این مطلب عنوان ندارد!

یک چیزهایی هست که به هرجای مغزم فشار که میارم، بازهم نمیفهممش......احساس میکنم نمیفهمم چرا باید یه سری آدمهایی که شاید هیچ ارتباط روحی و روانی ای باهم ندارند و فقط پدرمادرهاشون باهم نسبت خواهر برادری دارن، توی این مهمونی های مسخره دورهم جمع شن...اصلا مدتیه که این مهمونی ها رو نمیفهمم...مهمونی هایی که تو عین خدمتکار ،کار میکنی،یک سری آدم مثل رستوران میان میخورن....مهمونی هایی که  به جای اینکه هرچی برای خوردن داری،راحت گذاشته باشی روی میز نهار خوری گوشه ش سالن ،همش باید نگاهت به تک تک مهمون ها باشه که فلانی چیزی کم و کسر داره یا نداره...مهمونی هایی که صابخونه نه مسته نه سرخوش، فقط خسته است بس که دویده...مهمونی هایی که انداره شونصد نفر غذا میپزی...مهمونی هایی که همه روی لب لبخند مصنوعی میزنن بعد پشتش خمیازه میکشن...مهمونی هایی که وقتی مهمونا دعوت میشن میگن وای!فلان جا دعوتیم!باید بریم! مهمونی هایی که توش چراغا همش پرنور روشنه...مهمونی هایی که هیش کی ریلکس و گرم نشده...مهمونی هایی که همش حرف کار و سیاسته...مهمونی هایی که توش نه سازه نه آوازه...مهمونی هایی که توش نه میرقصی ،نه میخندی......راستش مدتی میشه دیگه توان همچین مهمونی هایی رو ندارم.....مهمونی هایی که احساس میکنی آدمهاشو اگر چندسال هم نبینی،نه تو یاد اونها میفتی نه اونها یاد تو........

پینوشت:مهربان امروز کلی مهمون خانوادگی داشت...رفتم کمکش....یک سری رابطه ها وقتی تو بچگی شکسته میشه دیگه شکسته شده،نمیشه تو بزرگسالی دنبال وصله پینه اش باشی...

پینوشت2:خوشحالم خودم رو درگیر اینجور بازی ها نمیکنم....

پینوشت 3:این هفته هفته ی آخره...بعدا مینویسم هفته ی بعد، هفته ی اول چیه....

فردا، من ،رها، 27 سال دارم......

آخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام تر از همیشه دارد تمام میشود....اخرین ساعتهای 26سالگی ام آرام درست مثل همین باران بهاری که تا ساعتی پیش و شاید هم تا همین الان تهران رو خیس کرد، بدون هیچ اتفاق خاص و غیر منتظره ای، بدون اینکه منتظر هیچ اتفاق و هیجانی باشم آرام دارد تمام میشود....آخرین ساعتهای 26سالگی ام تنها خانه ی پدری هستم....مامان در اوج بدحالی و ضعف و افسردگی بعد از تزریق2-3روز پیشش است و من آرام، درست مثل فضای آرام و بی حادثه ی امروز صبح گلابدره، درست مثل فضای ابری و سکوت گلابدره، نشسته ام و به 26 سالگی ام فکر میکنم....درست از آنروز که تصمیم گرفتم باقی تعطیلان را لذت ببرم حالم عوض شد...خوب بود...نم باران بهاری چیتگر و دوچرخه سواری، چیزی که اگر روزی از ایرن بروم حتما یادش میکنم، شد برایم شروع تعطیلات...استرس تکالیف و پروژه های عید را هم گذاشتم برای بعد 13 بدر....یک به جهنم گنده هم برای تمام آدمهایی که امسال نرفتم خانه شان عید دیدنی که تقریبا شامل همه ی فامیل میشد هم گفتم...بعد یکهو عید از آن فضای جهنمی خارج شد...کمی بهار شد.........حال منم بهتر شد.....

آخرین ساعتهای 26 سالگی ام را آرام دارم میگذرانم...دلتنگم..؟آره..دلتنگ بعضی ها هستم.....باید اعتراف کنم که نسرین دلتنگ توام...که پسته دلتنگ توام...که دلتنگ جمع شدن آرام و بیدغدغه ی جمع و لبی تر کردن و دوستی هایم هستم....نسرین که رفت...پسته که میرود...بازمن ماند ه ام و حوضم...قرار شد به پسته بعدا فکر کنم.....پسته و رفتنش باشد برای بعد...آخ که 27 سالگی چقدر عجیب دارد شروع میشود...این می رود، وقتی که آمد آن یکی میرود.....

در آخرین ساعتهای 26 سالگی برعکس پارسال که بهترین تولد عمرم رو با غافلگیری داشتم، منتظر هیچ چیزی نیستم.....هدیه ام را که جلو جلو گرفته ام...شازده کوچولو برایم یک دوربین خرید که دوستش دارم....کیک تولدم را دیشب جلوجلو در جمعی که غریبه ترین جمعی بود که تابه حال برایم تولد گرفته بودند، بریدم...خوش گذشت...متفاوت بود...مثل همه ی چیزهای این روزها...برایم رقص چاقو کردند، اسمشان را نمیدانستم...ولی خوش گذشت...یک جور عجیب بی چشمداشتی بود....

در آخرین ساعتهای 26سالگی دیدم دلم میگیرد روز تولدم هم هیچ آهنگ تولدت مبارکی نشنوم...آخ که چقدر شماها نازنینید...میدانم...تا زنگ زدم به دوستان همیشگی قدیمی که فرداشب می آیید پیشم همه گفتند می آیند.....یک جور caring  ها عجیب به دل آدم مینشیند....این را خوب میفهمم....

آخرین ساعتهای 26سالگی دوست دارم بگویم 26سالگی چطور بود...دوست دارم بگویم که 26سالگی برایم جزو "پرترین" سالهای زندگی بود...آنقدر بالا و پایین شدم، آنقدر خندیدم و گریه کردم که احساس میکنم تک تک روزهایش را دیدم و گذراندم....6ماه اولش پر بود از تجربه های عجیب شیرخوارگاه...پربود از بچه ها...پر بود از حسهای مادری...پربود از ثریا....بعد بالاخره رفتم دانشگاه...چیزی که شده بود آرزوی فراموش شده ام....دربهترین دانشگاهی که میشد رفت و بهترین رشته ای که میخواستم....چقدر ساز زدم......همه چیز رو به اوج بود که یکهو زمستان شد.....هنوز نمیدانم تجربه ی بیماری مامان کجای 26سالگی ام قرار دارد.....تجربه ی شیرخوارگاه نقطه ی عطف 26 سالگی بود...بیماری مامان نقطه ی ناتمامش......

آخرین ساعتهای 26سالگی من خداحافظ.....قدردان 26سالگی ام هستم......قدردان تمام خنده ها و گریه هایم هستم...قدردان ورود ثریا به زندگیم هستم... قدردان دردهای علیرضا...قدردان بهادر که هنوز می آید به خوابم...قدردان ساقی، آیدا، پیمان نازنیننم که چه سخت بود روزهای اولیه باهم بودنمان و چه شاد بود وقتی یادم می افتد که دیگر خانواده دارد.....قدردان بودن در کنار مامان و خانواده در این روزهای سخت هستم...قدردان عشق و همراهی همیشگی شازده کوچولو هستم........قدردان تو هستم پسته...توکه عزیزترین دوست خانوادگیم بودی.......قدردان خاله ام هستم...آخ که چقدراین ماهها بیشتر فهمیدمش...که بودنش به جرات برایم نقطه ی اعتماد بود......قدردان همراهی های شماهایی هستم که مرا خواندید و هر نظرتان دنیای آرامشم بود...قدردان دوستی با توهستم مریم آنسوی آبها، سارا، نجمه، الهام، نازنین،احسان، آزاده،مریم، نسرین و و و و و همه ی اینهایی که در26 سالگی همراه من بودبد.....قدردان همه ی شمایم.......


 

بدختی تازه:همسایه های جدیدی که یکهو رِم میکنند....

همسایه های جدید،عجیب ترین و در عین حال مزخرف ترین و پرسر و صداترین همسایه هایی هستند که تابهحال داشتیم....با دیوار تیغه ای نازک بین اتاق درس من و خانه ی انها،درست پرت شده ام وسط دعواها و جنگ و جدلهای تمام نشدنی شان...هرساعتی که دور هم جمع میشوند دارند حنجره پاره میکنند...صبح جمعه،شب ساعت 1.5،ظهر موقع استراحت..

