من و هزار حرف نگفته.....

 

همیشه همین جور بود..از همون بچگی....."مهربان" که بچه ی بزرگ خانواده بود...بچه ی بزرگ خانواده که باشی،اولین نوه ی دختر که باشی، اصلا شاید دنیا فرق میکند...یعنی اصلا فرصتی نمی مونه برای تلاش...آدمها بعضی وقتها شاید خوش شانسند.... به موقع به دنیا می آیند....."مهربان" هم از بچگی شاید یک جورهایی حسابش جدا بود هرچند شاید اولین تجربه ی پدر و مادر جوون و تازه کار شدن هم برای خودش سختی هایی دارد ولی به نظر من حسابش جدا بود...

"پسته" شیرین محافل بود و نقل مجلس و گل سرسبد...بعضی از بچه ها هم از اول جورخاصی مورد توجه هستند..."پسته" گویا بچگی های سختی داشت و به شدت مریض...خلاصه همین شد که بعدتر ها هم که بزرگ تر شد،برای همه این حس ماند...این حس که باید یک جوری همیشه مراقبش بود...شربت عسل های ماما ن،شربت آبلیمو های مامان ،صحبت این که چی بخورد که قوی شود،همه ی اینها حق انحصاری پسته بود مگر اینکه با درخواست کودکانه ای، بقیه به خاطر می آوردن که شاید شربت عسلی که "پسته"،برای خوردنش هزار نازو عشوه و نه جون من بخور و جون بگیر و ...میومد ،برای یه بچه ای که 5سال کوچکتر بود تبدیل میشد به "معجون جاودانگی!" !یادم هست بار اولی که از این شربت عسل خوردم باورم نمی شد برای همچین چیز ساده ای ده ها صفحه از دفتر خاطراتم رو پر کرده بودم که همه چیزهای خوشمزه برای "پسته " است و من حتما سر راهی بوده ام.........!

"پسته" دختر دوست داشتنی ای بود...یا حداقل من اینجوری فکر میکردم...در مقابل من اخموی زرزرو ی بهونه گیر و گوشه گیر، میخندید و خوش اخلاق بود، بالا پایین میپرید و پر از صدا بود،صداش زندگی داشت..همه زندگی رو دوست دارن و کلا بودن پسته مساوی بود با بودن نشاط.....من نشاط رو دوست داشتم.........

بعد از بودن دو دختر بزرگتر و شونصد تا نوه ی دیگری که اومده بودن،هر جور فکر میکنم و چه بسا اون موقع نتیجه گیری میکردم،بود و نبود من ساکت اخمالو چندان فرقی نداشت! چیز خاصی  هم از کودکیم یه یاد ندارم که برجسته قابل توضیح باشه.....فامیلی داشتم دختر بچه و همسن خودم که توی تمام بازی ها که من تو یارکشی،کشیده نمی شدم،نفر اول کشیده میشد!خواهری که اگر نبود شاید اصولا بازیم هم نمیدادند و پدر مادری که برای بچه های دوران جنگ و اوضاع اقتصادی بعد از اون،زیادی هم پدر مادری میکردند ولی بچه نه جنگ میفهمد، نه دوران وخامت اقتصادی،نه ماموریت های پشت سر هم پدر....بچه فقط میخواهد پادشاه و ملکه ی ذهن پدرمادرش باشد..همین............

 

نمیدونم چرا اینها رو مینویسم.....شاید به خاطر این که امشب که با شازده کوچولو حرف میزدم،از اون حرفهایی که عمیق،یه چیزی رو از اون ته میکشی بیرون،برای بار ِانم فهمیدم که من عمیقا مشکل "دوست نداشتن خود" دارم.....یه کودک سرکوب شده ی گناه داره که همیشه زدم تو سرش که تو به اندازه ی کافی دوست داشتنی نیستی...کودکی که هروقت کسی ازش" تعریف" میکنه فکر میکنه داره تعارف میکنه و در قبالش به جای اینکه خوشحال شه سعی میکنه با خنده چهارتا چیزو تعریف کنه که عکس اون "تعریف " رو جلوه گر کنه.....کودکی که هیچ وقت یاد نگرفته نیمه ی پر لیوان رو تو خودش ببینه.....کودکی که انتظارش از خودش در حد یه مادربزرگ 80 ساله است.......کودکی که هیچ وقت عمیقا باور نکرد  به خودی خود،بدون نیاز به تلاش،دوست داشتنیه ..........

Ps1: نمیدونم چرا وقتی شروع کردم به نوشتن ،ناخوداگاه رفتم به اون سالهای دور......شاید واقعا ارتباطی هست بین آنچه گذشت و آنچه شدیم....

Ps2:بحث سر شاد بودن و یا نبودن،رضایت و عدم رضایت ،افسرده و با نشاط بودن و این حرفها نیست...من خوب خوبم...فقط گاهی که دست می اندازی اون ته های درونت،یکهو یه چیزهایی بیرون میاد شوکه میشی......

Ps3: شازده کوچوی من که حرفهای نگفته ام رو هم از توی چشمهام میخونی....مرسی که به من همیشه این حس رو دادی که برای تو،دوست داشتنی،منحصربه فرد و یگانه ام...................

ps4: ته ذهنم مدام غر میزند که برای چه این پست رو گذاشتم؟که چه بشود؟

رها به طور فشرده با بدبختی شادی میکند!

