مامان با لبخند آمد...بابا با اسب آمد.. و من را برای همیشه برد...

سه.قبلا هم شاید شده بود که ببینم بچه ها کمی با تغییرات کادر مربی ها و برنامه ی زندگیشون کمی بی قرار بشن، ولی این حجم پرخاشگری و درهایی که کوبیده می شد و فریادهایی که با جهت و بیجهت زده می شد و بی قراری سر نهار خوردن و یکجا بند نشدن و گریه ی الکی و هق هق فراوون و از ته دل از شادترین بچه ی اون جمع،آیدا، چیزی نبود که تا به حال با این شدت دیده باشم. خانم مدیر هم موافق بود. می گفت از روزی که مدرسه ها باز شده همین قصه است. دو سه روز اول که گویا فاجعه ای بیش نبوده، بعد هم که حالا یک کمی بهتر شده اند شدن این. عوض شدن به یکباره ی کل کادر مربی ها هم مزید بر علت شده....خوب طبیعی هم بود...همه ی چیزهای طبیعی هم شاد و لذت بخش نیستند...بعد 6سال دوری واقعی از دنیای واقعی، وارد دنیای واقعی شدن... دنیایی که به جای مربی ها ، پدر و مادر هست و پدر و مادرها کسایی نیستند که تا میای بهشون دل ببندی، با یه نفر دیگه تعویض شن و برن دنبال زندگی خودشون...دنیایی که همه با پدرمادرشون میان مدرسه، همه حرفی دارند تا از پدر مادرهاشون بزنند و اگر همه هم نه، حداقل عده ی زیادی هستند که مادرشون کیف مدرسه شون رو با دقت شب مرتب می کنه که کتابی جا نمونه و خوراکی به اندازه ی نیاز بچه گذاشته بشه...

دو.چشم هام و بستم و توی قطارم..بعد یک روز پر سر و صدا و صحبت و آشنایی با مدیر و معلم مدرسه ی دخترک دارم بر می گردم خونه...فقط تا چشم هام رو می بندم صدای ثریا و آیدا که حالا با هم هم مدرسه ای هم هستند توی سرم می پیچه که وقتی داشتم با خانم معلام صحبت می کردم، دوتایی وایستاده بودن جلوی در کلاسی که من و خانم معلم اونجا بودیم و به همه ی آدم هایی که از جلوی کلاس رد می شدن، از دانش آموز گرفته تا مدیر و ناظم، با یه شعف و افتخار خاصی تند و تند بدون ایکه کسی ازشون بپرسه اینجا چرا وایستادید، توضیح می دادن که "ما منتظر مامانمونیم، آخه مامانمون اومده دنبالمون، مامان رها، مامان رها، مامان ما اینجاست ها تو این کلاسه"و صدای خنده و قهقهه ای که تمام نمی شد...

یک. دم در کلاس وایستاده  بودم که زنگشان بخورد ...یکهو من رو دید...برق از سرش پرید از شادی...اومد بیرون و بعد ماچ و بوسه و همه ی این قصه ها، گفت که یه ذره نون تو کیفمه، گشنمه، میدی بخورم؟ گفتم عزیزم، خوراکی تو نخوردی؟ باید زنگ تفریح بخوری که درسو بفهمی..گفت نه! خوراکی مو خوردم، ولی گشنم بود رفتم از یکی از این خاله ها، مربی ها یه ذره نون گرفتم...وبه سختی یک تیمه نون بربری بیات شده رو از ته کیفش در آورد و شروع کرد به گاز زدن...عزیز دل نازنین...هنوز فرق معلم و ناظم و مربی و خانه و مدرسه را نمی داند...هرکسی که یه کم بزرگ باشد، حتما یک مربی است که زود هم عوض می شود ...یکی شبیه همه ی آنهایی که در خانه شان جای مادر نداشته شان هستند..

فنجانی چای می خواهم، آرام نشسته در کافه ای و باد خوشایند پاییزی که می وزد...

دو روز هست که احساس می کنم کمی مچاله شده ام. احساساتم مچاله شده است. بعد لج کرده است آمده است روی صورتم، لجبازی می کند، چشم هایش می لرزد و هزار ادای دیگری که در می آورد. زنگ می زنم به مامان و آنقدر عصبانی می شوم که احساس می کنم صدایم می لرزد. شاید مثل زمانی که ما بچه بودیم و دعوایمان می کرد، از پشت تلفن دعوایش می کنم. انگار که نمی فهمم که چرا نمی فهمد برای کارهای مسخره اینقدر خودش را خسته نکند و بعد با صدایی که از فرط خستگی مفهوم نیست، با من حرف بزند.

زنگ می زنم به ثریا و می پرسم مدرسه خوبه؟ جواب می دهد که آره، خیلی خوبه، معلممون مهربونه، یادته یه بار اومدی دنبالم مهد کودک و من احساس می کنم چقدر دلم برای این بغل تنگ شده است. برای آن دوروزی که آمده بود پیشم. برای این حس که پیرهن تنش کنم و از ته دل بخندد. من بچه نه دوست سوار مترو میشوم و هر دحتربچه ی 5-6 ساله ای که میبینم دلم میخواهد دخترک هم نشسته بود جایی پیش من. منِ گریزان از مادری دلم دخترک را می خواهد. بعد احساس می کنم چه حس عجیبی که اینقدر تنها و بیکس می رود مدرسه.که فردا که در مدرسه هی خواهند پرسید شما تو خونتون مامانت چی کار می کنه، بابات چی کار می کنه با تعجی نگاه خواد کرد و جواب خواهد داد که آخه من که مامان ندارم. دلم برای فشار دادنش  توی بغلم و دورو برم پلکیدن تنگ شده. هفته ی بعد می روم ساری. معلمش را ببینم. بداند همچین هم بی کس و کار نیست. که من هستم. که هرچه شد به من خبر دهد.

دوروزی است که انگار دلم مچاله شده، نازک شده و راحت پر پر می شود. دلم آغوش می خواهد. بوس و بغل. اصلا کمی خوشبختی اغراق شده. حس امنیت موقع خواب. و لبخندی که صبحدم با یاد آوری شبی که گذشت، بر لبم بنشیند....

این دفترهای نو که هر ناشادی ای را هم شادی می کند....

عین تمام بچه های کلاس اولی که وقتی لوازم و التحریر نوشون رو می خرن، خواب از سرشون می پره، ساعت 1.5 شب دیدم هیچ کاری الان برام هیجان انگیز تر از این ور اون ور کردن این کیف و کتاب های نو نیست..راستش فکر نمی کردم یک روزی که اون روز یک چیزی حدود 20 سال بعد از روزهای دبستانمه، با این هیجان یک سری دفتر رنگی و برچسب رنگی تر دور خودم بچینم و فکر کنم دیکته نوشتن تو کدومش استرس کمتری داره و مشق نوشتن تو کدوم کیف بیشتر...دخترم امسال کلاس اولیه...با دوتا فسقلی دیگه که اوناهم اولی ان و دوتا دومی و دوتا مهدکودکی...با مامان رفتیم کیف ها رو خریدیم..کیف های پر از پرنسس های والت دیزنی و گربه های اشرافی ملوس و کیتی های رنگارنگ...زحمت خرید دفترهای رنگی رنگی افتاد با مهربان...با دوسه تا کیسه ی پر از دفتر و کتاب و مداد رنگی و مداد سیاه و مداد قرمز، تراش های گرد رنگی رنگی، از این هایی که دقیقه ها می رفتیم کنار سطل آشغال به مداد تراشیدن تا داد معلم در بیاد، پاک کن های نرم سفید و قرمز و برچسب هایی پر از شکل کارتونی، از این هایی که روش نوشته نام و نام خانوادگی، درس، کلاس و بعد کنارش یه بع بعی گنده یا یه باب اسفنجی چاقالو یا چهار تا دختر ظریف و باریکه اومد خونه ی مامان...کیف ها رو خریده بودم ولی فرصت  برای خرید این ها واقعا نبود....کیف و کتاب ها رو کول کردم و آوردم خونه ی خودمون و رفتم توی تخت بخوابم که دیدم دلم قیلی ویلی میره زودتر بفهمم کدوماش میشه دفترهای ثریا، کدومش آیدا، کدومش دنیا و بقیه فسقلی ها و اعتراف می کنم دست خودم نبود، ناجور دلتنگ وجود دوست داشتنیش بودم که اول دفترهای اونو گذاشتم کنار...نه این که مثل بقیه نباشه  و فرق گذاشته باشم، فقط تو یکی دوتاش که مجبور بود متفاوت باشه، گل و بلبلشو بیشتر کردم...بعد نشستم دو ساعت برچسب چسبوندن، روی دفترها، روی تک تک مداد رنگی ها، مداد های سیاه، قرمز و خلاصه همه چیزهایی که قرار بود توی کیف جا شه....فقط جامدادی ها مونده که فردا باید زودتر بخرمشون و بار و بندیل هرکی رو بزارم تو کولش و یه کاغذ کادوی گنده دورش....و این شد که الان ساعت دو شب، کیفور از حس لمس دفترهای نازک کارتونی چهل برگ و نوشتن دفتر نقاشی و دیکته و مشق و ریاضی روی برچسب ها، دفترهای پهن شده روی تخت رو جمع کردم و با یه لبخند رضایتی دارم میرم بخوابم...شنبه بالاخره مسافرم...طبق معمول یه سفر کوتاه یه روزه و یه عالمه بوس و بغل و فشار و ماچ....تولدش هم هست...یعنی زودتر بود ولی نشد....شنبه مسافرم با یه عالمه کوله پشتی های رنگارنگ که میشن کادوهای تولد و بادکنک و کاغذ رنگی و فشفشه و کلاه و کیک و خنده های از ته دلی که انتظارم رو می کشن.....ساعتم خیلی کمه...فقط خداکنه جاده یاری کنه و دیر نرسم....

پی نوشت: باید اعتراف کنم  همیشه جزو رویاهام بود جشن شکوفه هاش کنارش باشم...فکر کنم همون روز دفاع پایان ناممه...نمیدونم چی میشه...

شاید که به دنیا اومدم خاله ی بچه های مردم باشم...

دلتنگش که میشم، دلم برای دست انداختن دور کمر باریکش تنگ میشه...هی توی ذهن خودم یا توی خواب تصور می کنم که نشسته روی پام و من دستهام رو حلقه کردم دور کمرش و یه جور خوبی اونجا جا خوش کرده.... به نظرم اگه دختر بچه ای رو دوست داشته باشید و به خصوص اون دختر بچه ظریف و باریک و بلند به نسبت سنش باشه و طبیعتا اگه یکی از این پیرهن های گل گلی آستین حلقه ای رو پوشیده باشه، هیچ کاری لطیف تر از دست دور کمرش انداختن و بغلش کردن نیست...یعنی فکر نمی کنم جور دیگه ای آدم بتونه عشق اون بچه رو بگیره و عشق خودشو منتقل کنه..باور ندارید امتحان کنید...

شروع کرده بود یه چند وقتی بود لابه لای خاله گفتن هاش، رها و رها جون صدا کردن..نه اینکه مثلا فک کرده باشه و انتخاب کرده باشه که اینجوری بگه..به نظر من خوب یه جو بود...یه جو همین جوری الکی که جای خاله رها، رها جون صداش کنیم زین پس...صداش کردم و گفتم منو "خاله رها" صدا کن..من اینجوری دوست دارم...حالا نه اینکه خود این بحث "خاله" گفتنه مهم باشه ها، یا مثلا لذت خاصی داشته باشه که خوب البته دروغ چرا خوب لذت هم داره..ولی مسئله ی اصلیم "خاله" شنیدنه نبود..برای من که فکر می کنک به دنیا اومدم تا خاله ی بچه های مردم بشم، "خاله" شنیدنه مسئله نبود، برام  بیشتر"خاله" گفتنه از زبون اون مسئله بود..انگار که با خودم نشسته باشم  و فکر کرده باشم که اینجوری چه جوری میشه...بعد احساس کردم بالاخره هر بچه ای تو دنیا لازم داره یه ننه بابایی داشته باشه، حالا ننه بابا نه، مادر بزرگ پدربزرگ، اونم نه، خاله، دایی، عمه، عمویی چیزی که هویتش بشه...یکی که رها جون و آیدا جون و فروغ جون و فلانی جون و بهمانی جون نباشه...یکی که اصلا جلوی این و اون وقتی نوجوون شدی بگی این خالمه ها..این فک و فامیلمه ها...این خانواده امه ها...این یه کس و کار من هست، فقط اسم نیس..یکی هست..یکی که وقتی صداش می کنی احساس کنی از خودت بزرگ تره بعد این بهت احساس امنیت بده شاید..یا اینکه مثلا بزرگ که شدی، هیش کی هم که نبود بری سراغش، حداقل یه "خاله" ای باشه پاشی بری زنگ در خونشو بزنی و بگی من اومدم خاله، درو باز کن...یا مثلا یه وقت که عاشق شدی بیای بگی خاله می خوام باهات حرف بزنم، اینجوریه و اونجوریه و فردا که خواستی طرف رو نشونش بدی، بگی این خالمه و این خالمه یعنی اینکه ما دوتا شاید یه هویتی باهم داریم و از اون بچگی شاید کذایی یکی دیگه هم هست که به اندازه ی من خاطره داشته باشه و لااقل یه گذشته و آدمهایی که باهاشون زندگی کردم رو بشناسه...که یه گذشته ی مشترکی  که هرچند کم اشتراک ولی یه چیزی این وسط باشه...یه چیزی که از جنس خانواده باشه.....به خاطر همین ها بود که یهو دیدم سفت وایستادم و دارم می گم:"ثریا! لطفا من رو "خاله" صدا کن، اینجوری خوشحالترم......."

فسقلی:) تولدت مبارک...

