این مطلب پست نشده بود...همینجوری مونده بود از چندروز پیش گوشه ی دلم....
کاش میشد به عواقب کارها فکر نکرد ...اون وقت من میرفتم یه یک هفته ای دخترک رو برمیداشتم میاوردم اینجا، خونه ی خودم، یه یک هفته ای همین جوری دور و برم بپلکه...بعد هی صدای خاله جون خاله جون گفتنش بیاد...بعد من هرروز موهای لخت لختش رو دم اسبی کنم...بعد خودم مواظب مداد رنگی هاش باشم که دیگه گم نشه...که یه کشو بدم بهش که وسایلش رو بزاره اون تو، بدون استرس اینکه کسی برداره...بعد هی راه بره تو خونه بعد بیاد دستهای نرم کوچولوشو بندازه دور گردنم...بعد هی راه بره تو خونه صدام کنه:"جیگرم،جیگرم.."من غش کنم براش.....بعد بشینیم یک ساعتی تو بغل هم بدون اینکه این ساعته مدام ساعت رفتن رو یاد آوری کنه...که شب براش قصه بگم و تو بغل من بخوابه.......ببرمش باغ وحش و براش پفک بخرم با بستنی متری.....ببرمش شهربازی از اون قطارها که آهنگ قشنگ داره سوار شه...بشینیم 2ساعت نقاشی بکشیم.....ببرمش خرید تا لذت خرید رفتن رو حس کنه...... بیارمش خونه ی مامان و بابا، لباس نوهاشون تنش کنم، عطش مهمونی رفتنش یه کم بخوابه......توی خونه بچرخه و برای یکبار هم شده آرزوی دیدن خونه ی منو تجربه کنه که هر دفعه مثل این روزها پشت تلفن نگه:"خاله، آخه خونه ی تو چه شکلیه؟"....بیاد این وسط بپلکه و من براش ماکارونی بپزم و شب ببرمش پیتزا بخوره...بیاد و هیچ کاری نکنیم، فقط بشنیم کنارهم،صورتمون و بچسبونیم به صورت هم و نفس بکشیم و فقط خودمون 2تا بدونیم چقدرررر کیف داره...یه یک هفته ای بیاد و من بهش نشون بدم زندگی عادی یعنی چی ...یک هفته ای باشه و بعد خوشحال و خندون برگرده مرکز خودشون...خوشحال و خندون.....لعنت به همه چیز.....کاش همه ی اینها میشد.....آخ که چقدر من دلتنگ توام کوچولوی فسقلی من....لعنت به این درس و پروژه و همه ی چیزهای مهم تری که باعث میشه این یک هفته رو از ما بگیره.....
پی نوشت: همه ی ترسم از اینه که یه روز این حسهای عمیق برای من واقعی بشه......چیزی که همیشه ازش فراریم...
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....