تو 2شب گذشته همین جوری داشتیم به طور فشرده شادی میکریدیم! آقا ما که حالا هیش کی سال به سال رخت سفید عروسی نمی پوشه،یهو همه دوستامون جوگیر شدن پریشب رفتیم عروسی یکیشون،دیشب عروسی یکی دیگشون!تازه اون عروسی اولیه عین لپ لپ که آدمو غافلگیر میکنه،کلی هیجان انگیز بود وخودش به تنهایی 2تا عروسی بود،یعنی 2تا عروس با هم بودن!با هم ازدواج نکرده بودنا!2تا هم داماد داشتن! ولی آقا ما اونقدر رقصیدیم ،دیگه اهنگ رقصی که میشنویم حالت تهوع میگیریم!تازه من وسط این 2تا عروسی یه پاتختی هم رفتم! آقا دیگه دچار توهم عروس بینی  شدم! دیگه بس که عروس دیدم حالم بده!واییییی، تازه بخش وحشتناک این 2روزو بگید!: کفش پاشنه بلند! آقا دیگه کف پاهام که به زمین برخورد میکنه تعجب میکنه!همون کفشایی که ادمای قد کوتاهی مثل من پوشن و بعد صد بار میرن دم آینه،قربون قد بلند خودشون میرن،آخر شب ندیدین چه فحشهایی به خودش و سازنده اش نمی دادم!تازه مجبور شدم یه شب دیگه هم دوباره بپوشمشون!ولی واقعا دقت به راه رفتن خانوم ها اخر عروسی بکنید،دیدنیه!:D دیگه این که کلا به جز بخش کفش هاش بقیه اش خوب بود،عروسی باشه،عروسی دوست باشه،عروس خوشگل باشه،شام هیجان انگیز باشه، دی جی باحال باشه،مگه ادم خره که خوش حال نشه؟!

Ps1: دعا میکنم عمرم قد بده که یه روز با کتونی بریم عروسی!

Ps2:مهدیه ی عزیزم،قشنگ ترین عروسی بودی که دیده بودم،همیشه عاشق هم بمونید...:)

Ps3 :فرشته ی کوچولوی من،خنده ات پشت تلفن قشنگ ترین چیزیه که تا حالا شنیدم..عاشقتیم......:)

ps4: وایییییییییی!باورم نمیشه که الان 2تا از ذوستام زنگ زدن برا5شنیه و جمعه هم مهمونی دعوتمون کردن!!!!!!!!1وای دویاره  بد بختی کفشا...........!

رها و عید های نوستالژیک!

تعطیلات سال جدید اونقدر بد هم که فک میکردم شروع نشد!یه جور معمولی ای شروع شد،معمولی معمولی،از اون معمولی ها که باید گاهی به خودت یاد اوری کنی که امروز یه روز خیلی معمولی هم نیستها!یکم عیده! اصلا کلا این روزها همه چیز یه جوریه،من یه جوریم،هوا یه جوریه،خونمون یه جوریه، کلا فک کنم میشه گفت سال یه جوریه..کلا فهمیدم عید برا من یه چیزهای نوستالژیک بوده وقتی خونه مامان بودم،که الان دیگه نیست!مجموعه ای از کارها و چیزهای احمقانه که مجموعه اش میشد عید ولی من دوسش داشتم!  اون موقع ها بچه تر که بودم باید کله سحر روزهای عید از خواب پامیشدیم،میرفتیم موهامونو اب و جارو میکردیم،لباسایی که اسمش شده بود "لباس عید" هامونو میپوشیدیم و از 8صبح اماده باش با اتاق مرتب شده در حد تیم ملی که از تخت گرفته بود تا داخل کمدها!( چون تو فک و فامیلمون ادمهای بسیار مشتاق برای سنجیدن میزان سلیقه ی ما وجود داشتن که وقتی میومدن باید از تو حمومون گرفته تا کشوهای میز تحریرمون برق میزد از مرتبی وهیچ وقت نفهمیدم این مامان ما که هرجا میخواست 2سوت نظرشو اعلام میکرد،چرا هیچ وقت نتونست یه بار این درهای بیربطو قفل کنه که طرف با فضولیش بره تو دیوار!) خلاصه از 8صبح تو اماده باش بودیم تا 11 شب! بعد چون ماهواره هم نبود میشستیم یه مشت اراجیف جمهوری اسلامی رو میدیدیم که توش یه اقای ریشو داشت هی یه گل رو بو میکرد و گل میروید ز باغ میخوند و یه سری موج دریا نشون میداد و اقا کچله با حس داد میزد" وقتی که پا میذاره دریا به روی شنها….."!تمام ذوقمون فقط به مجموعه نوروزی فیلمای شبکه 1بود که با کلی سانسور شبها ساعت 11 نشون میداد و یه سری سریالهای مثلا طنز که از ساعت 8تا 11 پخش میشد! غذا خوردن ها هم سوژه بود!باید عین جت میخوردی و جمع میکردی چون چیزی به اسم شعور یا اداب و فرهنگ که وجود نداشت که ملت زنگی بزنن،اعلام وجودی بکنن و بعدش بیان!یهو وسط ناهارزنگ ایفون بود و صدای اونور صدای یه قوم مغول!یادمه اون اخرا زرنگ شده بودیم،چون خونه خاله و داییم به ما نزدیک بود هرکدوم از این قوم و قبیله ای ها که میومدن زود زنگ میزدیم به همدیگه که مثلا تا یه ربع دیگه حمله میکنن خونه شما!اماده باش باشین!بعد تا شب دیگه هی منتظر میشستیم ببینیم یه فامیل درس حسابی میاد عیدی بده یا نه که بریم هی حساب کتاب کنیم امسال چقد کاسبیم…!

صبح که داشتم تو خونه ورزش میکردم یهو دیدم چقد حس عید تو خونه های جدید ما نیس!خونه بهم ریختمونو نگاه کردم که توش الان نه 7سینی هس،نه شیرنی عیدی، نه اجیل،نه سبزه،نه ماهی،نه تخم مرغ رنگی!نه کسی اصلا منتظر مهمون!شازده کوچولو که رفته،منم برا خودم دارم میچرخم!حسمم بد نیستا!خوبه!فقط عید نیس!فهمیدم عید جدید برا من شده یه سفر با بچه ها و گفتن و خندیدن و خوردنو رقصیدنو و چرخیدنو برگشتن خونه که امسال اونم تعطیل بود!!برای من حس عید هنوز خونه مامانه که از شب قبل عید،شیرینی و اجیلش چیده روی میزه،سبزه و ماهیش یه گوشن،تخم مرغاشو بابا رنگ کرده،پیشدستی و فنجونا مرتب یه گوشه  منتظرمهمون رو کابینت اشپزخونه ی بزرگشه،همه جا بوی تمیزی میده و مرتب داره برنامه ریزی میشه که امروز کجا بریم و احتمالا کی میاد……اره برای من تصویر عید هنوز تو ناخوداگاهم تو خونه مامانه……

.عیدتون مبارک............ :)

Ps1: بهار بهار یه مهمون قدیمی.....هنوزم منو این اهنگ سر وجد میاره..

