که چقدر کند می چرخند این عقربه ها این دم آخری...

نشسته ام برای خودم توی فیس*بوک می چرخم...بعد احساس می کنم یک کار ناتمامی مانده که باید تمام شود، یک حرفی، یک حسی، یک کاری که باید انجام دهم....اون بالای صفحه می نویسم سوییت ویتینگ.... می آید کامنت می گذارد سوییت ویتینگ برای کی؟ جواب می دهم پسته ایز کامنیگ هوم و بعد یکهو انگار باورم می شود که پسته ایز کامینگ هوم... مهم نیست برای چقدر...مهم نیست بعد از چقدر... مهم نیست که بقیه فکر کنند چقدر احساساتی یا هرچیز  دیگه ای که معنی این اشکهای نمی دانم چرا گوله شده توی چشمهای من را دارد، مهم این است که شاید چیزی کمتر از 12 ساعت دیگر، توی فرودگاهی که هیچ وقت به استقبال کسی نرقته ام، پسته نزدیکتر از همیشه توی بغل من است و من این دفعه بدون اینکه وَرِ منطقی مغزم بخواهد به وَرِ عاطفی آن غلبه کند، از دلتنگی خوشحالم...اصلا چقدر خوب که یادم رفت بلیط ها را کنسل کنم...اصلا چقدر خوب که دوباره شب یلدا باهمیم... که نمی دانم واقعا چند شب یلدای دیگر بازهم می شود باهم بود... که فکر میکنم به مادر "الف" که لابد الان چقدر هیجان دارد...که فکر می کنم باید الان زنگ بزنم به مامانم که ببینم چه می کند.... که باید چه حس خوبی باشد که بچه ات بیاید جا خوش کند توی بغل تو... که مطمئنم مهربان هم الان حس مرا دارد..که میدانم دوست داشت بیاید فرودگاه و من زرنگی کردم و من میدانم چند ساعت زودتر بغل کردن هم چقدر کیف بیشتری دارد.... که می توانم حدس بزنم تربچه ها هم هیجان زده اند ..که خاله خوبه دارد می آید...

که چقدر خوب که پسته داری می آیی... که چقدر خوب که با هم می آیید......که نمیدانم چرا این روزها استرس شروع زمستان پارسال مدام ته ذهنم ورجه وورجه می کند و چه خوب که دوباره هرچند کوتاه دورهمیم......شاید به رفتنت، نبودنت، دلتنگیت و همه ی این چیزها عادت کرده ام ولی هزار کیلومتر آن طرف تر هم که رفته باشی، یک نیمکره آن ورتر هم که رفته باشی، "بودنت" برایم تکراری نمی شود، یک دانه پسته ی خندان من.....


یک کمی از این حرفهای دم دستی.....

