هی فکر میکنم هنوز که نرفته اند...بعد جواب میدهم که بالاخره که چی؟ بالاخره که تا چند روز دیگر همه ی بار و بندیل را می بندند و میروند..بعد میروم سراغ گوشی تلفن که زنگ بزنم..که هرچند خیلی فرق ندارد آدمِ آن ور خط تلفن دقیقا الان کجا باشد، ولی وقتی میدانی فعلا نزدیک است، انگار فرق دارد..می روم سراغ گوشی تلفن می بینم که شارژ ندارد..میگذارمش روی پایه که زودتر شارژ شود...بعد یادم میفتند که این دم آخری هی برویم خانه شان..اصلا امشب مگه چه کار مهمی داریم...میرویم آنجا...بعد یادم میفتد بازی خداحافظی هایشان شروع شده...شب مسافر اند.....دیشب که ساعت 1.5 بعد نیمه شب داشتیم برمیگشتیم خانه، طبق عادت این 2-3 ساله(2-3 سال شد واقعا که همسایه شدیم؟چقدر زود......)، چشممان صاف دوید طبقه ی هفتم برج اولی با پرده های نارنجی...هنوز بیدارند...عادتمان شده...باید از سرمان بیرونش کنیم.....عادت کرده بودیم همیشه سر پیچ سرمان را بالا بگیریم و بگوییم خانه اند، بیدارند، مهمانی اند، خوابند، مهمان دارند و گاهی ساعت 12 شب تلفن بگیریم دستمان و چراغ روشنشان را ببینیم و سر ماشین را کج کنیم و بگوییم داشتیم می رفتیم خانه،دیدیم بی خواب شده ایم گفتیم بیاییم چای بخوریم با شما.......

عادت است دیگر..نمی دانم تا دوروز دیگر از سرمان می افتد یا اینکه طبق عادت سرمان بالا می آید میبینیم از پرده های نارنجی خبری نیست وسرخورده سرمان میفتد و آه می کشیم و میرویم......

روزهای عجیبی است.....ولی این روزها عجیب تند می گذرد....

پی نوشت:این رو دوسال پیش نوشته ام....آخ که چقدر روزها زود میگذرد....