تازه که امده بودیم پایین،منکه نمی شناختمشان....بعد صبح جمعه بیدار شدند بهم سلام دادند،تلویزیون روشن کردند،سرود ملی پخش شد..بعد صدای دوش امد..بعد من نشسته بودم جزوه به دست با یک لبخند گشاد تجسم می کردم که به به !چقدر واقعا جمعه صبحها توی خانواده فرق دارد..الان مادره دارد صبخانه ی خوشمزه می چیند..پدره حتما نان خریده..یعنی همین جوری نیشم باز بود داشتم فتنزی خانواده ی خوشبخت میکردم و به خودم فحش میدادم که اخه این چه وضعه جمعه صبحه؟من تو اتاق مشغول امتحان،شازده کوچولو خواب... که یکهو موهای تنم سیخ شد و سناریو شروع شد......بعد هرچی بلد بودند بهم فحش دادند....،از ان فحشهایی که من فکم میافتد،بعد مدلشان اینجوریست،بهم هر چی بلدند میگند بعد چند دقیقه اتش بس می شود انگار نه انگار این فحشهایی که بهم میدادند فحش بود نه قربان صدقه،بعد دوباره نفس میگیرند و روز از نو روزی ازنو!2تا نوه دارند،هنوز باهم بحثشان میشود که زنه داد میزند تو برای فلان چیزم منو گرفتی و نه برای بهمان چیزم!عجیب غریبند..پدره بدون اینکه مادره بداند و دعوت باشد برای دخترش نامزدی میگیرد بعد الان نمی دانم بعد چند سال که صدای نوه شان 5-6 ساله میزندهنوز سر عروسی دخترک جرو بحث میکنند...

هرکاری می کنند مهم نیست فقط مانده ایم چه کار بکنیم لال شوند......

خبرهای جدیدی از مامان..

مامان دیروز عمل شد..باوجود دردهای زیاد یعد عملش که طبیعی هم بود ولی واقعا نفس ادم رو میبیرید،مخصوصا که میدیدی مقابل دردهاش کاری نمی تونی بکنی،امروز حالش خیلی بهتر بود که خوشحالم کرد..دکتر هم از عمل راضی بود...خوشبختانه تو این مرحله تنها عضو درگیر تخمدان بود که خارج شد و برای جلوگیری از ریسک بیشتر،یه سری عضوهای مرتبط هم خارج شد...سایر بافتها و عضوها هم گویا سالم بودند و خوشبختانه هنوز درگیر نشده بودند که این حال همه رو بهتر کرد...گویا در کل شانس اوردیم و تو مراحل به نسبت اولیه متوجه بیماری شدیم..هرچند بازهمه شرایط اینده ربط داره به جواب پاتولوژی که هنوز اماده نشده و من واقعا امیدوارم که اونها هم خوب و بهتر از چیزی که فکر میکنیم باشه...

به محض بهبود عمل سنگینش مرحله ی بعدی درمان شروع میشه.....امیدوارم بتونه خوب مراحل درمان رو طی کنه....

انرژی خوبی توی هممون اومده..همه دور هم جمعیم...مهربان و پسته این روزها بیشتر کارها رو به عهده گرفتن تا به امتحانام برسم...خوبه که همه یه جوری قوی ان...خوبه که همه سعی می کنن قوی باشن...این انرژی ایه که خود مامان داره...چیزی که خودش بهمون یاد داده و ما باهاش بزرگ شدیم....

بچه ها همراهی هاتون بینظیر بوده...نمیدونید تو این شرایط دیدن کامنتهای تک به تکتون چقدر ارومم میکرد و میکنه...مریم،سارا،مریم،نسرین،خالاقیزی ها،سحر و هممه ی بقیه....همتون رو میبوسم و ممنونتونم...حتما خبرهای جدید رو بهتون میدم....

قوی باش...فقط همین......

بیمارستان نرفتم....بعضی چیزها هست که انگار از توان ادم خارج است...نمیدانم از توانم خارج بود یا نه ولی انگار ناخوداگاه گشتم دنبال بهانه که بیمارستان نروم...نشستن پشت در اتاق عمل و هی با نگرانی منتظر بودن که کی امد بیرون ،کی رفت تو،چه اتفاقی افتاد،خیره شدن به آن در که هی باز و بسته میشود بدون هیچ حرفی، بودن توی محیط بیمارستان که همینجوریش هم برایم همیشه حالت تهوع میاورد، ان هم وقتی نیاز خاصی هم بهم نبود و کاری از دستم بر نمی امد،چیزی بود که ترجیح میدادم انجامش ندهم...به خصوص که همه رفته بودند..همه به جز من... امتحانم هم بهانه ای بود.....گفتم بعد از عمل میروم پیشش.....

شب ماندم خانه شان...خوب بود که ماندم...نمیگفت بمان ولی دوست داشت بمانم...ماندم و دوست داشتم این ساعتهای باهم ماندن قبل عمل را...یک دل سیر انگار خداحافظی کردم...حالم خوب است....کارهایش را دیدم و خندیدم..صبح قبل رفتن به عمل تند تند داشت کرم روز و شبش را میمالید و سشوار میکشید...کرم ترک پاشنه ی پایش را هم فراموش نکرد بزند!خنده ام میگیرد..مامان من است دیگر....!

موقع خداحافظی بغلش کردم و گفتم فقط قوی باش.. فقط همین...زود خوب خوب میشوی..فقط تا جایی که میشود قوی باش.............

قوی باش مادر بینظیر من.........

مبارزه ای از سر امید.....

حق با پسته بود..کم کم داریم همگی از شوک اولیه خارج میشیم.....انگار که یک جوری ادم تا حدی میفهمه قضیه چیه...این چندروزی که گذشت،گریه ها مو کردم...نه اینکه دیگه گریه نمی کنم،نه اینکه بگم یک دفعه خوب خوب شدم،ولی حداقل حس میکنم تا حدی از شوک خارج شدم......میدونم که از شنبه که مامان میره عمل یک زندگی جدیدی شاید به روی خانواده ی ما باز میشه...زندگی جدیدی که البته الان یه مدتیه رو زندگیمون تاثیر گذاشته ولی با شروع مراحل درمان اثرش رو قطعا بیشتر میبینیم...احساس میکنم زندگی به جورایی همه مون رو به یه مبارزه دعوت کرده...یه مبارزه ای که نمی دونم چیه ولی با تمام توان میخوایم باهاش بجنگیم.....از امروز میخوام تمام انرژیم رو بزارم که :"مامان خوب میشه...خوب خوب..."و دوباره همه باهم میخندیم.....از اون خنده های واقعی...شاید این بین شبهایی باشه که بیشتر از قبل بغض کنم...شبهایی که کم بیارم و گربه کنم...ولی قضیه اینه این مبارزه دیگه فرصتی به چیزی نمیده جز امید......باید با همین مامان رو خوب کنیم و بابا رو که بیش از هرچیز نگرانشم ساپورت و حمایت......باید اونقدر بهش فکرکنم تا از ته دل باورش کنم که مامان خوب خوب میشه...فقط همین...........

این روزها بهتره ساز زیاد بزنم...ساز که میزنم اروم میشم..انگار که ساز زدن میشه معنی تمام حرفهای بالا....

به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن......

جمع شدیم خانه ی مهربان که تولد تربچه ها راجشن بگیریم...تولدشان نبود...از تولدشان چند ماهی میگذرد...فرصتی برای جمع شدن پیش نیامده بود...مامان گفت دوست دارم قبل عمل ،تولد بچه ها را بگیریم خیالم راحت شود....جمع شدیم...یک جور حس عجیبی بود...یک جوری انگار شام قبل واقعه..نخواستم بگویم شام اخر....گفتیم و خندیدیم و هرکسی پنهان کرد آن زیر چه می گذرد...موهایش را سشوار کشیدم..رفته بود ارایشگاه که قبل عمل خوشگل باشد......عادتش است،همه جا باید مرتب باشد...موهایش زیر دستم...در دلم یک چیزی با ترس پرسید: می ریزد............؟گفتم در میاید....دوباره بلند میشود.....موی بلند خوب بیشتر به صورتش می اید....هی یک گوشه با مهربان همیدگر را پیدا کردیم هی پچ پچ کردیم...خوب همه کارها افتاده گردن پسته و مهربان...میروند این ور،ان ور،دکتر،تصمیم...من فقط ولی میشنوم....نشست کنارم دستم را انداختم دورش....ارام ارام نوازشش کردم....صورتمان ولی می خندید..همه می خندیدیم.....بابا ولی ساکت است این روزها.....غرق شده است در خودش.....عاشقش است...همه میدانیم..همیشه عاشق هم بوده اند............سر میز شام عکس دسته جمعی گرفتیم... بازهمه لبخند زدیم.......یک جور مثل لبخند زیر طوفان......تولد است دیگر....تربچه ها که گناهی نکرده اند........................هنوز فکر میکنم همه چیز را خواب میبینم.......یک خوابی که نمیفهمم........شنبه میرود عمل....

