آسمون هرجقدر آفتابی، اخه چطور ابری بگذارمش و برم....

نشسته و با دقت کشوها رو زیر و رو می کنه...روسری های آبی ردیف روی هم، روسری های یاسی همه با هم توی یک کیسه، شالهای مهمونی، روسری های دم دستی و همه ی این کارها رو با چنان دقت و حوصله ی منحصر به فردی انجام میده که انگار هیچ کاری تو دنیا الان مهم تر از این روسری ها و کشوهای تازه مرتب شده نیست..

نوبت به کشوی اخر می رسه..کشو رو که باز می کنه، لباسها رو که در می آره، یکهو انگار یک وزنه ی 100 کیلویی گذاشته می شه روی دوش خودش و من....لباس خواب بیمارستان، لباس خواب صورتی لعنتی ای که برای روزای مریضی اش خریده بودم، گان های اسکن...بغض مامان..........گلوی صاف کرده ی من.....به زور لباسها رو می گذارم توی کیسه که بده به یکی که نیاز داره....که حس و بوی این لباسها از این خونه دور شه....دستش می ره سمت لباس خواب صورتی...می گم اونم بزار...مهم نیست که من خریدم...بزار بره....لازم نیست توی کشوهات چیزی از ناراحتی باشه...دستش با بغض می ره سمت لباس خواب صورتی و کیسه و بعد یکهو دوباره بر می گرده سمت کشو.....بهش می گم چرا نزاشتی تو کیسه....با بغض می گه شاید دوباره لازم شد... و در کشو رو سفت می بنده و از خودم بدم میاد که نمیتونم تو چشاش نگاه کنم و با اطمینان بگم مامان من...دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نمی زارم این چیزها لازمت بشه...به جاش نگاش می کنم و می گم عزیز دلم..این چه حرفیه...خداروشکر الان خوب خوبی .قدر حال خوبتو بدون..... ادم هیچ وقت به فکر اینکه فردا شاید اتفاقی پیش بیاد که امروزشو خراب نمی کنه...اتفاق ممکنه فردا برای هرکدوممون پیش بیاد...

یک بخشی از روان من هست که خاک شده زیر یک عالمه خاکستر...یک بخشی که حتی از یاد آوری اون روزها زجر می کشه...که دوست داره همه چیز رو فراموش کنه...که دوست داره اون بخش روانم رو پاک کنه بندازه دور....تازه این روزهاست که می فهمم سخت ترین روزهایی که گذروندم کی بوده....یک بخشی از من دوست داره برای همیشه زیر یک کوهی از خاک قایم بشه و دیگه هیچ وقت بیرون نیاد...

چشمهام رو می بندم و تا ساعتها نزدیک صبح صدای دکترها توی سرم می پیچه...

پی نوشت: الهام عزیزم...دیشب مدام به یاد تو و مامان بودم..

روزی دوباره در سرزمین آفتاب...:)

این روزها و ساعتهای آخر بدو بدو وسیله بستن ها و چمدونهای پخش توی وسط خونه و ترازو و وزن کم کردن تا لحظه ی آخر و به زور جا دادن وسایل 30 سال عمر تو 3 تا چمدون، بالاخره تموم شد و پسته اینا رفتن.....برای من یکی که اونقدر این پروسه ی رفتن و خداحافظی تدریجی و توی این ماه اخر روزانه شده بود که وقتی توی فرودگاه برای بار آخر خداخافطی کردیم و اومدیم بیرون، دیدم عمیقا نه تنها ناراحت نیستم، بلکه انگار خوشحالم...بابت این شروع دوباره...بابت این لحظه ای که چند سال بود منتظرش بودند...انگار تک تک سلولهای بدنم توی این هرشب کنارهم بودن و وسیله جمع کردنها، توی این بغلهای گاه و بیگاه این چند وقت، اشکها و خنده های این روزهای آخر و عکسها و نوشتن ها و همه ی بودنهای عمیق این چند وقت، خداحافظی هاش رو کرده بود...از فرودگاه که اومدم بیرون، حتی من هم حس یه شروع دوباره داشتم......انگار یه زندگی جدیدی قرار بود با رفتن پسته شروع بشه........پسته و عزیز ترین برادر دنیا......این لعنتی های دوست داشتنی من.....

