با من اینجا کار میکرد،بعد روحیه اش نکشید رفت برا خودش شرکت زد.میگم خوب!میگه ولی هنوز نیومده اینجا تصفیه کنه،بعد اینها باید تا روزی که بیاد تصفیه، همه حق و حقوق و مزایایشو بدن! اونروز دیدم سکه و کارت استخر و گوشت و مرغشو ندادن، پیگیری کردم،گفتن فلانی که تصفیه کرده رفته،بعد میگم نه هنوز تصفیه نکرده،ته و توشو درآوردم دیدم اینها گرفتن برا خودشون بین خودشون تقسیم کردن به شوهرم ندادن!میدونی تا الان چند تا سکه و بن و فلان و بهمان بوده؟میگم :اِ!خوب حالا یعنی چی؟شوهرت که اونجا کار نمیکنه که بخواد حقوق مزایا بگیره که!!!!!میگه نه آخه ،تا وقتی نره تصفیه کنه باید بهش بدن! میگم خوب حالا کی میره؟میگه فعلا نمیخواد بره ولی بالاخره مجبوره بره!!احساس میکنم هرچی عین چی کار میکنم و مالیات میدم و کوفت و زهرمار پول حقوق حلال کیا میشه! میگم :آره،بعضی ها واقعا دزدن!میگه تو نمیخوای بیای جای دولتی؟میگم نه مرسی،من روحیه اشو ندارم......

* سر کلاس نشستم....بغل دستیم همیشه یه اسپری میزنه به خودش..بوش خیلی کمه،یعنی هیچ وقت من که تو 50 سانتیش میشینم بوشو به جور خاص زیادی حس نکردم...عادتشه وقتی میشینه اسپری رو در میاره و حسابی به خودش میزنه...اونروز یکی از بد ریشوهای کلاس اومده بهش میگه ببخشید شما همیشه یه اسپری به خودتون میزنید..میگه خوب..میگه یکی از دوستای ما به بوشششش حساسه!!!!!!!!!!1لطفا نزنید.....!!!!اینم میگه باشه! برا من تعریف کرد...میگم بحث بوش نیست..چون بوش خیلی کمه...فلانی ،فکر کنم حالتت خیلی برا اینها تحریک آمیزه.....حتی بیشتر از چکمه رو شلوار....یاد بوی عطر زن میفتن که کسی نباید حسش کنه!......بغل دستیم دیگه تو کلای اسپری نمیزنه..همه چیز به خوبی پیش میره....!

*سر کلاسم...کناریم یه دختر جوونه....جامدادیشو در میاره....یه روبان س*بز کوچیک اروم بهش گره شده.....احساس میکنم قلبم، یا شاید یه جایی حتی عمیق تر از قلبم درد میکشه...تیر میکشه...سرمو برمیگیردونم نبینم....جلوییم یه پسره است...یه پسر با بلیز روی شلوار و خیلی آشنا برا خیلیامون...احساس میکنم چقدر قیافش اشناست...بیشتر از قیافش ،حسش....ناخود آگاه مغزم دستور میده که بدو..من ولی هنوز سرجام نشستم....احساس میکنم قلبم خیلی شدید تر  درد میگیره...قلبم تند میزنه اضطرابه....نه نفرته..نه نمیدونم...سرمو برمیگردونم...تو کلاسم...

* میرم کلاس...میگم ما اقدام کردیم برا رفتن...استاد میگه خیلی کار خوبی کردین،کجا؟ میگم سرزمین کانگروها...میگه سنتون عالیه..میگه زنم به من خیلی اصرار میکنه که بریم ولی این سن برا من سخته.....یهو دلم میگیره.....برای اولین بار سر این قضیه...ایران بدون من و فلانی و دکتر بهمانی و دانشمند چیچی آنی برام ملموسه ولی ایران بدون استاد.م.ش......؟؟؟؟؟؟پس کی ساز بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس مردم چیکار کنن...از ته دل میگم نفرین به این مملکت که هنرمندامونم تو اینور اونور دنیا باید بگردی پیدا کنی...تو دلم میگم توروخدا تا ما هستیم باش......

