همین دلخوشی های دم دستی
اصولا از این آدمهایی هستم که هرچند دفعه یکبار بند می کنم به یه چیزی تا حس اون چیز کاملا بپرد...بعد میرم سراغ چیز بعدی...از همین چیزهای ساده ی دم دستی....مثلا این یکی دوروزه بیشتر از 50 بار این آهنگ رو که تقربیا تازه تو یه سی دی که از سر چهارراه خریدم گوش کردم.... ماشین از تو پارکینگ در می یاد، آهنگ میخونه دل من دست توا دل تو دست منه....هی ماشین یادگار رو میره پایین میره دانشگاه آهنگ با صدای بلند تر میخونه دست تو گیره..دست تو گیره... و من انگار پرت میشم توی اون همه صدای بلند توی یه خلسه ای که یکهو میبینم جلوی دانشگاهم... و این بازی همین جوری ادامه پیدا می کنه دوباره از دانشگاه به خونه ی پسته که دیگه شبیه خونه ی اینهایی شده که دارن میرن و بعد خونه ی خودمون....بعد گیر دادم به یه سریال الکی و قهرمان داستان میمیره من ناراحت میشم بعد زنده میشه میرم شازده کوچولو رو بغل می کنم که آخجوووون نمرده و خلاصه اصلا یه وضعی...
دلم میخواست فقط یه چیزی بنویسم...انگار اصلا نوشتن هم یادم رفته....یک جورهایی انگار دیروز سرم رو بالا کردم و دیدم:واووو... وسط مرداده و من اونقدر هنوز گیر این درسهای لعنتی ام که حس نکردم نصف سال گذشته... دلم یه کم روزهای عادی تر میخواد با ساز بدون خستگی و یوگای بیشتر و بچه های شیرخوارگاه و درس کم!
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....