تصمیم گرفتم دیگه با این مسئله ی گیاه خواری کنار بیام...البته تصمیم که نه...چاره ی دیگه ای نبود..اصلا گفتم هرکسی به کیش خود..به من چه..البته باید اعتراف کنم بعضی جاهاش ته دلم غر هم زدم...لجم هم دراومد ولی کلا چاره ای نبود...صبح که پاشدم گفتم بزار از این خشم غذاهای خوشمزه بیام بیرون و یه جوری غذا بپزم به هردومون حال بده... یه تیکه مرغ خرد شده گذاشتم برای خودم بپزه، گفتم به شازده کوچولو هم میگم قارچ می خره با خامه و جعفری، بعد پاستا درست میکنیم، برای من با مرغ و قارچ و خامه و جعفری، برای شازده بی مرغ و با خامه و قارچ و جعفری... سرخوش از غذا و تصمیم، مرغهای با زحمت تیکه تیکه شده رو ریختم تو ماهیتابه با یه کم پیاز و بعد اومدم بشینم یه کمی مراقبه کنم... نمیدونم چقدر گذشته بود که یهو با یه بوی تند سوختگی به خودم اومدم...از جام بلند شدم و دیدم بله..مرغ های عزیزم در حال سوختنند...اصلا بد به دلم راه ندادم.... با دقت پیاز های ذغال شده رو جدا کردم.... تیکه های سوخته ی مرغ رو با کارد با دقت کندم و مرغهای سالم مونده رو ریختم توی یه ظرف که بعدا با تمام اون مخلفات خوشمزه اش کنم و یه لبخند رضایتی زدم... بعد پاشدم با یه روحیه ی کدبانوگرانه ی عجیبی که توی من بوجود اومده بود برای شام فردا شب مهمون ها قیمه درست کردم...باید اعتراف کنم که توی این 5سال دفعه ی سوم یا چهارمی بود که قیمه می پختم و دفعه ی آخرش چیزی بیش از یک سال قبل بود و کلا دفعه ی اولی که برای یک مهمونی یه خورشتی می پختم...چون بخش گیاهخوار مهمون ها نصف بخش جانورخوار بود، گفتم قیمه بدون گوشت درست کنم و همین جوری هرچی تو ذهنم اومد توش ریختم... و باید اعتراف کنم که پختن قیمه ی بدون گوشت، بدون اینکه منتظر شی گوشت ها بپزن و یا مجبور شی اون زودپز گنده رو از ته کابینت در بیاری و بعدا بشوری خیلی حال داد... کلا فهمیدم که مهم نیست حجم غذا چقدر باشه، هرچی ظرفهای بکار رفته کوچیکتره و نیاز به شستن کمتری داره، من حس بهتری از آشپزی دارم..در قابلمه رو برداشتم و بوی زعفرون و یه کم دارچین که خورد به مشامم و با احساس رضایت از قیمه ی گیاهی، رفتم سروقت مرغ ها منتظر برای نهار امروز که دیدم:واییییییییییییی! یه گوله سیاهی توی بشقابه...یه گوله سیاهی که دارن راه میرن و اینور اونور می دون...که مورچه ها توی بشقاب عروسی گرفتن....

و اینجوری بود که مرغ های نازنین یه جا رفتن تو سطل آشغال، تصور پاستای خوشمزه ی نهار رو تو ذهنم خاک کردم... اجازه ندادم فکرپاستای گیاهی یک لحظه هم به ذهنم خطور بکنه و با یه احساس هدر رفتگی پلوپز رو روشن کردم تا خوردن قیمه ی گیاهی رو از همین امروز شروع کنیم و اینجوری بود که تمایلات جانوری ما امروز رفت توی دیوار و یک گیاهخوار با شخصیت شدیم.....

پی نوشت: پسته ی من امشب تهرانه :) 

و شاید همین چهارنخود پخته بود که جمعه ها را به بیپ داد...

از اول هم با فلافل مشکل نداشتم...این از اول هم که میگم منظورم از اول همین چند ماه اخیریه که فلافل به عنوان یه غذای جدید و یه ساندویچ بامزه کشف شد و وارد فرهنگ غذایی دو، سه و چهارنفره ی ما شد...البته ما یکهو انگار وارد این فرهنگ غذایی شدیم... برای من که تمام هیجان یک ساندویچ، طعم خیارشور سس خرده ی اون بود، فلافل یا هات داگ یا هرساندویچ دیگه ای اینقدر فرق نداشت...مشکل از زمانی شروع شد که فرهنگ فلافل خوری توی خونه ی ما جا افتاد...شام نداریم چی بخوریم؟ فلافل،...ساندویچ میخوایم چی بخوریم؟ فلافل، دلمون خیارشور سس خورده می خواد چی بخوریم؟فلافل...حالا این سری که دورهمیم برای تنوع چی بخوریم؟ فلافل و اینجوری بود ساندویچ ها و هات داگها و استیک ها و برگرها همگی باهم شدن "فلافل" و پیتزا ها همه شدن پیتزا سبزیجات و مرغ سوحاری ها شدن خوراک سبزیجات......و اینجوری شد که روز جمعه ای به جای اینکه بریم چیکن قارچ بخوریم، مرغ سوخاری فلان جا بخوریم، پیتزا مستر اسپشیال بخوریم، رسیدیم به اینکه نخود پخته گاز بزنیم و به جای اسپاگتی با میگو و ته چین مرغ و سبزی پلو با ماهی و لازانیا، دمی گوجه بخوریم.... واینجوری بود که احساس میکنم جمعه ها بواش یواش داره به بیپ میره و نخود و لوبیا و عدس جای تمام این حفره های ایجاد شده توی بخش هم غذایی و حال کردن با هم یه چیز خوردن رو میگیره...

