شاید فقط به خاطر اینکه من آدم فااصله گرفتن ها نیستم...

اپیزود سه:

درست یک ساعتی که از آمدنمان از باغ می گذرد، درست بعد اینکه ترافیک 2 ساعته ی بومهن را رد می کنیم و تمام آن انرژه های فرسایشی یک کمی با صحبت از تنم خارج می شود، یکهو انگار باورم میشود که جمع شده بودیم باغ دایی، مهمانی خداحافظی پسته.....که حتی خوش هم گذشت... انگار یکهو تازه باورم میشود دفعه ی آخری بود که با این لعنتی های دوست داشتنی وهمه ی فامیل مادری جمع میشدیم باغ...گفته بود بازی خداحافظی ها شروع شده........انگار تازه یکهو باورم شد دفعه ی بعدی نداریم...از این مدل خداحافطی های جدی.........که همه ی فامیل را جمع می کنی که من دارم می روم...احساس کردم هیچ وقت موقع رفتن دوست ندارم از این برنامه ها داشته باشم......که مهربان یکهو بی هوا بغض کند و مامان نفس عمیق بکشد که کسی یک ذره هم نفهمد آن پایین ها چه خبر است و صورتش مدام بخندد و بابا برود درون خودش...همین جوری آرام میروم یک شب خانه ی دایی ها که این روزها میبینم چقدر پیر شده اند و  بی سروصدا و شلوغی ماچشان می کنم و می گویم خداحافط...خاله هم که حسابش جداست..........انگار هیچ جوره این جدی شدنها را دوست ندارم.......تن خسته و بیخوابم را که از این مهمانی فرسایشی کشیدم بیرون، تازه انگار یادم افتاد این لعنتی ها دارند زود زود می روند...که دفعه ی بعدی در کار نخواهد بود....یکهو دلم خواست که کاش اینقدررررر از این مهمانی له نبودم وخسته و بیخواب هم نبودم و مینشستیم در سکوت و خلوت شبهای باغ، آواز می خواندیم، حمید برایمان ترکی می خواند، همه باهم همخوانی می کردیم و انگار که این دم آخری باشکوه تر میشد....

اپیزود دوم:

وارد باغ که میشوم، یکساعتی که از آمدنمان می گذرد، مهمانها و فک و فامیل که یکی یکی می آیند و آن دورو بر می پلکند و حرف میزنند و می خندند و میرقصند و هزار جور دیگر شادی از سرورویشان می بارد، انگار برای بار دهم این جمله از سرم می گذرد که:"من متعلق به این خانواده ام؟" که واقعا من به اینها تعلق دارم؟ انگار که حس می کنم تمام بندهای باهم بودنمان پاره شده....که انگار من پرت شده ام یک کره ی دیگر و اینها همه شاد و خندان و دور هم مانده اند یک جایی همین دور و برها......نزدیک شب که میشود احساس میکنم انرژیم کلا تخلیه شده...که انگار انرژیم به کل مکیده شده.....که آنقدر خسته ام که توان یکساعت بیشتر دورهم بودن را هم ندارم......که فقط باید بروم...که میدانم اخلاق خودم هم به طرز عجیبی پیش اینها گند می شود....

اپیزود یک:

گیر کرده ام یک جایی بین آدمهایی که دوستشان دارم و بعضی هایشان را حتی بیشتر، آدمهایی که یک دنیا فاصله گرفته اند از من و آدمهایی که همیشه احساس کردم هیچ وقت دوستم نداشتند......شاید بس که جلویشان نچسب بودم...

 

پی نوشت:کاش اینقدر زیاااااد از حجم کارها و پروژه های اخیر خسته و عصبی و بیخواب نبودم ...شاید اینجوری با وجود همه چیز این دم آخری خیلی بیشتر خوش میگذشت... 

می خندم که دنیا به روم بخنده....:)

یک چیزهایی این روز ها میتونه منو به طرز عجیبی شاد کنه...انگار که اون روزهای کسل کننده رفتن و یک شادی زیرپوستی ای خزیده زیر پوستم...یه حس زندگی عجیبی که باعث میشه وقتی دارم دم ظهر از دانشگاه میام خونه، یکهو فرمون ماشین به جای اینکه بپیچه به حکیم غرب، سرش رو کج کنه به حکیم شرق و مثلا از این سر شهر برم اون سر شهر که مانتویی که یک هفته پیش توی یک مغازه دیده بودم بخرم و صاف برم تو همون یه مغازه و دوتا مانتو و یه شال بخرم و بعد لبخند بزنم که من لیاقتش رو داشتم...که کودکم لازم داشت شاد باشه.... وبعد تا چندروز از یادآوریش یه جورخوبی لبخند بیاد رو لبم.....یه حس خوب عجیبی که از لحظه ای که این تن ماهی  و ماکارونی رو گذاشتم روی اوپن آشپزخونه، مدام چشمم ساعت رو بپاد که کی موقع شام میشه و ببینه هنوز 6 عصره...یه حس عجیبی که از صبح 10 بار موهای لختم رو که سرسری و با عجله سشوار کشیدم نگاه کنم که چقدر قشنگ شده.......

