سه شنبه عصر، ساعت چهار بعد از ظهر، ترمینال ساری

نشسته ام توی ترمینال... بعد از آن همه سر و صدا سکوت ترمینال هم چیز خوبی ست. دلم می خواهد سوار اولین اتوبوس تهران بشوم و پایم برسد به خانه... البته خیلی هم مهم نیست... دلم پر است از یک عالمه حرف و احساسات و هیاهو و شلوغی که خودم هم درست نمیدانم کجاها قایم شده اند... فقط انگار همه چیز پشت سکوت چشمهایم پنهان است... جایی عمیق آن زیرها که بعد که سوار اتوبوس می شوم، هایده که داد می زند وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد، .. یکهو انگار تمام هیاهوی این چندروز از چشمهایم قل می خورد می آید پایین...سبک می شوم...

شنبه شب، ساعت 8 شب، داخل ماشین

بعضی چیزها وحشتناک است.. بعضی چیزها وحشتناک تر...28ساله هم که باشی، شاید 50 ساله هم که باشی، بیمارستان تنهاییش ترسناک است....فکر بودن توی بیمارستان بدون اینکه مادرت، خواهرت، همسرت و هر کدام از اینهایی که یک "ت" مالکیت تهش می چسبد کنارت باشند، وحشتناک است...5سال و نیمه که باشی، توی دنیای به این یزرگی،تنهای تنهای تنها که باشی، وحشتناک تر است....

خانم "کاف" زنگ می زند... که دخترک مریض است.. که تبش پایین نمی آید.... که استفراغ داشته است و همه ی ما میدانیم این کلمه ی لعنتی می تواند به اندازه ی بودن یا نبودنش مهم باشد..بیمارستان بستری شده.... معطل نمی کنم......در حد یک جمله فقط جواب می دهم فردا صبح اول وقت ساریم..... شاید که تنها دلگرمیش توی آن همه سرمای بیمارستان باشم...

یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، تمام وقت، تک تک لحظات

مانده ام توی بیمارستان و تکان نمی خورم..توی این همه کثیفی و شلوغی برای خودم هم عجیب است که مثل همیشه درحال جمع کردن خودم نیستم.....تا می توانم بغلش می کنم... تمام نازهای 5سال نکشیده اش را می کشم.... کتاب می خوانیم، برایش نی نی ای که موهایش گیس می شود می خرم.... رنگ آمیزی ها را تمام می کنیم...می رویم تا دستشویی و برمی گردیم...دست دردناکش را می مالم...قربان صدقه ی چشمهای فوق العاده اش می روم... حرف میزنیم...در بغلم ولو می شود....در بغلم در نهایت آرامش خوابش می برد.. می خندیم.....خاله بازی می کنیم... با پرستار دعوایم می شود که چرا سرم تمام شده را یک ساعت است از دستش در نمی آورد که بتواند راحت بخوابد... که موقع خواب آنقدر صورتش را نوازش می کنم که دیگر دستش را نمی خورد و عمیق می خوابد.......که دکترها که می آیند بالای سرش زیر چشمی به من نگاه می کند و می بوسمش و می خندد... که قاشق قاشق سوپ دهانش می گذارم.... که سلول سلول بهم عشق می دهیم و عشق می گیریم... که باهم حرف می زنیم.......که می گوید دعا کرده خدا جون برایش یک مامان و بابا پیدا کند... که مامان ستاره گفته که خانم هایی قرار است بیایند و مامان اینها شوند و مهربان هستند و دیگر می روند خانه ی مادرشان..... که می گوید و می گوید و می گوید.. که دیگر حتی انگار فرصت ندارم با حرفهایش نه بغض کنم، نه گریه، نه بخندم.....که فقط گوش می کنم....که حرفهایش می رود می نشیند درست یک جایی از دل من که آن زیرها قایم می شود.... که از ته دل شاید برای اولین بار دلم می خواهد دعا کنم که "خداجون" خرفهایش را بشنود.... که نمی دانم چرا اینقدر باید زیاد بفهمد... که وقتی می پرسد من کی بزرگ می شم که بتونم بیام خونه ی تو و جواب می دهم باد اندازه ی ف بشی، که باید 18 سالت بشه اونوقت می تونی بیای خونه ی ما مهمونی، می پرسد: خوب بیام و بعدش برگردم...؟خوب من کجا برگردم؟ من که خونه ندارم................و جواب من که تاهروقت که خواستی آن وقت می مانی و لذت بغلش که انگار تمام شدنی نیست....

سه شنبه ظهر،ترخیص، خانه

می رسد خانه...خانه لزوما جایی نیست که مامان و بابا دارد...خانه جایی است که تخت تو آنجاست... که واقعا نمی دانم خانه واقعا کجاست... یک ساک پراز غنایم بیمارستان دارد....می توانم بگویم یک ساک از تمام دارایی های زندگیش دارد....سارایی که من برایش خریدم، یک باربی ساده ی کوچک، چندتا کتاب رنگ کردنی، چندتا داستان، یک بسته مداد رنگی و مداد شمعی .....نگران بودم نکند دعوایشان شود..که چرا خاله برای ما نخرید..چرا برای ثریا...خودم را آماده کرده بودم که توضیح دهم ...که دلهای کوچکشان را راضی کنم.......از خودم شرمنده شدم...دیدم کل ساک و دارایی هایش پخش زمین شده که هرکدام را دوست دارید بردارید..برای شما...هرکدومممممم رو که می خوای بردار.....که دنیا چهارتا چیزی که برداشت گذاشت کنار و با کاغذ کادو،کادو کرد که اینها رو برمیدارم برای حامیم....که از معلم مدرسه و سرویسش بیسکوییت و نصف آدامس توت فرنگی ای که گرفته بود رو گذاشته بود بدهد به ثریا.....که گفتند ثریا سارا را برای خودت بردار..خیلی خوشگل است...... که احساس کردم چقدرررر ما احمقیم.....که تمام دراایی هایت که در یک کیف جا میشود چقدر می تواند با عشق برود...که برای اولین بار در طول چندروز احساس کردم می توانم گریه کنم....که روح هایی هستند که خیلی بزرگ تر از قد و قامتشانند..

سه شنبه عصر،ترمینال ساری

نشسته ام منتظر اتوبوس و به تمام این سه روز چشم بسته نگاه می کنم.............