صبح های تولدم یک جورهایی بهترین صبح های سال بود..از اتاق که با یه حس پیروزی و خاص بودن بیرون میومدم، یکهو ماچ و بوسه ها و تبریک گفتن ها شروع می شد...اول از همه همیشه مامان بود که با یه بغل گرم بهم تبریک می گفت...بعد هم که بابا و پسته و مهربان...یک جایی از خاطراتم می گه که صبح های تولد، صبحونه شیرکاکائوی غلیظ دست پخت مامان که توش پر از زرده ی تخم مرغ بود داشتیم و نهارش هم معمولا باقالی پلویی چیزی...وعده ی غذایی روزهای تولد باید یه چیز مجلسی خوبی می شد، اگه هم مجلسی نبود قبلش مامان از ما پرسیده بود که چی دوست داری امروز بخوری و مای تازه متولد یه پیشنهادی داده بودیم.....روزهای تولد مامان به طرز محسوسی مهربون تر میشد...شب هم یا یه جماعت خاله و دایی ای میومدن خونمون و تولد بازی می کردیم و یا کیک گرد تولد دست پخت مامان حواله میشد برای فرداش که سیزده بدر بود و دور همی فوت و خورده می شد.....یادمه به خاطر مصادف بودن با روز جمهوری * اسلامی و دوازده فروردین، همیشه تو این روز کارتون های خوب می داد، یه بار از مامان پرسیدم چرا تو تولد من همش تام و جری و سرندیپیتی میده؟ مامان خیلی جدی و مهربون گفت: خوب عزیزم چون که ما بهشون زنگ میزنیم و میگیم تولد دخترمونه و براش کارتونهای خوب پخش کنید.... و اینجوری بود که تا سالها با چنان افتخاری به دختردایی هم سنم فخر می فروختم که مامان من همچین اهمیت هایی به من میده...طفلی شما.......!

امروز 4مرداد تولد دخترک کوچولوی منه...300 کیلومتر اون طرف تر، پشت کوه ها، ساری...مطمئنم صبح که از خواب پاشده هیشکی بهش نگفته تولدت مبارک..چون احتمالا کسی نمی دونه...چون خودش هم نمیدونه باید کل سال با هیجان منتظر 4مرداد باشه...زنگ که زدم بهش، بهش نگفتم تولدت مبارک...نتونسته بودم برم و از اون مهم تر ماه رمضون نمی تونستم براش تولد بگیرم...ترجیح دادم به یه تلفن بسنده کنم و بزارم جشن و شادی برای بچه ها رو برای بعد ماه رمضون...بهش که گفتم جوجه این دفعه که اومدم برات تولد می خوام بگیرم با کلاه برای همتون و جایزه های قشنگ برای همتون، یهو از اون ور خط داد زد:نهههههههه! نباید به من بگی که! باید منو "سوربه ریز" کنی.....!جوجه سیاه 6ساله ی من، تولدت مبارک:) امسال سومین تولدیه که باهمیم......:) 

که امشب دوباره برام یاد آوری شد که تو درست ترین نقطه ی زندگیم وایستادم،جایی وسط یه آرزوی برآورده شده

با خودم فکر می کنم چرا امشب اینقدر یه جوریم...چرا اینقدر عمیقا حالم خوبه...اصلا یه حس خوب نرمی میاد توی تنم و میره پایین...شاید تمامش ختم میشه به امشب....به امشب که وسط اون باغ نشسته بودم و این فرشته ها داشتن خانه ی ما فلان جا رو می خوندن و بعد با اون لباس های سفید بلند و بالهای فرشته ای لا به لای میزها می چرخیدن و از تو سبدشون روی میز مردم گلبرگ قرمز می ریختن......همون جا بود که احساس می کردم واقعا از این همه عشق قلمبه شده می تونم بمیرم.......شیرخوارگاه تمام آرزوی نوجوونی من بود...امشب که یکهو به خودم نگاه کردم و دیدم درست وسط یه آرزوی برآورده شده قرار گرفتم، احساس کردم از این همه عشقی که نه ذره ذره، بلکه مثل شرشر بارون می ریزه روم، میتونم پرواز کنم.... که نمیدونم بعد مدتها چشام پر اشک شد.....فرشته ها که شروع کردند به  اجرای برنامه، احساس می کردم می تونم قربون تک تکشون برم.....که به چشمهای پراز زندگی "م" و "آ" که نگاه می کردم، یادم میفتاد عشق دادن و گرفتن به یکی که شاید بیمار باشه، به یکی که شاید ایدز یا هر مریضی دیگه ای داشته باشه، تو بغل این ها یاد گرفتم...... که فکر می کنم بعضی چیزها هست که ازش سیر نمیشم...که هیچ وقت فکر نمی کردم لذت" مامان، مامان" شنیدن از زبون شماهایی که کلا مامان گفتن انگار از همون بدو تولد بدون حتی دیدن کسی که "مامان" هستش ، یاد می گیرید، اینقدر شیرین باشه.....روز اولی که اومدم پیشتون یک خاله ی دستپاچه بودم، این روزها گاهی واقعا پیش بعضی هاتون میبنیم که ناخودآگاه یه "مامانم"...........که این مدل مامان بودن رو عاشقانه دوست دارم.........که گاهی وقتها فقط دلم میخواد دستم رو حلقه کنم دور کمر باریک شما و نفس بکشم....

پی نوشت. گاهی فکر می کردم شماها افتاده اید یک جایی وسط زندگی من....الان میبینم منم که سَر خورده ام یک جایی وسط رویای بهشت شما.....

پی نوشت دو. به بچه ها که نگاه می کردم یاد کتاب کیمایگر افتادم...شک ندارم که کار کردن با این بچه ها بخشی از گنج زندگی من بوده....خوشالم که پیداشون کردم..

که آمدنت همه ی آن چیزی بود که روزی آرزویش را داشتم.....

ثریا اومد و رفت...صبح که رفتم و گذاشتمش میدون آرژانتین، با اون طبیعت پذیرای عجیبی که فقط از این بچه ها آدم میبینه، احساس می کردم اونقدررررررررررر خسته ام که فقط نیاز دارم هرچه زودتر خودمو به تخت برسونم و چندین ساعت بخوابم..........

جمعه صبح رفتم ساری دنبالش... لباسهاشو جمع کرده بود گذاشته بود گوشه ی اتاق.... با یک هیجان مخلوط با استرسی که نمی دونست واقعا قراره چی پیش بیاد...ولی تنها حرفهایی که زد می شد از تهران سابق بود و یادآوری خاطراتش از اونجا که نشون می داد چقدر داره به مرکز قبلی که به اسم "تهران" میشناختتش فکر می کنه و تاکید چندین باره اش که اون تهران درش بسته شده و با هیچ کلیدی باز نمیشه.....

راه که افتادیم، بیشتر راه رو توی اتوبوس خوابید، یک جورهایی آروم و تو فکر بود...وقتی بیدارش کردم که ثریا جان پاشو رسیدیم تهران و تاکسی گرفتم، دیدم این بچه ضربان قلبش تند شد و با استرس کز کرد یه گوشه ی تاکسی و هیچ نگاهی هم به بیرون نینداخت.. مهم نیست چند ساله باشی، کافیه حتی یکبار احساس عدم امنیت رو عمیق چشیده باشی تا توی سخت ترین لحطه هات به حرف هیچ کس اعتماد نکنی... جلوی در خونه که رسیدیم و گفتم ثریا اینجا خونه ی منه، برق شادی و امنیتی توی چشمهاش دیدم که تاحالا ندیده بودم، انگار تازه باور کرده بود قرار نیست تحویلش بدیم به مرکز سابق...داشتیم میرفتیم "خونه"، اونهم "خونه ی من".....

از شنبه ظهر که رسیدیم تا صبح دوشنبه که راهیش کردم و رفت، خونه ی ما بود..خانم مدیر برای اینکه دخترک حس خانواده رو بیشتر درک کنه، به جز زمانهایی که باید باهم بیرون و پیگیر کارهای دکتر می بودیم، ما رو تنها گذاشت...توی خونه که می پلکید یا دستش رو که می گرفتم و به جاهایی که دوست داشت می بردمش، انگار تازه یادم میافتاد که یک زمانی چقدررر آرزو داشم فقط یکبار وارد خونه ی من بشه، که وقتی توی تهران بود آرزو داشتم آزادنه دستش رو می گرفتم و توی این خیابونها، پیش آدمهایی که دوستش دارند می چرخوندمش تا بفهمه زندگی فقط توی اون قفس بزرگ لعنتی نیست... و حالا ثریا بود، دست توی دست من، توی خونه، توی خیابون، توی تخت توی بغل من، موقع شونه کردن موهاش، موقع با تعجب نگاه کردن چیزها، موقع حس امنیت خونه، موقع چرخیدن و خرید کردن وموقع تمام چیزهایی که توی دو روز دست و پا شکسته میشه با یه بچه که عاشقشی تند و تند زندگی کنی....

باید اعتراف کنم تجربه ی خاصی بود... حرف توی ذهنم خیلی زیاده از تمام این عشقی که رد و بدل شد....از تمام این شادی وحشتناکی که تا حالا ندیده بودم توی صورتش، این حس ذوق مرگی بودن با من و شازده کوچولو، اون نگاه های خاص، اون سری که با شنیدن اسم "مامان" توی خیابون و خیره شدن به اون "مامان" بر می گشت، اون حس قدردانی و لذت بغل هایی که قدرش رو با تموم سلول های بدنش می دونست..... کلا امروز که رفته باید اعتراف کنم تمامش تجربه ی عجیب خاصی بود...حتی تمام اون 24 ساعت صدای "خاله"، "خاله" پیچیدنش توی خونه و توی سر من....

ولی یه طرف دیگش هم که خیلی برام عمیق بود این بود که دیدم من واقعا آدم "مامان" بودن نسیتم.... می تونم تا ته دنیا "خاله " بمونم.. ولی این مسئولیت 24 ساعته در قبال یکی اصلا با من جور نمیشه...بعد هم اینکه من رسما اگر مامان بودم از اون مامان های گند میشدم...واقعا اینو دیدم..توی تمام اینجوری بشین، این کارو بکن، اون کارو نکن هایی که از خودم دیدم...توی تمام جاهایی که صبر نداشتم...توی تمام جاهایی که دیدم هرچی از تربیت بچه خوندم رسما کشک و ادعایی بیشتر نیست..هزارتاهم که بخونی، جوری که" بزرگ شدی" حرف اول رو توی برخورد با بچه ات میزنه.....

همه ی اینها رو گفتم که بگم تجربه ی خاص، عمیق، پرعشق و عجیبی بود....دو روزی اومد و تموم شد و من فهمیدم حاضرم برای هر کدوم از این بچه ها، فقط برای اینکه برای دو روز هم که شده حس امنیت خونه رو پیدا کنند، عین یک "خاله " ی پر عشق، "مادری" کنم....

پی نوشت 1: دکتر هم خوب بود...بیشتر بحث یک پیگیری بود و چکاپ...

پی نوشت 2: مدام صداش و جملاتش ، نگاهش و تعجب و شادیش می پیچه توی سرم....توی سرم شده کاسه ای پر از همه ی چیزهایی که گفتم و همه ی حس ها و فکر هایی که دارم ولی اونقدر عمیقند که کلمه نشدند...

پی نوشت  آخر شب. اعتراف می کنم بعد دو روز بودنت، جای خالیت اینجا حس می شود فسقلی دوست داشتنی!

به تو قول می دهم این تهران با همه ی تهران های ذهنت فرق بکند..قول می دهم...

زنگ زدم به خانم مدیر که باهاش صحبت کردین؟ میدونه که قرار نیست بیاد و بمونه؟ قراره یک سر بزنه و بره دکتر و برگرده؟ گفت براش توضیح دادم...قبول کرده...اول می گفت که نه دیگه من وسایلمو جمع می کنم می برم پیش حامیم گاهی وقتها میام به شما سر میزنم، بعد باهاش صحبت کردیم که نه خونه ی تو اینجاست... و فقط قراره بریم "تهران" دکتر و بر می گردیم.. زنگ زدم بهش..گفتم عزیزم قراره بیای تهران دکتر بعدم بیای خونه ی ما مهمونی؟ گفت: " نه نه...! " تهران" قرار نیست برم..مامان ستاره( خانم مدیر) قول داده من اونجا نمیرم..اونجا اصلا خراب شده.... من قراره برم دکتر و برگردم"عزیز دل نازنین من...تمام چیزی که به اسم "تهران" میشناسه همون شیرخوارگاه لعنتی است..اصلا فکر می کنه تهران یعنی زندگی سابق .... بعد یکهو با یه لحن ناراحت عجیبی پرسید :"خاله، چرا اونجا خراب شد؟....." گفتم عزیز دل نازنین من، تو قراره یه تهران دیگه بیای...تو قرار نیست هیچ وقت اونجا بری..اونجا اصلا رفته یه جای دیگه..درش هم بسته شده...گفت : "آره...اصلا درش همش قفله، بازم نمیشه، ماهم دوست نداریم بریم اونجا....." بعضی جمله هاش یکهو انگار رسوخ می کنه ته قلبم..مثل قصه ی تهران قدیم و تهران جدید...گفتم میدونی قراره بیای خونه ی ما مهمونی؟ گفت آرههههه...بعدش که اومدم خونتون به پدر و مادرتون بگین: " این ثریاست..."!

که نفسی عمیق می کشم و اعتماد می کنم به تمام تجربه هایی که پیش می آید....که لابد باید می آمد...

تلفن دوم که تموم شد یکهو با یک حس آمیخته از هیجان توام با استرس،  تمام حرفهای تلفن اول شروع کرد به چرخیدن توی سرم..وَرِ منطقی ذهنم با وَرِ احساسی ذهنم شروع کردند به مکالمه: -اگه بیاد و بخواد بمونه چی؟..-چرا برای خودت بزرگش می کنی، بهش می گی یک سفره کوتاهه، میاد کارش انجام میشه و میره.. -پس با اونهمه حرفهایی که زدم که باید اینقدر سالت باشه که بیای چی؟ نکنه حرفم رو زمین بمونه؟- تو بزار به حساب اقتدارش، "خواست" که بیاد، داره درست می شه که بیاد، چه اشکالی داره به بزرگترین آرزوش که دیدن خونه ی تو اِ برسه؟ حتی برای یکی دو روز......

عصر که زنگ زدم ساری، یکهو یک مکالمه ای رو شروع کرد.. با همه منطق 6سالگیش که چقدر زود 6 ساله شد یکهو گفت: خاله من میشه یه چیزی بگم؟ گفتم بگو عزیزم...گفت پس کی میای دنبالم من دیگه وسایلمو جمع کنم بیام خونه ی تو؟ شروع کردم دوباره اون حرفهای همیشگی رو زدن که باید بزرگ شی و اندازه ی فلانی جون که براش مظهر بزرگی هستش بشی و بعد خانم مدیر اجازه میده و میای.. گفت آخه بیا نگاه کن، من خیلی غذا خوردم، دیگه خیلی بزرگ شدم، بعدم نگار اندازه ی من بود که رفت خونه ی حامیش... نگار دختر همسن و سالی بود که قبل عید رفت توی خانواده ای که پدر و مادرش شدن...گفتم عزیز دل قشنگم، خانم مدیر اجازه نمیده الان، باید خیلی بزرگ شی و گفت من ازش اجازه می گیرم که بیام خونه ی حامیم و اونم می گه باشه و تو بیا اینجا تو راهرو وایستا  تا من وسایلمو جمع کنم و بریم و دیگه از دست اینجا راحت شیم..درست مثل نگار...