پی نوشت1:این اهنگ این شبهای منه:

به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
سایه‌ها با رویا، بوی گل‌ها
که بوی گل، ناله مرغ شب تشنگی‌ها بر لب
پنجه‌ها در گیسو، عطر شب‌بو
بزن غلطی اطلسی‌ها را برگ افرا در باغ رویاها
بلبلی می‌خواند سایه‌ای می‌ماند، مست و تنها ...

نگاه تو، شکوه‌ی آه تو، هرم دستان تو
گرمی جان تو، با نفس‌ها
به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
ابر باران‌زا شب، بوی دریا
به ساحل‌ها، موج بی‌تابی را
در قدم‌های پا، در وصال رویا
گردش ماهی‌ها، بوسه ماه ...

پی نوشت2:میدونم این شبها تلخ مینویسم..میدونم خوندن نداره...ولی این جا تنها جاییه که میتونم خودم رو زندگی کنم...اگر ناراحتتون میکنه این نوشته ها،مدتی شاید به خوندن اینجا پایان بدید...اگر همراهی میکنید....ممنونم..................

آه از دست این چشمان ما....

نمی شود تو آرام بنشینی جلوی من،من آرام نگاهم به رویت خیره بماند،بدون اینکه آب در دلم تکان بخورد؟......نمی شود نگاهم بماند به روی تو بدون انکه بفهمی در دلم چقدر طوفان است....؟ نمی شود بی بهانه هی بیایم بغلت کنم بدون انکه بفهمی سراپا نگرانم...؟ نمی شود بویت کنم آنقدر که از مشامم بیرون نرود بوی تنت...؟نمی شود نگاهم فرار نکند از نگاهت که وقتی به دامش میفتد دستپاچه خیس میشود....؟

نمی شود ارام بنشینی جلوی من و ساعتها بی دغدغه فقط نگاهت کنم که شاید ذره ای از این دل اتش گرفته ام ارام شود....؟که یواشکی نگاهت کنم ساعتها و گلویم فشرده نشود...............؟آخ که چقدر سخت است فرار کنی از آنکه همیشه قبل از خودت حست کرده است...

فکر نکن من هم نفهمیده ام...دیدم یواشکی نگاهت خیره مانده بود روی من...........اخ که چشمان تو هم همه چیز را زود لو میدهند.........

آه از این شیهای زمستان.......

خواب می بینم...خواب میبینم رفته ام ساری سراغ بچه ها....همه جا یک جوری انگار ویرانه شده......خبر میگیرم چه شده؟گیجم...بچه ها را میبینم....شیرین..ثریا..مهشید...ایدا.....میپرسم چه شده...می گویند خانم مدیر رفته...بچه ها دوستش دارند..بچه ها مامان ستاره صدایش میکنند....میپرسم یعنی چی؟الان چه میشود؟کجا رفته؟کسی نمی داند.....می گویند قرار است پخشمان کنند..بین واحدهای دیگر...هرکدام میرویم یک طرف...قرار است برویم واحدهای شهرهای دیگر..با بیشتر از سیصد بچه...دلم میگیرد...یواشکی اشک میریزم....پس خانه شان چه میشود؟به این فکر میکنم که این 8تا دختر برای هم خانواده شده اند....به این فکر میکنم که ثریای من دوباره از دل امنیت نسبی که پیدا کرده بود پرت میشود بیرون.....دوباره بی خانه می شود.....دوباره بی خانواده میشود....دوباره گریه هایش در آن راهروهای دراز کذایی می اید جلوی چشمم.....از ته دل احساس بی امنی میکنم....میروم سفت بغلش میکنم...نمی گذارم گریه ام را بیبند...سفت که دربغلم جا پیدا کرد یکهو از خواب  با گریه میپرم...میفتم جایی وسط مثلث خودم...مامان...ثریا............

***

هنوز گیجم...باورم نمی شود...در انکارم؟لابد همین طور است..پسته حرف میزند من نمی فهمم...مهربان حرف میزند من نمی فهمم...خیلی منطقی جواب میدهم....بعد یک چیزی از ان زیر می گوید نه این که قرارمان نبود...از اول هم این قرارمان نبود....حتما جور دیگری است...نه معلوم است که جدی نیست...معلوم است که جدی نیست...اصلا نه،حتی تا این حد هم حرف نمی زنم با خودم...آخر بیشتر شبیه خواب است...در هیچ جای هیچ خوابم هم قرار نبود "مامان "چیزیش بشود....هنوز هم قرار نیست...مگر الکی است....همین جوری یکهو بروی دکنر و بگویند آن لعنتی است و بعد عمل کن و بعد.....بعدش را نمی دانم...تمام دردم این شده که بعدش را نمی دانم...اخر هیچ کجای ذهن من قرار نبود "مامان" چیزیش شود.....معلوم است که قرار نیست چیزیش شود........این چه چرندیاتی است که از خودم می بافم......بعد من میمانم و خودم شب،اخر شب،تنهایی...جایی که انگار برای چند ثانیه مغزم خاموش میشود....من میمانم و درون خودم و اشکهام که شاید بیاید،اشکهایی که جایی ان زیرها گیر کرده اند...گیر کرده اند پشت چشمهایی که مدام خودشان را ،نگاهشان را از بقیه می دزدند.......از آن زمان هایی است که فقط باید تنها باشم.....رفته ام جایی ته غار درونم......آخ که قیافه ی بابا هم ولم نمی کند..........

از خواب که پا شدم نمی فهمیدم کجاهای خوابم خود ثریا بود،کجاها من پشت صورت ثریا.....دوست داشتم دستهایم را دور بدن کوچکش حلقه میکردم و ارام اشکهایم را پاک می کرد.......اه از این شبهای زمستان..................................

شاید که چاه قرار است بخشی از زندگی یعضی ها شود....

صفجه ی ف.ی.س ب.و.ک.م را که باز میکنم میبینم پر شده از کامنتهای عاشقانه ی دختر و پسر برای هم.....اولش کنجکاو میشوم و خوشحال...دختر را دوست دارم...از این دخترهای دوست داشتنی و محبوب دور و براست...همیشه میخندد...خوشگل است...شاد است...فان است...مهربان است...اصلا یک جور خوبی است...از اینهایی که آدم همیشه دوست دارد هرچه هم ازشان میشنود خوب و شادی و خوشبختی باشد....خوشحال میشوم که در یک رابطه است....27-8 ساله است و تاجایی که میشناسمش دنبال رابطه ی جدی...ازاین هایی است که هروقت یادش می افتی میبینی واقعا لیاقت یک رابطه ی جدی خیلی عالی را دارد........

از سر کنجکاوی وارد پیج پسرک میشوم......هرکاری میکنم قضاوت نکنم ولی یکهو لبخند روی لبانم خشک میشود.....اصلا انگار یخ میزنم...باورم نمی شود......نمی شناسمش و اجازه ندارم  قضاوتش کنم ولی همان 4تا دانه عکسی که گذاشته و کلا مدلش ،لبخند را روی لب ادم خشک می کند.......نمی گویم پسر بدی است ولی برای این دختر مثل پسرهای خیابان ،مثل این پسرهایی  است که در دبیرستان برای خنده و شیطنت باید باهاشان دوست شد،مثل این پسرهایی که باید برای 2روز پسربازی باهاشان دوست شد و بعد هرکی ساده برود دنبال زندگیش...4تا عکس گذاشته و پای هرعکس 50 تا فقط دختر کامنت گذاشته اند....تریپ ورزشکار و بدنساز است.......نه اینکه بد باشد،هرچه فکر میکنم به درد رابطه ی جدی که دخترک دنبالش هست،یا حداقل به درد دخترک نمی خورد....چشمهای ساده ی دخترک با چشمهای جور دیگر پسرک،هیچ تناسبی ندارد.......