*میرم خونه بابا....روزنامه ها پخشن...اعتماد،شرق،ایکس ایگرگ، TV روشن میشه....بابا میزنه V**O**A .مجری حرف میزنه..همه تو خونه حرف میزنن،بحث میکنن...من دیگه نمیشنوم...اصلا نمیفهمم اینها دارن از کجا حرف میزنن؟ اصلا احساس میکنم من تو یه سیاره دیگم اینها دارن در مورد یه سیاره دیگه حرف میزنن که بهش میگن ایران...در مورد تح*ریم ها حرف میزنن...در مورد چرندیات مختلف تموم نشدنی یک نفر و همه ابله های دورش.....واقعا دیگه نمیفهمم..باورم نمیشه با این حرفها همیشه چقدر اعصابم بالا پایین میشد..دیگه ترجیح میدم نشنوم....حس میکنم حرفهای خونه همسایه است که به من هیچ ربطی نداره....تو خودمو نگاه میکنم...میبینم چقدر عمیقق ایران ،این مملکت برام تموم شده...حس میکنم اینجا که مال من نیست..مال مردمه. نه همه مردم..برا بعضیها..منو دارن بیرون میکنن...خیلی وقته این حس هست...دیگه باهاش کنار اومدم...پذیرفتمش...باهاش اخت شدم...حتی گاهی کم کم بهشون حق هم میدم!حتی تعجب میکنم چرا نباید اینکارو بکنن!دیگه چی از این بهتر....تو خیابون دارم میرم با خودم فکر میکنم..اینجا کجاست برای من؟حس میکنم یه بادکنکم که تو هوام و اینجا فقط جاییه که 5-6 تا عشق زندگیم عین یه نخ منو بهش وصل کردن...همین....اینجا جاییه که وقتی تو خیابوناش راه میرم قبل اینکه چیزی رو بخوام بخونم دست خطها رو میفهمم ولی هیچ وقت اونی که دوست دارم نوشته نشده....اینجا جاییه که چند تا عزیزام الان دیگه با خاکش یکی شدن..حس میکنم اینجا جاییه که 25-26 سال زندگیم تباه شد...نه تباه نه! کارمای بدم بوده!  اینجا جاییه که هرجا برم درد و مرضاشو با من میکشونه....اره اینجا همون سیاره دیگست برای من....ترجیح میدم چشمامو ببندم و دوباره یادم بیاد که خونه کوچیک من ولی جایی خارج از این سیاره ی غصب شده است....

رها و ذهنی پراکنده

بعضی وقتها یه عالمه حرف تو ذهن ادم میاد،میمونه ،رسوب میکنه، فسیل میشه...بعد دیگه سخته از اون تها درش اورد،وقتی هم درمیاد دیگه اون حس و حال رو نداره که باید داشته باشه..مثل اینکه کلا همه چیز همین طوریه..هرچی با زمان ناتموم میمونه،دیگه درست بشو نیست.....

امشب بعد کلی وقت فرصت کردم یه کم تنها باشم، رو مبل ولو شم، تلویزیون چرت و پرت بیینم و بالاخره دو خط بنویسم..نمی دونم ازکجا..میخوام راحت بنویسم...شازده کوچولو رفته استخر و من خونم. دارم یه سری اهنگهای قدیمی گوش میدم....چه حس عجیبه خوشایندی..خییلی وفته انگار با خودم خلوت نکردم...آره...خیلی وقته....