تلفن رو که گذاشتم حرفهاش شروع کرد به چرخیدن توی ذهنم....حس عجیبی بود..شاید حتی قاطی با یه حس سرکار گذاشتن لعنتی...بهترین تصویری که می تونست تو ذهنم بیاد رفتن تو خانواده ای بود که از اونجا نجاتش می داد.....

تلفن دوم از ساری بود.. نمیدونم همون شب یا شب بعد..... تلفنی از یکی از مربی ها و بعد خانم مدیر که ثریا تغییر کرده...نمیدونیم تحت تاثیر داروهاشه یا رشد بیماریش و در آخرپیشنهاد من که بهتره یک دکتر متخصص توی تهران ببینتش و صحبت برای درخواست و پیگیری کسب مجوز جابه جایی چند روزه ی بچه به تهران.... و هماهنگی های من که هر چی لازمه انجام میدیم تا خیالمون بابت یک چکاپ مطمئن راحت بشه و صحبت من و شازده کوچولو که این جوجه قراره تحت حمایت ما باشه و هرکاری لازمه براش انجام بدیم و تلفن امروز که کارهای مجوز انجام شد، منتظریم تا شما از دکتر وقت بگیرید و بچه منتقل شه...

توی این یک هفته ده روزی که صحبتش شد خیلی با خودم کلنجار رفتم..قرارمون نبود که خونه من رو هیچ وقت ببینه...یا حداقل فعلنی ها ببینه ولی همه چیز قرار نیست اونجوری که ما براش برنامه می چینیم پیش بره.... ولی بالاخره پذیرفتم اومدنش رو.... خودم میدونستم که برای خودم هم این همیشه یه آرزوی عجیب دور بود که چند روزی مهمونم باشه....هی وَرِ نکوهشگر مغزم سعی کرد با صدای بلند بگه که بودنت براش سرتا پا عذابه، بودنت، عشقی که به تو داره و برنامه ای که برای آوردنش نداری سراپا عذابه....وَرِ منطقی ذهنم جواب می داد قبول کن زندگی این بچه ها هیچ وقت بدون آسیب نیست.. تو نمی تونی هیچ چوره آسیب امثال دخترک رو به صفر برسونی..حتما دلیلی داشته که "تو" اومدی توی زندگیش..حتما دلیلی داشته که "اون" پرید وسط زندگی تو..نفس بکش و اعتماد کن به هستی...که همه چیز درست همون جایی قرار گرفته که باید قرار می گرفت....

پی نوشت یک: فکر کنم برای حدود ده روز بعد بیاد تهران..با خانم مدیر و مهمون من خواهد بود...شاید همون جور که گفت برم دنبالش.. نیمخوام با اسم تهران و خاطرات اون شیرخوارگاه لعنتی که به اسم تهران میشناستش یه ذره هم استرس بگیره....باید اعتراف کنم که برای منم اتفاق بزرگیه...که مدام ذهنم داره با هیجان دنبال لذتهایی می گرده که توی یکی دو روز میتونه برای یه بچه مهیا کنه...لذتی از جنس بودن توی یه خانواده...

پی نوشت دو. تصور قیافه اش لحظه ای که می شنود قرار است پا به خانه ی من بگذارد از جلوی چشمانم کنار نمی رود....

خاله....مامان من کجاست...؟

از شیرخوارگاه که برگشتم احساس کردم یک تکه، درست یک تکه اون هم به صورت ریش ریش شده از دل من جاموند شیرخوارگاه پیش "نگین"..البته اون موقع هم درست نفهمیدم...اومدم خونه و خوابیدم و بیدار که شدم و ساز که دستم گرفتم و وسط چهارمضراب که احساس کردم یک جای دلم داره درد می کنه، که داره می سوزه ، یکهو یادم افتاد مال همن تیکه اییه که جا موند ظهر پیش نگین..... 30-40 روزی هست اومده مرکز و من تمام راه برگشت داشتم فکر می کردم که یعنی اینکه مادرش معتاده ولی هست و عشق میده به بچه، به این همه ترس و اضطراب بی مادریش نمی ارزه... 30-40 روزی میشه اومده مرکز..با اون موهای لخت کم پشت و مژه های برگشته و چشمهایی که تهش همیشه از اشک خیسه و سنی که به زور به 3سالگی می رسه.... 30-40 روزی هست که از کنار مادری که نازش رو می کشیده ولی با مواد دستگیرش کرده اند جدا شده و آمده بهزیستی...30-40 روزی هست که تبش پایین نمیاد....داغ داغ... که از شدت بغض جامونده توی گلوش مدام گلوش متورمه... دکترها همه معایینه اش کردند... بدون ذره ای شک، همه گفتند یک حمله ی عاطفیه...شدتی از افسردگی  و غم که اگه همین طور ادامه پیدا کنه یه مدت دیگه از پا در میارتش... این رو من نگفتم.. این رو امروز دو سه باری شنیدم..این جمله ی "دق می کنه" رو..... همش حواسش به همه چیز هست..برخلاف بچه های اینجا که زود فراموش می کنند یا حداقل جوری نشون می دهند که ما اینطوری فکر می کنیم، همه چیز یادشه...

صبح که می رفتم دنبال "ف" و "پ" دیدمش..داغ داغ...صداش کردم و اومد نشست روی پام..با موج غمی که توی سه سالگیش میشه حس کرد....ظهر طاقت نیاوردم..کارم که با اون دوتا تموم شد اومدم سراغش.... بغلش کردم و بردمش بیرون بخش دوری زدیم...مثل بقیه هم بخشی ها نیست که هر" خانم مهربونی" رو "مامان" صدا می زنند...فرق بین خاله و مامان رو خوب می دونست..یکبار هم اشتباه نکرد.. کلی زور زدم که تهش 2ثانیه ای خندید.. موقع نهار شد...قول دادم بیام و موقع نهار پیشش باشم....تو بغلم با اشک و وسطش جمله هایی که" خاله من مِتَرسم..." چند قاشقی خورد..دیروز که شاید غمش بیشتر بود، همه رو بالا آورده بود...

بعد هی اصرار کرد که با هم بخوابیم...مثل بقیه نبود که تجربه ای نداشته باشند که چطور باید کنار مادر خوابید...منو کشوند روی تختش... از این ور به اونورم کرد که اینجوری بغلم کن..که چشمم میخواره بخوارون...که با هرتکون من آشفته از جاش می پرید که تو نرو.....که مقنعه ات رو درآر.... که به قول خودش "من مِترسم"..که "خاله تب دارم حوصلم نیست..."

وسط تمام حرف زدن های الکی که باشه نمیرم، نترس، وقت لعنتی تمام شد....میخواستم نشه ولی نشد..باید به قرار بعد از ظهر می رسیدم... کوآلای کوچولویی رو که سفت به بغلم چسبیده بود با یه حس ندونستگی که باید چیکار کرد دادم به مربیش و اومدم و نفهمیدم این یکی دو ساعت کنار هم بودنمون یه حس کوچیکی از امنیت شد یا حس بزرگی از از دست دادنش...

یکهو یاد یکی دو هفته قبلش توی راهروی بخش افتادم...در حالیکه من فکر می کرد داره دنبال مربی اش می گرده اومد و صدام کرد و گفت"خاله، مامان من کجاست........؟"

پی نوشت1. از ظهر دارم فکر می کنم....محاکمه ی یک نفر شاید گناهکار، زندگی یک نفر بیگناه بیگناه رو له له می کنه..عدم امنیت هایی که با هیچ چیز جبران نمیشه...

پی نوشت2. مگه تو چقدر دل داری کوچولوی من که با این همه غصه طاقت بیاره....

وقتی یک بغل شما شادی روزم را می سازد....

یک روزهایی هست که شیرخوارگاه کیف می ده.. نه اینکه اون روزها روزهای خاصی باشه، یا اتفاق هیجان انگیز خاصی افتاده باشه یا اینکه یکهو شیرخوارگاه بهشت شده باشه و تاریکی هاش پاک شده باشه...فقط اون روزها که از مرکز میای بیرون احساس می کنی یک شادی ملایمی رفته زیر پوستت.. که آسمون هم آبی قشنگی شده و حتی راننده ی تاکسی هم آدم دوست داشتنی ایه..

امروز هم یکی از این روزها بود برای من.. نمیدونم پیشرفت شدید پیام و فراز بعد 2-3 ماه کار مداوم بود که با عثش شد یا چیز دیگه ای... اینکه پیام دوساله ی کوچولوی اچ آی وی من بعد این همه مدت فرار از چشمهام که از اضطراب شدیدش میومد، امروز نه تنها تو چشمهام خیره می شد بلکه با اون دستهای کوچولوی سفیدش صورتمم نوازش می کرد....با فرازی که از شدت عدم امنیت وارد هیچ بازی ای نمیشد، امروز کلی برای من غذا پخت و با دستهای دو ساله اش توی دهنم گذاشت.... نمیدونم این ها بود یا حسی که رفتم توی بخش و یکهو ده تا فسقلی 1.5، 2ساله با عشق ریختن سرم و اونقدر برای بغلم اومدن جنگ و جدال کردن که یکهو دیدم پخش زمین شدم و ده تا کله ی کوچولو روی شکم و تنم هستن و با صدای قاه قاه بلند خودشون و من دارن بالا پایین می شن...

یک روزهایی شیرخوارگاه کیف میده.. که انگار عشق بچه ها دونه به دونه میاد میشینه توی سلول های بدنت....که انگار تک تک بندهای انگشتت وقتی داره گردن آتوسا رو ماساژ میده و اون غرق عشق دیگه سرش رو به دیوار نمی کوبه، احساس زنده بودن می کنه...

امروز فکر می کردم برای باقی موندن توی شیرخوارگاه، نه نیاز به صبر فراوون هست، نه احساس فداکاری و نه تحمل سختی.. فقط باید سنسورهای وجودت قوی باشه تا تمام عشقی که از بچه ها میاد، مستقیم رسوخ کنه تا ته سلول های بدنت.. که یک بغل، روزت رو بسازه....

شاید که اصلا زنده ایم که تغییر کنیم..که همه ی زندگی همین تغییرات نا پایداره.....

یک. بیست و هشت سالگی هم تموم شد و من هرچی اومدم بنویسم اینجوری بود و اونجوری بود هیچ چی نوشتنم نیومد....یه جشن خوبی شازده کوچوبو برام گرفت و پسته هم برای اولین بار تو مهمونی نبود و دلتنگ اونم شدم ولی کلا خوب بود..کلا نمیدونم..همیشه عادت داشتم بیام یه چندخطی آخر سال یا آخر سال تولدم بنویسم اینجوری و اونجوری ولی امسال هیچ چی نتونستم بنویسم... شاید فقط اینجا بگم 28 سالگی هم سال خوبی بود.. سالی پر از تغییرات عمیق و غریب برای من...

دو. بار و بندیل رو جمع کردم و رفتم ساری...دوماهی میشد که نرفته بودم....عید بود...حتما باید یه سری میزدم..بچه ها منتظرم بودن.. هی فکر کردم که عیدی چی بخرم و چی بخرم که یکهو یادم افتاد دختر کوچیک ها همیشه آرزوی لباس عروس داشتند... با مامان افتادیم دنبال لباس عروس  توی کوچه برلن و جمهوری و خلاصه توتستم چهارتا لباس تورتوری عروس برای این چهارتا فسقلی که اونجا موندن پیدا کنم.... تاج هم خریدیم...تور هم مامان به تاجها زدو خلاصه شادی ای دیدم که مدتها بود ندیده بودم..... چهارتا فسقلی لباس عروس پوشان بالا پریدن و پایین پریدن و صد دفعه ماچم کردن و رقصیدن و عکس گرفتن و خلاصه شادی و عروسی رو آوردن وسط عیدم....هیچ عیدی ای بهتر از این نمیشد خرید.... :)

سه. احساس می کنم یک جورهایی قبلا دوست داشتنی تر بودم.. یک جورهایی خوش انرژی تر... بشاش تر....برای آدمها ی روبرو شادتر.....خودم با خودم رو خیلی نمیدونم ولی احساس می کنم شاید دوست داشتنی تر بودم.... احساس می کنم کم طاقت تر شده ام... یعنی تحمل تنهاییم بیشتر شده، تحمل جمعم کمتر.. یک جورهایی انگار از اون روزهایی که بودنم فقط با بودن توی یه جمع و نه تنهایی معنی داشت، فاصله گرفتم... آدمها رو هنوز زیاد دوست دارم، ولی گاهی وقتها تنهاییم رو بیشتر....آدمها و جمعها را تا یک نقطه ای خیلی دوست دارم، بعدش هرکی که می خواد باشه، ترجیح میدم خودم باشم با خودم....

فقط احساس می کنم یک جورهای گندی دیوار می کشم.. که ادمها رو متعجب می کنم.. که آدمها شک می کنند که دوستشون دارم و برام عزیزن ولی الان دیگه ترجیح میدم  که برم.....که شاید طول می کشه که همین آدمها که عزیزند بفهمند تا همین لحظه ی باهم بودنمون همه چیز خوب بود..فقط دیگر وقت رفتن است..همین.. نه هیچ چیز مهم جدی دیگه ای......کاش فقط فرصت پذیرش این من جدیدتر رو هم به خودشون بدن........قبل از اینکه تو ذهنشون با علامت های سوال ردش کنند...

چهار. بیست و نه سالگی شروعش یک پرسش بزرگ برام داره که شاید خیلی چیزها رو با خودش تغییر بده...جوابش می مونه فک کنمبرای یکی دو هفته ی بعد....

ای بهار دلنشین آمده سوی چمن....

جمع شدیم و دور هم این بار، دوباره گلخونه رو راه انداختیم.... نشسته بودیم و تیکه های پاره شده ی پلاستیک رو که با پلاستیک جدید کوک می زدیم، فکرکردم که چقدربعضی  وقتها باید بعضی چیزها رو دوباره کوک زد... که یک بار با دقت دورش چرخید....نگاه کرد که از کجاها باد می آید تو، بعد آرام برداشت وهمه ی درز و سوراخها رو کوک زد ... یک جوری که انگار:گلخونه، حواسم به تو هست... حواسم به تو هست که باد یک جا تورو با خودش نکند ونبرد...

