اپیزود1:بچه بودم،خیلی بچه،شاید 8-9 ساله،مامان منو فرستاد برم تخم مرغ بخرم،رفتم سوپر،یارو نامردی نکرد از تخم مرغها نصفشو شکسته گذاشت...منم هیچ چی نگفتم،هیچ چیییییییییییی،از اون وقتها که زبون ادم به سقف فکش می چسبه دیگه تکون نمی خوره، اومدم خونه!مامان گفت این چیه بهت داده!اصلا باید میگفتی اینهارو عوض کنه،اگه نمی کرد میذاشتی اونجا و میومدی(البته این نظر مودبانه اش بودا!خواهر گرام یا مادر گرام یکیشون فرمودن:تخم مرغها رو میکوبیدی تو سرش میومدی:D: شایدم این جمله فقط استعاره بود!نمی دونم!)،خلاصه من تا ماهها، شب و روز فکر میکردم که باید این حرف رو میزدم،باید اینجوری برخور میکیردم و به صد مدل سناریو می ریختم و دیالوگها رو میگفتم و تو این سناریو ها من همیشه یک سوپرمن قهرمان بودم که سر اون یارو رو که ظلم کرده میبره میذاره رو سینه اش و بعد با یه لبخند ملیح در حالیکه صدای کف و تشویق همه میاد،با این حس که من متعلق به همتونم میومدم از رو سن پایین! ولی چون همیشه دیالوگها بعدا شکل میگرفت،همیشه در کنارشون فقط حرص میخوردم که چرا به موقع به ذهنم نیومده...
اپیزود 2 : دخترک بچه بود،با اصرار شبی رو خونه مادربزرگه مونده بود.پدر و مادر هم خوشحال که بچشون تو جای امن و خیال راحتی خوابیده...شب شد...یکی از فامیلها که نه اونقد دور بود نه اونقد نزدیک،نه اونقد جوون که بشه بهش گفت خطرناکه و خوب نیست پیش دخترک که عمو جون صداش میکرد بخوابه، نه اونقد پیر که.........
شب پیش دخترک خوابید..در جایی با فاصله از هم ولی کم فاصله از هم....شب شد....همه خواب بودند...دخترک سنگینی دست مردک رو رو خودش احساس میکنه...قلبش عین گنجشک میزنه...صداش در نمیاد..تا صبح نمیخوابه.10-11 سالش بیشتر نیست...بعدها که برام تعریف میکرد میگفت با خودم بعدها فکر می کردم که باید داد و بیدادی میکردم،جنجالی راه مینداختم ولی حیف که اونقدر این ترس تو من عمیق بود و نمی دونستم اصلا حق دارم چیزی بگم یا نه، هیچچچچچچ چی نگفتم...فقط ماهها برای خودم سناریو ساختم ،مثل سناریو های تو..ولی برای همیشه از مردک متنفر شدم....
اپیزود 3 : دخترک می گفت: راهنمایی بودم،شایدم دبیرستان...با بابام رفتم چشم پزشکی..معاینه چشم لازم بود.پدرم بیرون نشست.منتظر بود.دکتر منو پشت دستگاه گذاشت...نگاه میکردم..دستی رو روی رونم احساس کردم.خیس عرق شدم از وحشت،دکترک به من میگفت فقط :هیسسسسسسسسسسسس.......با وحشت بعد معاینه ی چشم بیرون اومدم...به بابام هیچ چی نگفتم..به هر حال،اگه حرفی میزدم از فرداش بیشتر می شنیدم:دخترم اینو بپوش اینو نپوش، اینجا برو اینجا نرو...جامعه خرابه....دیگه همیشه بر دکتر رفتن یه ترس همراهم بود...
اپیزود3: بزرگتر شده بودم...بزرگتر از خودمو دخترک....تو تاکسی نشسته بودم...یه یارو کرمویی کنارم نشسته بود...دانشجو بودم....دیگه زبونم نچسبیده بود کف فکم....ولی هنوز تردید و قاطع نبودن رو داشتم.... یه یارویی به بهونه دنبال پول گشتن تو جیب پشتش هی کرم ریخت....نتونستم داد و بیداد کنم سرش یا بکوبم به صورتش...فقط تونستم نهایت وجودمو جمع کنم 2بار بگم اقا درست بشینید و یکم بگو مگو کنم..ولی این خشم همین جوری داشت قلمبه می شد تو وجودم....