از وقتی فهمیدم رابطه شان جدی است، ور منطقی ذهنم با ور احساسی،عاطفی  مغزم مدام دارد بحث میکند...ور منطقی میگوید به تو چه...به انتخاب ادمها احترام بگذار...28 سال سن دارد..خودش میداند.....این فکرهای خاله زنکی را بنداز دور......ور عاطفی ذهنم مدام داد میزند: آخه حیف این ادم نبود.......؟انگار هرکاری میکنی و منطقی برخورد میکنی، ور عاطفی مغزت دست از غصه خوردن بر نمی دارد...

از دیشب دارم فکر میکنم اگر دختر 28 ساله ی من بود چکار میکردم؟منطقم این است که دیگر به من ربط نداشت و من در جایگاهی نبودم که برای او تعیین تکلیف کنم.....ور احساسی مغزم میگوید که خیلی درد دارد که ببینی دارد میفتد در چاه و هیچ نگویی...

امیدوارم برایش چاه را نبینم...ته تهش با یک گدال کوچک همه چیز ختم به خیر شود......

پی نوشت: تمام امیدم اینه که روزی به خاطر این قضاوت اشتباهم خودمو توبیخ کنم و محکوم...

جایی بین یک توهم یا رابطه ساده انسانی!

دچار دلمشغولی هایی از جنس جدیدی شده ام!گاهی فکر میکنم شاید خیلی خل وضعم که اینقدر الکی فکر میکنم...که الکی دچار دلمشغولی میشوم....پسرکی هم کلاسیم شده که مثل بقیه ی همکلاسی ها،3-4 سالی از من کوچکتر است...راستش یک جورهایی مادربزرگشان به حساب می آیم...پسر خیلی خوب و نمی دانم بیشتر چه بگویم،خوبی است......دست خودم نیست..کلا با جنس مذکر سردشمنی ندارم...زود دوست میشوم...شاید چون ازدواج کرده ام...شاید چون مثل قدیم ترها که تازه دانشجو شده بودیم، مدام در توهم اینکه لابد فلانی منظوری دارد نیستم، تکلبفم مشخص است....این چیزها دیگر از سن ما گذشته است....شاید چون اندازه ی مادربزرگشان هستم...شاید چون شازده کوچولو برای تمام دنیای من بس است و هزار شاید دیگر...نمی دانم....شاید اصلا خیلی ساده چون جنگم با آدمها کمتر شده...یکجورهایی به صلح رسیده ام با آنها...

داشتم میگفتم ....با پسرک دوست تر شده ام...تمرین هایش را مینویسد،مرتب مشکل تمرینات مرا حل میکند...چند ساعت وقت میگذارد جواب سوالم را پیدا می کند بعد سر حوصله زنگ میزند برایم توضیح میدهد..بدون هیچ منتی....بعد میپرسم دانشگاهی باهم این سوال را حل کنیم؟میگوید نیستم ولی الان زود می آیم...خلاصه راستش ذهنم گیر کرده است جایی این وسط...جایی که شاید الکی خودم را مهم فرض میکنم...جایی که هرچقدر میگردم در گذشته مثالی برای اینهمه مرام و لطف بدون چشمداشت ؛نه بین دوستان نزدیکم،کمی آنطرفتر بین غریبه ترها پبدا کنم،نمی توانم.....شاید که چون همه دوستانم میگویند به قیافه ام نمی خورد 4سالی ازشان بزرگتر باشم.....یکهو احساس عذاب وجدان کردم....نکند پسرک مردم طفلکی.........؟!حلقه ام همیشه دستم است...گفتم شاید توجه نکرده...صحبت انداختم از دانشگاه قبلی و سال ورود...یک جور واضحی فهماندم که همان سن مادربزرگش را برایش دارم...گفتم اینجوری دیگر عذاب وجدان نمی گیرم....

با این همه ادعا،گیر کرده ام جایی بین روابط ساده ی انسانی...نمیدانم کی قرار است این هارا بدون فکر،بدون توهم، وبدون پسامد بفهمم........

پس پی نوشت:از عذاب وجدان دیگه کامل اومدم بیرون!یه جورتمیزی شیرفهمش کردم که بابام جان،ما شازده کوچولویی داریم بسی مهربان!:D فقط امیدوارم بازم تمریناشو بده:D:D

شاید که شکست...به سادگی یک لیوان..چیزی این وسط..

از لحظه ای که تلفن رو قطع کردم انگار انرژی منفی تمام دنیا ریخته شد روی سرم...بعد دلم به طور نامحسوسی شروع به دردکردن کرد...بعد رفتم چای بریزم برای خودم و شازده کوچولو،دستم خورد به لیوان چایی و چایی داغ ریخت روم و لیوانش افتاد وسط آشپزخونه و هزارتیکه شد..بعد نشستم پای بلاگ خونی و یهو چنان بغضم گرفت سر یه پست که چشام پر اشک شد....

به همین سادگی...به همین سادگی یه دوست دوست داشتنی زنگ زد به من و تمام انرژی شبم رو ریخت مستقیم داخل سطل آشغال...چیزهایی هست که هیچ وقت نمیفهمم...یکیش اینکه بعد مدتها به بهانه ی دلتنگی زنگ بزنی به کسی و از لحظه ی الو گفتن شروع به غر زدن کنی و گلایه....به طرز عجیبی از دیشب یادش بودم....بعد به شازده کوچولو گفتم زنگ نمیزنم بهش چون همش میخواد غر بزنه که چرا و چرا و چرا،حوصله اش رو ندارم...بعد امروز فکر کردم که چقدر دلم تنگ شده براش..بعد لحظه ی جواب گوشی دادنش رو دوباره تصور کردم..ترجیح دادم دلتنگش باشم تا هم صحبتش...شبش خودش زنگ زد..عجیب بود...از لحظه ای که گوشی رو برداشتم شروع کرد..فقط یک لحظه خودم رو دیدم که دارم بهش میگم:"عزیز جان...خیلی دلتنگت بودم  ولی حرفهات داره اعصابمو خورد میکنه..تموووومش کن...وفکر کنم یک جور بدی گفتم و تمومش کرد...و دلم زوق زوق کرد و لیوان چایی شکست...به همین سادگی.............

یک چیزی هست که تو روابط هیچ وقت نمی فهمم و اون وقتیه که "گله" جای خودشو قبل "عشق دادنه" پیدا میکنه...شاید که میشه  چیزی مثل داد و ستد محبت.....

بازگشت به خانه!

برگشتن از کیش با شوک همراه بود تقریبا !به خصوص چون فکر میکنم خیلی خوش گذشت و خیلی خوب بود رسما انگار از اونجا که برگشتیم،سفر کیش رفت توی توهم!

از لحظه ای که برگشتیم که آخر شب بود و از سرد شدن یهویی هوا شوکه شدیم،شروع شد و فردا صبحش کله سحر یونی رفتن و یه حجم وحشتناک زیاد کار و پروژه که ریخته رو سرم و شازده کوچولو هم از من بدتر!

زندگیم شده هرشب 7.5 میرسم خونه،یه ربع استراحت بعد پای لپ تاپ برای حل تمرین های فردا تا 12 شب!یعنی له میشم از خستگی ها!ولی خوب خودم خواستم دیگه!

از این طرفم فکر این فسقلی که هرچی دودوتا چهارتا میکنم نمیدونم کی برم بهش سر بزنم...دلم براش بد تنگ شده....

حجم فکرهام اونقدر زیاد شده که مثل اسکارلت بربادرفته تیکه کلامم به خودم شده:"الان نه!فردا درموردش فکر میکنم..."!الان من اینجوریم....!

پی نوشت 1: شازده کوچولوی من،سفر باتو باهیچ چی قابل مقایسه نیست.....سفر برامون خوب بود که یادمون نره چقدر باهم خوشبختیم.....هرروز عشقم بهت بیشتر میشه عزیزکم...حتی بعد 8سال.....

همسفرای خنگول من.!..خیلی نازین همتون....عاشقتونم....................:):پی نوشت 2

معماهایی به نام دوستان من!

برا ی مادر من دوستهای من یک علامت سوال بزرگ هستند!علامت سوالی که همیشه یا پرسیدن "آخه چرا؟" زندگی میشود و جوابش قابل فهم نیست...برای مادرم دوستهای من یک علامت تعجب بزرگ هم هستند...طفلک هرچقدر سعی میکند آنها را یا خانواده هایشان  را که به زور یا به سادگی این وضعیت را قبول کرده اند،درک کند،نمی تواند..برای مادر 58-59 ساله ی من،وضعیت دوستان قدیمی نزدیکم مطمئنا در کنار درک نشدگی،همرا با یک "خداروشکر" میاید..."خداروشکر" از اینکه من و شازده کوچولو مدل آنها زندگی نکردیم و خداروشکر ازدواج کردیم و به قول خودش عاقبت به خیر شدیم!وخوب خداروشکر چون ازدواج کرده ایم و عاقبت به خیر شده ایم،روش زندگی کردن آنها تهدیدی برای ما به حساب نمی اید که خدای نکرده یکهو به سرمان بزند آن مدلی زندگی کنیم...خطری بوده از نظرش از دم گوش همه مان رد شده...مادرطفلکم وقتی از آنها سوال می پرسد،جواب را درک نمی کند..فقط با بهت میپذیرد!..