Ps2: حسهای خاص برام هنوز تو جاهای خاص معنی داره..شاید به خاطر همینه عیدو امسال خونه مامان نگه داشتم....شاید به خاطر همینه امسال ماهی نگرفتم..ماهی برای من چیزیه که باباها میگیرن.......:)

Ps3:عیدی گرفتن برا کسایی که دوستشون دارم،تنها بازمونده ی عیده!

رها و خنده بازاری به نام جو دانشگاه!

یادمه اون موقع که دانشگاه میرفتیم یه اصلی به عنوان اصل کلی ورود به دانشگاه مطرح بود و اونم این بود که اصولا هرچی به عنوان اداب و معاشرت بلد بودیم باید مینداختیم دورو عین بز با همکلاسیها برخورد میکردیم!یعنی سلام و علیک و این حرفها تعطیل میشد! یعنی شاید اگه سوپور سر کوچه رو میدیدیم بهش یه سلام خسته نباشید میگفتیم ها،ولی به هم کلاسی ها…اصلا و ابدا! این یه فرهنگ عرف بین دختر پسرهای دانشگاه بود،به خصوص بین پسرها!! یادمه اون اوایل یه گروپی تو اینترنت داشتیم که برای ورودیهامون بود..اون اوایل که هنوز با فرهنگ برخورد صحیح با همکلاسی تو یونی آشنا نبودم، چند سری شده بود با چند تا از پسرها شب چت کرده بودم…صبح با این تصور که خوب دیگه بالاخره 2کلمه حرف زدیم، دیگه میتونیم 2تا حرف و برخورد عادی داشته باشیم، سلام میدادم ولی میدیدم پسرهای شجاعمون از ترس اینکه مبادا مجبور شن یه جوابی بدن وخدای نکرده حرفی پشت سرشون در بیاد( آخه اینم اینم یه قانون بود که پسرهای ما بسی بیشتر از دخترها نگران بودن براشون حرف در بیاد D:  )،وقتی میدیدن از دور داری میای،چنان سرشونو کج میکردن تو پنجره که کم مونده بود بیفتن پایین!!وقتی رد میشدی،نفس راحتی میکشیدن و راهشونو ادامه میدادن.....!:ِ:D

یادمه اولین باری که تو یه اردو، بچه های سال بالایی به ما سلام دادن اونقدرررررررررررررررررر شوک زده شدیم که نمیدونستیم که باید بازم عین بز بر و بر نگاشون کنیم، یا بع بع کنیم، یا جواب بدیم:D

من کم کم شروع کردم با بچه های سال بالایی  که این مسائل کمی براشون جا افتاده تر بود و  شازده کوچولو هم جزوشون بود دوست شدن!اون اوایل که باپسرها پشت یه میز تو حیاط مینشستم یادمه در نقش یه دختر خ...سوژه عام و خاص بودم!!!!!!!!!!!!!که :وایییییییییییییی!!!فلانی با پسر ها چایی هم میخوره!!!این موقع بود که یه سری دوستهای دخترم هم چون میترسیدن یه موقع عفت و پاکدامنیشون لکه دار شه،منو که میدیدن راشونو کج میکردن ،یا جای جواب سلام بز میشدن، یا از سر میزی که من میزفتم پا میشدن میرفتن:D  کم کم بعد 3-4 سال که  یاورشون شد که رابطه خاص من با یه نفره ودیدن رابطه منو شازده کوچولو خیلی معلومه و جایی نمیتونن مچمونو بگیرن چون مثل یقیه وقتی همدیگرو میدیدم تظاهر غلیظ به نشناختن هم نمیکنیم! دیگه از سوژه بودن افتادم و بالاخره بچه ها فرصت کردن برن سراغ بقیه....!

بعد از اینکه فارغ التحصیل شدیم خیلیامون دوباره یادمون اومد که: اِِِ!! دور از ادبه با یکی که میشناسی سلام ندی و خلاصه تو فیس*بوک و اینور اونور روابط گل و بلبلی شد که بیا ببین...!!

بعد چندین سال دوباره دارم میرم دانشگاه ،منتها فعلا به عنوان کلاس کنکور...روزهای اول با همه سلام علیک میکردم ولی بعد چند وقت دوباره منم تحت تاثیر جو وحشتناک دانشگاه و حال و هوای سابق مثل پسرها ،خالی از هر نوع ادب!!باهاشون برخورد میکنم!!!یعنی عین بز میری، عین بز میای، نگاتم به نگاه کسی افتاد اونقدر عین بز بر و بر نگاه میکنی تا یکی خسته شه سرشو بندازه پایین:D ولی چند تا از بچه ها هستن که باهاشون سلام علیک دارم، یکی هم همکاره سابق همین همرازه( فکر نمیکردم بعد این همه کار کردن و زن و مرد دیدن و تو سر و کله همکارها زدن، مسئله سلام علیک داشن بازم سوژه باشه:D) ...

خلاصه اینکه منو این پسره زیاد باهم حرف میزنیم که چی کار میکنی و درسها چه خبر و از این حرفها...اونروز بعد 7-8 سال که از این فضا دور بودم، بعد اینکه کل انتراک رو با این پسره داشتم حرف میزدم،( حالا فک کن همشم با شما شما..) یهو یکی از دخترها کشیدتم کنار، و آروم و با خجالت و در عین حال حس کشف و خاله زنکی

بهم گفت: یه چیزی یپرسم؟  گفتم بپرس گفت: این آقاهه برادرتونه؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!وای میخواستن بترکم از خنده!!!!1دقیقا از همین سبکهای آمارگیری سابق بود!!!!!!!!!!!!خواستم توضیح بدم کیه، بعد گفتم، ولش کن!بذار تو خماریش بمونه!!! گفتم: نه! گفت: آخیییییییییییییییییییییییییی!!! آخه خیلی به هم شبیهید.........................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!داشتم میترکیدم، واقعا فکر نمیکردم صحبت کردن 2تا آدم بزرگ تو کلاس کنکور در حالیکه حلقه هم داری، هنوز سوژه بشه!!!........دیدم هنوز دانشگاها همونه که هست ...:D