تمام این روزها انگار فیلم تند شده ی آینده ی من بود.....انگار داشتم جلو جلو میدیدم که موقع رفتن من چی میشه و چی نمیشه....چه جوری وسایلها میرن توی چمدون...دغدغه ها چی میشه.....چی باید بخرم..چی رو به کی بدم...کدوم مهمونی رو من هم مثل اینها میگیرم...کدوم ها رو حذف می کنم...کی ها میان دیدنم....ولی یک بخش قضیه شاید حتی شدید تر از رفتن پسته بود......بی انصافیه...وقتی تو میری، دیگه رفتی...دیگه نیستی که اشکهای یواشکی آدمها رو ببینی...بی حوصلگی هاشون رو...دلتنگی هاشون رو...خودت هستی و دلتنگی هات....خودشون هستن و اشکهاشون.........اصلا کل رفتن انگا ر همینه...یک سری چیزها رو تو نباید تجربه کنی..باید بزاری و بری و هیچ وقت نفهمی واقعا توی فرودگاه بعد رفتنت چی شد.....یا فردا توی خونه ی پدری آدمها چقدر بغض داشتند..........پسته رفت و من تک تک لحظه های بعد رفتنم رو دیدم................درد داشت ...ودوست نداشتم ببینم......

ولی همه چیز آرومه....فردای رفتنشون پا شدم رفتیم کمپینگ...شب کنار دریاچه و آتیش و ساز....فکر میکنم این شب بیداریه بیشترین چیزی بود که نیازش داشتم......که من و شازده کوچولو بعد این همه ماه نیاز داشتیم....اولین کمپینگ بدون شما دوتا لعنتی های دوست داشتنی........قبول نیست که اینقدر همیشه مشترکات داشتیم.....که هرچقدر هم نمی خواستم بهتون فکر بکنم، پشت هر پیچ، سر هر آهنگ، بستن چادر، برپاکردن آتیش، چرندهای نگفته ی شب، آش دوغ نخورده ی گدوک، و تمام بودنهای شما دوتا، بی اختیار می پریدید وسط این افکار نامنظم من...........

پسته و الف  نازنین من.....ای شما دوتا لعنتی های دوست داشتنی......دوستی تون بهترین اتفاق این چند سال اخیر بود......این دو خط آخر رو برای شما دو تا مینویسم....برای تمام شب نشینی هامون.....برای نهارهای روزهای جمعه خونه ی شما و فیلم دیدن ها...برای شرابهایی که باهم خوردیم....برای جلسه های ستاد بحران توی خونه ی ما، برای تمام غذاهای بی ادویه، برای شمالهایی که رفتیم، برای جلسه های کودک و اشکها و خنده ها،  برای روزهای خونه ی دیباجی، برای شب ماندن های خونه ی شما، برای تمام حسهای عمیقی که اگر نبودید هیچ وقت درک نمی شد....و برای تمام بودنتون........دوست نداشتم به خداخافظی فکر کنم...که برای من شما شروع دوباره اید............خواستم فقط بگم منتظر دیدنتونم توی سرزمین آفتاب...که مرسی وارد زندگی من شدید.........عاشقتونم.....

شاید حتی یک مامان الکی

 

بخش یک:

بالاخره بعد نمی دانم چند وقت و چند سال، زن توانسته مرد یا به قول دخترک بابا دومی را راضی کند که دخترک برگردد خانه...ازدواج که کردند مرد گفت نمی تواند بچه ها را قبول کند....که به چه رویی به پدر مادرش بگوید عاشق زنی شده که دوتا بچه دارد.....چند ماهی قایمش کردند....دختر کوچیکه نوزاد بود...کمی که گذشت مرد راضی شد دختر کوچیکه دخترش شود، پیششان بماند و به اسمش شناسنامه بگیرد...چند ماه دختر بزرگه را در خانه پنهان می کردند تا صبر و تحملشان سر آمد گذاشتنندش بهزیستی.....به همین راحتی...

