شاید فقط به خاطر اینکه من آدم فااصله گرفتن ها نیستم...
درست یک ساعتی که از آمدنمان از باغ می گذرد، درست بعد اینکه ترافیک 2 ساعته ی بومهن را رد می کنیم و تمام آن انرژه های فرسایشی یک کمی با صحبت از تنم خارج می شود، یکهو انگار باورم میشود که جمع شده بودیم باغ دایی، مهمانی خداحافظی پسته.....که حتی خوش هم گذشت... انگار یکهو تازه باورم میشود دفعه ی آخری بود که با این لعنتی های دوست داشتنی وهمه ی فامیل مادری جمع میشدیم باغ...گفته بود بازی خداحافظی ها شروع شده........انگار تازه یکهو باورم شد دفعه ی بعدی نداریم...از این مدل خداحافطی های جدی.........که همه ی فامیل را جمع می کنی که من دارم می روم...احساس کردم هیچ وقت موقع رفتن دوست ندارم از این برنامه ها داشته باشم......که مهربان یکهو بی هوا بغض کند و مامان نفس عمیق بکشد که کسی یک ذره هم نفهمد آن پایین ها چه خبر است و صورتش مدام بخندد و بابا برود درون خودش...همین جوری آرام میروم یک شب خانه ی دایی ها که این روزها میبینم چقدر پیر شده اند و بی سروصدا و شلوغی ماچشان می کنم و می گویم خداحافط...خاله هم که حسابش جداست..........انگار هیچ جوره این جدی شدنها را دوست ندارم.......تن خسته و بیخوابم را که از این مهمانی فرسایشی کشیدم بیرون، تازه انگار یادم افتاد این لعنتی ها دارند زود زود می روند...که دفعه ی بعدی در کار نخواهد بود....یکهو دلم خواست که کاش اینقدررررر از این مهمانی له نبودم وخسته و بیخواب هم نبودم و مینشستیم در سکوت و خلوت شبهای باغ، آواز می خواندیم، حمید برایمان ترکی می خواند، همه باهم همخوانی می کردیم و انگار که این دم آخری باشکوه تر میشد....
اپیزود دوم:
وارد باغ که میشوم، یکساعتی که از آمدنمان می گذرد، مهمانها و فک و فامیل که یکی یکی می آیند و آن دورو بر می پلکند و حرف میزنند و می خندند و میرقصند و هزار جور دیگر شادی از سرورویشان می بارد، انگار برای بار دهم این جمله از سرم می گذرد که:"من متعلق به این خانواده ام؟" که واقعا من به اینها تعلق دارم؟ انگار که حس می کنم تمام بندهای باهم بودنمان پاره شده....که انگار من پرت شده ام یک کره ی دیگر و اینها همه شاد و خندان و دور هم مانده اند یک جایی همین دور و برها......نزدیک شب که میشود احساس میکنم انرژیم کلا تخلیه شده...که انگار انرژیم به کل مکیده شده.....که آنقدر خسته ام که توان یکساعت بیشتر دورهم بودن را هم ندارم......که فقط باید بروم...که میدانم اخلاق خودم هم به طرز عجیبی پیش اینها گند می شود....
اپیزود یک:
گیر کرده ام یک جایی بین آدمهایی که دوستشان دارم و بعضی هایشان را حتی بیشتر، آدمهایی که یک دنیا فاصله گرفته اند از من و آدمهایی که همیشه احساس کردم هیچ وقت دوستم نداشتند......شاید بس که جلویشان نچسب بودم...
پی نوشت:کاش اینقدر زیاااااد از حجم کارها و پروژه های اخیر خسته و عصبی و بیخواب نبودم ...شاید اینجوری با وجود همه چیز این دم آخری خیلی بیشتر خوش میگذشت...
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....