بهار اومد برفهارو نقطه چین کرد..خنده به دلمردگی زمین کرد....
بچه که بودیم عید که میشد یه ویدیوهایی با کلی هیجان میومد که بهش میگفتیم شوی جدید...بعد نمیدونم کیا یادشونه،این شوهه با یه تاخیری دستمون میرسید تو شونصد تا نوار ویدیو یعد یکی وظیفه ی به اصطلاح گلچین کردنشو به عهده میگرفت و اون وسط که هی مجریها جمع میشدن چرند میگفتن رو حذف میکرد بعد اسمش میشد گلچین مثلا 77...! بعد ماهم عین ندید بدیدها با هیجان مینشستیم شوی طنین و جام جم میدیدم ..بعد شوها کلا همه تویه فضای سیاه بود،یه استودیو خالی تهش مثلا 2تا ارگ و جاز هم میزاشتن توش با نورهای چرخان زرد و قرمز..بعد اون خواننده ی بدبخت تنها اون وسط وای میستاد و تهش برا افه و ادا یه میکروفون بلند جلو پاش بود، با اون هی عشوه میومد و چپ و راستش میکرد و میخوند.....بعد ما ذوق میکردیم...بعد وسطهای این شوها یادمه مثلا یه تیکه فیلمهایی میذاشتن ضایع، چرت ،بعد با کلی هیجان اون 2-3 دقیقه رو هم میدیدم..بعد نه اینکه یه بار ببینیم ها...مثلا 10بار ویدیو میخوند تا ته بعد دوباره فرداش از اول میدیدیم....
از هیجانهای دیگه ی اون موقع یکی دیگشم این بود که نمیدونم آجیل کم بود یا به ما بچه ها نمیدادن یا چی..همش در هیجان بودیم مهمونها که میرن تا مامان باباهه برن بدرقه باقی اجیل ظرفو بخوریم..البته گاهی هم میدادن بهمون بخوریم ها ولی چون کلا یه چیز اجازه گرفتنی بود خیلی حال میداد..نه مثل الان که خودت میخری،هیچ کسم نیس ازش اجازه بگیری بعد از ترس چاقی بیخیالش میشی...
دیگه اینکه کافی بود یکی مثل داییم اینا اعلام میکردن فردا میخوایم بیایم عید دیدنی...یعنی ما از کله سحر لباس نو پوشیده، مرتب،تمیز، خونه مرتب، جلو تلویزیون دراز نکش الان میرسن ،علاف مینشستیم تا شب بالاخره سر و کلشون پیدا شه بیان....یعنی واقعا اونموقع شعور همه نمیرسید ساعت اعلام کنند یا خوانواده ی ما فقط اینجوری بودن؟ نمیدونم...
عیدی ها روهم شونصد بار میشمردم...برای اینکه کسی هم دستبرد نزنه مینوشتم و هرروز حساب میکردم تا اخرش چقدر جمع میشه...ولی یادم رفت بگم..اصلا اوج شروع عید اینجا بود که دقیقا روز اول عید،همه ، لباس نو پوشیده میرفتیم خونه ی دایی بزرگه، مادر رو ببینیم....راستش فکر کنم از وقتی مادر(مادربزرگم) مرد دیگه حس عید یه عوض شد.......
امسال هی گفتم بیخیال مو،مگه میخواد چی بشه..مگه کجا میریم که حالا رنگ موم چی باشه...خونه تکونیم که سمبل کردیم 2تایی تموم شد رفت..تازه 2روز بعدش یادم افتاد ملت تو خونه تکونی پرده و شیشه هم میشورن که ما نشستیم......ولی با وجود اینا، با وجود اینکه همهش پیش خودم گفتم که چی،شازده کوچولو که بهم گفت کی میری موهاتو رنگ کنی زود وقت گرفتم و رفتم...بالاخره رنگ و لعابی بهش دادم...جلو آینه که به خودم لبخند زدم فهمیدم کار خوبی کردم که رفتم....دیدن اون همه ادم منتظر تو آرایشگاه که انگار بزرگترین اتفاق قرن داره میفته حس زندگی به ادم میده.....
فردا مسافریم....چمدونا رو بستم...عادت داشتم همیشه تو دفتر خاطراتم اخرین چیزی که هرسال مینوشتم یه جمع بندی از سال بود....نشد...فرصتش نشد.....مینویسم بعدا....
پی نوشت: من دختر بهارم..هرکاریم بکنم با این بهار منم دوباره متولد میشم....
پی نوشت 2: بابت تمام بودنهاتون کنارم ممنون................عیدتون مبارک...سالتون پر از لبخند....
پی نوشت3: ثریا...مامان...عیدت مبارک.........تو و بقیه تون بزرگترین هدیه ی امسال من بودین.................عاشقتونم..........
پی نوشت 4: بهار بهار یه مهمون قدیمی...یه اشنا ی صلدق و صمیمی............
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....