بذرها رو که دونه دونه کردیم توی گلدون، بالاخره احساس کردم بهار اومد....که انگار دونه دونه زندگی دادن به این بذرها خود تولد بود.. خود بهار بود......جمع شدیم و گفتیم و خندیدیم و پنج هزار تا بذر رو گذاشتیم توی گلدون و با دستهامون پر از خاکش کردیم و زمین رو کندیم و گذاشتیمشون توی خاک..... و نگاه کردیم که همه ی دونه ها به اندازه آب بخورند... که هیچ کدوم تشنه نمونند..

کودک منم مثل این بذرها بود......دستی که به سرش کشیده شد، با لبخند و عشق که گذاشته شد توی خاک،دوباره متولد شد....که بوی بهار و بذر همه جا رو پر کرده..... :)

پی نوشت: زنگ زدم ساری...دخترک گفت مگه نگفته بودی عید شه میای...پس چرا نیومدی؟ ومن انگار یادم رفته بود که عید شده، که قول و قراری گذاشتم ، که دخترک با تمام 5سالگیش منتظر عید و من و عیدی بوده...باید زودتر یک سر برم....

کاش همه ی کارم فقط این بود که گرمای دستم بنشیند روی صورت تو......

راهروی بخش رو دنبال می کنم به خاطر پیام...دنبال پیام می گردم..دوباره سه شنبه است و قراره با خانم دکتر روی پیام کار کنیم....اتاق به اتاق که میرم یهو باز هم این صدای عجیب کوبیدن سر بچه ها به تخت منو می کشونه توی اتاق...فکر میکنم پیامه...ولی پیام نیست..یه کوچولوی 1.5سال تا دوسال است...با چشمهای چپش منو دنبال میکنه...به ندرت دیدم از تخت گذاشته باشنش پایین.....صدای تقققق تققق بلند دوباره شروع میشه...میرم سمتش....بهش میگم عزیزم سرت رو نکوب...مکث میکنه...سرش از شدت ضربات برآمده شده.....میاد ادامه بده دستم رو میبیرم توی تخت سمت صورتش..یه دستم نزدیک صورتش با اون موهای فرفری و یه دستم روی پای راستش...یهو میبینم سرش رو کج میکنه و صورت کوچولوی کوچولوش رو می چسبونه به دستم و با این یکی دستش هم دستم رو روی پاش سفت می گیره...و یکهو دنیا متوقف میشه...ودیگه سری به تخت زده نمیشه و انگار همه ی تق تق ها قطع میشه..... و من میمونم با سری که اگه تاشب همین جوری فقط پیشش باشم  و لمس دستهام رو داشته باشه  شاید دیگه برآمده نیشه .... چند دقیقه ای گذشته....خانم دکتر یک ساعت بیشتر پیشمون نمیمونه...باید هرچه زودتر پیامو آماده کنم ببرم......

پامو از اتاق بیرون میزارم...با چشمهای چپش قدمهام رو دنبال میکنه و به ثانیه نمی کشه که صدای تق تق دوباره بخشو پر می کنه.........

پی نوشت: میدونم شاید خوندن اینها رو دوست ندارید...شاید تلخن....پیشنهاد میدم نخونید..ولی من باید بنویسم که ثبت بشه..که شاید یه روز بعدها اگه این طرفها نبودم با خوندن تک تکش یادم بیفته چی بود و چی شد.......

اگر حوصله ندارید نخوانید....

روزهایی  هست که احساس می کنی یک مکالمه ی ساده کل روز تورو بهم می ریزه....که انگار اگرچه هزاربار ممکنه مشابهش رو توی زندگیت شنیده باشی... که اگرچه شاید بعضی از این مکالمه ها یکجورهایی شده باشه بخش جدایی ناپذیر زندگیت توی این مرز، که اگرچه شاید وقتی سه بار مکالمه رو برای خودت تکرار می کنی احساس می کنی حالا اینقدر هم چیز عجیب و غریبی گفته نشده ، ولی با وجود همه ی اینها دوباره درگیرش شدن یک جاهایی عمیق از بودن تو رو بهم می ریزه...انگار که یکی تبر برداشته داره می زنه روی یه بخشی از دل تو....که شاید حتی بیشتر از خود مکالمه، حس و حال توی فضاست که تورو یک جورهایی عمیق بهم می ریزه... جوری که شاید خودت هم تعجب بکنی....

طبق عادت این چند وقت، صبح سه شنبه بود و من شیرخوارگاه بودم....دم ظهر احساس کردم امروز حوصله ی غذا دادن توی بخش رو ندارم... نمیدونم اثر سر متورم و برآمده ی فراز 2 ساله بود یا نگاه های خیره ی پیام که توی دو ساعت کار هیچ واکنشی از خودش نشون نمی داد...، ولی هرچی بود احساس کردم امروز دوست دارم کمی زودتر راهی خونه بشم....کوله رو انداختم روی دوشم که از مرکز بیام بیرون..... یک هو دیدم دارم صدا میشم...که" خانم داوطلب، شما بودی که صبح که من با دکتر وارد بخش می شدم دیدمش...؟" صدای خانم فلانی بود.....سرپرست بزرگ مرکز بزرگ فلان...یا به عبارت خودمونی تر، همون رییس شیرخوارگاه... گفتم بله فک کنم...چطور؟ بیشتر توی دنیای خودم بودم.... به سر فراز فکر می کردم که یعنی این بچه چقدررر درد داره توی ذهنش که مجبوره اون رو با کوبیدن وحشیانه ی سرش به تخت جبران کنه.... که تا قبل از اینکه من به روانشناس داوطلبمون معرفیش کنم، سر باد کرده اش بخشی طبیعی از بودنش شده بود...که هیچ کس انگار ندیده بودتش... که یا شاید بودنش مثل بودن پیام که هرروز انگار منتظر مرگش هستند و به خاطر بیماریش به گوشه ی یه تخت تبعید شده و هیچ وقت پایین نمیاد، بی اهمیت شده...یکهو با صدای بلند خانم رییس به خودم اومدم..."خانمممممممممم.....چرا با این وضع، با این آرایش غلیظ میاید که من از آقای دکتر هزارتاحرف به خاطر شما بشنوم......؟؟؟؟؟؟!خوب دو روز که میاید رعایت کنید.......بیرون هرجور میخواید باشید...میدونم اینحا با کمک شما داوطلب ها میچرخه وشما فلانید و بهمانید و ...و.... ولی ....."ومن فکر میکنم واقعا دیگه بقیه حرفهاش رو نشنیدم...که چنان شوکه شده بودم که باورم نمیشد این خط چشم نازک همیشگی روی چشمم که خیلی ها با تاتو اشتباهش می گیرن وابروهای بهم ریخته ی این روزهام و روژ ماسیده ی روی لبهام و شال ساده ی سفت سیاهم این همه حرف داشته باشه....فقط دهنم باز شد که "من آرایشم غلیظه؟؟" و بعد یکهو لال شدم....که دلم می خواست سرش داد بزنم که به اون دکتر هیزتون بگید به جای چک کردن خط چشم داوطلب ها، یه فکری برای تق تق صدای کوبیده شدن سر بچه های 2 ساله به تخت رو بکنه که وقتی وارد بخش میشید احساس می کنید صدای خراب شدن یک ساختمونی تو همسایگیه..... اومدم بگم که به جای این به مربیتون یاد بدید کمی عشق داشته باشه...که بچه ی دوساله اونقدر با دستش کار نکرده که انگار فلجه...... که هیچ گزارشی از خودزنی های بچه هاتون از شدت فشار عصبی بیرون نمیاد.......که همکارتون که میاد بچه رو ببره بیمارستان، وقتی بهش می گی کلاه بزار سردش میشه میگه که مگه بچه ی منه که اینکارو بکنم......که فک بچه های 2-3 ساله اونقدر ترکیب پلوسفید و ماست و سوپ رو خورده شل شده...که بچه ی 3 ساله هنوز اسمش رو نمیشناسه.......که اونقدر این خانه از پای بست ویرانه که هر روزش هزار باید و نباید داره......همه ی اینها رو اومدم بگم....ولی نگفتم..... که ترسیدم.... که لال شدم...که یک هو دیدم بغض کردم... نمیدونم از صدای سر بچه ها بود یا صدای خانم رییس....که احساس کردم اگه حرفی بزنم صدام می لزره.... فقط نگاهش کردم....که ترسیدم بدون این که حتی ذره ای لرزش توی صداش باشه، به راحتی بگه" خانم فلانی...از فردا تشریف نیارید..............................."

پی نوشت: بعضی روزهای شیرخوارگاه سنگینند... سنگین ترین شرایط رو توی این دو سال نه از ارتباط با بچه ها، که از ارتباط با دور و بری هاشون تجربه کردم...

پی نوشت دو: با وجود همه ی اینها هنوز می تونم بگم بعضی کارمندها توی همین مرکز هستند که وجودشون پر از عشق و برکته..

پی نوشت سه: شاید هم همه ی اینها یک مکالمه ی ساده  بود..نمیدونم......فقط نمیدونم چرا اینقدر دل من گاهی ساده می لرزه....

قصه ی من و غم تو، قصه ی گل و تگرگه......

سه شنبه عصر، ساعت چهار بعد از ظهر، ترمینال ساری

نشسته ام توی ترمینال... بعد از آن همه سر و صدا سکوت ترمینال هم چیز خوبی ست. دلم می خواهد سوار اولین اتوبوس تهران بشوم و پایم برسد به خانه... البته خیلی هم مهم نیست... دلم پر است از یک عالمه حرف و احساسات و هیاهو و شلوغی که خودم هم درست نمیدانم کجاها قایم شده اند... فقط انگار همه چیز پشت سکوت چشمهایم پنهان است... جایی عمیق آن زیرها که بعد که سوار اتوبوس می شوم، هایده که داد می زند وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد، .. یکهو انگار تمام هیاهوی این چندروز از چشمهایم قل می خورد می آید پایین...سبک می شوم...

شنبه شب، ساعت 8 شب، داخل ماشین

بعضی چیزها وحشتناک است.. بعضی چیزها وحشتناک تر...28ساله هم که باشی، شاید 50 ساله هم که باشی، بیمارستان تنهاییش ترسناک است....فکر بودن توی بیمارستان بدون اینکه مادرت، خواهرت، همسرت و هر کدام از اینهایی که یک "ت" مالکیت تهش می چسبد کنارت باشند، وحشتناک است...5سال و نیمه که باشی، توی دنیای به این یزرگی،تنهای تنهای تنها که باشی، وحشتناک تر است....

خانم "کاف" زنگ می زند... که دخترک مریض است.. که تبش پایین نمی آید.... که استفراغ داشته است و همه ی ما میدانیم این کلمه ی لعنتی می تواند به اندازه ی بودن یا نبودنش مهم باشد..بیمارستان بستری شده.... معطل نمی کنم......در حد یک جمله فقط جواب می دهم فردا صبح اول وقت ساریم..... شاید که تنها دلگرمیش توی آن همه سرمای بیمارستان باشم...

یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، تمام وقت، تک تک لحظات

مانده ام توی بیمارستان و تکان نمی خورم..توی این همه کثیفی و شلوغی برای خودم هم عجیب است که مثل همیشه درحال جمع کردن خودم نیستم.....تا می توانم بغلش می کنم... تمام نازهای 5سال نکشیده اش را می کشم.... کتاب می خوانیم، برایش نی نی ای که موهایش گیس می شود می خرم.... رنگ آمیزی ها را تمام می کنیم...می رویم تا دستشویی و برمی گردیم...دست دردناکش را می مالم...قربان صدقه ی چشمهای فوق العاده اش می روم... حرف میزنیم...در بغلم ولو می شود....در بغلم در نهایت آرامش خوابش می برد.. می خندیم.....خاله بازی می کنیم... با پرستار دعوایم می شود که چرا سرم تمام شده را یک ساعت است از دستش در نمی آورد که بتواند راحت بخوابد... که موقع خواب آنقدر صورتش را نوازش می کنم که دیگر دستش را نمی خورد و عمیق می خوابد.......که دکترها که می آیند بالای سرش زیر چشمی به من نگاه می کند و می بوسمش و می خندد... که قاشق قاشق سوپ دهانش می گذارم.... که سلول سلول بهم عشق می دهیم و عشق می گیریم... که باهم حرف می زنیم.......که می گوید دعا کرده خدا جون برایش یک مامان و بابا پیدا کند... که مامان ستاره گفته که خانم هایی قرار است بیایند و مامان اینها شوند و مهربان هستند و دیگر می روند خانه ی مادرشان..... که می گوید و می گوید و می گوید.. که دیگر حتی انگار فرصت ندارم با حرفهایش نه بغض کنم، نه گریه، نه بخندم.....که فقط گوش می کنم....که حرفهایش می رود می نشیند درست یک جایی از دل من که آن زیرها قایم می شود.... که از ته دل شاید برای اولین بار دلم می خواهد دعا کنم که "خداجون" خرفهایش را بشنود.... که نمی دانم چرا اینقدر باید زیاد بفهمد... که وقتی می پرسد من کی بزرگ می شم که بتونم بیام خونه ی تو و جواب می دهم باد اندازه ی ف بشی، که باید 18 سالت بشه اونوقت می تونی بیای خونه ی ما مهمونی، می پرسد: خوب بیام و بعدش برگردم...؟خوب من کجا برگردم؟ من که خونه ندارم................و جواب من که تاهروقت که خواستی آن وقت می مانی و لذت بغلش که انگار تمام شدنی نیست....

سه شنبه ظهر،ترخیص، خانه

می رسد خانه...خانه لزوما جایی نیست که مامان و بابا دارد...خانه جایی است که تخت تو آنجاست... که واقعا نمی دانم خانه واقعا کجاست... یک ساک پراز غنایم بیمارستان دارد....می توانم بگویم یک ساک از تمام دارایی های زندگیش دارد....سارایی که من برایش خریدم، یک باربی ساده ی کوچک، چندتا کتاب رنگ کردنی، چندتا داستان، یک بسته مداد رنگی و مداد شمعی .....نگران بودم نکند دعوایشان شود..که چرا خاله برای ما نخرید..چرا برای ثریا...خودم را آماده کرده بودم که توضیح دهم ...که دلهای کوچکشان را راضی کنم.......از خودم شرمنده شدم...دیدم کل ساک و دارایی هایش پخش زمین شده که هرکدام را دوست دارید بردارید..برای شما...هرکدومممممم رو که می خوای بردار.....که دنیا چهارتا چیزی که برداشت گذاشت کنار و با کاغذ کادو،کادو کرد که اینها رو برمیدارم برای حامیم....که از معلم مدرسه و سرویسش بیسکوییت و نصف آدامس توت فرنگی ای که گرفته بود رو گذاشته بود بدهد به ثریا.....که گفتند ثریا سارا را برای خودت بردار..خیلی خوشگل است...... که احساس کردم چقدرررر ما احمقیم.....که تمام دراایی هایت که در یک کیف جا میشود چقدر می تواند با عشق برود...که برای اولین بار در طول چندروز احساس کردم می توانم گریه کنم....که روح هایی هستند که خیلی بزرگ تر از قد و قامتشانند..