اپیزود4:با همکارم رفتیم سنندج،هوا بد بود، خلبان نتونست فرود بیاد و برگشتیم تهران....رفتیم یه جا وایستادیم تا بیان بلیطمونو باطل کنن.یه آ*خو*ند**کی با نوچه هاشم بعد ما اومد..من جلو وایستاده بودم.صف نبود..ردیفی وایستاده بودیم.تو کل پرواز 2-3 تا دختر بودیم..........مردا اومدن پشت ما...آ*خو**ندک طبق معمول رفت پشت پیشخون که کارش اول از همه رسیدگی بشه و عبادتاش عقب نیفته!!!!!!!! نوچه هاش اینور وایستاده بودن ویکی از نوچه هاش مردکی بود 45-50 ساله،ریشو،نه از اون ریشو های تمیز،از اون هایی که خودتون بهتر میدونید چه جورین!هی به بهونه اینکه بلطشو بایره جلو خودشو مالید به من!!!دستش دیگه داش از تو چشام رد میشد!گفتم بذار یه چیزی بگم شرمنده شه...گفتم:آقا مثل اینکه خیلییی عجله دارید.اشکالی نداره،نوبت منه ولی شما بدید! دیدم به جای اینکه خجالتکی بکشه،پررو آنه تر داره کارشو ادامه میده.....دیگه مدتها بود زبونم به فکم نمی چسبید....خیلی وقت بود با تمام وجودم داد میزدم که این کثات ها رو جای خودشون بنشونم.....بهش گفتم آقا اگه عجله دارید(بلند گفتم مردای دورشم بشنون!)، حد اقل فاصله شرعی!!!!!!!!!!!!!!!!!!تون رو رعایت کنید با ادم!پررو پررو گفت: مشکل داری برو صف خانومها درست کن وایستا!!!!!گفتن: من جایی نمیرم،مثل ادم وایستا...حرفی زد...صدامو تا جایی که جا داشت بردم بالا،جوری که همه ساکت شدند،داد زدم: فکر کردی چون 2تا دونه ریش داری هر غلطی میتونی بکنی اقاااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟ سکوتی شد سکوتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!جا خورد!گفت حرفتو بفهم!گفتم تو نمیفهمی چی داری میگی!من با تو حرفی ندارم!در حدی نیستی که حرفی بزنم!مثل ادم وایستا!
سکوتی شده بود!آ*خو**ندک سریع کاراشو انجام داد از جلو چشم دور شد که تیرم بهش اثابت نکنه....قلبم عین یه گنجشک میزد....کودکم راضی بود که از خودش دفاع کرده....تا چند ساعت متلاطم بودم.....از همه مردهایی که بنا به زن بودن به هر جور اذیتت میکنن متنفر بودم......!
اپیزود5: دیروز سوار تاکسی شدم...مسیری که 2ساله میرم و هیچ مشکلی پیش نمیاد! همیشه وسط مسیر یه جا پیاده میشم برم کلاس یوگا،کنار اتوبان ولی شونه ی راه داره.500 متر مونده پولمو دادم که پیاده میشم!یارو از این راننده های مردک بود که با زن جماعت مشکل داره!اول گفت خانوم 5هزاری میدی؟گفتم اقا هنوز زمان هست تا برسیم و پول باقیشو بدید!با لحن افتضاح برگشت گفت: اصلا من کسیو این وسط پیاده نمی کنم! گفتم اقا من 2ساله این مسیرو میام همینجا هم پیاده میشم...شما لابد تازه اومدید تو این خط نمی دونید! گفت: من مسافرو هرجا بخوام پیاده میکنم.گفتم اقا من دارم پولمو کامل میدم،هر جاهم بخوام باید پیاده کنین!گفت پیادت نمی کنم!منم یهو قاطی کردم گفتم پیاده نکن ببین چی کار میکنم!منم درو باز می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!و دستم رفت رو دستگیره!!!!!!!!!!!!!مصصم م بودم به محض اینکه از خروجی میگذره درو کامل باز کنم!مردک به همرا یه اقای مسن دیدن قضیه جدیه...مرد مسن گفت:نه خانم باز نکنننننن!پیاده میکنه!!!!!!!!!!!!!! خلاصه زد کنارو پیادم کرد!کلی ولی سر هم داد کشیدیم!کلی داد و بیداد کردیم سر هم...صدام می لرزید...نه فقط صدام...تمام وجودم می لرزید...مدتی بود این حسو تجربه میکردم......چقدر انرژی گذاشتن لازم بود که از حریم خودت دفاع کنی...زنگ زدم شازده کوچولو...کلی خندید و رهای قهرمان من گفت ...ولی من اون توها هنوز می لرزیدم....