 

PS1: فکر کنم یه  خاطر خواه گروه سنی الف که بدبخت نمیدونه من تو گروه سنی دال هستم و همسن مادربزرگش و در عین حال، مزدوج پیدا کردم!!!!!!!!!!!!!!!!پسره اسگول یه بار شمارمو دادم که جزومو بیاره،دیگه خلاصه 11:45 شب! بهم زنگ زده که: میشه فردا برام جروه فلان و بهمان بیارید؟ میگم الان وقت زنگ زدنه؟(جدی)، برام sms میزنه صدبار میگه: ممنون از محبتتون!!!!!!ولی همچنان یه مرد واقعی یه!تو کلاس که منو میبینه روشو میکنه اونور میره::D  به خاطر همین فکر میکنم به من نظر داره:D

 

رها و زمزمه هایی با دوستی قدیمی...

بعضی رابطه ها انگار یه جورین که فقط برای زمان خاصین..انگار مثل همه چیز عمر دارن.. یه زمانی عمرشون تموم میشه..نمیفهمی چرا تموم شد..اخه همه چیز که خوب بود،ولی یهو تموم میشه چون قراره که بشه...بعضی رابطه ها مثل بعضی آهنگها میمونن که اولش که میان اونقدر گوششون میدی که رسشون کشیده شه...بعد دیگه هیچ وقت هیچ وقت دوباره گوششون نمیدی..میخوای گاهی گوش بدیا!یادشونم میافتی ولی وقتی شروع میشه بعد 2 ثانیه میزنیش جلو،انگار دیگه مال تو نیست.... اگه یه موقع هم تصادفی بشنویشون میگی :اِ!اون آهنگه... و عین یه فهرست قدیمی،یه بخش خاطره های زندگیت میاد جلو چشمت که باهاشون این آهنگه رو گوش میدادی ،یه لبخند میزنی و میری سراغ آهنگ بعدی..به همین راحتی...

حکایت من و تو هم حکایت همین آهنگست..فقط نمیدونم چی شد، ین آهنگ یهو انگار یه دفعه،خیلی یه دفعه که نمیدونم چی شد تموم شد....انگار تموم نشد،اول گم شد..بعد تموم شد....ولی مثل همیشه نبود..انگار یه بخش تموم نشده  برام جاگذاشت...چون برام ناتموم مونده، کش پیدا میکنه و بعد تو یه کودکی رو میبینی که انگار وسط وله...حیرون مونده..

صمیمی ترین دوست دوران نوجوونیم بود....باهم بال و پایین میرفتیموووقصه ها برای هم میگفتیم و می نوشتیم..یه دفترهایی داشتیم که همه حرفامونو باهم توش مینوشتیم...که همیشه میگفتیم خوش به حال اونهایی که بعدا ها که با ما ازدواج میکنن! چقدر با اینها میتونن مارو بشناسن!!! نمیدونستیم که اونقدر عوض میشیم که خودمونم گاهی یادمون میره ما همونها بودیم....!!خیلی حرفها بینمون به اصطلاح خودمون change  نمیشد، چنج نشده اش رو هم بلد بودیم بفهمیم! برا هم شاعر شدیم،نویسنده شدیم! یادته اون شعرهای یه دفعه ایه عاشانه ای که می گفنیم ومینوشتیم؟ بدون دلیل؟ یادمه یه بار برا تولدت یه شعر گفتم..خوندمش برات؟؟؟؟!.. اون آقا خوبه تو رادیو پیام یادته؟ کاغذ های حیفه رو یادته؟ منم خیلی چیزها یادم نیست ولی خیلی چیزها  هم یادمه..با هم زبان خوندنمون...باهم کتاب خوندنمون، یه صبح تا شب نشستن فیلم جنگ و صلح و مرغان شاخزار طرب دیدنمون...چت کردنهای تو و تعریفات برای من...صحبت کردن سر کلاس تو با منو و منو دعوا کردن معلم ها....آخ که همش یادمه...همشم قشنگه....

نمی دونم ولی چرا سر تو اینجوری شد...بعد تو دوستهای زیادی اومدن و رفتن...همشونم خیلی عزیز...خیلی صمیمی...ولی نمیدونم سر چی یهو کودکامون اینقدر جلو هم دیوار کشیدن.......نمیدونم...دوستهای اون زمانو هنوز میبینم..هنوز خیلی خوبیم باهم..اون موقع ها دوستهای خوبی بودیم..الان اکثرا زوجیم..این دفعه زوجی هم باهم خیلی خوبیم...ولی با تو چی بگم که کودکم عجیبه...کاش می تونستم پیدا کنم چی شد که اینجوری شد....که اینقدرررر برام سخت شدی، سخت و دور ولی هنوز بی اندازه دوست داشتنی...شاید اگه میتونستم پیدا کنم، میتونستم این دیواره رو کناز بزنم...اونوقت نمیگم همه چیز مثل قبل میشد،می تونست یه شکل جدید به خودش بگیره...یه شکل جدید برای الان نه فوتوکپی ساختگی اون موقع ها......

دیشب خوابتو دیدم.....یه خواب عجیبی بود که منو وادار به نوشتن اینها کرد....توی خواب میگفتم حتما اونم الان  داره منوخواب میبینه،چون همه چیز خیلی واقعیه.....حس دوست داشتنت و راحت بودنمون باهم منو دوباره آورد تو اون فضا....الان یادم افتاد حتی آیسا هم تو خوابم بود...چه عجیب...ولی همه بزرگ شده بودیم...انرژی این خواب برای من بیشتر از یه خواب بود..حس باهم بودنمون زیادی عمیق بود....  حاضرم تلاشمو بکنم دیوارو بزنم کنار...دوست دارم تورو بعد سالها از اونور دیوار ببینم.نمیگم باید مثل اون موقع ها باشیم برا هم ولی دوست داشتم لااقل با حسهای عادی تر همو میدیدیم........ می بوسمت عزیزم...

