شاید مثل افتادن برگی نارنجی از بالای درخت....

روزهای پاییز آروم، نرم و خنک می گذرند و هیچ خبری از هیچ اتفاقی نیست... این روزها پر شده از اتفاق های ساده....یا شاید این روزها پرشده از نگاه ساده ی من به زندگی..... سکوت، ساز، باد پاییز، بغل نرم و صورت  پر از عشق محدثه و بقیه ی فسقلی ها روی قلب من، یوگایی که انگار با این پاهای خشک بیشتر آشتی کرده، صدای پسته ازاون ور وایبر، مشقهای زبان مامان، چشمهای خیره ی من روی موهای یکهو سفید شده ی شازده کوچولو و حس دستهای من روی صورتش که انگار برای اولین بار این چشمها، ابروها و گوشها را حس می کند...

این روزها پر شده از حس ها و شادی های عمیق کوچک...مثل لذت خوردن یک آلبالو پلوی خوشمزه، قدم زدن روی برگهای پاییزی چنارهای ولی عصر که تازه شروع به ریختن کرده اند، و پیاده روی توی خلوتی خنک وسط هفته ی پارک ساعی و شنیدن صدای اردکها و چای خوردن با یک دوست که بدون توجه به اینکه چی می گی و چی نمی گه، از این هم نشینی با 25-26 سال اختلاف سن لذت می بری...

این روزهای من به طرز عجیب لذت بخشی ساده شده اند.....شاید مثل سادگی افتادن برگی نارنجی از بالای درخت......

شاید که دوباره دو خط می شویم پیش به سوی هم......

از اون خاطره شاید برای من چیزی حدود هشت نه سال میگذره...از اون بعد از ظهری که توی اون خونه ی عجیب و غریب و پر از انرژی آذین دوست داشتنی و کلاس یونگ نشسته بودیم و من نمی دونم چی شد که این سوال مطرح شد و جواب این سوال تا مدتها یعنی حتی تا  امروز بعد از ظهر گوشه ی ذهن من جا خوش کرده بود و با یه علامت سوال بزرگ همراه شده بود که یعنی چجوری....؟ که چطور میشه ...؟که چطور همچین رابطه ای بتونه این مدلی عمیق باشه.... توی اون روزها که احساس می کنم اوج فاصله ی من از دنیای مادرم بود، دنیایی که انگار مثل دوتاخط متقاطعی که خیلی وقتها پیش همدیگرو قطع کرده بودند و الان هرروز بیشتر از روز قبل از هم فاصله می گرفتند، توی اون روزهایی که احساس می کردم مامان هیچ وقت نمی تونه دنیای جدیدی که به مرور پا توش میزاشتم رو حتی از دور لمس کنه، توی اون روزهایی که بزرگترین درگیری ذهنی من ارتباط با مادر کنترلری بود که با سرکشی های مخصوص خودم سعی به فرار از زیر دستش داشتم، توی اون روزهایی که تمام ارتباط من با مامان براساس دروغهای رنگ و وارنگی بو که مجبور بودم برای تجربه ی دنیای جدیدم هرروز به یه شکلی تحویلش بدم و توی اون روزهایی که برای من مامان دورترین آدمی بود که می تونست برام وجود داشته باشه و من توی یک توهم و شک بودم که اصولا "مادر" دور ترین کسی است که میتونه برای یک جوون 18-19 ساله وجود داشته باشه، یکهو یک سوال و جواب دنیای من رو بهم ریخت.... یکی از بچه های کلاس که هم خودش و هم مامانش توی دوره ولی تو دو روز مختلف شرکت می کردند، در جواب آذین دوست داشتنی که پرسید  یکی از لذت بخش ترین چیزهایی که تو دور و برتون و توی زندگیتون تجربه می کنید یا کردید چیه ؟ خیلی آروم، بدون اینکه ذره ای به تو حس دختر لوس مامان رو بده ، جواب داد:" اینکه عصری فرصت بشه با مامان بشینیم توی تراس و باهم چای بخوریم و یه گپی بزنیم" و این تصویر و این جواب اونقدر از دنیای من دور ولی دوست داشتنی بود که مدتها طول کشید که بعد از اینکه "میم" نازنین رو با اون کوله پشتی همیشگیش روی دوشش و دوربین عکاسی روی گردن ودفترچه ی خبرنگاری در دست و چشمهایی که زیر تجربه ی 40 و خورده ای سالی هنوز هیجان و طراوت هجده سالگی رو برای کشف دنیا داشت، بفهمم که چرا باید یک عصر فرصت کردن و چای خوردن با همچین مادری در حالی که یه نسیمی هم توی فضا هست لذت بخش باشه.... از اون روزها خیلی گذشت.....فاصله ی 18 سالگی تا 27-28 سالگی شاید فقط هشت ، نه سال نیست.... گاهی یک دره است....هشت نه سالی گذشت و شاید من تغییر کردم، مامان تغییر و تغییر و تغییر کرد و این تصویر ندیده ولی شکل گرفته توی گوشه ی ذهن من همینجوری دست نخورده مونده بود تا شاید حتی دیدار امروز...دیداری که بعد از چند روز ندیدنش درحالیکه یک جورهایی ناخودآگاه هم استرس داشتم و هم نگرانش بودم، تبدیل شد به یه گپ بعد از ظهر و دو لیوان چای و حرف و حرف و حرفهایی که زدیم ...حرفهایی نه از دو دنیای مختلف...حرفهایی از جنس حرفهایی که با یه دوست میزنی...از کتابی که میخونی، از یوگایی که می کنی، از فکرها، از برنامه ها، از مراقبه ها، از سکوت ها ، لمس دستها و بغل کردن های گاه و بیگاه از سر عشق فراوون و شوق من از این همه تغییر..از این همه رشد...از این همه خرد گرفته شده بعد اون روزهای سخت و از این همه نگاهی که با عشق تو چشمهای من عمیق می موند......................