دفعه ی اولی که دخترک موفرفری  را دیدم، احساس کردم بین آن همه دختر، اگر میتوانستم عاشق یک بچه ای به جز ثریا شوم، قطعا کسی به جز "س"  نبود....گهگاهی می رفت پیش مامانش مرخصی.....دست خودت نیست...گاهی بعضی بچه هارا برجسته تر دوست داری....هرسری که می دیدمش روزشمار دیدن دوباره ی مادرش رو داشت..مثلا 3ماه و 23 روز دیگه دوباره میرم پیش مامانم.....بعد فردا صبح که چشمش را باز می کرد دوباره اولین حرفی که میزد این بود که خاله...3ماه و 22 روز دیگه میرم پیش مامانم واین روزشماری تا روز آخر ادامه داشت.......بالاخره مرد قبول کرده که بیاید برای همیشه پیش مادرش.....وقتی شنیدم احساس کردم بهترین خبری بود که می شد شنید...تمام دیروز رو داشت کشو مرتب می کرد.....برای خواهر کوچیکه که الان 4ساله شده، گیره های قشنگش را لای تورهایی که این ور آنور پیدا کرده بود می پیچید که دست خالی پیشش نرود...مدام به این فکر میکرد که وسایل را کی بچیند..که ساک ندارد که....که مادر گفته 5شنبه می آیم...که تا 5شنبه چندروز مانده...که آرام زیر لبی به من بگوید: خاله دیگه از دست اینجا راحت راحت میشوم........درست یک سال قبل که داشتم می خواباندمش، قبل خواب با آن بغض های همیشگی گفت: خاله..من هیچ وقت نمی خواستم زندگیم اینجوری باشه .... ومن فکر میکردم چقدر این حرف برای 7سالگی زیاد است...درست یکسال بعد، وقتی داشتم برایشان قصه می خواندم، تمام که شد گفتم قصه ی ما به سر رسید که یکهو آیدا با شادی شیرین همیشگی گفت: ساقی به خونه اش رسید..................................... من دوباره احساس کردم که چقدر این همراهی برای 6سالگی زیاد است....

بخش دو:

فکر میکنم قشنگ ترین بخش ساری رفتن، شبهایش است....شبها که برای بچه ها قصه می خوانم و 7 جفت چشم، خیره می شوند به دهان من...بعد که تمام شد میروم یکی یکی لب تختشان، یکی یکی بغلشان می کنم و چند دقیقه ای با تک تکشان گپی میزنم.......

پای تخت همه که رفتم، آخرین نفر نوبت ثریا شد......خیلی وقت بود دوست داشتم این سوال را بپرسم...باید یکجوری می فهمیدم ته ذهنش چه خبر است...که با "مامان فلانی" صدا کردن خانم مدیر، ته ذهنش چه می گذرد.....چشمهای سیاه قشنگش خیره به من، خنده به لب، پرسیدم:"ثریا..اسم مامانت چیه عزیزم؟"....یکهو نگاهم کرد و گفت:" من که مامان ندارم".....و بعد یکهو با یک برق هیجانی توی چشمانش، از این هیجان ها که فکر میکند "من" همه چیز این دنیا را می توانم برایش بخرم یکهو گفت: خاله جون...برام یه مامان میگیری.....؟؟یه مامان الکی............................................................

از صبح صدایت دم گوشم دارد مدام زنگ می زند.....

پی نوشت: فکر میکنم 10 سالی زود وارد زندگیم شدی....شاید یک روز بفهمم چرا....

پی نوشت 2: ام آر آی بدون بیهوشی به خوبی انجام شد...رفتم و پیشش وایستادم....پیشش که بودم نترسید و قبول کرد آرم بره زیر دستگاه...فقط گاهی زیرچشمی من رو که آروم پاهاش رو نگه داشته بودم نگاه می کرد که مطمئن شه هستم...

 

وقتهایی که مثل یک بادکنک کش می آییم که نترکیم....