 

Ps1: عادت دارم به حرف بی ربط زدن! ظهر داشتم نهار ماکارونی میپختم یادم افتاد اون موفع که با شازده کوچولو نامزد بودیم، هر از چند گاهی که میرفتم خونشون، میرفتم تو اشپزخونه که مثلا خودی نشون بدم و برا بابایی و شارده کوچولو غذا بپزم..ولی هیچ چی به جز ماکارونی بلد نبودم،هیچ چی!!1بعد با اعتماد به نفس میومدم رو به بابایی و شازده کوچولومیگفتم که: دوست دارین براتون امشب چی بپزم؟؟!!!:D و بعد شازده کوچولو باهیجان میگفت:ماکارونی!!!! و من از ته دل یه نفس راحت میکشیدم که اینبارم به خیر گذشت...!!:D هیچ وقت نفهمیدم شازده کوچولو واقعا اینقدر ماکارونی دوست داشت یا به خاطر اینکه بابا یی چیز دیگه ایی پیشنهاد نده،به خاطر من اینقد زود و با هیجان اسم ماکارونی میاورد...!!:Dهرچی که بود شازده کوچولو،عاشقتم!

رهای بچه ننه!

یعنی من واقعا نمی دونم چه سرّی تو رابطه من و مامانم هست.....!یعنی تو بچه های مامان فکر کنم با هیچ کس کلا بیشتر از من از لحاظ کلی حال نمی کنه و منم کلی عاشقشم و از یه لحاظ دیگه هیچ کس بهتر از ما 2تا نمی تونه لج همو در بیاره و خلاصه رو اعصاب همدیگه راه بره.....!!!بعد هم من می مونم و یه دل مستعد عر زدن و مامان با یه اعصاب نزدیک به له!!!!!!!!! یعنی رسما در عرض چند ثانیه ازیه رابطه گل و بلبل می تونیم بزنیم به تیپ و تاپ همو خلاصه تا می تونیم رو اعصاب هم مسابقه دو استقامت بذازیم!!!!!!!!!! یعنی می دونی،فهمیدم کلا تو رابطه من و مامان فقط تا چند ساعت شعر گل می روید ز باغ کارایی داره، بعدش یار دبستانی من شروع میشه و اگه همچنان چند روز پیوسته با هم باشیم به شعر ممد نبودی ببینی هم حتی می رسیم!!!! البته من اینجا واقعا و از اعماق دلم اعتراف می کنم واقعا شروع همه جنگها با منه...می دونی،یعنی حس می کنم اعصاب من جلو هیچ کس،هیچ کس که میگم واقعا هیچ کس، شیشه ای تر از جلو مامان نیست!!!!!!!!خودمم می دونم ریشه اش از کجا میادا!!!!!!!!!!!اونقد تو سن دانشگاه من با مامان کل کل داشتم که بعد عادتم شده بود مامان هرچی میگه،چه درست چه غلط یه زری جلوش بزنم!!! یعنی اگه این کارو نمی کردم هم خودم شوکه می شدم، هم مامانم نگران میشد که نکنه این رها افسردگی ،دردی،مرضی چیزی گرفته که لال شده!!!!!!!!! خلاصه بد دوره ی جنگ اعصابی بود،بالاخره با ازدواج من،شمشیرهای از رو بسته غلاف شد و دوباره مهر مادر و فرزندی بین ما شکوفا شد،اونم اساس!!! از نوع من بمیرم تو بمیری!!!من احساس میکردم مادرگم گشته باز اومده از کنعان و غم نمی خوردم و مامانم فکر میکرد خدارو شکر این دختر دیوونم به لطف یه شوهر ملایم داره خوب میشه!!!lol  اخه نمی تونید تصور کنید که چقد سخته 2تا شاخ ( با اجازتون هم من هم مامانم!)با هم تو یه منطقه بخوان حکم رانی کنن،ولی خوب وقتی مقر فرماندهی ها از هم مجزا میشه، دیگه میشه حتی به گفتگوی تمدنها هم فکر کرد!D : ،وقتی مخصوصا یه مامانی داشته باشی که هم خیلی جوجه و گوگول شده،کلی باحال شده، بعد کلی برنامه های روانشناسی دنبال میکنه،کلی خودشو کنترل میکنه تو کارت دخالت نمیکنه و مهمتر از همه کلی بهت مهر میده...چیزی که هیچ وقت تو بمباران بینمون پیدا نمی شد......اون وقت من هنوز جلو مامانی که اینقدر گوگولی شده ،یهو از کوره در میرم و قاطی میکنم و رسما می......به اعصاب جفتمون!!!!!!!!!!!!! بعضی وقتها بعضی زخما دردش از یاد میره ولی وقتی دوباره نگاش میکنی از تو می سوزه....بدم می سوزه.....................درد من از این درداست.....

بابا 2روز قبل سفر بود،مامان رو اوردم خونمون بهش خوش بگذره ، فکر کنم موقع خداحافظی، با یه اعصاب چند بار روش پریده شده تحویلش دادم خونشون...مامان اومد، یه بار سر اینکه مرسی مامان جون اینقد زحمت نکش، نمی خواد کمکم کنی اعصابشو خورد کردم، یه بار سر استرالیا، یکی 2بارم همینجوری برا تنوع سر چیزایی که یادم نیست....! قضیه همون چند دقیقه و ساعت و روز است...بمیری رها که نمی تونی 2 روز لال شی و اواز نخونی!! گند زدم رفت!!!

Ps1 : مستعدم بشینم 2ساعت برا مامان گل گلدون بخونم برا خودم ساز بزنم...!

Ps2: پدر تغییرات هورمونی بسوزه......!

Ps3 : ادزس بلاگمو از رو خنگیم دادم به یکی که نباید،الان تو هر جمله باید به اونم فکر کنم،پدر اونم بسوزه....!

Ps4: تنها وابستگی من برا نرفتن استرالیا مامان و باباست....اینم اصلا اه که چه زندگی گندی که هرکی عاشقشی رو باید بزاری بری....!

Ps5 :دوستی یه بار بهم گفت: پدر مادر تجربه ای هستن که فقط یه بار تکرار میشن...به دلم نشست....