تابستون شروع شده و من اونقدرررر درگیر درس و پروژه ام که هنوز هیچ درکی از شروعش به جز گرمای وحشتناکش ندارم...

شازده کوچولو هم یه شب میاد، یکی دوشب نمیاد جوری که بساط تنهایی هنوز ادامه داره....ولی یک جور عجیبی انگار یه حس نشاط زندگی دویده زیر پوستم......

این مطلب پست نشده بود...همینجوری مونده بود از چندروز پیش گوشه ی دلم....

کاش میشد به عواقب کارها فکر نکرد ...اون وقت من میرفتم یه یک هفته ای دخترک رو برمیداشتم میاوردم اینجا، خونه ی خودم، یه یک هفته ای همین جوری دور و برم بپلکه...بعد هی صدای خاله جون خاله جون گفتنش بیاد...بعد من هرروز موهای لخت لختش رو دم اسبی کنم...بعد خودم مواظب مداد رنگی هاش باشم که دیگه گم نشه...که یه کشو بدم بهش که وسایلش رو بزاره اون تو، بدون استرس اینکه کسی برداره...بعد هی راه بره تو خونه بعد بیاد دستهای نرم کوچولوشو بندازه دور گردنم...بعد هی راه بره تو خونه صدام کنه:"جیگرم،جیگرم.."من غش کنم براش.....بعد بشینیم یک ساعتی تو بغل هم بدون اینکه این ساعته مدام ساعت رفتن رو یاد آوری کنه...که شب براش قصه بگم و تو بغل من بخوابه.......ببرمش باغ وحش و براش پفک بخرم با بستنی متری.....ببرمش شهربازی از اون قطارها که آهنگ قشنگ داره سوار شه...بشینیم 2ساعت نقاشی بکشیم.....ببرمش خرید تا لذت خرید رفتن رو حس کنه...... بیارمش خونه ی مامان و بابا، لباس نوهاشون تنش کنم، عطش مهمونی رفتنش یه کم بخوابه......توی خونه بچرخه و برای یکبار هم شده آرزوی دیدن خونه ی منو تجربه کنه که هر دفعه مثل این روزها پشت تلفن نگه:"خاله، آخه خونه ی تو چه شکلیه؟"....بیاد این وسط بپلکه و من براش ماکارونی بپزم و شب ببرمش پیتزا بخوره...بیاد و هیچ کاری نکنیم، فقط بشنیم کنارهم،صورتمون و بچسبونیم به صورت هم و نفس بکشیم و فقط خودمون 2تا بدونیم چقدرررر کیف داره...یه یک هفته ای بیاد و من بهش نشون بدم زندگی عادی یعنی چی ...یک هفته ای باشه و بعد خوشحال و خندون برگرده مرکز خودشون...خوشحال و خندون.....لعنت به همه چیز.....کاش همه ی اینها میشد.....آخ که چقدر من دلتنگ توام کوچولوی فسقلی من....لعنت به این درس و پروژه و همه ی چیزهای مهم تری که باعث میشه این یک هفته رو از ما بگیره.....

پی نوشت: همه ی ترسم از اینه که یه روز این حسهای عمیق برای من واقعی بشه......چیزی که همیشه ازش فراریم...

لذتی از جنس خاله بودن...

بعضی شادی ها عمیقند...اونقدر عمیق و لطیف که تا شب که یادش میفتی، نا خوداگاه لبخند میدوه میاد میشینه گوشه ی لب آدم...امروز تربچه ها اومدن اینجا...از صبح سر صبحونه در حالیکه مهربان دیرش شده بود و با عجله باید خودش رو میرسوند به دوره های باز آموزی و این تربچه های تنها مونده کسی به جز من رو پیدا نکرده بودند که در غیاب بابا و مادربزرگ و پسته و یه عالمه ادم دیگه 2-3 ساعتی پیشش بمونن......

