خانواده ی شیشه ای تو.....
هزار دفعه هم که بروم ساری، دفعه ی هزار و یکم که می شود، ماشین که می پیچد داخل کوچه ی کج و پیچ دار، جلوی خونه ی سفید دو طبقه و آرایشگاه فلان که می ایسته یکهو انگار دلم هری میریزه پایین...انگار که تمام حسهای اون دفعه ی اول، اون هوای ابری، اون همه علامت سوال و تعجبی که از دیدن یک"خونه" و نه یه مرکز بزرگ بهزیستی پیدا کردم و حس خوبی که داشتم که جایی که این همه بارون داره و درخت و شالیزار حتما جای خوبیه، درست مثل یک سریال دنبال میشه و می رسه به تمام اشتیاق من برای زدن زنگ طبقه ی پایین......
صدای جیغ ها، بغل ها، خنده ها یک طرف.... رفتم دنبالش دم مهدش، این یک طرف دیگر....جیغ زد...بالا پایین پرید و چشمهایش از هیجان از پشت اون عینک گنده گرد شد و دنبال شد اومد نشست روی صورت من .... باید مربی اش رو میدیم...اصلا از اول میخواستم مربی مهدش رو ببینم...بچه که بی کس و کار نیست...بالاخره یکی باید باشه....یکی باید باشه که اگه لازم بود، مربی مهد شماره اش را بگیره و بگه این اتفاق افتاده و "شما" باید بدونید....که "من" باید بدونم...خودش آمد جلوی در...جیغ های ثریا و بقیه را که دید حدس زد که "من" باشم...گفتم فلانیم و "حامی" ثریا...همه ی کارش به من مربوط میشود... رفتم عین این مامان های بی تجربه ای که میروند مدرسه و می پرسند چه خبر و بچه ی ما چطور است با مربی حرف زدن.....گفت خاله رها شمایید؟ گفتم آره...گفت تمام مدت از شما حرف میزنه..همه اش از شما می گه..خیلی شمارو دوست داره....که گفت مثل بقیه همسن و سالهاشه و مشکلی توی این سن خوشبختانه برای یادگیری نداره...نفسی کشیدم......گفت خیلی دوست داشتم ببینمتون.....امروز درس در مورد اعضای خانواده بود......پدر.........مادر...... نوبت ثریا که شد گفت من یه حامی دارم......اون مامانمه...یه شوهرم داره...اونم پدرمه.......
ومن احساس کردم که همه چیز رو دارم از پشت یه پرده اشک میبینم.......
ظهر خوابیدیم کنار هم... چقدرررر بزرگ شده ......دست من روی صورتش....بند بند انگشتهای دستم صورتش رو حس می کرد.....وبرای من تمام دنیا این بود که اونقدر با آرامش خوابید که لازم نشد دستش رو توی دهنش بگذاره و مک بزنه..تا خوابش ببره....که چشمهای بسته اش رو که نگاه کردم،پشت این چشمها همون ثریای سه ساله ی من بود...............
پی نوشت: خیلی فکر کردم....مشورت گرفتم.....به این در و اون در زدم...مشاوره رفتم.....ولی در نهایت چیزی که فهمیدم این بود که حتی یه مادرم که میدونه به خاطر یه مریضی سخت چند سالی بیشتر زنده نیست، هیچ وقت نمیاد عشقی که به اون بچه میده رو حذف یا کم کنه که شاید بعد از اون اذیت باشه...اون مادر فقط و فقط در لحظه عشقش رو میده تا اون بچه در حد ممکن سیراب بشه..
یه مادر نیستم....از آینده هم هیچ نمیدونم...فقط الان میدونم که تا وقتی هستم برای دخترک نمی خوام کم بزارم..فقط همین...
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....