 و من تازه می فهمیدم که این چای، توی این نسیمی که پرده ی آشپزخونه رو می لرزونه ،با اون نگاهی که عمقش توی چشمهای من ثابت میمونه واین همه انرژی زندگی و رشد، تازه چه مزه ای میده و من بودم و گاه بیگاه جمله ای و سکوتی ویک حسی از اون تصویر حسرت خورده ی همیشگی درست جلوی چشمم و چایی که آروم، آروم توی دهنم مزه مزه می شد.......

پی نوشت 1: خوشحالم که به تدریج به جای اینکه فاصله ها روبیشتر کنم، مامان روآگاهانه یا نا آگاهانه تا حدودی وارد دنیای خودم کردم...عشق می کنم که هرروز رشد و تغییرش رو میبینم...بهش افتخار میکنم که اینقدر قویه......

پی نوشت: این رو برای پسته گذاشتم...میدونم دیدنش پُر از انرژیش می کنه و خیالش رو بیش از پیش راحت...بهت قول داده بودم که خیالت راحت باشه...مگه نه نازنین من.....;)

kimia

ولعنت به این مرزها که تورا از من می گیرد....

احساس کردم عمیقا خسته شده ام....از تمام این جمع شدن ها و مهمونی ها و بزن برقص ها و خوردن ها و مست کردنها که تهش برای رفتن و خداحافظی یک نفر دیگه از جمع آدمهای دور و برته...از تمام این خداحافظی ها..از تمام این گودبای پارتی ها و خنده های مصنوعی روی لب و اشک های عمیق سرکوب شده ی خداحافطی..از تمام این عکس های پی در پی که انگار می خواد تک تک لحظات آخر بودن طرف رو ثبت کنه و آرزوهای سطحی و عمیق بقیه برای شاد بودن توی دنیای جدید... آهنگ که رسید به "سکوت قلبتو بشکن و برگرد..."یکهو پرت شدم یک جایی وسط مهمونی پسته...که یکهو خودم رو دیدم که یک گوشه نشسته ام آروم و دارم گوله گوله اشک می ریزم...شاید تمام اشک هایی که توی این چند ماه پشت خنده های مصنوعی اسکایپ و اُوو نریختم و خندیدم و گفتم چه خبر و بعد هم ادامه دادم اینجا هیچ خبری نیست...که اینکه من دلتنگ شدم برای من خبر نبود، یک حقیقت بود که دوست داشتم حتی قبل تر از اینکه تو، پسته ی نازنین من از یک نیمکره اون ورتر از پشت این مانیتور و اینترنت لامصبی که مدام قطع و وصل میشه و فرصت یک دل سیر دیدنت رو از من میگیره، بفهمی، خودم انکارش کنم که مبادا امواج دلتنگیش برسه به تو، کیلومترها اون ورتر و دلتنگت کنه..... ولی امشب تو نبودی...تو نبودی که ببینی و غمگین باشی و من مست تر از این بودم که بخوام فکر کنم چرا باید دلتنگت باشم...که اصولا باید دلتنگت بود یا نبود...یکهو آهنگ که رسید به اینجا خودم رو دیدم پرت شده توی بغل تو...خودم رو دیدم که اونقدر دلتنگم که حاضرم کل امشب رو بدم که تو فقط باشی...که بغلم کنی...که سفت بغلت کنم و گردنت رو ببوسم...که با اشک با هم برقصیم و تو گوش هم بلند بگیم دوباره کنارهم جمع میشیم مطمئن باش... و من بگم خیلی خری که داری میری و تو بگی نامردی اگه نیای و وسط مهمونی، با اشکهایی که عادت کرده بودیم این اواخر تو تاریکی خاموشی مهمونی ها برای هم بریزیم و کسی نبینه با هم برقصیم و سفت همدیگه رو بغل کنیم و من بگم عاشقتم و تو بگی دوستم داری..... آخ که پسته ی من.... شاید اینها رو نباید بگم که توهم غمگین شی...ولی دست خودم نیست... اشکهای من، حس دلتتگیم و تمام خواستن امشبم که فقط حس بغل تو بود، اجازه نداد حرف نزنم.........که حاضر بودم همه ی امشب رو بدم که تو با اون موهای فرفری و سیگاری بر لب فقط کنارم باشی...فقط همین....آخ که چقدررررر امشب دلتنگم...

