نزدیکی های ظهر است که رسیده ام ساری....خبر نداشتند می آییم...از صبخ جاضر و اماده، موها خرگوشی شده، تل به سر، لباس نو به تن منتظر نشسته اند که قرار است یکی بیاید...شدیم سورپریز روزشان...با چنان هیجانی یکی یکی خودشان را در بغلم می اندازند که یادم می رود کدامشان دخترکم بود کدامشان نبود..اصلا مگر فرقی هم می کند...خیلی وقت است همه شان شده اند گوشه ای از زندگی من...چیزی حدود یکسال آمد و شد هرماهه، همه چیز را عوض میکند......

**

رفتیم پارک....آنقدر می خندند و از این سرسره های بلند بالا و پایین می روند، آنقدر ورچه وورجه می کنند  و تاب می خورند که صداشان در کل پارک می پیچد...سوار قطار شده اند...سوار هلیکوپتر...دفعه ی اول بود...همه چیز دفعه ی اولش یک جور دیگر است....از قطار که پیاده شدند داد میزنند:" خاله از این قطارها برامون میخری؟ آهنگشم بخر........."جوجه های من فکر میکنند همه چیز دنیا خریدنی شده.....آتقدر چشمانشان از شادی خندید که شک نکردم که در زندگیم درست همان جایی وایستاده ام که همیشه آرزویش را داشتم......هیچ چیز قشنگ تر از خندیدن از ته دل با خنده هایشان در یک روز تعطیل نیست....

**

شب شده....طبق معمول روی زمین دشک پهن کرده ایم که بخوابیم.....یکی یکی بالای تختشان میروم..بعد صحبتها و در دل های همیشگی و بوسیدن ها و شب بخیر گفتن ها می آیم سر جایم بخوابم...ثریا دشکش را انداخته کنار من....تشخیص خانم مدیر است....میگوید اینجوری حداقل چند ساعتی حس میکند با آرامش و امنیت کنار کسی که دوستش دارد خوابیدن یعنی چه...."د"زیر چشمی نگاهم میکند....یادم نمی رود که روز اولی که در مرکز خودمان "د" را دیدم،مسئولمان سپرد :"تا روزی که حس کردی توانش را نداری، سراغش نرو...دوست ندارم به خاطر ظاهرش حست بد باشد....".یادم نمی رود که چند ماهی طول کشید که توانستم دستش را بگیرم......انگار که تمام بدنش به بدترین حالت سوخته باشد.....سوخته و خشک...مادرزادی اینجوری به دنیا امده...میبینم از گوشه ی چشم نگاهم میکند....خیلی وقت است از آن روزها فاصله گرفته ام.....صدایش میکنم عزیزم...بیا بغل خاله بخواب...و سر پوست پوستش را میبوسم...دستش را دورم می اندازد و میبوستم..........میبینم "س" یواشکی بالشش را برداشته آمده پیش ما..."ف" دارد آن وسط برای خودش دنبال جا میگردد و "الف" آمده پایین پاهایم، آن ته ها،یک جایی که فقط کوچکترین تماسی باشد، پایش را انداخته روی پایم.....دستانم را از دو طرف دراز کرده ام و دلم میخواهد کاش دستانم کمی، فقط کمی دراز تر بودند........

پی نوشت: هیجان زده که میشود "خاله مامان" صدایم میکند....زندگی من است دیگر..کاریش نمیشود کرد...