هروقت صحبت از دوست10-12 ساله ام "ر" میشود،میپرسد فلانی بالاخره ازدواج کرد یا نه؟هنوز با دوست پسرشه؟کلمه "دوست پسر" را یکجوری میگوید که ترجیح میدهد نگوید!بعد من معمولا برای کم کردن بار روانی کلمه،از "نامزد"استفاده میکنم!نمیدانید چقدر کلمه شرایط را تغییر میدهد و دوستانم نمیدانند چقدر از آنها در خانه ما"نامزد" شده اند بدون اینکه خودشان در جریان باشند!بعد من جواب میدهم که:"آره!هنوز با"نامزدش" باهمن!با تعجب میپرسد آخه برنامشون چیه؟ بعد 8سال هنوز همدیگرو نشناختند؟"نمیگویم "هیچ چی!"،نمیگویم از نظر من یک زوج کاملند که ازدواج در هیچ جای ذهن من جایی ندارد!میگویم حالا به زودی قراره ازدواج کنند ...میخندم....یعد یکروز"م"میاید ایران و صحبت "م" میشود....با دوست پسرش در بلاد کفر باهم زندگی میکنند...دوست پسر چندین ساله اش...پیشنهاد من همیشه این است که خانواده را بیخیال شوید!زندگیتان را کنید...تعهدتان یعنی ازدواج...!مادر با نگرانی میگوید:وا!!!یعنی باهم زندگی هم میکنند؟ریلکس میگویم"آره دیگه!"به من چیزی نمیگوید....با تعجب به پسته میگوید:"باهم زندگی هم میکنند......!!!!!!" و من ته دلم میگویم عزززززیز مادرم!چقدر دنیای جدید برای شمها سخت و عجیب است و میخندم....!صحبت"ف"هم که میشود هنگ میکند...5-6سالی هست خانه هم میروند و میایند..درخانه"ف"پسر عضوی از خانواده شده...مادرم نگران حل کردن مسائلشان است که زودتر بهم برسند..گاهی هم لابد مینشیند پیش خودش دعا میکند طفلی ها زودتر سروسامان پیدا کنند...!مادر است دیگر!جلوتر از آنها فکر میکند.....

دوستان من برای مادرم یک شرایط درک نشده هستند.....که با بهت میپذیردشان و خوشحال است که" ما "ولی عاقبت به خیر شده ایم نمیداند که شانس آورده است که ایران مانده ایم!....

جودی ابوت.......

 

دوروز تمام است دارم فکر میکنم...کم کم دارد میشود 3روز....چیزهایی هست که خوب من هیچ وقت نمی فهمم...بعد هی سعی میکنم بپذیرمش بعد یک جوری مصنوعی میشود..یعنی همش یک چیزی ان زیر وول میخورد نمی گذارد حق هم بدهم به طرف...

ساری که میروم،کم کم دارم با زندگی تک تک بچه های آن مجموعه عجین میشوم....شده ام خاله ی سوگلی تک تکشان..هردفعه که میروم فقط ثریا نیست که ذوق میکند،همه شان بالا پایین میپرند،در اخر هم همشه شان باهم سمفونی سر میدهند که خاله جان نرو!نمیشود یک روز دیگر هم بمانی؟

گاهی فکر میکنم"خاله بودن" شده است بزرگترین هویتم..هرجا میروم بازهم خاله ی یک سری بچه هستم...گاهی حس میکنم که خاله ی تمام بچه های زمینم....................بگذریم..

***

8تا دختربچه که یک جا زندگی کنند،از 4سال تا 11-12 سال،میشود 8تا قصه..گاهی هم 8تا تعجب یا درد......

"س"8سال دارد یعنی میرود کلاس دوم....مادرش را گاهی میبیند..میگویند مادرش ادم خوبیست ولی پیش مادرش نیست...خواهر 2ساله ای دارد که پیش مادرش است..هرشب با ذهن 8ساله اش گریه میکند که"من هیچ وقت نمی خواستم زندگیم اینجوری باشد...."،گریه میکند که خاله جون تورو میبینم یاد مامانم میفتم....شب که در اتاقشان میخوابم مثل بقیه میاید یواشکی 50 بار بوسم می کند بعد میرود در تختش...گاهی پیشش دراز میکشم،مثل بقیه..تک تکشان را بغل میگیرم،باهاشان حرف میزنم،نوازش میکنم..دردل میکنند گوش میدهم بعد که تنها شدم میمانم خودم و بهت درد دل هایشان....

***

مادرش زن بدبختی بوده...یعنی نمی فهمم چقدر یک زن میتواند بدبخت باشد....اصلا این بدبختی و ناتوانی زنها من را دیوانه میکند...همش به تکاپو میفتم که چکار باید کرد...ذهنم ارام نمی گیرد....

با دوبچه از شوهرش جدا میشود...از روی بدبختی،ناتوانی، فقر ،نادانی یا هرچیز دیگری که علت است زن مردی میشود که خانواده اش(خانواده ی حق به جانب دور از انسانش)،2تا بچه اش را قبول نمی کنند...به همین سادگی..با التماس های زن،خواهر 2ساله هه میماند،بزرگه میرود پرورشگاه.....به همین سادگی.....به همین سادگی یک نفر میتواند پرورشگاهی شود...به همین سادگی....

پرس و جو کردم که اگر مسئله مالیست بچه برود پیش مادرش هزینه ی بودنش را جور کنیم شاید که مرد یا خانواده اش نرم شده باشند،مادر پیغام میفرستد که ،که میترسد مرد بچه را اذیت کند،خیالش راحت نیست بیاید..انجا بماند بهتر است....

"س" اینجا میماند و هرشب دارد گریه مادرش را میکند،مودب است،چشمانش غصه دارد..مادرش هم میدانم هرجا میرود خوشی کند یاد بچه اش است...عکسش را دیدم... اخر واقعا شبیه مادرها بود...بدجنس نبود...درحد توان فقط بدبخت بود...هنوز در این زمان زنهایی داریم که انقدر بی پناهند که هرچند به قیافه شان نمی اید،بس که ناتوانند بدبختند...ناتوانی اینها مرا دیوانه میکند....

***

تلویزیون روشن است و 8تا دختربچه جمع شده اند در اتاق و کارتون میبینند...صدا از کسی در نمی اید..محو تلویزیون شده اند...قسمتهای اولش است...روزهای پرورشگاه......دارد "جودی ابوت" نشان میدهد...هیچ وقت جودی ابوت را از دید یک جودی ابوت نگاه نکرده ایم...دلم طاقت نمی اورد...فقط میگویم کارتون قشنگیست و میایم بیرون.....

بالاخره دروغ بگیم یا نگیم؟!!

 

از خودم خجالت می کشم گاهی وقتها..از اینکه اینقدر صاف و ساده و الکی یهو دروغ میگم...سر مسئله ای که چندانم مهم نیست ولی من خوب نمی تونم راستش رو بگم،بعد باید بگردم یه بهونه پیدا کنم..البته تا جایی که بشه سعی میکنم این اتفاق نیفته ها،ولی رسما خوب مچ خودمو میگیرم..هرچند الان مدتی میشه سعی میکنم بهونه ی الکی نیارم ولی خوب واقعا گیج هم میشم بعضی وقتها که خوب باید  چی گفت؟ نه !جدی نمی دونم اینو!بعد همین میشه که یه چرتی سرهم میکنم،بعد جدیدا ها کلی هم حسم بد میشه !انگار سنسورهام بیش فعال شدن!