Ps6 :مامان...بابا...عاشقتونم.......

Ps7  : یه نگرانی داره از تو منو می خوره....................خدایا خواهش میکنم غمش نکن.....نمی خوان بهش بد فکر کنم.....

رها نمی داند.....از حریم شخصی دفاع کند یا نکند!

اپیزود1:بچه بودم،خیلی بچه،شاید 8-9 ساله،مامان منو فرستاد برم تخم مرغ بخرم،رفتم سوپر،یارو نامردی نکرد از تخم مرغها نصفشو شکسته گذاشت...منم هیچ چی نگفتم،هیچ چیییییییییییی،از اون وقتها که زبون ادم به سقف فکش می چسبه دیگه تکون نمی خوره، اومدم خونه!مامان گفت این چیه بهت داده!اصلا باید میگفتی اینهارو عوض کنه،اگه نمی کرد میذاشتی اونجا و میومدی(البته این نظر مودبانه اش بودا!خواهر گرام یا مادر گرام یکیشون فرمودن:تخم مرغها رو میکوبیدی تو سرش میومدی:D: شایدم این جمله فقط استعاره بود!نمی دونم!)،خلاصه من تا ماهها، شب و روز فکر میکردم که باید این حرف رو میزدم،باید اینجوری برخور میکیردم و به صد مدل سناریو می ریختم و دیالوگها رو میگفتم و تو این سناریو ها من همیشه یک سوپرمن قهرمان بودم که سر اون یارو رو که ظلم کرده میبره میذاره رو سینه اش و بعد با یه لبخند ملیح در حالیکه صدای کف و تشویق همه میاد،با این حس که من متعلق به همتونم میومدم از رو سن پایین! ولی چون همیشه دیالوگها بعدا شکل میگرفت،همیشه در کنارشون فقط حرص میخوردم که چرا به موقع به ذهنم نیومده...

اپیزود 2 : دخترک بچه بود،با اصرار شبی رو خونه مادربزرگه مونده بود.پدر و مادر هم خوشحال که بچشون تو جای امن و خیال راحتی خوابیده...شب شد...یکی از فامیلها که نه اونقد دور بود نه اونقد نزدیک،نه اونقد جوون که بشه بهش گفت خطرناکه و خوب نیست پیش دخترک که عمو جون صداش میکرد بخوابه، نه اونقد پیر که.........

شب پیش دخترک خوابید..در جایی با فاصله از هم ولی کم فاصله از هم....شب شد....همه خواب بودند...دخترک سنگینی دست مردک رو رو خودش احساس میکنه...قلبش عین گنجشک میزنه...صداش در نمیاد..تا صبح نمیخوابه.10-11 سالش بیشتر نیست...بعدها که برام تعریف میکرد میگفت با خودم بعدها فکر می کردم که باید داد و بیدادی میکردم،جنجالی راه مینداختم ولی حیف که اونقدر این ترس تو من عمیق بود و نمی دونستم اصلا حق دارم چیزی بگم یا نه، هیچچچچچچ چی نگفتم...فقط ماهها برای خودم سناریو ساختم ،مثل سناریو های تو..ولی برای همیشه از مردک متنفر شدم....

اپیزود 3 : دخترک می گفت: راهنمایی بودم،شایدم دبیرستان...با بابام رفتم چشم پزشکی..معاینه چشم لازم بود.پدرم بیرون نشست.منتظر بود.دکتر منو پشت دستگاه گذاشت...نگاه میکردم..دستی رو روی رونم احساس کردم.خیس عرق شدم از وحشت،دکترک به من میگفت فقط :هیسسسسسسسسسسسس.......با وحشت بعد معاینه ی چشم بیرون اومدم...به بابام هیچ چی نگفتم..به هر حال،اگه حرفی میزدم از فرداش بیشتر می شنیدم:دخترم اینو بپوش اینو نپوش، اینجا برو اینجا نرو...جامعه خرابه....دیگه همیشه بر دکتر رفتن یه ترس همراهم بود...

اپیزود3: بزرگتر شده بودم...بزرگتر از خودمو دخترک....تو تاکسی نشسته بودم...یه یارو کرمویی کنارم نشسته بود...دانشجو بودم....دیگه زبونم نچسبیده بود کف فکم....ولی هنوز تردید و قاطع نبودن رو داشتم.... یه یارویی به بهونه دنبال پول گشتن تو جیب پشتش هی کرم ریخت....نتونستم داد و بیداد کنم سرش یا بکوبم به صورتش...فقط تونستم نهایت وجودمو جمع کنم 2بار بگم اقا درست بشینید و یکم بگو مگو کنم..ولی این خشم همین جوری داشت قلمبه می شد تو وجودم....

اپیزود4:با همکارم رفتیم سنندج،هوا بد بود، خلبان نتونست فرود بیاد و برگشتیم تهران....رفتیم یه جا وایستادیم تا بیان بلیطمونو باطل کنن.یه آ*خو*ند**کی با نوچه هاشم بعد ما اومد..من جلو وایستاده بودم.صف نبود..ردیفی وایستاده بودیم.تو کل پرواز 2-3 تا دختر بودیم..........مردا اومدن پشت ما...آ*خو**ندک طبق معمول رفت پشت پیشخون که کارش اول از همه رسیدگی بشه و عبادتاش عقب نیفته!!!!!!!! نوچه هاش اینور وایستاده بودن ویکی از نوچه هاش مردکی بود 45-50 ساله،ریشو،نه از اون ریشو های تمیز،از اون هایی که خودتون بهتر میدونید چه جورین!هی به بهونه اینکه بلطشو بایره جلو خودشو مالید به من!!!دستش دیگه داش از تو چشام رد میشد!گفتم بذار یه چیزی بگم شرمنده شه...گفتم:آقا مثل اینکه خیلییی عجله دارید.اشکالی نداره،نوبت منه ولی شما بدید! دیدم به جای اینکه خجالتکی بکشه،پررو آنه تر داره کارشو ادامه میده.....دیگه مدتها بود زبونم به فکم نمی چسبید....خیلی وقت بود با تمام وجودم داد میزدم که این کثات ها رو جای خودشون بنشونم.....بهش گفتم آقا اگه عجله دارید(بلند گفتم مردای دورشم بشنون!)، حد اقل فاصله شرعی!!!!!!!!!!!!!!!!!!تون رو رعایت کنید با ادم!پررو پررو گفت: مشکل داری برو صف خانومها درست کن وایستا!!!!!گفتن: من جایی نمیرم،مثل ادم وایستا...حرفی زد...صدامو تا جایی که جا داشت بردم بالا،جوری که همه ساکت شدند،داد زدم: فکر کردی چون 2تا دونه ریش داری هر غلطی میتونی بکنی اقاااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟ سکوتی شد سکوتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!جا خورد!گفت حرفتو بفهم!گفتم تو نمیفهمی چی داری میگی!من با تو حرفی ندارم!در حدی نیستی که حرفی بزنم!مثل ادم وایستا!