میدونم که به من ربط نداره چی می خوره با نمی خوره....انتخاب خودشه....و تصمیمش محترم...ولی نمیدونم چرا هرکاری میکنم، هرچی هم میگه تو هرچی دوست داری بخور من سالاد و سیب زمینی می خورم حالم خوب نمیشه.... انگار که ته مغزم هنوز نمی تونه فراموش کنه که اووووووووووممممم....چه حالی داد این غذاهه که باهم خوردیم و این تفریحی که با کیف کردن از یه غذای ساده باهم ساختیم.......

توی دل کودکم  یه حفره هایی به وجود اومده که باهیچ نخود و لوبیا و سبزیجاتی پر نمیشه........

چایت را بنوش،نگران فردا نباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه می ماند برای بادها....

یک جور عجیب و غریبی شدم این روزها...اصلا انگار پاییز همینجوری رسوخ کرده تا ته دلم....یک جوز شل آروم خواب الود تنبل ولی نه کسل...اصلا یک جورهایی عجیبی که قبلا کیف نمی داد  ولی الان وحشتناک کیف میده....مخصوصا با این روزهای ابری و بارونی احساس می کنم توانش رو دارم یک روز کامل توی تخت  و خونه ولو باشم... صبحها زود بیدار میشم...نیم ساعتی گاهی طول می کشه تا بتونم با خودم کنار بیام و از زیر اون لحاف گرم گل گلی بخزم بیرون و برسم به اولین سویی شرت دم دست و کنار شوفاژ...بعد  یه آبی به صورتم میزنم و یک ساعتی می شینم مراقبه میکنم....این بخشش از هم بیشتر کیف میده ... بعد اگه زورم به این رهای شل و ول و رها شده ی تازه کشف شده برسه، یه زور خودم رو پرت می کنم توی مانتو و شلوار جین و کاپشن گرم و لپ تاپ و کوله پشتی سنگین و به زور خودم رو می کشونم تا دم در دانشگاه...البته مسئله تا مرحله ی بستن در خونه و بیرون رفتنه...بعد خیره میشم به درختهای پاییزی خیابون...بعد خیره میشم به درختهای رنگارنگ دانشگاه...خدای من، من پارسالم همین دانشگاه بودن؟ این همه سال پاییز تو همین شهر بودم؟پس چرا هیچ خاطره ای از این درختها ندارم..... به اینجای راه که میرسم میرم ولو میشم تو سالن مطالعه و باز خیالم راحته که دیگه یه چند ساعتی درس می خونم و اون رهای قبلی یه نفس راحتی می کشه....ولی اگه فقط زورم به اون مانتو و جین لعنتی نرسه، میشم رهای رها شده توی پاییز، توی تخت، روی کاناپه در حال ساز زدن، با این سه گاه عجیب غریب،عمیق شدن توی این روز قشنگ...دو کلمه حرف با پسته که گاهی نیم ساعتی طول می کشه و نهار و خواب و یوگا...و بعد همین جوری یکهو یک هفته تموم می شه میره هفته ی بعد....

اصلا یک جور گندی شده ام....فقط مسئله اینجاست خیلی کیف میده....خیلی.........ولی خوشبختانه اون رهای قبلی هی داره زور میزنه  از توی خونه جمعم کنه بندازتم توی دانشگاه.....این روزها یه حس خوب آروم پاییزی دارم........

برای تو که خودت خوب میدانی شادی تمام پاییزم هستی...

اول:

عصر دوشنبه است و برای اولین بار پامیشوم میروم اون خونه ی عجبیب با اون باغ بزرگ و اون چشم های عجیب تر توی تجریش....تنها نیستم...همقدم تمام این روزهام همراهم است....رفتیم و دو سه ساعت نشستیم توی اون خونه ی عجیب و با حسی عجیب تر اومدیم بیرون....شایدم با حسی عمیق تر... این روزها آدمهایی دور و برم را گرفتنند که یک روزهایی بودن تک تکشان آرزوی بزرگم بود..... ادم هایی که پنج دقیقه صجبت و نگاه توی چمهاشون و شنیدن کلا پنج تا جمله ازشون،می تونه مثل آب خنکی بمونه که روی آتیش درونت ریخته میشه...اصلا انگار پاییز امسال همه چیزش رنگ دیگه ای داره....

