آخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام تر از همیشه دارد تمام
میشود....اخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام درست مثل همین باران بهاری که تا ساعتی
پیش و شاید هم تا همین الان تهران رو خیس کرد، بدون هیچ اتفاق خاص و غیر منتظره
ای، بدون اینکه منتظر هیچ اتفاق و هیجانی باشم آرام دارد تمام میشود....آخرین
ساعتهای 26سالگی ام تنها خانه ی پدری هستم....مامان در اوج بدحالی و ضعف و افسردگی
بعد از تزریق2-3روز پیشش است و من آرام، درست مثل فضای آرام و بی حادثه ی امروز
صبح گلابدره، درست مثل فضای ابری و سکوت گلابدره، نشسته ام و به 26 سالگی ام فکر
میکنم....درست از آنروز که تصمیم گرفتم باقی تعطیلان را لذت ببرم حالم عوض
شد...خوب بود...نم باران بهاری چیتگر و دوچرخه سواری، چیزی که اگر روزی از ایرن
بروم حتما یادش میکنم، شد برایم شروع تعطیلات...استرس تکالیف و پروژه های عید را
هم گذاشتم برای بعد 13 بدر....یک به جهنم گنده هم برای تمام آدمهایی که امسال
نرفتم خانه شان عید دیدنی که تقریبا شامل همه ی فامیل میشد هم گفتم...بعد یکهو عید
از آن فضای جهنمی خارج شد...کمی بهار شد.........حال منم بهتر شد.....
آخرین ساعتهای 26 سالگی ام را آرام دارم
میگذرانم...دلتنگم..؟آره..دلتنگ بعضی ها هستم.....باید اعتراف کنم که نسرین دلتنگ
توام...که پسته دلتنگ توام...که دلتنگ جمع شدن آرام و بیدغدغه ی جمع و لبی تر کردن
و دوستی هایم هستم....نسرین که رفت...پسته که میرود...بازمن ماند ه ام و حوضم...قرار
شد به پسته بعدا فکر کنم.....پسته و رفتنش باشد برای بعد...آخ که 27 سالگی چقدر
عجیب دارد شروع میشود...این می رود، وقتی که آمد آن یکی میرود.....
در آخرین ساعتهای 26 سالگی برعکس پارسال که بهترین تولد
عمرم رو با غافلگیری داشتم، منتظر هیچ چیزی نیستم.....هدیه ام را که جلو جلو گرفته
ام...شازده کوچولو برایم یک دوربین خرید که دوستش دارم....کیک تولدم را دیشب
جلوجلو در جمعی که غریبه ترین جمعی بود که تابه حال برایم تولد گرفته بودند،
بریدم...خوش گذشت...متفاوت بود...مثل همه ی چیزهای این روزها...برایم رقص چاقو
کردند، اسمشان را نمیدانستم...ولی خوش گذشت...یک جور عجیب بی چشمداشتی بود....
در آخرین ساعتهای 26سالگی دیدم دلم میگیرد روز
تولدم هم هیچ آهنگ تولدت مبارکی نشنوم...آخ که چقدر شماها نازنینید...میدانم...تا
زنگ زدم به دوستان همیشگی قدیمی که فرداشب می آیید پیشم همه گفتند می آیند.....یک
جور caring ها عجیب به دل آدم مینشیند....این را خوب
میفهمم....
آخرین ساعتهای 26سالگی دوست دارم بگویم 26سالگی
چطور بود...دوست دارم بگویم که 26سالگی برایم جزو "پرترین" سالهای زندگی
بود...آنقدر بالا و پایین شدم، آنقدر خندیدم و گریه کردم که احساس میکنم تک تک
روزهایش را دیدم و گذراندم....6ماه اولش پر بود از تجربه های عجیب
شیرخوارگاه...پربود از بچه ها...پر بود از حسهای مادری...پربود از ثریا....بعد
بالاخره رفتم دانشگاه...چیزی که شده بود آرزوی فراموش شده ام....دربهترین دانشگاهی
که میشد رفت و بهترین رشته ای که میخواستم....چقدر ساز زدم......همه چیز رو به اوج
بود که یکهو زمستان شد.....هنوز نمیدانم تجربه ی بیماری مامان کجای 26سالگی ام
قرار دارد.....تجربه ی شیرخوارگاه نقطه ی عطف 26 سالگی بود...بیماری مامان نقطه ی
ناتمامش......
آخرین ساعتهای 26سالگی من خداحافظ.....قدردان
26سالگی ام هستم......قدردان تمام خنده ها و گریه هایم هستم...قدردان ورود ثریا به
زندگیم هستم... قدردان دردهای علیرضا...قدردان بهادر که هنوز می آید به خوابم...قدردان
ساقی، آیدا، پیمان نازنیننم که چه سخت بود روزهای اولیه باهم بودنمان و چه شاد بود
وقتی یادم می افتد که دیگر خانواده دارد.....قدردان بودن در کنار مامان و خانواده
در این روزهای سخت هستم...قدردان عشق و همراهی همیشگی شازده کوچولو
هستم........قدردان تو هستم پسته...توکه عزیزترین دوست خانوادگیم بودی.......قدردان
خاله ام هستم...آخ که چقدراین ماهها بیشتر فهمیدمش...که بودنش به جرات برایم نقطه
ی اعتماد بود......قدردان همراهی های شماهایی هستم که مرا خواندید و هر نظرتان
دنیای آرامشم بود...قدردان دوستی با توهستم مریم آنسوی آبها، سارا، نجمه، الهام، نازنین،احسان، آزاده،مریم، نسرین و و و و و همه ی اینهایی که در26 سالگی همراه من
بودبد.....قدردان همه ی شمایم.......