سه شنبه عصر،ترمینال ساری

نشسته ام منتظر اتوبوس و به تمام این سه روز چشم بسته نگاه می کنم.............

می خواستم چشم های تورا ببوسم، تو نبودی باران بود...

انگار که اومده بود دو روزی تهران برای دکتر یا یک چیزی شبیه این..دلم وحشتناک براش تنگ شده بود... بردمش گردش..بردمش لباس هایی که دوست داشت براش خریدم... شازده کوچولو رو نشونش دادم..یه دل سیر بغلش کردم....یه جورهایی انگار تو دل خانواده بود.. مهمونی خانوادگی..کباب درست کردن..انگار توی همون مدت محدود هر چی تونستم از تهران رو بهش نشون دادم که بفهمه تهران فقط اون باغ و اون چهارتا ساختمون کذایی نیست...... انگار دوست داشتم توی همون دوروز همه چیز زندگی واقعی رو نشونش بدم... که داشتم نشون می دادم... که خودم تعجب کرده بودم با یه حس عمیق نادیده گرفتن تمام آدمهای دور و برم، چه حس وحشتناک عمیقی بود که "مامان" صداش می کردم و چقدر برای خودم عجیب تر که دوست داشتم که "مامان" صدام می کرد..یا شایدم هیچ چی صدا نمی کرد ولی من این جوری حس می کردم...که برای اولین بار توی زندگیم احساس خوبی از بودن به عنوان این کلمه توی زندگیم داشتم...

محکم بغلش کردم....مدتها بود یه همچین عشق عمیقی رو تو زندگیم احساس نکرده بودم...شایدم اصلا دخترک یه بهانه ای از یه چیزی توی خودم  بود....نمی دونم.... فقط میدونم اونقدر شدت این حس عمیق بود که یهو از خواب پریدم....

چشمهامو دوباره بستم... دوست داشتم تمام اون احساسات رو یکبار دیگه زیر دندونم مزه مزه کنم....

پی نوشت: ساری رفتن این ماه دیر شد...بگذارید به حساب برف و بارون و ترس من از جاده و بهونه ی اومدن پسته، هفته ی بعد ولی مسیرم رو فکر کنم اون وری کج کنم...

پی نوشت2: تمام این حس خیلی خیلی عمیق تر از یه حس مادری ساده بود...

خانواده ی شیشه ای تو.....

هزار دفعه هم که بروم ساری، دفعه ی هزار و یکم که می شود، ماشین که می پیچد داخل کوچه ی کج و پیچ دار، جلوی خونه ی سفید دو طبقه و آرایشگاه فلان  که می ایسته یکهو انگار دلم هری میریزه پایین...انگار که تمام حسهای اون دفعه ی اول، اون هوای ابری، اون همه علامت سوال و تعجبی که از دیدن یک"خونه" و نه یه مرکز بزرگ بهزیستی  پیدا کردم  و حس خوبی که داشتم که جایی که این همه بارون داره و درخت و شالیزار حتما جای خوبیه، درست مثل یک سریال دنبال میشه و می رسه به تمام اشتیاق من برای زدن زنگ طبقه ی پایین......

صدای جیغ ها، بغل ها، خنده ها یک طرف.... رفتم دنبالش دم مهدش، این یک طرف دیگر....جیغ زد...بالا پایین پرید و چشمهایش از هیجان از پشت اون عینک گنده گرد شد و دنبال شد اومد نشست روی صورت من .... باید مربی اش رو میدیم...اصلا از اول میخواستم مربی مهدش رو ببینم...بچه که بی کس و کار نیست...بالاخره یکی باید باشه....یکی باید باشه که اگه لازم بود، مربی مهد شماره اش را بگیره و بگه این اتفاق افتاده و "شما" باید بدونید....که "من" باید بدونم...خودش آمد جلوی در...جیغ های ثریا و بقیه را که دید حدس زد که "من" باشم...گفتم فلانیم و "حامی" ثریا...همه ی کارش به من مربوط میشود... رفتم عین این مامان های بی تجربه ای که میروند مدرسه و می پرسند چه خبر و بچه ی ما چطور است با مربی حرف زدن.....گفت خاله رها شمایید؟ گفتم آره...گفت تمام مدت از شما حرف میزنه..همه اش از شما می گه..خیلی شمارو دوست داره....که گفت مثل بقیه همسن و سالهاشه و مشکلی توی این سن خوشبختانه برای یادگیری نداره...نفسی کشیدم......گفت خیلی دوست داشتم ببینمتون.....امروز درس در مورد اعضای خانواده بود......پدر.........مادر...... نوبت ثریا که شد گفت من یه حامی دارم......اون مامانمه...یه شوهرم داره...اونم پدرمه.......

ومن احساس کردم که همه چیز رو دارم از پشت یه پرده اشک میبینم.......

ظهر خوابیدیم کنار هم... چقدرررر بزرگ شده ......دست من روی صورتش....بند بند انگشتهای دستم صورتش رو حس می کرد.....وبرای من تمام دنیا این بود که اونقدر با آرامش خوابید که لازم نشد دستش رو توی دهنش بگذاره و مک بزنه..تا خوابش ببره....که چشمهای بسته اش رو که نگاه کردم،پشت این چشمها همون ثریای سه ساله ی من بود...............

پی نوشت: خیلی فکر کردم....مشورت گرفتم.....به این در و اون در زدم...مشاوره رفتم.....ولی در نهایت چیزی که فهمیدم این بود که حتی یه مادرم که میدونه به خاطر یه مریضی سخت چند سالی بیشتر زنده نیست، هیچ وقت نمیاد عشقی که به اون بچه میده رو حذف یا کم کنه که شاید بعد از اون اذیت باشه...اون مادر فقط و فقط در لحظه عشقش رو میده تا اون بچه در حد ممکن سیراب بشه..

یه مادر نیستم....از آینده هم هیچ نمیدونم...فقط الان میدونم که تا وقتی هستم برای دخترک نمی خوام کم بزارم..فقط همین...

 

ابدیت برایم ان وقت است که صدای قلب من و حس دستهایم روی نرمی پوست صورتت، می شود خلسه ی آرامش تو...

اپیروزد یک:

بعضی شادی ها عمیق اند..بعضی لذت ها حتی عمیق ترند.....مثلا شادی اینکه بعد سه ماه یکهو صبح با ذوق ، با یک دنیا دلتنگی و عشق پا می شوی و میروی شیرخوارگاه ..اصلا خودش یک کیفی دارد که باید تجربه اش کرد...سه ماه بود درست و حسابی نرفته بودم....شاید سه ماه برای آدم بزرگها سه ماه باشد، برای آدم کوچیکها ولی سه ماه به اندازه ی شش ماه و یا شاید بیشتر هم گاهی می گذرد.....مخصوصا وقتی از این ور آنور می شنوی که بست منتظر نشستند که لابد امروز خاله فلانی می آید...اینها را میدانستم ولی خوب گاهی وقتها دست خودت نیست...انگار که یکجورهایی نیاز به استراحت داری...یعنی که من اینجوریم..... درس و پروژه و دانشگاه و شاید بهانه ی خستگی و آن وسطها یک سری به ساری زدن و دوباره درس و دانشگاه را بهانه کردم و نرفتم...تعطیلی بخش و نقاشی ساختمان و همه ی اینها هم شاید کمک کرد بهانه هایم جورتر باشد و چند ماهی استراحت کنم...مهم نبود اصلا...یعنی نمیدانم واقعا بودن یا نبودنم چقدر مهم بود یا نبود ولی فکر می کنم مهم این بود که لازم داشتم یک مدت نباشم شاید فقط برای اینکه با این همه حس خوب و انرژی برگردم به این بهشت کوچولو...داشتم می مردم از این همه دلتنگی..از این همه بدون دستهای کوچکشان بودن....از این همه خنده های از ته دل.........داشتم می مردم برای بغل کردن هایشان و حس دستهاشان روی دستهام.....

اپیزود دو:

دو روز است دارم فکر می کنم که چقدررر بعضی ها می توانند روحشان بزرگ باشد....یعنی این همه روح کجای بدنشان جا می شود؟ مامان "ص" رو همه ی بچه ها و همه ی داوطلب ها می شناختند...یک معلم بازنشسته ی 55-56 ساله با روسری همیشه مشکی و شادی ای که با دیدنش پخش میشد بین بچه ها....از همان نوزادی حامی "میم" شد...خیلی ها حامی می شوند...خیلی ها خیلی کارها می کنند...خیلی ها ولی هنوز از دیدن یک کوچولوی اچ آی وی مثبت طفره می روند...بغل کردن و بوسیدن و عشق ریختن بی حساب که بماند....زندگی است دیگر...بعضی ها قرار است از اول اچ آی وی مثبت باشند..مثل "میم" 8ساله ی ما، مثل "نون" فرشته ی 4ساله ی من یا خیلی کس های دیگر.......آنروز شنیدم که بالاخره "میم" را برای همیشه برده پیش خودش....56 سالگی دل بزرگ میخواهد...بچه ی مریض دل بزرگتر میخواهد....یه کسی را ببری که دکترها می گویند دیگر یواش یواش زمان عود بیماریش است دل بزرگتری می خواهد...لاغریش را دیدن، ضعیف شدنش همه ی اینها، خدای من، نمی دانم دل چقدری می خواهد...مامان ص میم را برد برای همیشه پیش خودش..با هزار دردسر مادربزرگ را راضی کرد.....راستش این خبر تمام دیروز و پریروز و امروزم رو ساخت........این همه عشق ریختن  و دانستن شرایط، خدای من، واقعا نمیدانم دل چقدری می خواهد...فقط میدانم از ته دل شاد شدم...خندیدم....

اپیزود سه:

بیخبر می روم ساری...اصلا من عاشق این صحنه هستم که نمی دانند من قرار است بیایم و یکی یکی می آیند جلوی در مهدکودک و با دیدن من جیغ می زنند......یعنی برای این لحظه می شود مُرد......جیغ ها که تمام می شود، دخترک رو که کمی یواشکی سفت تر بغل می کنم و زیر گوشش آرام می گویم عاشقتم، احساس می کنم چقدر خوب است که آمدم...چقدر دلتنگ همه شان بودم....که من با این همه عشق چه کار کنم...که من چقدررررر خوشبختم که این همه عشق مستقیم حواله می شود گوشه ی دل من....این همه خنده... یکی یکی بوسیدنها، سر به سر گذاشتن ها، قلقلک ها، بوسیده شدن ها، عشق گرفتن ها، انگار تمام سلولهای وجودم دارد از عشق پر می شود....بعد اینکه پیش تک تک بچه ها  می روم، آرام دراز می کشم پیش دخترک....خدای من...باورم نمی شود این فسقلی توی این یک سال و نیم بودنش این همه بالا و پایینم کرده......صورتش را می آورد نزدیک نزدیک صورتم...گرمای بازدمش را حس می کنم...گرمای نفسم آرامش می کند...دستم را می گیرد می گذارد روی شکمش...انگار که دوست دارد حس پوستم را از نزدیک ترین جا حس کند....بدون هیچ مانعی . بعد کم کم آرام می شود و می خوابد......5ساله ی من...هنوز داری به من درس می دهی کوچولوی بزرگ من...

اپیزود چهار:

با دو ساله ها کار میکنم...شایدم یک سال و نیمه....موقع نهار است....هنوز نهار را نیاورده اند...توی تختشان "مامّا " گویان منتظرند... توی این بخش که می روم ناخود اگاه "مامّان" می شوم....وارد اتاق می شوم و یکی یکی قدهای کوچولویشان را که از روی تخت به زیر سینه ام می رسد، می چسبانم به خودم...به چشمهایشان نگاه می کنم...صدایشان می کنم...نوازش میکنم و آرام می شوند..ذوق می کنند و می خندند و بعد میروم سراغ تخت بعد..12 تا چشم خیره شده اند ببینند دوباره کی نوبتشان می شود....از تختش که میروم سراغ تخت بعد، آنقدر بیقراری می کند که بر میگردم......سرش رامی گذارد سمت چپ زیر سینه ام...دستهایش به دور بدنم نمی رسد ولی سفت یکجورهایی دورم حلقه می کند....دستانم روی صورتش است....انگار تک تک سلولهایم حس دارد..آرام آرام روی صورتش می لغزد..صدای قلبم آرامش می کند..چشمها بسته می شود و چنان میرود دریک خلسه ی آرامش دار که پاهای ایستاده اش چندباری شل می شود....غذا را می آورند و من احساس می کنم هیچ کاری مهم تر از این در دنیا ندارم که صورتتان را بچسبانم به روی قلبم و شما چشمهایتان را ببندید و این لحظه تا ابد طول بکشد.....

 

 

شاید حتی یک مامان الکی

 

بخش یک:

بالاخره بعد نمی دانم چند وقت و چند سال، زن توانسته مرد یا به قول دخترک بابا دومی را راضی کند که دخترک برگردد خانه...ازدواج که کردند مرد گفت نمی تواند بچه ها را قبول کند....که به چه رویی به پدر مادرش بگوید عاشق زنی شده که دوتا بچه دارد.....چند ماهی قایمش کردند....دختر کوچیکه نوزاد بود...کمی که گذشت مرد راضی شد دختر کوچیکه دخترش شود، پیششان بماند و به اسمش شناسنامه بگیرد...چند ماه دختر بزرگه را در خانه پنهان می کردند تا صبر و تحملشان سر آمد گذاشتنندش بهزیستی.....به همین راحتی...