دوم:

جلسه که تمام شد آمدیم بیرون...تجریش دوست داشتنی همیشه دوست داشتتی است...شروع کردیم به قدم زدن... وقتهایی هست که انگار نه تنها حرفهای تو، که ذهنت،حست، نفس کشیدنت و حتی قدم هایت هم با یکی هم ضرب میشود....رفتیم و قدم زدیم و خرید کردیم و آمدیم....خیلی کیف می دهد با کسی بروی تجریش که بیشتر از خودت یادش است دلت از این انگشترهای نقره ی پا می خواسته...که این مغازه از این جورابهایی دارد که دنبالش بودی... که آنیکی مغازه از این پارچه هایی می فروشد که چشمت را گرفته بود...همقدم تمام این روزهای من... آخ که چقدرررر انگار دنبالش بودم...آخ که چقدر کیف می دهد که هست...که دستش را در دستم می گیرم...که قبل از حرف زدن فکر نمی کنم...که مهم نیست بعد از شنیدنش چه فکر می کند... که آخخخخ که چقدر کیف می دهد حرفم که از دهانم کامل بیرون نیانده یکهو می پرد وسط حرفم که تو ام؟؟؟؟؟!؟!وای من هم اینجوری شده ام.... که چقدر کیف میدهد که برایم یواشکی پالتوی می دوزد....که چقدر کیف میدهد می داند نارنجی اش را بیشتر دوست داشتم...که چقدر کیف میدهد که میداند آویشن نمی خورم، کاری برایم بد است و بهتر است آب سیب زمینی بخورم که دوای هر درد معده است......

که چقدرررررررررررررر کیف می دهد که تورا پیدا کرده ام....که تمام این روزها اصلا به خاطر تو کیف میدهد... که اسم تورا میخواهم بگذارم "پاییز"...که رنگ پوستت شبیه رنگ برگهای پاییز است....که حست برای من تماما پاییزی است که امسال انگار برای اولین بار دارم مبیبینم...مثل اینکه تازه دارم مبینیم...که انگار هیچ وقت قبلا پاییز را ندیده بودم....که امسال برای من انگار پاییز یک شروع دوباره است...که برای من امسال پاییز با همیشه فرق دارد.....که تازه قشنگ شده است........که تو شده ای پاییز نارنجی تمام این روزهای من......

 

و با تو من آن پرنده ام که آوازش قطع نمی شود.....

 اومدم بنویسم درست پنج سال قبل همین موقع هوا سرد بود و طوسی بود دیدم دوست دارم بگم که ولی برای ما خورشید داشت اون وسط می تابید ......اومدم بگم  که وسط اون همه غم های عجیب و غریب و عمیق اون سال ،حس و حال همه شبیه چی بود، دیدم که ترجیح میدم بگم که شاید تنها آدمهایی که اونقدر عمیق و قشنگ، مثل تمام همراهی های بی نظرشون ،توی شادی ما دو تا شریک و همراه شدن و با اون آهنگ اندی شون که هرچی از صب فکر می کنم یادم نمیاد چی بود که پدر مارو در آورد اونقدررر از تو ماشینشون بلند شنیدیم و دادش زدیم پسته و الف بودن...ولی 5سال از اون روز گذشت....

درست 5سال از اون روز میگذره...از اون روزی که همیشه فکر میکنم یکی از بهترین اتفاقهایی بود که پیش اومد......که اومدن تو توی زندگی من به جرات بهترین اتفاقی بود که پبش اومد....که بعد از 4سال دوستی عمیق و پیش هم بودن هامون، بعد از اون سال 86 خاکستری، عقدمون بهترین اتفاقی بود که تونست رنگ اون سال رو تو ذهن من عوض کنه......

عزیز دل من، بهترین هدیه ی هستیم، نزدیکترینم،بهترین دوست 9ساله ی من، سالگرد ادامه ی دوستیمون، سالگرد نزدیکتر شدنمون، سالگرد ادامه ی عشقمون، شادیمون، خنده هامون، باهم بودنامون و بزرگ شدن هامون کنار هم مبارک.....عاشقتم...از صبح که پاشدم این شعر توی سرم می چرخه...خوشحالم که زنگی من سراسر همین شعره.....:

"اگر میخواهی نگهم داری دوست من

از دستم می دهی

اگر میخواهی همراهیم کنی

تا انسانی آزاد باشم

میان ما همبستگی آن گونه می بارد

که زندگی ما هر دو تن را

غرق شکوفه می کند...."