مثلا امروز دعوت شده بودم عروسی یکی از دوستهای کلاس یوگام!با هم دوست بودیم خوب،نه چندان صمیمی،نه چندان دور!از این دوست عادیا که ادم هرجا میره پیدا میکنه!بعد منم اول تصمیم گرفتم که برم!تا وقت آرایشگاهم گرفتم و هماهنگ کردم برا هدیه و اینا!بعد عروسی جدا بود و شازده کوچولو که خوب گفت نمیاد! بعد من یهو نشستم با خودم حساب کردم که عروسی که باید تنها برم و شازده کوچولو هم که نیست برقصیم لا اقل خوش بگذره،باید کلیم پول آژانس بدم،بعد یکی منو برگردونه شب خونه،بعدم که دیدم اینا تریپ پولداری برداشتن همه میخوان باهم کادو گرون بدن،بعد با پول ارایشکاه و اینا خودش کلی پیاده میشم برا یه شب که شازده کوچولو هم نیست و معمولی میگذره!تازه پامم که درد میکرد با کفش پاشنه بلند دوباره بدتر میشه و باید برم عین مامان بزرگا بشینم و برگردم و تهشم تو این ماه بی پولی که کلیم باید شهریه دانشکاه بدم و خرید کنم و سفرم بریم،پیاده شم!

پس با وجود اینکه عادت ندارم به مهمونی نه بگم،از خودم دروغکی به دوستهای پیگیرم گفتم که شازده کوچولو مریض شده نمی تونم بیام!الکی ها!!!بعد اونقدر حرسم در اومد چون نمی تونستم به اونا که دوستهای نزدیکم نیستن بگم چرا نمیام!!!!میگفتمم مشکلی پیشس اومده همه زنگ میزدن چه مشکلی؟

خوب یه کسی به من بگه اگه دروغ اینقد ضایع نمی گفتم باید چیکار میکردم؟؟! من که نمی دونم ولی این دروغ ها انرژیمو کم میکنه الکی!

ps:امروز زنگ زدن از دفتر وکیل، کیس افیسر مدارک تکمیلی خواسته...حس عجیبی بود..حس اینکه واقعا داره یه کارایی میشه برا رفتن!

یک خورده چرندیات عصرگاهی..!

 

نشستم پای اینترنت و جُم نمی خورم! نه اینکه اصلا تکون نخورما،میرم 5دقیقه میچرخم بعد میام سر سایت سنجش! بعد هی میام این صفحه رو هی رفرش میکنم میبینم همه چی اومده به جز نتایج ما!یعنی قراره خیر سرشون بعد چیزی حدود 7ماه جواب 4تا نتیجه ارشد رو بدن!دستی میشستن صحیح میکردن زودتر میشد...حالا هرچی! منم عین این روانی ها هی میام زل میزنم به صفحه لپ تاپ و هر سری کلی منتظر میشینم بینم تهش بهم میگه کنکورم و چی کار کردم و از مهر آیا بالاخره میرم دانشگاه و کدوم دانشگاه یا نه؟... این شده  وضعیت الانم!

این نسرین و کاوه ی نامردم که دیگه شال و کلاه کردن برن دیگه...خیلی خوشحالم براشون ولی واقعا جاشون خالی میشه..هرچند احساس می کنم دور و بر ما الان شده یه جای حفره حفره بس که همه دوستهای دانشگاهو اینور اونورمون رفتن و جاشون خالی شد..راستش ماهم یه جورایی دیگه سِر شدیم...دیگه آدم میدونی مثل روزهای اول نه غصه می خوره،نه تعجب میکنه، نه میگه ایول، نه میگه چرا و زیرا و نه هیچ چیز دیگه ای...عادت کردیم...ما و هم دوره ای هامون عادت کردیم حتی دوستی هامونم یه جورایی سهمیه بندی بشه...تا عادت میکنی بهشون میرن..شایدم تا عادت بکنند بهت،بری...نسل ما اینجوری بود دیگه..فقط میدونم الان اگر بهونه های موندن رو هرجوره هم بخوای بشمری، هیچ بخشیش شامل موندن در کنار دوستان نمیشه..توهم بمونی، اونا میرن...

ولی یه جورایی دلم برای این دوتا تنگ میشه....بعضی آدمها صداشون،حس بغلشون،اشک چشماشون و خنده ی ته دلشون یه جور خویبیه..نسرین هم برا من اینجوری بود...یه ده نفری میشدیم همه آخر هفته ها باهم جمع میشدیم یه غلطی میکردیم..نوبت های رفتن دیگه رسیده به خودامون....تا آخر سال فکر کنم 4-5 نفر دیگشون راهی بشن...اونشب ،اون بالا ،تو پارک کوهسار،که تهران زیر پامون معلوم بود،دیدیم احتمالا در نزدیکترین حالت 3 سال دیگه همه باهم تو استرالیاییم...داریم جوجه میخوریم!راستش یه ذره دلم گرفت...خیلی فک نمی کنم اینجوری بشه...خلاصه همه این ها رو گفتم تا چند دقیقه ای بگذره برم یه سری به سایت بزنم!ولی این شعر رو اونروز تو بلاگ یکی از بچه ها به نام امیر،پرنده مهاجر خوندم..دوستش داشتم..براتون می نویسم..

 

خسته ایم

سرگشته از آماج لحظه های گمشده مان

دلبسته ی ماندن و حیران نماندن

بی آنکه قرار ماندنمان باشد و تاب رفتن

لحظه لحظه های کودکی مان را در کتاب تقدیر ورق میزنیم

به حسرت یافتن بهانه ای،شاید حتی به وسعت یک نفس

غافل از آنیم  که رفتن بهانه نمی خواهد

بهانه های ماندن

که تمام شود

می رویم....

 

مادرانه،دخترانه،لوسانه،هورمونیکانه!

 

گاهی وقتها نمی دونم چه م میشه!؟اصلا یک مرضی میگیرم!اخلاقم هم بد می شه!اصلا من یک مشکل اساسی ای دارم که کافیست تو یک رابطه ی دو طرفه،یکی نیم متر خودش را عقب بکشد،من 5متر خودم را به عقب پرت می کنم!اصلا اوایل دوستیم با شازده کوچولو هم همبن جور بود!یادم هست که یکبار یک کتاب خوندیم در مورد عدم وابستگی و ....!خلاصه فرداش انقدر جوگیر شدیم که اومدیم با هم حرف بزنیم،تا شازده کوچولو گفت که فکر میکنه داریم بهم وابسته میشویم و وابستگی خوب نیست،من سریع یه دستی زدم که پس تمام!بماند که بعدش چقدر گریه کردیم و گل ارکیده گوش دادیم...!خلاصه داشتم میگفتم..تا وقتی که یک نفر در رابطه ثابت وایستاده باشه،5متر هم میتوانم به سمتش پیش بروم،یک تنه !ولی امان از روزی که حس کنم حسش کمی دور شده...!

مامان و بابا ده روزی رفته بودند سفر..قبل سفرکلی عشق و محبت و روبوسی و ..درفضا موج میزد...روزی که برگشتند حس کردم مامان یه کم تو مود نیست..حسش دوره....بعد درحد 2جمله شروع کرد به این گلگی های مادرانه که چرا فلان روز فلانی زنگ نزد و ...!منم اصولا حال و حس این چرندیات رو ندارم!بعد شروع کردم به دلبل آوردن...طفلکی مامانم هم هیچ نگفت و گفت تمومش کنیم....اون تموم کرد ولی من آییییی حسم بد شد......بعد هی فک می کنم حسم خوب شده میرم خونشون بعد میبینم هی لج درار شدم،اخلاقم بد شده،برمیگردم خونمون!مثلا هی میشینم الکی 4تا حرف چرند نه چندان خوب به اعتقاداتشون میزنم..بعد هی از ایران بد میگم حشسون رو بد می کنم..بعد که اینها تموم شد دیگه حرف نمی زنم لال میشینم!خلاصه نمی دونم چرا اینجوری شدم!فکر میکنم با نوشتن اینجا کمی تخلیه روانی شدم دوباره به روال قبل برگردم...یعنی امیدوارم...!

Ps: مامانم رو دوست دارم...تمام دردم اینه که چرا مثل قبل قربون صدقه ام نمیره!لابد این اخلاق منم به خودش رفته....!

Ps2: امان از دست این تغییرات هورمونیک!همیشه یه گندی از توش بالا میاد!

من و هزار حرف نگفته.....

 

همیشه همین جور بود..از همون بچگی....."مهربان" که بچه ی بزرگ خانواده بود...بچه ی بزرگ خانواده که باشی،اولین نوه ی دختر که باشی، اصلا شاید دنیا فرق میکند...یعنی اصلا فرصتی نمی مونه برای تلاش...آدمها بعضی وقتها شاید خوش شانسند.... به موقع به دنیا می آیند....."مهربان" هم از بچگی شاید یک جورهایی حسابش جدا بود هرچند شاید اولین تجربه ی پدر و مادر جوون و تازه کار شدن هم برای خودش سختی هایی دارد ولی به نظر من حسابش جدا بود...