دفعه ی اولی که دخترک موفرفری  را دیدم، احساس کردم بین آن همه دختر، اگر میتوانستم عاشق یک بچه ای به جز ثریا شوم، قطعا کسی به جز "س"  نبود....گهگاهی می رفت پیش مامانش مرخصی.....دست خودت نیست...گاهی بعضی بچه هارا برجسته تر دوست داری....هرسری که می دیدمش روزشمار دیدن دوباره ی مادرش رو داشت..مثلا 3ماه و 23 روز دیگه دوباره میرم پیش مامانم.....بعد فردا صبح که چشمش را باز می کرد دوباره اولین حرفی که میزد این بود که خاله...3ماه و 22 روز دیگه میرم پیش مامانم واین روزشماری تا روز آخر ادامه داشت.......بالاخره مرد قبول کرده که بیاید برای همیشه پیش مادرش.....وقتی شنیدم احساس کردم بهترین خبری بود که می شد شنید...تمام دیروز رو داشت کشو مرتب می کرد.....برای خواهر کوچیکه که الان 4ساله شده، گیره های قشنگش را لای تورهایی که این ور آنور پیدا کرده بود می پیچید که دست خالی پیشش نرود...مدام به این فکر میکرد که وسایل را کی بچیند..که ساک ندارد که....که مادر گفته 5شنبه می آیم...که تا 5شنبه چندروز مانده...که آرام زیر لبی به من بگوید: خاله دیگه از دست اینجا راحت راحت میشوم........درست یک سال قبل که داشتم می خواباندمش، قبل خواب با آن بغض های همیشگی گفت: خاله..من هیچ وقت نمی خواستم زندگیم اینجوری باشه .... ومن فکر میکردم چقدر این حرف برای 7سالگی زیاد است...درست یکسال بعد، وقتی داشتم برایشان قصه می خواندم، تمام که شد گفتم قصه ی ما به سر رسید که یکهو آیدا با شادی شیرین همیشگی گفت: ساقی به خونه اش رسید..................................... من دوباره احساس کردم که چقدر این همراهی برای 6سالگی زیاد است....

بخش دو:

فکر میکنم قشنگ ترین بخش ساری رفتن، شبهایش است....شبها که برای بچه ها قصه می خوانم و 7 جفت چشم، خیره می شوند به دهان من...بعد که تمام شد میروم یکی یکی لب تختشان، یکی یکی بغلشان می کنم و چند دقیقه ای با تک تکشان گپی میزنم.......

پای تخت همه که رفتم، آخرین نفر نوبت ثریا شد......خیلی وقت بود دوست داشتم این سوال را بپرسم...باید یکجوری می فهمیدم ته ذهنش چه خبر است...که با "مامان فلانی" صدا کردن خانم مدیر، ته ذهنش چه می گذرد.....چشمهای سیاه قشنگش خیره به من، خنده به لب، پرسیدم:"ثریا..اسم مامانت چیه عزیزم؟"....یکهو نگاهم کرد و گفت:" من که مامان ندارم".....و بعد یکهو با یک برق هیجانی توی چشمانش، از این هیجان ها که فکر میکند "من" همه چیز این دنیا را می توانم برایش بخرم یکهو گفت: خاله جون...برام یه مامان میگیری.....؟؟یه مامان الکی............................................................

از صبح صدایت دم گوشم دارد مدام زنگ می زند.....

پی نوشت: فکر میکنم 10 سالی زود وارد زندگیم شدی....شاید یک روز بفهمم چرا....

پی نوشت 2: ام آر آی بدون بیهوشی به خوبی انجام شد...رفتم و پیشش وایستادم....پیشش که بودم نترسید و قبول کرد آرم بره زیر دستگاه...فقط گاهی زیرچشمی من رو که آروم پاهاش رو نگه داشته بودم نگاه می کرد که مطمئن شه هستم...

 

چشای تو دنیااااااامه...نگیر ازم چشماااااتو......

اونقدر از فکر رفتن و دل گرفتن و پسته و این فکرها نوشتم که خودم خسته شدم..که هرکاری کردم نوشتنم نیومد...که تمام این فکرها جمع شد یک جایی گوشه ی دلم، شب ترکید و صبح احساس کردم که به تمام اینها بعدا فکر خواهم کرد..که الان خیلی خیلی زوده...یک جورهایی مثل اسکارلت بربادرفته که سر همه ی موضوع عای سخت اعلام می کرد که فردا در موردش فکر میکنم.....وضعیت الان من هم اینجوریه....رفتن پسته انگار شده سریال تند زندگی من...هرکاری میکنه پیش خودم یکبار مطرح میشه این کاررو من هم موقع رفتن می کنم، این یکی رو نمیکنمو یکهو میبینم چنان سرو صدایی تو این سر من را افتاده که فقط یکی این وسط داد می زنه ساکت....بعدا در موردش فکر میکنم......

رفتم ساری....تولد دخترکم بود....یعنی امشب که این رو مینوسیم دقیقا شب تولد دخترکم بود..5سال پیش، توی همچین شبی...یک مادری.....نه ...نمیدونم چجوری ادامه بدم........انگار که هیچ مادری از اول نبوده........یعنی اگر مادری بود و چشمهای 5ساله اش رو میدید و مژه های بلند و موهای لخت لخت دمب اسبی شده و اون لذت وحشتناک دستهایش دور گردن آدم، بازهم می تونست راحت دل بکنه........؟یعنی اون موقع راحت دل کند...؟نمی دونم......فقط میدونم مادری بود که نیست...که میدونم 5سال پیش درست همچین شبی به دنیا اومد....یعنی فکر میکنم که اینجوری بوده.........

رفتم ساری و برای دخترک تولد گرفتم...برای دخترک و همه ی بقیه ی بچه ها......همه را بردیم یک باغی، مهمون کردیم...زدند،رقصیدند، خندیدند و همه هدیه تولد گرفتند و وقتی رفتند، احساس کردم میتونم تمام پیاده روهای ساری رو راه برم شاید که این انرژی عجیب از بدنم خارج شه......که انگار تمام وجودم سکوت شده بود...که فقط دلم می خواست بنشینم تو تراس باغ و تنها یک سیگاری بکشم...یا با شازده کوچولو بریم و تمام پیاده روهای شهر رو یک دور در سکوت راه بریم..نکشیدم...شازده کوچولو نبود و نرفتم...به جاش یک ساعت نشستم توی سکوت و تنها و ساکت، چشمها رو بستم و به هیچ چیز فکر نکردم...فقط گاهی حس دستهای تو بود دور گردنم با اون لذت تمام نشدنی........

برگشتم تهران و حرف نزدم....دخترک شده تمام قصه ی ناگفته ی من......محور رفتن...محور موندن...درد رفتن...درد موندن.....انگار که لذت اون دستهای دورگردن، تازه داره به اعماق تنم نفوذ می کنه...دخترک شده تمام حرفهای نگفته ام...تمام درک نشدنم...تمام حس ترس از قضاوتم.....تمام فکر رفتن و ماندن و درد اشک توی چشمهای هردوی ما............قبل ترها فکر میکردم چطور از خودم جداش کنم...این روزها فکر میکنم چطور از اون چشمها جدا بشم...این روزها فکر نمیکنم.....سعی میکنم سکوت کنم...فردا درمورد همه چیز فکر خواهم کرد...

پی نوشت: 16 ام این ماه دوباره باید برم ساری....دخترک وقت ام آر آی داره...بیهوشی کامل.....پرسیدند میشه بیای کنارش باشی وقتی بهوش میاد تورو ببینه آروم باشه...با خودم گفتم میتونم نرم....؟؟انگار خیلی وقته جواب خیلی چیزها از قبل برام مشخصه....گفتم 15ام اونجام..............

این مطلب پست نشده بود...همینجوری مونده بود از چندروز پیش گوشه ی دلم....

کاش میشد به عواقب کارها فکر نکرد ...اون وقت من میرفتم یه یک هفته ای دخترک رو برمیداشتم میاوردم اینجا، خونه ی خودم، یه یک هفته ای همین جوری دور و برم بپلکه...بعد هی صدای خاله جون خاله جون گفتنش بیاد...بعد من هرروز موهای لخت لختش رو دم اسبی کنم...بعد خودم مواظب مداد رنگی هاش باشم که دیگه گم نشه...که یه کشو بدم بهش که وسایلش رو بزاره اون تو، بدون استرس اینکه کسی برداره...بعد هی راه بره تو خونه بعد بیاد دستهای نرم کوچولوشو بندازه دور گردنم...بعد هی راه بره تو خونه صدام کنه:"جیگرم،جیگرم.."من غش کنم براش.....بعد بشینیم یک ساعتی تو بغل هم بدون اینکه این ساعته مدام ساعت رفتن رو یاد آوری کنه...که شب براش قصه بگم و تو بغل من بخوابه.......ببرمش باغ وحش و براش پفک بخرم با بستنی متری.....ببرمش شهربازی از اون قطارها که آهنگ قشنگ داره سوار شه...بشینیم 2ساعت نقاشی بکشیم.....ببرمش خرید تا لذت خرید رفتن رو حس کنه...... بیارمش خونه ی مامان و بابا، لباس نوهاشون تنش کنم، عطش مهمونی رفتنش یه کم بخوابه......توی خونه بچرخه و برای یکبار هم شده آرزوی دیدن خونه ی منو تجربه کنه که هر دفعه مثل این روزها پشت تلفن نگه:"خاله، آخه خونه ی تو چه شکلیه؟"....بیاد این وسط بپلکه و من براش ماکارونی بپزم و شب ببرمش پیتزا بخوره...بیاد و هیچ کاری نکنیم، فقط بشنیم کنارهم،صورتمون و بچسبونیم به صورت هم و نفس بکشیم و فقط خودمون 2تا بدونیم چقدرررر کیف داره...یه یک هفته ای بیاد و من بهش نشون بدم زندگی عادی یعنی چی ...یک هفته ای باشه و بعد خوشحال و خندون برگرده مرکز خودشون...خوشحال و خندون.....لعنت به همه چیز.....کاش همه ی اینها میشد.....آخ که چقدر من دلتنگ توام کوچولوی فسقلی من....لعنت به این درس و پروژه و همه ی چیزهای مهم تری که باعث میشه این یک هفته رو از ما بگیره.....

پی نوشت: همه ی ترسم از اینه که یه روز این حسهای عمیق برای من واقعی بشه......چیزی که همیشه ازش فراریم...

یک جایی بین دوستی عمیق و گند....وقتی که جملات "بار" دارند....

از بین تمام دوستهای زیادی که دارم، تنها یک دوستی دارم که به طرز عجیبی همدیگه رو آزار میدیم.....یعنی در عین حال که خیلی همدیگرو دوست داریم و دوستی عمیقی بین ما برقراره، از دیروز هرچی فکر میکنم هیچ دوست دیگه ای رو پیدا نمیکنم که بتونه اینقدر عمیق انرژی منو بگیره و یا من اینقدر وحشیانه هرتش* کنم و قشنگ حالشو بد کنم...شرایط عجیبیه...یعنی من کلا دوستهای زیادی دارم....معمولا هم مقابل دوستهام آدم بدی نیستم...یعنی تصورم اینه که با دوستام باهم حال میکنیم...ولی تو این دایره ی وسیع شاید 50 نفره و شاید بیشتر، اینکه مقابل یه آدم اینقدر آدم گندی میشم و اینکه اون آدم مقابل من اینقدر اعصاب خورد کن میشه یک جورهایی حال منو بد میکنه...البته زمانهایی هم هست که هیچ اتفاقی بینمون نمیفته ولی جدیدا این زمانها خیلی کم و کوتاه شده....یه حس عجیبیه بین یک دوست داشتتن  خیلی عمیق و قدیمی و یک آزار دادن و آزار دیدن گاهی عمیق تر....

فکر میکنم یک چیزهایی هست...یک چیزهایی تو مایه های بخش تاریک ذهن یا همون shadow یونگ..یک جورهایی ما 2تا شدیم shadow همدیگه......یک جورهایی باید آگاهانه یاد بگیرم سکوت کنم...که بعضی دیالوگها هیچ چیزی جز اذیت و خسته کردن همدیگه ندارند..

پی نوشت: بعضی جمله ها تبدیل به جمله هایی شده اند که سنگینند....که طرف بدون اینکه حتی یکبار نشسته باشه و بهش فکر بکنه میزنه....جمله هایی که اینروزها منو شدید بهم میریزه...جمله هایی که بار دارند...جمله هایی که الان حس میکنم بخشی از منند....وسط صحبت و فحش دادن به گ*شت ا*رشاد و این مزخرفات، حکم دادن به اینکه همه ی اینها یه مشت بچه های پرورشگاهی پر از عقده ان، بچه هایی که معلوم نیست پدر مادرشون کیه..........میتونه اونقدر حال منو بد کنه که بدون اهمیت به اینکه کی داره این حرفو میزنه صاف وایستم جلوش و جوابشو بدم که یکبار فکر کن  که چی داری میگی وبعد بشنیم برای تک تک بچه هام که نمیدونم پدر مادرشون کیه و ذره ای هیچ وقت برام اهمیت نداشته، با حال بد گریه کنم...

*hurt

چه جوری کمک کنیم به شماهایی که هیچ وقت نمیتونیم دنیا رو از نگاه شما بفهمیم....

خیلی وقت بود که قرار بود این پست رو بنویسم...کلی از شماها کامنت عمومی و خصوصی گذاشته بودین و پرسیده بودین چه جوری؟...که حالا چه جوری میتونیم به این فینگیل هایی  که دیگه خیلی هاشونو میشناسین و خیلی تر هاشون رو هنوز نه، به این فینگیل هایی که قصه ی زندگیشون الان قصه ی شما هم شده، کمک کنیم....؟تو این پست سعی میکنم هرچی میتونم رو تاجایی که بشه مختصر براتون بگم:

کلا 2مدل وجود داره که شما به بچه های شیرخوارگاه و پرورشگاه کمک کنید..هردوتاش هم واقعا ساده است..خیلی ساده...فقط کافیه یکبار"بخواید" که جزیی از این حرکت انرژی ای بشید که تو زندگیشون جریان داره..بعد دیگه این همون انرژیه است که شمارو نگه میداره.......کیف میکنید.... یک جایی میپرسید من دارم برای اونا کاری میکنم یا اونا دارن منو زیرو رو میکنن......

کمک به بچه ها شامل دو دسته کمک میشه:انسانی و مالی که هرکدومش خیلی مهمه ولازم....