پی نوشت: حنای نازنینم....مرسی از بودنت...مرسی از انرژی هات...مرسی از بغل گرم و مطمئنت.....و بازهم مرسی برای همراهی بینظرت...ممنونم که وارد زندگیم شدی...می بوسمت....

ابدیت برایم ان وقت است که صدای قلب من و حس دستهایم روی نرمی پوست صورتت، می شود خلسه ی آرامش تو...

اپیروزد یک:

بعضی شادی ها عمیق اند..بعضی لذت ها حتی عمیق ترند.....مثلا شادی اینکه بعد سه ماه یکهو صبح با ذوق ، با یک دنیا دلتنگی و عشق پا می شوی و میروی شیرخوارگاه ..اصلا خودش یک کیفی دارد که باید تجربه اش کرد...سه ماه بود درست و حسابی نرفته بودم....شاید سه ماه برای آدم بزرگها سه ماه باشد، برای آدم کوچیکها ولی سه ماه به اندازه ی شش ماه و یا شاید بیشتر هم گاهی می گذرد.....مخصوصا وقتی از این ور آنور می شنوی که بست منتظر نشستند که لابد امروز خاله فلانی می آید...اینها را میدانستم ولی خوب گاهی وقتها دست خودت نیست...انگار که یکجورهایی نیاز به استراحت داری...یعنی که من اینجوریم..... درس و پروژه و دانشگاه و شاید بهانه ی خستگی و آن وسطها یک سری به ساری زدن و دوباره درس و دانشگاه را بهانه کردم و نرفتم...تعطیلی بخش و نقاشی ساختمان و همه ی اینها هم شاید کمک کرد بهانه هایم جورتر باشد و چند ماهی استراحت کنم...مهم نبود اصلا...یعنی نمیدانم واقعا بودن یا نبودنم چقدر مهم بود یا نبود ولی فکر می کنم مهم این بود که لازم داشتم یک مدت نباشم شاید فقط برای اینکه با این همه حس خوب و انرژی برگردم به این بهشت کوچولو...داشتم می مردم از این همه دلتنگی..از این همه بدون دستهای کوچکشان بودن....از این همه خنده های از ته دل.........داشتم می مردم برای بغل کردن هایشان و حس دستهاشان روی دستهام.....