"پسته" شیرین محافل بود و نقل مجلس و گل سرسبد...بعضی از بچه ها هم از اول جورخاصی مورد توجه هستند..."پسته" گویا بچگی های سختی داشت و به شدت مریض...خلاصه همین شد که بعدتر ها هم که بزرگ تر شد،برای همه این حس ماند...این حس که باید یک جوری همیشه مراقبش بود...شربت عسل های ماما ن،شربت آبلیمو های مامان ،صحبت این که چی بخورد که قوی شود،همه ی اینها حق انحصاری پسته بود مگر اینکه با درخواست کودکانه ای، بقیه به خاطر می آوردن که شاید شربت عسلی که "پسته"،برای خوردنش هزار نازو عشوه و نه جون من بخور و جون بگیر و ...میومد ،برای یه بچه ای که 5سال کوچکتر بود تبدیل میشد به "معجون جاودانگی!" !یادم هست بار اولی که از این شربت عسل خوردم باورم نمی شد برای همچین چیز ساده ای ده ها صفحه از دفتر خاطراتم رو پر کرده بودم که همه چیزهای خوشمزه برای "پسته " است و من حتما سر راهی بوده ام.........!

"پسته" دختر دوست داشتنی ای بود...یا حداقل من اینجوری فکر میکردم...در مقابل من اخموی زرزرو ی بهونه گیر و گوشه گیر، میخندید و خوش اخلاق بود، بالا پایین میپرید و پر از صدا بود،صداش زندگی داشت..همه زندگی رو دوست دارن و کلا بودن پسته مساوی بود با بودن نشاط.....من نشاط رو دوست داشتم.........

بعد از بودن دو دختر بزرگتر و شونصد تا نوه ی دیگری که اومده بودن،هر جور فکر میکنم و چه بسا اون موقع نتیجه گیری میکردم،بود و نبود من ساکت اخمالو چندان فرقی نداشت! چیز خاصی  هم از کودکیم یه یاد ندارم که برجسته قابل توضیح باشه.....فامیلی داشتم دختر بچه و همسن خودم که توی تمام بازی ها که من تو یارکشی،کشیده نمی شدم،نفر اول کشیده میشد!خواهری که اگر نبود شاید اصولا بازیم هم نمیدادند و پدر مادری که برای بچه های دوران جنگ و اوضاع اقتصادی بعد از اون،زیادی هم پدر مادری میکردند ولی بچه نه جنگ میفهمد، نه دوران وخامت اقتصادی،نه ماموریت های پشت سر هم پدر....بچه فقط میخواهد پادشاه و ملکه ی ذهن پدرمادرش باشد..همین............

 

نمیدونم چرا اینها رو مینویسم.....شاید به خاطر این که امشب که با شازده کوچولو حرف میزدم،از اون حرفهایی که عمیق،یه چیزی رو از اون ته میکشی بیرون،برای بار ِانم فهمیدم که من عمیقا مشکل "دوست نداشتن خود" دارم.....یه کودک سرکوب شده ی گناه داره که همیشه زدم تو سرش که تو به اندازه ی کافی دوست داشتنی نیستی...کودکی که هروقت کسی ازش" تعریف" میکنه فکر میکنه داره تعارف میکنه و در قبالش به جای اینکه خوشحال شه سعی میکنه با خنده چهارتا چیزو تعریف کنه که عکس اون "تعریف " رو جلوه گر کنه.....کودکی که هیچ وقت یاد نگرفته نیمه ی پر لیوان رو تو خودش ببینه.....کودکی که انتظارش از خودش در حد یه مادربزرگ 80 ساله است.......کودکی که هیچ وقت عمیقا باور نکرد  به خودی خود،بدون نیاز به تلاش،دوست داشتنیه ..........

Ps1: نمیدونم چرا وقتی شروع کردم به نوشتن ،ناخوداگاه رفتم به اون سالهای دور......شاید واقعا ارتباطی هست بین آنچه گذشت و آنچه شدیم....

Ps2:بحث سر شاد بودن و یا نبودن،رضایت و عدم رضایت ،افسرده و با نشاط بودن و این حرفها نیست...من خوب خوبم...فقط گاهی که دست می اندازی اون ته های درونت،یکهو یه چیزهایی بیرون میاد شوکه میشی......

Ps3: شازده کوچوی من که حرفهای نگفته ام رو هم از توی چشمهام میخونی....مرسی که به من همیشه این حس رو دادی که برای تو،دوست داشتنی،منحصربه فرد و یگانه ام...................

ps4: ته ذهنم مدام غر میزند که برای چه این پست رو گذاشتم؟که چه بشود؟

برای تو که مهربانی......:)

تولد دو نفر که زیاد دوستشون داری،وقتی باهم تو یه روز میشه، شاید همه چی قاطی میشه...شاید تو خوشحالتر میشی....شاید اون روز برات تو تقویم پررنگ تر میشه و شاید باعث میشه تو یه روز،یه ساعت،یه موقع دوتا پست بنویسی پشت سرهم...که بگی چقدر دوستشون داری...

آدمهایی هستن تو زندگیت که همیشه یه جور نرم مهربونی میمونن...همیشه حسشون گرمه..همیشه زنگ تلفتشون خوشحالت میکنه...باید فکر کنی تا چیزی تو یادت مونده باشه از ناراحتی ازشون..آدمهایی که قوین..آدمهایی که میشه بهشون اعتماد کرد..آدمهایی که میشه تو خونشون قرمه سبزی خورد!آدمهایی که کادوهای قشنگ برات میخرن...آدمهایی که بوی کیک شکلاتی میدن..آدمهایی که میخندن..آدمهایی که مادرن..آدمهایی که خواهرن..آدمهایی که میخندوننت..آدمهایی که از کنارشون که رد میشی دوست داری بغلشون کنی..آدمهایی که همیشه در حال عجله ان...آدمهایی که مهربونن.. آدمهایی که توپولن....آدمهایی که خودشونن...آدمهایی که مثل "مهربان"،مامان تربچه هان برای من....

"مهربان "من،شاید تو این وبلاگ سهم کمی داشتی،ولی تو شادی زندگیم سهمی زیاد...بابت داشتن تو،پسته،تربچه ها ،مامان و بابا،شادمانم..

"مهربان "من،تولدت مبارک........:)

چیزی مثل خوردن شربت "دیفن هیدرامین"..

آدمها انرژی های عجیبی دارند….انرژی بعضی ها آدم را میکشد…لازم نیست بهشان فکر کنی یا حتی غصه شان رو بخوری..،شب که همه جا ساکت میشود و تنها میشوی، شب که داری میخوابی، انرژی شان تسخیرت میکند……….، آن وقت تمام شب میشود شب آنها…

"میم" و "نون"، اولی پسربچه ای 4.5 ساله، بی نهایت شر!آتیش بسوزون،بور،چشمهای روشن،کمی عصبی، لجبازوحسابی انرژی در آور! و دومی دختر بچه ای نمیدونم دقیقا چند ساله ولی جثه ی ریزش به بیشتر از 3-4 سال نمی خوره،نرم و لطیف،خوشگل،موهای صاف تا سر گردن،همیشه هم یه گیره به سر زده و چهارتا موی چتری رو صورتش ریخته، دستهای لاغر،پیرن صورتی بپوش،و کلا نرم و لطیف و باهوش،جزو بچه های جدیدم هستن…روزهایی از هفته باهاشونم…..قبلا هم دیده بودمشون…موقع بودن باهاشون به همه چی فکر میکنم الا مریضیشون…زنده هستند…خیلی زنده…اونقدر که اصولا یادت میره اون ته های بدنشون یه مریضی هم افتاده….دوست داشتنی اند..یعنی من دوستشون دارم….

دیروز روز اولی بود که باهم کار کردیم..گفتم قلا هم زیاد باهاشون بودم ولی کار جدی با هم نداشتیم…دیروز پر از زندگی بودند در حدی که یکبارم به فکر فرو نرفتم…..اصلا شاید هم ویژگی همین جنس کارهاست…احساس میکنم بعد یه مدت حواست "سر " میشن….با خیلی چیزها که اول بار با شنیدنش چند روز از زمین و زمان جدا میشدی،کنار میای…مثل آب خوردن….نه البته،دروغ گفتم،مثل خوردن چند قاشق شربت تلخ "دیفن هیدرامین"..ولی قورتش میدهی و بعد دیگر شربت جزیی از بدنت میشه،سفت تر میشی…این پروسه ای بود که من داشتم. ولی شبها قضیه اش فرق میکنه…شبها نه قرصی هست نه شربتی…گفتم بعضی ها انرژی عجیبی دارند…شب تسخیرت میکنند و هرجا میخواهند میکشندتت……

دیشب شما دوتا حرف ساده ی الفبا،منو تا مرز دیوانه شدن در خواب کشوندید……

 دوتا حرف ساده ی الفبای من،"اچ آی وی مثبت " هستند…...........