اپیزود 6: از کلاس یوگا اومدم بیرون....رو پل هوایی بودم...یه مردکی دیدم داره میاد..از اون مردک ها که حس میکنن اگه دختری میبینن حرفی نزنن بهش لااااااااال از دنیا میرن!!!!!!!!!!!مدتی هست الان که با تمام قوا از خودم جلو اینها دفاع میکنم!از هرکی متلکی چرندی می پرونی نمیگذزم! نمی گم اصولا کار درستیه ها ولی من کودکم اینجئوری حالش بهتر میشه...یعنی حس میکنه دروازه ها رو باز نذاشتم هرکی بخوتد بپره وسط تو حریمم و هرجور میخواد خودشو خالی کنه و بره......حداقل اینجوری حس میکنم حداقل خودم تنها حامی کودکمم...حالا هرچند هیچ وقت هم 4تا فحش در شان شرایط و کاملا غلیظ پیدا نکردم!ولی همین که توجه همه هم جلب میشه خوبه...حداقل بذار اونم تنشی بهش وارد بشه...
رو پل هوایی بودم....دیدم مردک داره میاد...پل خالی بود...چرندی گفت،بهش فحشکی دادم..نمی دونم اول فحشی دادم یا اول از شدت خشم دستم بالا اومد...دستم کوبید تو صورتش...داشتم میمردم از ترس....دست اونم اومد جلو از خودش دفاع کنه...شوکه شده بود...رو پل خالی بود...یه مرد کمی نامناسب دیگه ای داشت میومد...با 2-3 تا زن....از فحش سیرابش کردم و با عجله اومدم پایین...داشتم میمردم از ترس...........به شازده کوچولو چیزی نگفتم....هیچ چیز...ترسیدم بگه اینجوری برخورد نکن...خطر داره....حوصله بحثو باهاش نداشتم.....................قلبم از دهنم بیرون داشت میومد ولی از خودم دفاع کرده بودم..
اپیزود 7 : رفتم خونه....درسته که شاید کودکم خوشحال بود از خودش دفاع کرده...ولی خوب روانم کاملااااااااااااااااا متلاطم بود!با شازده کوچولو یه دعوای اساسی کردم..می دونم تقصیر خودم بود...سر یه موضوع چرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!سر اینکه فردا کارگرم بیاد یا نه؟!!بعدم نشستم عر زدم کلی.....و خوابیدم............خدای من،یعنی میشه یه روز تو خیابونی راه بری و نگران امنیت روانیت نباشی که 4تا نگاه بدددد بشی و حرف چرت بشنوی یا برخورد ببببببببد ببینی؟؟؟؟؟؟ امیدم فقط ایه که استرالیا هم چین جایی باشه......
اگه نظری دارید بدید!
حرف اضافه بعد چند روز: من دیروز به شازده کوچولو ماجرا اون پسره رو گفتم!کلیییییییییییییییییییی هم تازه باهام مهربونی کرد و بغلم کرد و خلاصه بهم گفت حق داشتی....!
از بد جنسی گهگاه خودم نسبت بهش خجالت کشیدم راستش!;)