تلفن دوم که تموم شد یکهو با یک حس آمیخته از هیجان توام با استرس،  تمام حرفهای تلفن اول شروع کرد به چرخیدن توی سرم..وَرِ منطقی ذهنم با وَرِ احساسی ذهنم شروع کردند به مکالمه: -اگه بیاد و بخواد بمونه چی؟..-چرا برای خودت بزرگش می کنی، بهش می گی یک سفره کوتاهه، میاد کارش انجام میشه و میره.. -پس با اونهمه حرفهایی که زدم که باید اینقدر سالت باشه که بیای چی؟ نکنه حرفم رو زمین بمونه؟- تو بزار به حساب اقتدارش، "خواست" که بیاد، داره درست می شه که بیاد، چه اشکالی داره به بزرگترین آرزوش که دیدن خونه ی تو اِ برسه؟ حتی برای یکی دو روز......

عصر که زنگ زدم ساری، یکهو یک مکالمه ای رو شروع کرد.. با همه منطق 6سالگیش که چقدر زود 6 ساله شد یکهو گفت: خاله من میشه یه چیزی بگم؟ گفتم بگو عزیزم...گفت پس کی میای دنبالم من دیگه وسایلمو جمع کنم بیام خونه ی تو؟ شروع کردم دوباره اون حرفهای همیشگی رو زدن که باید بزرگ شی و اندازه ی فلانی جون که براش مظهر بزرگی هستش بشی و بعد خانم مدیر اجازه میده و میای.. گفت آخه بیا نگاه کن، من خیلی غذا خوردم، دیگه خیلی بزرگ شدم، بعدم نگار اندازه ی من بود که رفت خونه ی حامیش... نگار دختر همسن و سالی بود که قبل عید رفت توی خانواده ای که پدر و مادرش شدن...گفتم عزیز دل قشنگم، خانم مدیر اجازه نمیده الان، باید خیلی بزرگ شی و گفت من ازش اجازه می گیرم که بیام خونه ی حامیم و اونم می گه باشه و تو بیا اینجا تو راهرو وایستا  تا من وسایلمو جمع کنم و بریم و دیگه از دست اینجا راحت شیم..درست مثل نگار...

تلفن رو که گذاشتم حرفهاش شروع کرد به چرخیدن توی ذهنم....حس عجیبی بود..شاید حتی قاطی با یه حس سرکار گذاشتن لعنتی...بهترین تصویری که می تونست تو ذهنم بیاد رفتن تو خانواده ای بود که از اونجا نجاتش می داد.....

تلفن دوم از ساری بود.. نمیدونم همون شب یا شب بعد..... تلفنی از یکی از مربی ها و بعد خانم مدیر که ثریا تغییر کرده...نمیدونیم تحت تاثیر داروهاشه یا رشد بیماریش و در آخرپیشنهاد من که بهتره یک دکتر متخصص توی تهران ببینتش و صحبت برای درخواست و پیگیری کسب مجوز جابه جایی چند روزه ی بچه به تهران.... و هماهنگی های من که هر چی لازمه انجام میدیم تا خیالمون بابت یک چکاپ مطمئن راحت بشه و صحبت من و شازده کوچولو که این جوجه قراره تحت حمایت ما باشه و هرکاری لازمه براش انجام بدیم و تلفن امروز که کارهای مجوز انجام شد، منتظریم تا شما از دکتر وقت بگیرید و بچه منتقل شه...

توی این یک هفته ده روزی که صحبتش شد خیلی با خودم کلنجار رفتم..قرارمون نبود که خونه من رو هیچ وقت ببینه...یا حداقل فعلنی ها ببینه ولی همه چیز قرار نیست اونجوری که ما براش برنامه می چینیم پیش بره.... ولی بالاخره پذیرفتم اومدنش رو.... خودم میدونستم که برای خودم هم این همیشه یه آرزوی عجیب دور بود که چند روزی مهمونم باشه....هی وَرِ نکوهشگر مغزم سعی کرد با صدای بلند بگه که بودنت براش سرتا پا عذابه، بودنت، عشقی که به تو داره و برنامه ای که برای آوردنش نداری سراپا عذابه....وَرِ منطقی ذهنم جواب می داد قبول کن زندگی این بچه ها هیچ وقت بدون آسیب نیست.. تو نمی تونی هیچ چوره آسیب امثال دخترک رو به صفر برسونی..حتما دلیلی داشته که "تو" اومدی توی زندگیش..حتما دلیلی داشته که "اون" پرید وسط زندگی تو..نفس بکش و اعتماد کن به هستی...که همه چیز درست همون جایی قرار گرفته که باید قرار می گرفت....

پی نوشت یک: فکر کنم برای حدود ده روز بعد بیاد تهران..با خانم مدیر و مهمون من خواهد بود...شاید همون جور که گفت برم دنبالش.. نیمخوام با اسم تهران و خاطرات اون شیرخوارگاه لعنتی که به اسم تهران میشناستش یه ذره هم استرس بگیره....باید اعتراف کنم که برای منم اتفاق بزرگیه...که مدام ذهنم داره با هیجان دنبال لذتهایی می گرده که توی یکی دو روز میتونه برای یه بچه مهیا کنه...لذتی از جنس بودن توی یه خانواده...

پی نوشت دو. تصور قیافه اش لحظه ای که می شنود قرار است پا به خانه ی من بگذارد از جلوی چشمانم کنار نمی رود....