نشسته ام آهنگ گذاشته ام و دارم نوشته های قبلی رو میخونم.....یک زمان هایی هست که خوندن هیچ چیز انگار جوابگوی حس و حال اون لحظه ی تو نیست به جز نوشته های خودت.....خوندن نوشته ها با شنیدن اون آهنگی که موقع نوشتن گوش می دادی...تا یک جایی خوندم و بعد یکهو احساس کردم دیگه طاقت ندارم......که خوندن و مرور این خاطره ها و لمس دوباره ی اون حس ها هم از توان من خارجه......آدمها موجودات عجیبی هستند.....وقتی توی شرایطی گیر میکنی انگار تمام توان و تحملت به اندازه ی بزرگی اون مشکل کش میاد.....مثل یه بادکنک بزرگ میشه.........شرایط که پشت سر گذاشته میشه، اون روزهای خودت رو که نگاه میکنی با تعجب می پرسی یعنی اون من بودم....؟چطور طاقت آوردم......؟چطوری باقی موندم و الان هستم، میخندم، میرقصم و دنیا هنوز ادامه داره...که چطور اون موقع سرپا موندم...........

آخ از دست من که چقدرررر زود همه چیز رو فراموش می کنم....

چهره ی پر از بغضش رو که تازه از خونه ی پسته آمده بود بیرون را که رسوندم خانه، خاله را که همدم تمام این روزهاش هست رو که پیاده کردم، احساس کردم کل یادگار دارد همین جوری می چرخد دور سرم....یادگار را گرفتم آمدم پایین منتها این دفعه بدون هیچ آهنگی....سکوت سکوت.....فقط جملات  خاله و "کبد" و "ریه" دور سرم موج میزد..... یک لحظه از خودم متنفر شدم که هیچ چی از این کبد و ریه نمی دونستم.....از خودم متنفر شدم که بعد این همه مریضی سخت اینجوری ازش دور شده ام که نمیدونم تو اون چهره ی پر از استرس این روزهاش، به جز درد رفتن پسته چی می گذره.........از خودم متنفر شدم  که همه چی رو فراموش کردم....که همه چیزهای منفی و ترسناک و دردناک رو اینقدر زود از سرم بیرون می کنم........با پسته که نمی شد حرف زد...یک سر داره هزار سودا.....زدم کنار و زنگ زدم به مهربان تا این قضیه ی ریه و کبد و باقی ماجرا رو تعریف کنه...بقیه ی مسیر رو اومدم.....تمام چیزی که توی سر من چرخ میزد مامان بود و حال خوب الانش و شنیدن دوباره ی کلمه ی عود مجدد که ناخودآگاهم شدیدا سعی به فراموشیش کرده بود و رفتن و ماندن......آخخخخخخ که فقط تصمیم گرفتم به همه ی اینها بعدا فکر کنم............فعلا دوست دارم لحظه لحظه ی کنار هم  بودنمون رو با شادی جشن بگیرم.....که فقط پیشش باشم.......

پی نوشت:بزرگترین کابوس زندگیم اینه که روزی من لازمه اینجا باشم به خاطر مامان و بابا نباشم......

همین دلخوشی های دم دستی

اصولا از این آدمهایی هستم که هرچند دفعه یکبار بند می کنم به یه چیزی تا حس اون چیز کاملا بپرد...بعد میرم سراغ چیز بعدی...از همین چیزهای ساده ی دم دستی....مثلا این یکی دوروزه بیشتر از 50 بار این آهنگ رو که تقربیا تازه تو یه سی دی که از سر چهارراه خریدم گوش کردم.... ماشین از تو پارکینگ در می یاد، آهنگ میخونه دل من دست توا دل تو دست منه....هی ماشین یادگار رو میره پایین میره دانشگاه آهنگ با صدای بلند تر میخونه دست تو گیره..دست تو گیره... و من انگار پرت میشم توی اون همه صدای بلند توی یه خلسه ای که یکهو میبینم جلوی دانشگاهم... و این بازی همین جوری ادامه پیدا می کنه دوباره از دانشگاه به خونه ی پسته که دیگه شبیه خونه ی اینهایی شده که دارن میرن و بعد خونه ی خودمون....بعد گیر دادم به یه سریال الکی و قهرمان داستان میمیره من ناراحت میشم بعد زنده میشه میرم شازده کوچولو رو بغل می کنم که آخجوووون نمرده و خلاصه اصلا یه وضعی...

دلم میخواست فقط یه چیزی بنویسم...انگار اصلا نوشتن هم یادم رفته....یک جورهایی انگار دیروز سرم رو بالا کردم و دیدم:واووو... وسط مرداده و من اونقدر هنوز گیر این درسهای لعنتی ام که حس نکردم نصف سال گذشته... دلم یه کم روزهای عادی تر میخواد با ساز بدون خستگی و یوگای بیشتر و بچه های شیرخوارگاه و درس کم!