کمک انسانی:واقعیت اینه چیزی که بیش از همه بچه ها کم دارن،نیروی انسانیه....اینکه یهو20 تا بچه فقط یه مربی داشته باشن که غذا بده،دستشویی ببره،حمام کنه و......چیزیه که مشخص میکنه چقدر بچه ها کمبود اینو دارن که یکی فقط گاهی بهشون بگه"عزیزم" ..یکی که تربیتشون کنه،2تا چیز یادشون بده، بغلشون کنه و.....اگه فکر میکنیین تو هفته حتی 1ساعت وقت دارین که میتونین براشون بزارین،دریغ نکنین...1ساعت شما میتونه برای اون بچه 60 دقیقه ارتباط مفید و ساعتها حس و خاطره ی لذت بخش باشه....لازم نیست عشق بچه باشین..منم هیچ وقت نبودم....عاشقشون خودبه خود میشین...نقاشی،موسیقی،اگه درس خاصی رو بلدین به عنوان معلم خصوصی تو سن های بالاتر و اگه فکر میکنین هیچ کدوم از اینهارو بلد نیستین، فقط همون بغلتون که بچه ها بتونن بیان بشینن توش کافیه......اصلا سخت نیست.....دفعه ی اول رو که رفتید،دفعه های بعدی میبینید که اونان که شمارو میکشونن با عشق اونجا.....بهزیستی یه کم شرایطو مسخره کرده،یه گواهی کار الکی حتی جور کنید برید بهزیستی نزدیک خونه.....صبر داشته باشید زود درست میشه..:)سوالی بود بپرسید...

کمک مالی:کمک مالی هم 2دسته میشه..اینکه کمک بکنید برای شرایط الان بچه ها یا برای آینده شون..واقعیت اینه که من تو این مدتی که تو سیستم بودم به این نتیجه رسیدن اون دومیه "خیلیییییییییییییییی" مهمتره...واقعیت اینه بچه ها تو مرکزا از گشنگی نمی میرن..شاید گاهی سخت بگذره،ولی میگذره.....مهم بعد 18ساله که بهزیستی رسما پرتشون میکنه بیرون..بدون هیچ پشتوانه یا خانواده ای...اگه خواستید کمک خرج الانشون بشین که قطعا از هیچ چی بهتره،میتونین یه پولی ماهیانه بین خودتون جمع کنید(مثلا یه جماعتی هستن به من ماهی 5000تومن میدن که واقعا پولی نیست ولی جمعش خوبه ، برای اون بچه های ساری)،بعد برید برای اون مرکز "جنس" بخرید...حتما حتما حتما جنس مورد نیازشونو بپرسید و زحمت خریدشو بکشید...نمیخوام حستونو بد کنم ولی اینجا ایرانه...نمیدونم جاهای دیگه چه جوریه ولی جنس بخرید که خیالتون راحتتر باشه...مواد غذایی،پوشاک و ...تو این مرکز ها "آمنه" از همه معروفتر و پولدارتره..میتونین جاهای دیگه ببرین...یه ایده ی خوب دیگه هم اینه که مثلا به جای اینکه 300هزارتومن پول قربونی بدین،یه روز به این مرکزا بگین مثلا 30-40 تا بچتون مهمون من فلان رستوران....بچه ها یعنی دیوانه میشن از ذوق..یادتون نره...این بچه ها جایی برای مهمونی و یا حتی بهونه ای برای بیرون اومدن از اون فضای لعنتی و حتی لباس به قول معروف نو پوشیدن رو ندارن و ما میتونیم این بهونه رو بهشون هدیه بدیم.....حتی با پول کمتر و ایده ی بهتر....

دسته ی دوم کمک مالی که مهمترینشه،اینه که شما اصطلاحا"حامی" یه بچه میشین...یعنی اعلام میکنید ماهی هرچقدر میخواید (حتی کم)پول به حساب بچه میریزید..کسی حق برداشت نداره جز خود بچه بعد 18سال...بعضی جاها بچه رو بیمه عمر و اتیه میکنن که اونم خوبه....یادمون نره اوج بحران بچه ها اون سنه...وقتی بدون هیچ حمایتگری از مرکز با دست خالی میان بیرون..فکرشم وحشتناکه.........میتونین تصمیم بگیرین به جز واریز پول ماهیانه،جور دیگه هم از بچه حمایت کنید..مثلا گهگاه ببینیدش تا بچه بدونه توی دنیای بیرون،حداقل "1نفر" وجود داره که میتونه روش حساب کنه...میشه اینجوری یه کمی حس امنیت رو که چیزیه که بچه ها اونجا اصلا ندارن رو یه کوچولو بهشون هدیه بدین...یا مثلا کمک های بعدی که شاید لازم باشه،درسی،تحصیلی  و...فراموش نکنید که شما به معنای کلمه تصمیم گرفتین"حامی" این جوجه ی کوچولوی تنها باشین.....

اگه ایران هم نیستین کار سختی نیست...به یه اشنا تو ایران بگین فقط یه بچه انتخاب کنه...هیچ شرایطی نداره...پول سالیانه یا چندماهش رو باهم واریز کنید.....

خلاصه اینکه واقعا کمک هرکدوم از ما تک به تک میتونه یه زندگی رو لااقل نجات بده...میتونیم با "بودنمون" حامی یه بچه باشیم،یا ذوق و خنده ی بچگی رو رو لبش بیاریم،یا حداقل یه حس و خاطره از یه بغلی باشیم که گرم بود و مطمئن.....:)

پی نوشت 1: یک پستی نوشتم یه مدت قبل..درمورد اون دختره که تازه از مرکز اومده بود بیرون...گفتم شاید دوباره خواستید بخونیدش...شاید اگه یکی از ما قبلا بهش فکر کرده بود،اون پست اونجوری نوشته نمی شد....خانه ای از جنس حباب

شاید لازم بود بعضی پدرمادرها میرفتند زیر تریلی یا یک جاهایی همان ورها تا بشه راحت تر لبخند زد....



اپیزود سوم:

زنگ در رو که میزنم و میرم توی خونه، اول متوجه ورودم نمیشنوووبعد یکهو میبینم 5تا بچه ی فسقلی و 3تا بزرگ دارن میدوند سمتم و اویزونم میشد...یکیشون داره یه جور عجیبی نگام میکنه......."نون" بچه ی جدید اینجاست..جای فاطیما اومده.....هنوز توجهم بهش جلب نشده که وسط ماچ و بوسه ی بچه ها با اون چشمهای وحشی 5ساله و موهای کوتاه کوتاه و لحن لاتی پسرونه که کمتر شبیه دختراش میکنه میگه:"منم بوس میکنی....؟" تازه چشمام از دیدنش گرد میشه...بقیه رو میزارم پایین و بغلش میکنم......یک هفته ای میشه اومده اینجا.....چشمهاش عجیبه...توی یه خونه ی تیمی معتادا بوده که بچه هارو میفرستاده گدایی...ته دلش خیلیییی راحته با اینجا..انگار نه انگار که ظاهرا از خونواده اومده باشه...شاید تازه راحت شده...بیشتر پشت چشمهاش بهته تا غم یا ناراحتی جدایی.....شب بعد اینکه از پارک و خوردن پشمک بردمشون پیتزا بخورن باهمون لحن لاتی 5-6 ساله اش میگه:"این خاله هه خیلی باحاله..ماروهمه جا برد گردوند.....اصلا صبح اومد اصلا فکر نمیکردم اینهمه برا ما چیزمیز بخره ها...دستت درد نکنه....!"گیره سر هایی که صبح خریدم به زور روی موهای کوتاهش جا خوش کرده......دعا میکنم کاش فقط خانواده اش همین آرامش نسبی رو ازش نگیرن......

اپیزود دوم:

خانم مدیر و خانم مربی گزارش بازدید از خانواده ی فاطیما رو دارن بهم میگن....خانم مربی به همراه روانشناس مجموعه پا میشن میان تهران بچه رو ببینند و از وضعیتش گزارش تهیه کنند..نه اینکه بهزیستی گفته باشه ها...که بهزیستی هنوز داره فخر میفروشه که یه بچه ی دیگه رو هم دادیم به خانواده اش......خودشون داوطلبانه از ساری اومدن تهران دیدن بچه...بچه گویا با مکث و تاخیر از اتاق بیرون میاد و ساکت و لاغر شده میشنه یه گوشه و هرچی اینها میگن فاطیما ما خاله هاتیم هیچ چی نمی گه....گاهی وقتها نمیدونیم توی این تاخیرها و دیر اومدنها چه تهدید هایی که نمگذره..مادر شروع به حرف میکنه....عکسش رو هم دیدم.....ترجیح میدم بگم "زن" شروع به حرف میکنه..معتاد شیشه....مرد هم که زن ادعا کرده تو خیابون دیدتش و به قول خودش صیغه ی زبونیش شده معتادتر به شیشه.........زن که میره چند دقیقه به قول خودش سیگار بکشه، مربی از فاطیما میپرسه چرا اینقدر لاغر شدی؟میگه اخه به من غذا نمیدن..که مرد بامن بدرفتاری میکنه........زن میاد وفاطیما بی حواس شروع میکنه تعریف که یه شبهایی قبلا ها من و مامانم هی تو خیابون راه میرفتیم..اونقدررررر راه می رفتیم تا یه ماشینی دلش برا ما میسوخت سوارمون میکرد..مربی میپرسه بعد کجا میرفتین؟میگه یه خونه هایی...بعدم برمیگشتیم.......مغزم از این خاطرات سوت میزنه.....بعضی خاطره ها شاید از ذهن پاک نشند ولی حداقل میتونن بدون اینکه بفهمی برن تو لایه های زیرین ذهن و برا همیشه خاموش بشند....برای فاطیما خاطره ها دوباره زنده شدند....

موقع خداحافظی، یکهو انگار همه ی حرفها یا تهدید هارو فراموش میکنه و با اشک و گریه اویزون بغل مربی ها میشه که تروخداااااااااا منو از اینجا ببرین....................تروخدااااااااااااااااااااااااا منو ببرین.............

اپیزود اول:

بدجور دلم هوای دخترک رو کرده بود....هوای دخترک و دخترا رو.....باوجود یک دنیا کار،یه روز رو خالی کردم صبح رفتم ساری شب برگشتم...ساری و ساری های نوعی برای من جایی اند که غم و شادی درست به یه میزان بهم میرسند........نمیتونم شاید حسم رو کامل بیان کنم ولی خواستم بگم اینجور جاها اصلا و ابدا فقط غم نیست.....خنده های از ته دلم پیش این بچه ها هیچ جای دیگه ای تکرار نمیشه.....ساری و ساری ها، جایی هستند که موقع از ته دل خندیدن غم داری،موقع غم ،کودک درونت از عشق شاده......

65710862240208295984.jpg

این عکس رو ثریا کشیده....ثریا دقیقا به قشنگیه این عکسه:)

این نقاشی رو هم یکی دیگه از بچه ها کشیده:) به این خونه ی قشنگ میشه لبخند زد:)


63150303373580626322.jpg

اینجا همان ایران است......شاید تلخ تر از همیشه.....................

دیشب با تمام 4-5 سالگی ات فکر میکنم مغزم را ترکاندی......تلفن رو که قطع کردم یکهو پرت شدم توی هپروت...حرفها هی دور سرم میچرخید....نمیدونستم داد بزنم...گریه کنم...فحش و لعنت بفرستم به تمام این قوانین مسخره ای که همه چیز رو به ....میدهد...گیلاس اول رو که پر کردم، چند دقیقه ای که گذشت احساس کردم سرم الان از شدت اسم تو منفجر میشود....هی خواندند بارون بارونه زمینا تر میشه، من توی سرم هی خوندم فاطیما..فاطیما...فاطیما....آهنگ داد میزد این چه حسیه چه حالیه....من اسم تو توی سرم میچرخید...گیلاس دوم رو که رفتم گیر کردم جایی بین فکر تو، ساری، الان چه میکنی، حالت خوبه یا نه...اینکه واقعا شده اید خانواده ی من....گیر کردم یکجایی اون وسط که نه بغض ها اشک میشد، نه اسم تو از این کله ی لعنتی می آمد بیرون.....یاد شبی افتادم که از ذوق پیداکردن یک حامی برایت تا صبح نخوابیدم....احساس اینکه خیالم از بابت تو یکی راحت شد...که دیگر مطمئنم تا آخر عمر تنهایت نمی گذارند...که همه جوره کنارت وایستاده اند.......

سگ موفرفری یکی از مهمانها را ول میکنم و میروم وسط جمع...میرقصم....ساز میزنم....سعی میکنم مغزم را از اسمت خالی کنم.....باید یکسالی تورو از نزدیک دید تا فهمید تازه خودت را پیدا کرده بودی....آخ که شما لعنتی ها شده اید بخشی از زندگی  من......با آهنگ کردی بالا و پایین میپرم و سعی میکنم صدای بغض آلود حامیت پشت تلفن را برای چند لحظه خاموش کنم...صدایی که می گفت فاطیما رو بردند......مادر متواری معتادش و ناپدری معتادترش حکم دادگاه آوردند که بچه مال ماست و بردند......که صدای گریه ی خانم مدیر پشت تلفن که به خدا اینها صلاحیت نداشتند...که فردا ممکن است بچه را بفروشند هزار کار بکنند.....اینجا ایران است دیگر......اینجا هیچ کسی و هیچ قانونی نمیتواند بچه را از پدر بگیرد....

شنیدم موقع رفتش عکس حامی اش را جاکرده یک گوشه داخل کیفش....عادت داشت شبها قبل خواب عکسشان را ببوسد...

پی نوشت:اینجا ایران است...اینجا جایی است که "آ" ی 3ساله ی من بعد تجاوز جنسی پدر، در پرونده اش مینویسند آماده ی تحویل به خانواده...

پی نوشت2:اینجا بازهم همان ایران است..جایی که نیمای 4ساله بعد 1ماه بستری در بیمارستان مفید به خاطر شکنجه ی پدر، می آید مرکز ما، له و لورده، و سر یکهفته پدر حکم می آورد که بچه را میخواهم...و تعجب نکردیم وقتی یک ماه بعد شنیدیم از سر شکنجه ی همان پدر مرد...

پی نوشت3:اینجای ایران است فاطیمای 4ساله ی من...ولی امیدوارم برای تو جهنم نشود......

دونیم پرده از سر خستگی..

