بعضی رابطه ها انگار یه جورین که فقط برای زمان خاصین..انگار مثل همه چیز عمر دارن.. یه زمانی عمرشون تموم میشه..نمیفهمی چرا تموم شد..اخه همه چیز که خوب بود،ولی یهو تموم میشه چون قراره که بشه...بعضی رابطه ها مثل بعضی آهنگها میمونن که اولش که میان اونقدر گوششون میدی که رسشون کشیده شه...بعد دیگه هیچ وقت هیچ وقت دوباره گوششون نمیدی..میخوای گاهی گوش بدیا!یادشونم میافتی ولی وقتی شروع میشه بعد 2 ثانیه میزنیش جلو،انگار دیگه مال تو نیست.... اگه یه موقع هم تصادفی بشنویشون میگی :اِ!اون آهنگه... و عین یه فهرست قدیمی،یه بخش خاطره های زندگیت میاد جلو چشمت که باهاشون این آهنگه رو گوش میدادی ،یه لبخند میزنی و میری سراغ آهنگ بعدی..به همین راحتی...

حکایت من و تو هم حکایت همین آهنگست..فقط نمیدونم چی شد، ین آهنگ یهو انگار یه دفعه،خیلی یه دفعه که نمیدونم چی شد تموم شد....انگار تموم نشد،اول گم شد..بعد تموم شد....ولی مثل همیشه نبود..انگار یه بخش تموم نشده  برام جاگذاشت...چون برام ناتموم مونده، کش پیدا میکنه و بعد تو یه کودکی رو میبینی که انگار وسط وله...حیرون مونده..

صمیمی ترین دوست دوران نوجوونیم بود....باهم بال و پایین میرفتیموووقصه ها برای هم میگفتیم و می نوشتیم..یه دفترهایی داشتیم که همه حرفامونو باهم توش مینوشتیم...که همیشه میگفتیم خوش به حال اونهایی که بعدا ها که با ما ازدواج میکنن! چقدر با اینها میتونن مارو بشناسن!!! نمیدونستیم که اونقدر عوض میشیم که خودمونم گاهی یادمون میره ما همونها بودیم....!!خیلی حرفها بینمون به اصطلاح خودمون change  نمیشد، چنج نشده اش رو هم بلد بودیم بفهمیم! برا هم شاعر شدیم،نویسنده شدیم! یادته اون شعرهای یه دفعه ایه عاشانه ای که می گفنیم ومینوشتیم؟ بدون دلیل؟ یادمه یه بار برا تولدت یه شعر گفتم..خوندمش برات؟؟؟؟!.. اون آقا خوبه تو رادیو پیام یادته؟ کاغذ های حیفه رو یادته؟ منم خیلی چیزها یادم نیست ولی خیلی چیزها  هم یادمه..با هم زبان خوندنمون...باهم کتاب خوندنمون، یه صبح تا شب نشستن فیلم جنگ و صلح و مرغان شاخزار طرب دیدنمون...چت کردنهای تو و تعریفات برای من...صحبت کردن سر کلاس تو با منو و منو دعوا کردن معلم ها....آخ که همش یادمه...همشم قشنگه....

نمی دونم ولی چرا سر تو اینجوری شد...بعد تو دوستهای زیادی اومدن و رفتن...همشونم خیلی عزیز...خیلی صمیمی...ولی نمیدونم سر چی یهو کودکامون اینقدر جلو هم دیوار کشیدن.......نمیدونم...دوستهای اون زمانو هنوز میبینم..هنوز خیلی خوبیم باهم..اون موقع ها دوستهای خوبی بودیم..الان اکثرا زوجیم..این دفعه زوجی هم باهم خیلی خوبیم...ولی با تو چی بگم که کودکم عجیبه...کاش می تونستم پیدا کنم چی شد که اینجوری شد....که اینقدرررر برام سخت شدی، سخت و دور ولی هنوز بی اندازه دوست داشتنی...شاید اگه میتونستم پیدا کنم، میتونستم این دیواره رو کناز بزنم...اونوقت نمیگم همه چیز مثل قبل میشد،می تونست یه شکل جدید به خودش بگیره...یه شکل جدید برای الان نه فوتوکپی ساختگی اون موقع ها......

دیشب خوابتو دیدم.....یه خواب عجیبی بود که منو وادار به نوشتن اینها کرد....توی خواب میگفتم حتما اونم الان  داره منوخواب میبینه،چون همه چیز خیلی واقعیه.....حس دوست داشتنت و راحت بودنمون باهم منو دوباره آورد تو اون فضا....الان یادم افتاد حتی آیسا هم تو خوابم بود...چه عجیب...ولی همه بزرگ شده بودیم...انرژی این خواب برای من بیشتر از یه خواب بود..حس باهم بودنمون زیادی عمیق بود....  حاضرم تلاشمو بکنم دیوارو بزنم کنار...دوست دارم تورو بعد سالها از اونور دیوار ببینم.نمیگم باید مثل اون موقع ها باشیم برا هم ولی دوست داشتم لااقل با حسهای عادی تر همو میدیدیم........ می بوسمت عزیزم...

 

Ps1: عادت دارم به حرف بی ربط زدن! ظهر داشتم نهار ماکارونی میپختم یادم افتاد اون موفع که با شازده کوچولو نامزد بودیم، هر از چند گاهی که میرفتم خونشون، میرفتم تو اشپزخونه که مثلا خودی نشون بدم و برا بابایی و شارده کوچولو غذا بپزم..ولی هیچ چی به جز ماکارونی بلد نبودم،هیچ چی!!1بعد با اعتماد به نفس میومدم رو به بابایی و شازده کوچولومیگفتم که: دوست دارین براتون امشب چی بپزم؟؟!!!:D و بعد شازده کوچولو باهیجان میگفت:ماکارونی!!!! و من از ته دل یه نفس راحت میکشیدم که اینبارم به خیر گذشت...!!:D هیچ وقت نفهمیدم شازده کوچولو واقعا اینقدر ماکارونی دوست داشت یا به خاطر اینکه بابا یی چیز دیگه ایی پیشنهاد نده،به خاطر من اینقد زود و با هیجان اسم ماکارونی میاورد...!!:Dهرچی که بود شازده کوچولو،عاشقتم!