زنگ آبفون رو که زدند، منتظر آسانسور که بودم که بالا بیاد، درست تو اون لحظه احساس کردم اینها تنها کسایی هستن که من همینجا مستقیم می تونم براشون بمیرم.............

تا بعدازظهر با هم بودیم...من،تربچه ها و بعد مهربان.....پیتزا خوردیم، خندیدیم، دلقک بازی در آوردند، غرق ماچ و بوسه ام کردند و بعد رفتند...

بعضی لذتها هست که اونقدر نزدیکه که گاهی یادمون میره تجربش کنیم...مثل لذت چندساعت تنها بودن با خواهرزاده ها توی خونه ی خودت...مثل لذت دادن خوراکی هایی که تو یخچالت منتظره تا تربچه ها با عشق بیان بخورن...چیزی مثل ورجه وورجه کردن بچه ها توی خونه ی خودت .......چیزی مثل بهانه آوردن و لفت دادن که چند دقیقه زمان موندن طولانی تر بشه.......چیزی مثل لذت بینظیرخونه ی خاله ها وقتی بچه بودیم....

وقتی 10 دقیقه ها دارد یک نیم کره میشود...

هی فکر میکنم هنوز که نرفته اند...بعد جواب میدهم که بالاخره که چی؟ بالاخره که تا چند روز دیگر همه ی بار و بندیل را می بندند و میروند..بعد میروم سراغ گوشی تلفن که زنگ بزنم..که هرچند خیلی فرق ندارد آدمِ آن ور خط تلفن دقیقا الان کجا باشد، ولی وقتی میدانی فعلا نزدیک است، انگار فرق دارد..می روم سراغ گوشی تلفن می بینم که شارژ ندارد..میگذارمش روی پایه که زودتر شارژ شود...بعد یادم میفتند که این دم آخری هی برویم خانه شان..اصلا امشب مگه چه کار مهمی داریم...میرویم آنجا...بعد یادم میفتد بازی خداحافظی هایشان شروع شده...شب مسافر اند.....دیشب که ساعت 1.5 بعد نیمه شب داشتیم برمیگشتیم خانه، طبق عادت این 2-3 ساله(2-3 سال شد واقعا که همسایه شدیم؟چقدر زود......)، چشممان صاف دوید طبقه ی هفتم برج اولی با پرده های نارنجی...هنوز بیدارند...عادتمان شده...باید از سرمان بیرونش کنیم.....عادت کرده بودیم همیشه سر پیچ سرمان را بالا بگیریم و بگوییم خانه اند، بیدارند، مهمانی اند، خوابند، مهمان دارند و گاهی ساعت 12 شب تلفن بگیریم دستمان و چراغ روشنشان را ببینیم و سر ماشین را کج کنیم و بگوییم داشتیم می رفتیم خانه،دیدیم بی خواب شده ایم گفتیم بیاییم چای بخوریم با شما.......

عادت است دیگر..نمی دانم تا دوروز دیگر از سرمان می افتد یا اینکه طبق عادت سرمان بالا می آید میبینیم از پرده های نارنجی خبری نیست وسرخورده سرمان میفتد و آه می کشیم و میرویم......

روزهای عجیبی است.....ولی این روزها عجیب تند می گذرد....

پی نوشت:این رو دوسال پیش نوشته ام....آخ که چقدر روزها زود میگذرد....

یک جایی بین دوستی عمیق و گند....وقتی که جملات "بار" دارند....

از بین تمام دوستهای زیادی که دارم، تنها یک دوستی دارم که به طرز عجیبی همدیگه رو آزار میدیم.....یعنی در عین حال که خیلی همدیگرو دوست داریم و دوستی عمیقی بین ما برقراره، از دیروز هرچی فکر میکنم هیچ دوست دیگه ای رو پیدا نمیکنم که بتونه اینقدر عمیق انرژی منو بگیره و یا من اینقدر وحشیانه هرتش* کنم و قشنگ حالشو بد کنم...شرایط عجیبیه...یعنی من کلا دوستهای زیادی دارم....معمولا هم مقابل دوستهام آدم بدی نیستم...یعنی تصورم اینه که با دوستام باهم حال میکنیم...ولی تو این دایره ی وسیع شاید 50 نفره و شاید بیشتر، اینکه مقابل یه آدم اینقدر آدم گندی میشم و اینکه اون آدم مقابل من اینقدر اعصاب خورد کن میشه یک جورهایی حال منو بد میکنه...البته زمانهایی هم هست که هیچ اتفاقی بینمون نمیفته ولی جدیدا این زمانها خیلی کم و کوتاه شده....یه حس عجیبیه بین یک دوست داشتتن  خیلی عمیق و قدیمی و یک آزار دادن و آزار دیدن گاهی عمیق تر....