نیم پرده ی اول:

یک چیزهایی انگار هیچ وقت برای آدم عادی نمیشود.....یک چیزهایی انگار جنسش از جنس درد است...هزار بارهم که درد بکشی،دفعه ی هزارویکم بازهم دردت می آید...هیچ ربطی به قبلی ها ندارد...شاید فکر بکنی سفت تر شدی، ولی درد، درد دارد...یکسال از بودنم توی شیرخوارگاه  گذشته....هنوز که هنوزه کافیه یک روز 2ساعت اضافه تر توی آن بخش کذایی باشم....دیدن بچه ها، افسرده شدنشان، کچلی گرفتنشان،یکجا خیره ماندنشان، بغضهای یواشکی و گریه های یواشکی ترشان فکر میکنم هیچ وقت عادی نشود....فکر میکنم 10 سال دیگر هم که اینجا باشم، یکهو وقتی علیرضا با افسردگی میگوید:"دلم نمیخواد مدرسه برم" و میپرسم دلت چی میخواد پسر گلم ؟ میگوید:"دلم میخواد دیگه مامانم بیاد دنبالم بریم خونمون.....دلم تنگ شده"..."من دلم یه مهمونی خوب میخواد ...مث خونه ی مامان فلانی"..."مامان بزرگم...خیلییییی مهربونه...خیلی............" هیچ کاری نتوانم بکنم جز اینکه سرش را بگیرم در بغلم و احساس کنم قلبم فشرده میشود....دردها شاید هیچ وقت عادی نمیشوند....

نیم پرده ی دوم:

یک چیزهایی هست که انگار تمام کیفشان به دوتایی بودنش است...یک چیزهایی هست که وقتی تنهایی لذتشان هم نصف میشود...یا شاید اصلا فراموش کنی که لذت هم دارد....یک چیزهایی مثل منتظر ویزا بودن، مثل هیجان آمدن مدیکال ، مثل 3ساعت منتظر ماندن که این خان آخر را هم پشت سر بگذاری که تمام شود...که همه ی قصه ای که 2-3 سال پیش باهم شروعش کردیم تمام شود...دارد تمام میشود ولی بازهم جدا جدا....یک چیزهایی لذتش فقط وقتی کامل میشود که تو کنارمی...مثل هوس ساندویچ کردن....مثل وقتی که شب خسته میرسی خانه و پخش میشوی در بغل دیگری....شاید استرالیا خیلی نزدیک شده...شاید دوست داشتم همه چیز یکجور دیگر بود الان...شاید دوست داشتم استرالیا یا هرجای دیگری به هردوتایمان اینقدر نزدیک و دور بود.....

پی نوشت:هیچ ارتباطی بین دو نیم پرده نیست...جز اینکه خسته از شیرخوارگاه اومدم بیرون،خسته تر سه ساعت بعد از مطب دکتر...تنها چاره ای که داشتم این بود که یکجوری خودم رو رها کنم خونه ی پسته...

پی نوشت 2:علیرضا دلتنگ مادر شده.....آخ از دست تو علیرضای من....

کاش دستانم فقط یک کمی دراز تر بود...

نزدیکی های ظهر است که رسیده ام ساری....خبر نداشتند می آییم...از صبخ جاضر و اماده، موها خرگوشی شده، تل به سر، لباس نو به تن منتظر نشسته اند که قرار است یکی بیاید...شدیم سورپریز روزشان...با چنان هیجانی یکی یکی خودشان را در بغلم می اندازند که یادم می رود کدامشان دخترکم بود کدامشان نبود..اصلا مگر فرقی هم می کند...خیلی وقت است همه شان شده اند گوشه ای از زندگی من...چیزی حدود یکسال آمد و شد هرماهه، همه چیز را عوض میکند......

**

رفتیم پارک....آنقدر می خندند و از این سرسره های بلند بالا و پایین می روند، آنقدر ورچه وورجه می کنند  و تاب می خورند که صداشان در کل پارک می پیچد...سوار قطار شده اند...سوار هلیکوپتر...دفعه ی اول بود...همه چیز دفعه ی اولش یک جور دیگر است....از قطار که پیاده شدند داد میزنند:" خاله از این قطارها برامون میخری؟ آهنگشم بخر........."جوجه های من فکر میکنند همه چیز دنیا خریدنی شده.....آتقدر چشمانشان از شادی خندید که شک نکردم که در زندگیم درست همان جایی وایستاده ام که همیشه آرزویش را داشتم......هیچ چیز قشنگ تر از خندیدن از ته دل با خنده هایشان در یک روز تعطیل نیست....

**

شب شده....طبق معمول روی زمین دشک پهن کرده ایم که بخوابیم.....یکی یکی بالای تختشان میروم..بعد صحبتها و در دل های همیشگی و بوسیدن ها و شب بخیر گفتن ها می آیم سر جایم بخوابم...ثریا دشکش را انداخته کنار من....تشخیص خانم مدیر است....میگوید اینجوری حداقل چند ساعتی حس میکند با آرامش و امنیت کنار کسی که دوستش دارد خوابیدن یعنی چه...."د"زیر چشمی نگاهم میکند....یادم نمی رود که روز اولی که در مرکز خودمان "د" را دیدم،مسئولمان سپرد :"تا روزی که حس کردی توانش را نداری، سراغش نرو...دوست ندارم به خاطر ظاهرش حست بد باشد....".یادم نمی رود که چند ماهی طول کشید که توانستم دستش را بگیرم......انگار که تمام بدنش به بدترین حالت سوخته باشد.....سوخته و خشک...مادرزادی اینجوری به دنیا امده...میبینم از گوشه ی چشم نگاهم میکند....خیلی وقت است از آن روزها فاصله گرفته ام.....صدایش میکنم عزیزم...بیا بغل خاله بخواب...و سر پوست پوستش را میبوسم...دستش را دورم می اندازد و میبوستم..........میبینم "س" یواشکی بالشش را برداشته آمده پیش ما..."ف" دارد آن وسط برای خودش دنبال جا میگردد و "الف" آمده پایین پاهایم، آن ته ها،یک جایی که فقط کوچکترین تماسی باشد، پایش را انداخته روی پایم.....دستانم را از دو طرف دراز کرده ام و دلم میخواهد کاش دستانم کمی، فقط کمی دراز تر بودند........

پی نوشت: هیجان زده که میشود "خاله مامان" صدایم میکند....زندگی من است دیگر..کاریش نمیشود کرد...

فردا، من ،رها، 27 سال دارم......

آخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام تر از همیشه دارد تمام میشود....اخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام درست مثل همین باران بهاری که تا ساعتی پیش و شاید هم تا همین الان تهران رو خیس کرد، بدون هیچ اتفاق خاص و غیر منتظره ای، بدون اینکه منتظر هیچ اتفاق و هیجانی باشم آرام دارد تمام میشود....آخرین ساعتهای 26سالگی ام تنها خانه ی پدری هستم....مامان در اوج بدحالی و ضعف و افسردگی بعد از تزریق2-3روز پیشش است و من آرام، درست مثل فضای آرام و بی حادثه ی امروز صبح گلابدره، درست مثل فضای ابری و سکوت گلابدره، نشسته ام و به 26 سالگی ام فکر میکنم....درست از آنروز که تصمیم گرفتم باقی تعطیلان را لذت ببرم حالم عوض شد...خوب بود...نم باران بهاری چیتگر و دوچرخه سواری، چیزی که اگر روزی از ایرن بروم حتما یادش میکنم، شد برایم شروع تعطیلات...استرس تکالیف و پروژه های عید را هم گذاشتم برای بعد 13 بدر....یک به جهنم گنده هم برای تمام آدمهایی که امسال نرفتم خانه شان عید دیدنی که تقریبا شامل همه ی فامیل میشد هم گفتم...بعد یکهو عید از آن فضای جهنمی خارج شد...کمی بهار شد.........حال منم بهتر شد.....

آخرین ساعتهای 26 سالگی ام را آرام دارم میگذرانم...دلتنگم..؟آره..دلتنگ بعضی ها هستم.....باید اعتراف کنم که نسرین دلتنگ توام...که پسته دلتنگ توام...که دلتنگ جمع شدن آرام و بیدغدغه ی جمع و لبی تر کردن و دوستی هایم هستم....نسرین که رفت...پسته که میرود...بازمن ماند ه ام و حوضم...قرار شد به پسته بعدا فکر کنم.....پسته و رفتنش باشد برای بعد...آخ که 27 سالگی چقدر عجیب دارد شروع میشود...این می رود، وقتی که آمد آن یکی میرود.....

در آخرین ساعتهای 26 سالگی برعکس پارسال که بهترین تولد عمرم رو با غافلگیری داشتم، منتظر هیچ چیزی نیستم.....هدیه ام را که جلو جلو گرفته ام...شازده کوچولو برایم یک دوربین خرید که دوستش دارم....کیک تولدم را دیشب جلوجلو در جمعی که غریبه ترین جمعی بود که تابه حال برایم تولد گرفته بودند، بریدم...خوش گذشت...متفاوت بود...مثل همه ی چیزهای این روزها...برایم رقص چاقو کردند، اسمشان را نمیدانستم...ولی خوش گذشت...یک جور عجیب بی چشمداشتی بود....

در آخرین ساعتهای 26سالگی دیدم دلم میگیرد روز تولدم هم هیچ آهنگ تولدت مبارکی نشنوم...آخ که چقدر شماها نازنینید...میدانم...تا زنگ زدم به دوستان همیشگی قدیمی که فرداشب می آیید پیشم همه گفتند می آیند.....یک جور caring  ها عجیب به دل آدم مینشیند....این را خوب میفهمم....

آخرین ساعتهای 26سالگی دوست دارم بگویم 26سالگی چطور بود...دوست دارم بگویم که 26سالگی برایم جزو "پرترین" سالهای زندگی بود...آنقدر بالا و پایین شدم، آنقدر خندیدم و گریه کردم که احساس میکنم تک تک روزهایش را دیدم و گذراندم....6ماه اولش پر بود از تجربه های عجیب شیرخوارگاه...پربود از بچه ها...پر بود از حسهای مادری...پربود از ثریا....بعد بالاخره رفتم دانشگاه...چیزی که شده بود آرزوی فراموش شده ام....دربهترین دانشگاهی که میشد رفت و بهترین رشته ای که میخواستم....چقدر ساز زدم......همه چیز رو به اوج بود که یکهو زمستان شد.....هنوز نمیدانم تجربه ی بیماری مامان کجای 26سالگی ام قرار دارد.....تجربه ی شیرخوارگاه نقطه ی عطف 26 سالگی بود...بیماری مامان نقطه ی ناتمامش......

آخرین ساعتهای 26سالگی من خداحافظ.....قدردان 26سالگی ام هستم......قدردان تمام خنده ها و گریه هایم هستم...قدردان ورود ثریا به زندگیم هستم... قدردان دردهای علیرضا...قدردان بهادر که هنوز می آید به خوابم...قدردان ساقی، آیدا، پیمان نازنیننم که چه سخت بود روزهای اولیه باهم بودنمان و چه شاد بود وقتی یادم می افتد که دیگر خانواده دارد.....قدردان بودن در کنار مامان و خانواده در این روزهای سخت هستم...قدردان عشق و همراهی همیشگی شازده کوچولو هستم........قدردان تو هستم پسته...توکه عزیزترین دوست خانوادگیم بودی.......قدردان خاله ام هستم...آخ که چقدراین ماهها بیشتر فهمیدمش...که بودنش به جرات برایم نقطه ی اعتماد بود......قدردان همراهی های شماهایی هستم که مرا خواندید و هر نظرتان دنیای آرامشم بود...قدردان دوستی با توهستم مریم آنسوی آبها، سارا، نجمه، الهام، نازنین،احسان، آزاده،مریم، نسرین و و و و و همه ی اینهایی که در26 سالگی همراه من بودبد.....قدردان همه ی شمایم.......


 

دوست داشتید عیدی چی بگیرید؟!:)

 

شمال که رسیدم یکهو دیدم که انگار با خودم فقط لج کرده ام که بیشتر نمانم...یعتی احساس کردم که میشد با وجود این مه روی کوهها و نم باران که بوی شمال میداد، حداقل دوروزی اضافه تر ماند...2روزی که فقط بشینم آرام  توی جنگل نفس بکشم  و پرنده ها جیک جیک کنند شاید که خستگی من بپرد...اصلا یکی دوروزی میرفتم پبش خاله اینا....اینها را دیم ولی نماندم....شاید بعضی وقتها ادم مرض پیدا می کند که جفت پا بپرد روی کودکش...من پریدم...وقتی برگشتم تهران این را فهمیدم.....

زنگ در را زدیم و رفتیم تو.....برای من هم دفعه ی اول بود که عید پیش بچه ها باشم....رومیزی گل گلی روی میزهای پلاستیکی، آجیل و شیرینی، سفره ی هفت سین صورتی با ماهی های قرمز، موهای مرتب گل سر زده شده، صدای زنگ دری که بچه های یک مرکز دیگر آمده بودند عید دیدنی، حاضر شدن بزرگترها و رفتن به بازدید شیرخوارگاه،هیجان و شادی بچه ها و کیف پر از عیدی من.......خوب هرجور حساب کنید عید برای من درست وسط ساری بود.....

ساکم را که باز کردم خودم داشتم از هیجان میمردم....خوب هیچ وقت برای هیچ کس همچین عیدی هایی نخریده بودم ...هیچ وقت با کودکم و شازده کوچولو 2ساعت برای 5جفت کفش تق تقی از این ور شهر به آن ور شهر نرفته بودم...عیدی هارا که دادم خودم کیف کردم...برای کوچیکترها از این کیفهای صورتی شکل باربی خریده بودم با یک عالمه جایزه داخل آن....بازش که میکردند یک عروسک، یک النگو، یک جفت صندل تق تقی، 2تا کتاب رنگ کردنی، یک بسته مداد رنگی و یک پاک کن می پرید بیرون....شاید همیشه آرزو داشتم خودم یکی از اینها را عیدی بگیرم.....برای بچه ها گرفتم....آخ که تا اخر شب هم کم مانده بود با کفشهای تق تقی بخوابند.....آخ که چقدر کیف کردم با کیف کردنشان....

ثریا تبدیل به یک فرشته شده....یک فرشته با موهای دمب اسبی،چتری لُخت روی سر، قد بلند، مهربان به اندازه ی تمام دنیا........نمیدانم چه شد هستی به من این دختر را عیدی داد...با یکسال قبلش این موقع قابل مقایسه نیست.....

پی نوشت: رسیدم تهران نمیدونم چرا اینقدر کلافه بودم...خسته...دلتنگ.....با شازده کوچولو رفتیم دماوند باغ...دماوند رو دوست دارم.....یک سری از خانواده اونجا بودند.....احساس کردم انرژی ام مکیده شد تُف شد بیرون.....

پی نوشت2: گور بابای همه...رفتم دوش گرفتم...7روزی از تعطیلات مونده....میخوام 7روز باقی خوب باشه..