اپیزود دو:

دو روز است دارم فکر می کنم که چقدررر بعضی ها می توانند روحشان بزرگ باشد....یعنی این همه روح کجای بدنشان جا می شود؟ مامان "ص" رو همه ی بچه ها و همه ی داوطلب ها می شناختند...یک معلم بازنشسته ی 55-56 ساله با روسری همیشه مشکی و شادی ای که با دیدنش پخش میشد بین بچه ها....از همان نوزادی حامی "میم" شد...خیلی ها حامی می شوند...خیلی ها خیلی کارها می کنند...خیلی ها ولی هنوز از دیدن یک کوچولوی اچ آی وی مثبت طفره می روند...بغل کردن و بوسیدن و عشق ریختن بی حساب که بماند....زندگی است دیگر...بعضی ها قرار است از اول اچ آی وی مثبت باشند..مثل "میم" 8ساله ی ما، مثل "نون" فرشته ی 4ساله ی من یا خیلی کس های دیگر.......آنروز شنیدم که بالاخره "میم" را برای همیشه برده پیش خودش....56 سالگی دل بزرگ میخواهد...بچه ی مریض دل بزرگتر میخواهد....یه کسی را ببری که دکترها می گویند دیگر یواش یواش زمان عود بیماریش است دل بزرگتری می خواهد...لاغریش را دیدن، ضعیف شدنش همه ی اینها، خدای من، نمی دانم دل چقدری می خواهد...مامان ص میم را برد برای همیشه پیش خودش..با هزار دردسر مادربزرگ را راضی کرد.....راستش این خبر تمام دیروز و پریروز و امروزم رو ساخت........این همه عشق ریختن  و دانستن شرایط، خدای من، واقعا نمیدانم دل چقدری می خواهد...فقط میدانم از ته دل شاد شدم...خندیدم....

اپیزود سه:

بیخبر می روم ساری...اصلا من عاشق این صحنه هستم که نمی دانند من قرار است بیایم و یکی یکی می آیند جلوی در مهدکودک و با دیدن من جیغ می زنند......یعنی برای این لحظه می شود مُرد......جیغ ها که تمام می شود، دخترک رو که کمی یواشکی سفت تر بغل می کنم و زیر گوشش آرام می گویم عاشقتم، احساس می کنم چقدر خوب است که آمدم...چقدر دلتنگ همه شان بودم....که من با این همه عشق چه کار کنم...که من چقدررررر خوشبختم که این همه عشق مستقیم حواله می شود گوشه ی دل من....این همه خنده... یکی یکی بوسیدنها، سر به سر گذاشتن ها، قلقلک ها، بوسیده شدن ها، عشق گرفتن ها، انگار تمام سلولهای وجودم دارد از عشق پر می شود....بعد اینکه پیش تک تک بچه ها  می روم، آرام دراز می کشم پیش دخترک....خدای من...باورم نمی شود این فسقلی توی این یک سال و نیم بودنش این همه بالا و پایینم کرده......صورتش را می آورد نزدیک نزدیک صورتم...گرمای بازدمش را حس می کنم...گرمای نفسم آرامش می کند...دستم را می گیرد می گذارد روی شکمش...انگار که دوست دارد حس پوستم را از نزدیک ترین جا حس کند....بدون هیچ مانعی . بعد کم کم آرام می شود و می خوابد......5ساله ی من...هنوز داری به من درس می دهی کوچولوی بزرگ من...

اپیزود چهار:

با دو ساله ها کار میکنم...شایدم یک سال و نیمه....موقع نهار است....هنوز نهار را نیاورده اند...توی تختشان "مامّا " گویان منتظرند... توی این بخش که می روم ناخود اگاه "مامّان" می شوم....وارد اتاق می شوم و یکی یکی قدهای کوچولویشان را که از روی تخت به زیر سینه ام می رسد، می چسبانم به خودم...به چشمهایشان نگاه می کنم...صدایشان می کنم...نوازش میکنم و آرام می شوند..ذوق می کنند و می خندند و بعد میروم سراغ تخت بعد..12 تا چشم خیره شده اند ببینند دوباره کی نوبتشان می شود....از تختش که میروم سراغ تخت بعد، آنقدر بیقراری می کند که بر میگردم......سرش رامی گذارد سمت چپ زیر سینه ام...دستهایش به دور بدنم نمی رسد ولی سفت یکجورهایی دورم حلقه می کند....دستانم روی صورتش است....انگار تک تک سلولهایم حس دارد..آرام آرام روی صورتش می لغزد..صدای قلبم آرامش می کند..چشمها بسته می شود و چنان میرود دریک خلسه ی آرامش دار که پاهای ایستاده اش چندباری شل می شود....غذا را می آورند و من احساس می کنم هیچ کاری مهم تر از این در دنیا ندارم که صورتتان را بچسبانم به روی قلبم و شما چشمهایتان را ببندید و این لحظه تا ابد طول بکشد.....