فکر میکنم یک چیزهایی هست...یک چیزهایی تو مایه های بخش تاریک ذهن یا همون shadow یونگ..یک جورهایی ما 2تا شدیم shadow همدیگه......یک جورهایی باید آگاهانه یاد بگیرم سکوت کنم...که بعضی دیالوگها هیچ چیزی جز اذیت و خسته کردن همدیگه ندارند..

پی نوشت: بعضی جمله ها تبدیل به جمله هایی شده اند که سنگینند....که طرف بدون اینکه حتی یکبار نشسته باشه و بهش فکر بکنه میزنه....جمله هایی که اینروزها منو شدید بهم میریزه...جمله هایی که بار دارند...جمله هایی که الان حس میکنم بخشی از منند....وسط صحبت و فحش دادن به گ*شت ا*رشاد و این مزخرفات، حکم دادن به اینکه همه ی اینها یه مشت بچه های پرورشگاهی پر از عقده ان، بچه هایی که معلوم نیست پدر مادرشون کیه..........میتونه اونقدر حال منو بد کنه که بدون اهمیت به اینکه کی داره این حرفو میزنه صاف وایستم جلوش و جوابشو بدم که یکبار فکر کن  که چی داری میگی وبعد بشنیم برای تک تک بچه هام که نمیدونم پدر مادرشون کیه و ذره ای هیچ وقت برام اهمیت نداشته، با حال بد گریه کنم...

*hurt

نوه های شیرین من!


بالاخره دیروز به دنیا اومدن و برای منی که تاحالا جوجه کفتر تازه از تخم در اومده و جوجه کفتر در تلاش از تخم بیرون اومدن ندیده بودم،اصلا یه جور عجیبی هیجان انگیز و قشنگن...مادره از روی بچه هاش جم نمی خوره ولی از صبح انگار اینجا جلسه ی کفترهاست!همه اش کبوترهای غربیه میان و بق بق بقو میکنن و میرن............

باید اعتراف بکنم یه شادی و هیجان جدیدی اومده تو خونم...باید براش غذا بزارم بپزه...واقعا دوست داشتنین...حس مادربزرگی رو دارم که نوه هاش به دنیا اومدن...منتظر لحظه پریدنشونم...خدا کنه که فقط زنده بمونن من ببینمشون.....



عکس

اولی به دنیا اومده داره نوک میزنه اونیکی هم بیاد...لونشونم ببینید پر میخه به جای خار و خاشاک!

عکس



اشک شادی شمعو نگاه کن.....که واست میچکه چیکه چیکه........

آدمهایی در زندگی هرکس هستند که درست مثل هدیه هستی اند...اصلا انگار یک جورهایی آمدنشان به زندگی دیگری، یک جورهایی حال دادن زندگی بوده به همان دیگری...اصلا انگار یک جورهایی گود کارمای طرف هستند...حدس دیگری نمیشود زد....

درست از 30 سال پیش که به دنیا آمدی، شاید هیچ وقت فکر نمی کردی 30 سال بعد زنی درموردت اینجوری بنویسد....که به جرات بگوید به دنیا آمدنت چقدر برایش عزیز است...اینجور رابطه ها کم پیش می آید....اینجور رابطه ها که تو همانی باشی که من آرزویش را داشتم و من در کنار تو همانی شوم که همیشه به دنبالش بودم...کنار تو شکفتم...کنارهم بزرگ شدیم...کنارهم دوستیمان درخت شد.......کنار هم یادگرفتیم که بخندیم، که گریه کنیم و من چقدر خوشبخت بودم که تو 30 سال پیش به دنیا آمدی...

عشق من....بهترین دوست من....تولدت مبارک...خوشحالم که در ورودت به دهه ی چهارم زندگی کنارت هستم..فردا میخواهم برایت جشن بگیرم....بعد 2ماد دوری از خانه ، برمیگیردی......امشب آخرین شب این 2ماه عجیب و غریب است.......دلم میخواهد فردا خوش بگذرد...که جشن 30 سالگی همانی باشد که باید...که همه چیز جوری باشد که "تو" دوست داری....که دوباره از فردا باهممیم..

هدیه ی هستی ی من...تولدت هزاربار مبارک...