سکوتی شده بود!آ*خو**ندک سریع کاراشو انجام داد از جلو چشم دور شد که تیرم بهش اثابت نکنه....قلبم عین یه گنجشک میزد....کودکم راضی بود که از خودش دفاع کرده....تا چند ساعت متلاطم بودم.....از همه مردهایی که بنا به زن بودن به هر جور اذیتت میکنن متنفر بودم......!

اپیزود5: دیروز سوار تاکسی شدم...مسیری که 2ساله میرم و هیچ مشکلی پیش نمیاد! همیشه وسط مسیر یه جا پیاده میشم برم کلاس یوگا،کنار اتوبان ولی شونه ی راه داره.500 متر مونده پولمو دادم که پیاده میشم!یارو از این راننده های مردک بود که با زن جماعت مشکل داره!اول گفت خانوم 5هزاری میدی؟گفتم اقا هنوز زمان هست تا برسیم و پول باقیشو بدید!با لحن افتضاح برگشت گفت: اصلا من کسیو این وسط پیاده نمی کنم! گفتم اقا من 2ساله این مسیرو میام همینجا هم پیاده میشم...شما لابد تازه اومدید تو این  خط نمی دونید! گفت: من مسافرو هرجا بخوام پیاده میکنم.گفتم اقا من دارم پولمو کامل میدم،هر جاهم بخوام باید پیاده کنین!گفت پیادت نمی کنم!منم یهو قاطی کردم گفتم پیاده نکن ببین چی کار میکنم!منم درو باز می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!و دستم رفت رو دستگیره!!!!!!!!!!!!!مصصم م بودم به محض اینکه از خروجی میگذره درو کامل باز کنم!مردک به همرا یه اقای مسن دیدن قضیه جدیه...مرد مسن گفت:نه خانم باز نکنننننن!پیاده میکنه!!!!!!!!!!!!!! خلاصه زد کنارو پیادم کرد!کلی ولی سر هم داد کشیدیم!کلی داد و بیداد کردیم سر هم...صدام می لرزید...نه فقط صدام...تمام وجودم می لرزید...مدتی بود این حسو تجربه میکردم......چقدر انرژی گذاشتن لازم بود که از حریم خودت دفاع کنی...زنگ زدم شازده کوچولو...کلی خندید و رهای قهرمان من گفت ...ولی من اون توها هنوز می لرزیدم....

اپیزود 6: از کلاس یوگا اومدم بیرون....رو پل هوایی بودم...یه مردکی دیدم داره میاد..از اون مردک ها که حس میکنن اگه دختری میبینن حرفی نزنن بهش لااااااااال از دنیا میرن!!!!!!!!!!!مدتی هست الان که با تمام قوا از خودم جلو اینها دفاع میکنم!از هرکی متلکی چرندی می پرونی نمیگذزم! نمی گم اصولا کار درستیه ها ولی من کودکم اینجئوری حالش بهتر میشه...یعنی حس میکنه دروازه ها رو باز نذاشتم هرکی بخوتد بپره وسط تو حریمم و هرجور میخواد خودشو خالی کنه و بره......حداقل اینجوری حس میکنم حداقل خودم تنها حامی کودکمم...حالا هرچند هیچ وقت هم 4تا فحش در شان شرایط و کاملا غلیظ پیدا نکردم!ولی همین که توجه همه هم جلب میشه خوبه...حداقل بذار اونم تنشی بهش وارد بشه...

رو پل هوایی بودم....دیدم مردک داره میاد...پل خالی بود...چرندی گفت،بهش فحشکی دادم..نمی دونم اول فحشی دادم یا اول از شدت خشم دستم بالا اومد...دستم کوبید تو صورتش...داشتم میمردم از ترس....دست اونم اومد جلو از خودش دفاع کنه...شوکه شده بود...رو پل خالی بود...یه مرد کمی نامناسب دیگه ای داشت میومد...با 2-3 تا زن....از فحش سیرابش کردم و با عجله اومدم پایین...داشتم میمردم از ترس...........به شازده کوچولو چیزی نگفتم....هیچ چیز...ترسیدم بگه اینجوری برخورد نکن...خطر داره....حوصله بحثو باهاش نداشتم.....................قلبم از دهنم بیرون داشت میومد ولی از خودم دفاع کرده بودم..

اپیزود 7 : رفتم خونه....درسته که شاید کودکم خوشحال بود از خودش دفاع کرده...ولی خوب روانم کاملااااااااااااااااا متلاطم بود!با شازده کوچولو یه دعوای اساسی کردم..می دونم تقصیر خودم بود...سر یه موضوع چرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!سر اینکه فردا کارگرم بیاد یا نه؟!!بعدم نشستم عر زدم کلی.....و خوابیدم............خدای من،یعنی میشه یه روز تو خیابونی راه بری و نگران امنیت روانیت نباشی که 4تا نگاه بدددد بشی و حرف چرت بشنوی یا برخورد ببببببببد ببینی؟؟؟؟؟؟ امیدم فقط ایه که استرالیا هم چین جایی باشه......

اگه نظری دارید بدید!

حرف اضافه بعد چند روز: من دیروز به شازده کوچولو ماجرا اون پسره رو گفتم!کلیییییییییییییییییییی هم تازه باهام مهربونی کرد و بغلم کرد و خلاصه بهم گفت حق داشتی....!