این روزها زندگی در کل  خوب میگذره. من شکر میگم....من درس میخونم ،شازده کوچولو کار میکنه، من ساز میزنم شازده کوچولو صدا دفشو بلند میکنه، باهم کتاب میخونیم، باهم کتاب میخریم، با هم میخندیم و برا خودمون غصه نمی سازیم!...بعد مدتها دویاره انرژی کتابها اومده بیرون...، شازده کوچولو برام یه کتاب کاستاندا خریده، یعنی در مورد کتابهای کاستانداست، یه سری تمرینات عملی، دوباره زندم کرده..خیلی عجیبه،وقتب میری سراغ یه چیزی،یهو درهای هستی برات باز میشه انگار...انرژی کتاب اومد،همش تو خیابون کتایهای خفن پیدا میکنم! یه کتاب اوشو پیدا کردم ،البته اسمش بالا 18 ساله!زیر 18سالها از دو خط بعد بخونن ولی اسمش از س****ک***@س تا فرا اگاهیه.....یه چیز عجبیه...نگاش کردم خیلی خدا بود...میخونمش، یعد اینی که دستمه...

بعضی وفتها حس میکنی یهویه چیزی از درونت میاد بیرون یهو چنان سخنرانی میکنه که دهن خودتم باز میمونه...یهو میبینی خودتم سراپا گوش حرفهای خودت شدی....اونروز اینجوری شدم..سر کلاس یوگا...ولی از اون روز خیلی خیلی پذیرشم بیشتر شده....روزه این ماه درمورد دوست داشتن خوده..میدونی برامن تو چی نمود پیدا کرده؟تو حفظ انرژیم..ماه گذشته حس می کردم یه بادکنکم که سوراخه همین جوری بادش میره.....این ماه به کم حواسم هست...یه کار دیکه هم کردم برا خودم....میدونی،عمیقا اعتقاد دارم احساس خوشبختی کردن کلی تو زندگی، یعنی احساس زنده بودن کردن و احساس مرده بودن و غم کردن تو زندگی دقیقا دو روی یه سکه هستن...یعنی راستش احساس نیست خیلی..بیشتر انگار یه تصمیمه..اینو به جرات میگم چون خودم چند بار تجربشو داشتم....میدونی بعضی وقتها باید واقعا صورت مسئله رو عوض کرد...باید پذیرفت شرایطو..همین...بعد میبینی واقعا الکی برا خودت موضوع غم انگیز ساختی...مثلا من قرار بود یه پولی دستم بیاد یه ماشین برا خودم بگیرم...بعد هی غصشو میخوردم که چرا نمیاد؟منتظر بودم و ناراحتش ...حالا دیگه بهش فکر نمیکنم که ماشین میخواستم...پس منتظرش نیستم...پس چیزی نیست که به دست نیومده باشه که غصشو بخورم....میدونی،مطمئنم نصف غم الکی ما به خاطر اینه که یاد نمیگیریم پذیرا باشیم یا صورت مسئله رو عوض کنیم ..این روزها هم من خوبم هم شازده کوچولو...راضیم از زندگیم...شکر...راستی با مسئله خونه هم کنار اومدیم...بی صبرانه در هیجان خونه جدیدم.....

Ps1: میدونم خیلی با ذهن اشفته نوشتم ،ببخشید، بیشتر مخاطب حرفهام خودم بودم....

Ps2 :دارم "مویه" رو تو 4گاه میزنم...هیچ وقت اسم یه گوشه به نظرم اینقدر هماهنگ صدای ساز نبود.......با 4تا دونه کرون کردن چه ساز به مویه کردن میفته....عجیبه...قشنگه...

Ps3 :دوستم که 2سال قبل رفته بود کانادا اومد ایران اون هفته با دوست دختر کاناداییش..باز ما پررررر از سوال بودیم و اون مثل همه این خارجی هایی که میان ایران پر از درون اروم و پر از جواب!

Ps3: منتظرم تا یه ماه دیگه جواب اسسمنتم بیاد..منتظرم.....

Ps4 : تربچه کوچولو خونه مامانه و من داره دلم غش میره برم ببینمش.....دیوونم نه؟

Ps5 :مطمئنم یه چیزایی مونده ولی نمیدونم چی...!

Ps6: شازده کوچولوی عزیزم مرسی که اینقدر هوامو داری و تو این شرایط جدید اینقدر همراهمی.....عاشقتم....

Ps7 :کاش میتونستن به همه اونهایی که دوستشون دارم بگم یوگا کنن! دیوانه میکنه ادمو.....!