چشای تو دنیااااااامه...نگیر ازم چشماااااتو......

اونقدر از فکر رفتن و دل گرفتن و پسته و این فکرها نوشتم که خودم خسته شدم..که هرکاری کردم نوشتنم نیومد...که تمام این فکرها جمع شد یک جایی گوشه ی دلم، شب ترکید و صبح احساس کردم که به تمام اینها بعدا فکر خواهم کرد..که الان خیلی خیلی زوده...یک جورهایی مثل اسکارلت بربادرفته که سر همه ی موضوع عای سخت اعلام می کرد که فردا در موردش فکر میکنم.....وضعیت الان من هم اینجوریه....رفتن پسته انگار شده سریال تند زندگی من...هرکاری میکنه پیش خودم یکبار مطرح میشه این کاررو من هم موقع رفتن می کنم، این یکی رو نمیکنمو یکهو میبینم چنان سرو صدایی تو این سر من را افتاده که فقط یکی این وسط داد می زنه ساکت....بعدا در موردش فکر میکنم......

رفتم ساری....تولد دخترکم بود....یعنی امشب که این رو مینوسیم دقیقا شب تولد دخترکم بود..5سال پیش، توی همچین شبی...یک مادری.....نه ...نمیدونم چجوری ادامه بدم........انگار که هیچ مادری از اول نبوده........یعنی اگر مادری بود و چشمهای 5ساله اش رو میدید و مژه های بلند و موهای لخت لخت دمب اسبی شده و اون لذت وحشتناک دستهایش دور گردن آدم، بازهم می تونست راحت دل بکنه........؟یعنی اون موقع راحت دل کند...؟نمی دونم......فقط میدونم مادری بود که نیست...که میدونم 5سال پیش درست همچین شبی به دنیا اومد....یعنی فکر میکنم که اینجوری بوده.........

رفتم ساری و برای دخترک تولد گرفتم...برای دخترک و همه ی بقیه ی بچه ها......همه را بردیم یک باغی، مهمون کردیم...زدند،رقصیدند، خندیدند و همه هدیه تولد گرفتند و وقتی رفتند، احساس کردم میتونم تمام پیاده روهای ساری رو راه برم شاید که این انرژی عجیب از بدنم خارج شه......که انگار تمام وجودم سکوت شده بود...که فقط دلم می خواست بنشینم تو تراس باغ و تنها یک سیگاری بکشم...یا با شازده کوچولو بریم و تمام پیاده روهای شهر رو یک دور در سکوت راه بریم..نکشیدم...شازده کوچولو نبود و نرفتم...به جاش یک ساعت نشستم توی سکوت و تنها و ساکت، چشمها رو بستم و به هیچ چیز فکر نکردم...فقط گاهی حس دستهای تو بود دور گردنم با اون لذت تمام نشدنی........

برگشتم تهران و حرف نزدم....دخترک شده تمام قصه ی ناگفته ی من......محور رفتن...محور موندن...درد رفتن...درد موندن.....انگار که لذت اون دستهای دورگردن، تازه داره به اعماق تنم نفوذ می کنه...دخترک شده تمام حرفهای نگفته ام...تمام درک نشدنم...تمام حس ترس از قضاوتم.....تمام فکر رفتن و ماندن و درد اشک توی چشمهای هردوی ما............قبل ترها فکر میکردم چطور از خودم جداش کنم...این روزها فکر میکنم چطور از اون چشمها جدا بشم...این روزها فکر نمیکنم.....سعی میکنم سکوت کنم...فردا درمورد همه چیز فکر خواهم کرد...

پی نوشت: 16 ام این ماه دوباره باید برم ساری....دخترک وقت ام آر آی داره...بیهوشی کامل.....پرسیدند میشه بیای کنارش باشی وقتی بهوش میاد تورو ببینه آروم باشه...با خودم گفتم میتونم نرم....؟؟انگار خیلی وقته جواب خیلی چیزها از قبل برام مشخصه....گفتم 15ام اونجام..............