از بد جنسی گهگاه خودم نسبت بهش خجالت کشیدم راستش!;)

شازده کوچولو بخواند یا نخواند؟ مسئله اینست !

1.این وبلاگ نوشتن من هم برا خودش ماجرایی شداا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه دیروز اومدیم تریپ روشن فکری بذاریم رفتیم پیش شازده کوچولو که یه وبلاگی ساختم بیا و ببیین.بعدم در ادامه ابراز هیجانات،ادامه دادم که میخوای ادرسشو بدونی؟ از شما چه پنهون،اون قدیما همیشه دفتر خاطرات می نوشتم!ولی لذت دفتر نوشتن یه طرف و استرس خونده شدنش همون طرف!یعنی انگار تک تک لحظه ها که می نوشتم حس میکردم 2تا چشم مامان به همراه صد تا فکرو تحلیلش اون بالا نشسته هی میگه:بنویسسس،بنویسسس،لو بدهههه!!!خلاصه اینجوری بود که هروقت خونه تکونی داشتیم منه بچه ، میشستم برا خودم سلام صلوات نظر میکردم که مامان نخونده باشه!!بعدم که ا قفسه های مرتب کمد که روش صدتا جلد دفتر خاطرات به ترتیب سالlol قرار داشت مطمئن میشدم ک:بلهههههههههههههه!حتما نخوندهههه!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه نتیجه اینکه هروقتم مامان زبل، میومد یه چیزی بگه بهم،سریع فکر میکردم که ایا تو دفترم سر این موضوع چیزی نوشتم یا نه؟:D یعنی لو رفتم یا یه دستیه؟؟ و تمام این فکرا و عکس العملها باید در عرض چند ثانیه انجام میشد تا واکنش تابلو نباشههه! خلاصه نتیجه این شد که 2 زار که عقلم رسیدو خلافام بیشتر شد دیگه هرچی دفتر خاطراته، بیخیااالش شدیموووو خیالمون راحت شد که زیرزیرکی لو نمی ریم :ِD خلاصه ولی همیشه تو دلم بود بعد که رفتم خونه خودم،اونققققققققققققققققققققققققققد مینویسم که قلمم خشک شه!!ولی خلاصه اونقد این حرفها موند ور دلم که باد کرد گندیدو خلاصه استعدادم خشک شد!ولی از شما چه پنهون!گاهی وقتها که 2خطی مینوشتم و کلی از شازده کوچولو غر میزدم،گاهی به شدت دلم میخواست این شازده کوچولو پاشه این دفترو بخونه ببینه من از چی اینقد لجم گرفته! تازه گاهی یه جوریم از قصد مینوشتم که وقتی می خونه حسابی تاثیر بذاره روش!ولی این شازده کوچولوی نامرد، بی اندازههههههههههههه(اونقد که گاهی شورش در میادددد!!مثل دیشب!) به حریم شخصی احترام میذاره، تا جایی که من هرچی تابلو هم مینوشتمو مثلا بعد دعوا جلو خودش می رفتم تابلو تابلو دفترو بر میداشتمو بعدشم همین جوری ول می ذاشتم رو تخت اونم سمت خودش،صلا انگااااااااااااااار نه انگگاااااااار!یه نگاه کجم بهش نمی کرد!!!!!!!!!!!
خلاصه تصمیم که گرفتم وب بنوسم گفتم :o k !آدرسو میدم بهش گاهی بخونه، ولی خوب نمی خواستم برم بهش یه جوری بگم که پررو بشه که! گفتم یه منتی هم بذارم!!!!!!!!!!!!:D وقتی گفتم می خوای ادرسمو؟ یه کم که گذشت گفت: ببین!من اصلا میخوام همین جا بهت قول بدم هیچچچچچچچچچچچچچچچ وقت نیام وبتو بخونمممممممممممم که راحت راحت رتحت باشی!!!!!!!!!!!!!
منو میگیی!!!!!!!!!!!!!!اونقد لجم گرفت که نگو!دیگه داشت کارمون به گیسو گسی کشی می رسید که من بگم نه عزیزم اشکال نداره!!اونم بگه:نهههههههه!من وارد حریم شخصیت نمی شم! خلاصه این از سرگذشت بلاگم! و اینم از اثرات یه همخونه روشنفکر!!
2.نکته بعدی در مورد وبلاگ اینه که من یه دردو مرض لا علاج دارم! اونم اینه که بلد نیستم بگم حالم بده! مثلا با شازده کوچولو که قرو قاطی میکنیییییییییم،عمرا به کسی بتونم بگم ما دعواهم کردیم! ولی بماند از لحظات عشقولانه که اونهارو کمی تا قسمتی جار میزنم! حالا به شکلای مختلف! یعنی وقتی از دست شازده کوچولو شاکیم که باشم میام که ازش چیزی بگم قیافه یه پسر بچه 6 ساله میاد جلو چشام!! بعد به خودم میگم: آخه دلت میاااااااد؟؟؟؟؟ بعد ماجرا رو اگه بخوام تعریفم کنم جوری تعریف میکنم که رسمااا انگار مقصر خودمم حالا نمی دونم چه جوری منت کشی کنم!!آییییییی لجم میگیره!!!!!!!!!!! حالا با این اوصاف داشتم فکر میکردم که من بلاگ بنویسم باید ادرسشو بدم به کسی یا نه؟ خلاصه نمی دونم، ولی می دونم فعلا دارم برا دل خودم می نویسم!بدون خواننده!اینم فعلا بهم هیجان داده!
3.امروز روز زنه!یعنی ششازده کوچولئ برام کادو میخره؟ تصمیم گرفتم اگه نخره یه جوری نجیب برخورد کنم بعد عذاب وجدان بهش بدم!:d البته نمی دنم بتونم طاقت بیارم!تا ببینیم چی میشه!
4.چرا بعضیا اینقد خرن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پسره میگه ....دختره میگه.........منم لجم میگیره!( اینو بنا به دلایلی حذف کرم،شرمنده!امان از دست غیبت!)
فعلا