 Ps1: آدمها انرژی های عجیبی دارند….گاهی برخی فقط با "بودنشان"،کل دید تو رو نسبت به موضوعی عوض میکنند..دوتا حرف ساده ی الفبای من،با من این کار رو کرده اند...ازشون بابت تغییر ممنونم..:)

Ps2::خواب دیشب من از جنس غصه و چرا و این حرفها نبود..فقط درد داشت و زخم همین....شب ، دست و پاهای کوچیکشون ...دردم گرفت..

Ps3:این دوتا وروجک و یه پسر شیطون 3ساله ی دیگه ،به اسم "نا"،که شدیدا هموفیلی ه، شدن قصه ی شنبه های من....سختن ولی من قصه ی شنبه ها رو دوست دارم .....:)

 

رها به طور فشرده با بدبختی شادی میکند!

تو 2شب گذشته همین جوری داشتیم به طور فشرده شادی میکریدیم! آقا ما که حالا هیش کی سال به سال رخت سفید عروسی نمی پوشه،یهو همه دوستامون جوگیر شدن پریشب رفتیم عروسی یکیشون،دیشب عروسی یکی دیگشون!تازه اون عروسی اولیه عین لپ لپ که آدمو غافلگیر میکنه،کلی هیجان انگیز بود وخودش به تنهایی 2تا عروسی بود،یعنی 2تا عروس با هم بودن!با هم ازدواج نکرده بودنا!2تا هم داماد داشتن! ولی آقا ما اونقدر رقصیدیم ،دیگه اهنگ رقصی که میشنویم حالت تهوع میگیریم!تازه من وسط این 2تا عروسی یه پاتختی هم رفتم! آقا دیگه دچار توهم عروس بینی  شدم! دیگه بس که عروس دیدم حالم بده!واییییی، تازه بخش وحشتناک این 2روزو بگید!: کفش پاشنه بلند! آقا دیگه کف پاهام که به زمین برخورد میکنه تعجب میکنه!همون کفشایی که ادمای قد کوتاهی مثل من پوشن و بعد صد بار میرن دم آینه،قربون قد بلند خودشون میرن،آخر شب ندیدین چه فحشهایی به خودش و سازنده اش نمی دادم!تازه مجبور شدم یه شب دیگه هم دوباره بپوشمشون!ولی واقعا دقت به راه رفتن خانوم ها اخر عروسی بکنید،دیدنیه!:D دیگه این که کلا به جز بخش کفش هاش بقیه اش خوب بود،عروسی باشه،عروسی دوست باشه،عروس خوشگل باشه،شام هیجان انگیز باشه، دی جی باحال باشه،مگه ادم خره که خوش حال نشه؟!

Ps1: دعا میکنم عمرم قد بده که یه روز با کتونی بریم عروسی!

Ps2:مهدیه ی عزیزم،قشنگ ترین عروسی بودی که دیده بودم،همیشه عاشق هم بمونید...:)

Ps3 :فرشته ی کوچولوی من،خنده ات پشت تلفن قشنگ ترین چیزیه که تا حالا شنیدم..عاشقتیم......:)

ps4: وایییییییییی!باورم نمیشه که الان 2تا از ذوستام زنگ زدن برا5شنیه و جمعه هم مهمونی دعوتمون کردن!!!!!!!!1وای دویاره  بد بختی کفشا...........!

رها و حسی شدید،جدید،عمیق به نام حس بی امنی!

 

این روزها فکر مینکنم به طرز خاص و عجیبی محتاط شدم...نه فقط من،خیلی هارو میبینم که محتاط شدن...نمیدونم لازمه ی سنه این قضیه یا مکان..نمیدونم چون شاید سنمون نسبت به چند سال قبل که رفته بالا باعث شده دیگه اونجوری پر جرات و حتی گستاخ نباشیم ،یا  شایدم زندگی تو اینجا باعث شده...شاید جوابشو این جوونهای 18-19 ساله بهتر بدونن..نمیدونم...

*

دارم رانندگی میکنم.... میخوام بپیچم تو یادگار....هی حس میکنم خدایا من یه چیزیمه..چمه؟چرا تو روز روشن تو ماشین خودم استرس دارم؟چرا نگرانم...؟ناخوداگاه چشمم میفته روی دستهام که از استینهای نه خیلی بلنده پانچوی قرمزم اومده بیرون......سریع یاد چند روز قبل میفتم که تو یادگار با تاکسی بودم و مامورا تمام راننده های خانم رو به یه بهونه ای نگه میداشتن و برانداز میکردن..........سریع چشمم میفته رو قد مانتوم..میکشمش رو زانوم...ناخوداگاه دستم میره به سمت کیفم و ساقهای سیاه زشتی رو که از ترس و احتیاط خریدم میزارم دم دست که اگه گفتن پیاده شم دستم کنم...برا اولین بار تو روز روشن ،تو خیابون شلوغ،تو ماشین خودم،احساس بی امنی میکنم...

*

رفتیم باغ دماوند..همیشه میریم..یه جا برای ما یه کم جدا از دنیا که جمع شیم و بخوریم و برقصیم و شاد باشیم...شبه....توی تراس پشتی نشستیم...یهو منو پسته شروع میکنیم به حرف که اینجا اگه یهو 4تا مرد بیان تو ما میفهمیم؟! دو دقیقه بعد،"نانا" میگه اروم به من:" رها در پشتی خوب قفله؟حساب کتاب داره؟"،شازده کوچولو رو میفرستیم بره درو چک کنه،2دقیقه بعد یکی دیگه ار دخترا،"سین" میاد، با استرس میگه دم در چند تا موتوریه مشکوک بودن،اوکیه؟؟؟ میبینم تو دل ما تک تک دخترا و تو ناخوداگاه تمام پسرها یه موضوع داره میچرخه..میرم تو خونه سوسیس سرخ کنم، همه تو تراسن..فک میکنم اگه الان یه مرده بیاد تو اشپزخونه بخواد بهم تجاوز هم بکنه هیچ  کاری نمی تونم بکنم..صدامم به هیچ کس نمیرسه. تازه اگه برسه هم.....فایده داره؟.برا اولین بار،تو یه خونه ی امن،با وجودی که یه عالمه پسر که با ما هستن،عمیقا ما دخترها احساس بی امنی میکنیم....

*

دارم با دوستهای "یوگا"م میرم رستوران..مجموعه ای از خانم های 40-50 ساله...یهو یکیشون که به هیچ  وجه ادم مذهبی نیست به اون یکی میگه:ببین یقه ات یه خورده بازه،مانتتو تو عوض کن!اون یکی میگه موهاتم ببند،از شالت اومده بیرون...یاد حرف یکی از بچه ها میفتم که یه کاری کردن ناخوداگاه هممون "گش*ت ار...د" شدیم،بهم تذکر میدیم، هرچند از رو علاقه نه عقده! یادم میفته 3-4 سال پیش فقط همه میگفتیم غلط کردن حرفی بزنن،داد و بیداد میکنیم!!لج میکنیم.... حس میکنم واقعا ترسو شدیم و محتاط..نمیدونم ناشی از سنه یا اجتماع....فقط حس میکنم خیلی بیشتر از قبل با دلیل و بی دلیل  نا خوداگاه میترسم........

.

Ps: تمام حس بی امنیه من از ادمهاییه که قرار بود به بچه هامون بگیم مسئول امنیتتونن.....

Ps2: این روزها وقنی میام برا بچه ها شعر آقا پلیسه رو بخونم و تهش بگم آقا پلیسه با بچه ها دوسته ، ته دلم شک میکنه!ترجیح میده بگه آقای آتش نشانه!!!!!!!

ps3: بعضی چیزها رو شاید باید یه زن بود،زنی در جایی مثل اینجا بود،تا بشه فهمید....

پیری....

از همون بچگی برای من تخمین سن پیری،سنی بود که حداقل چندین سالی از سن پدرم بیشتر باشه...از زمانی که یادم میاد سن بابا بالاس 40-45 سال بود..اون موقع ها هنوز دوتا پدربزرگ داشتم که بتونم اسم پبر رو روی اونها بگذارم..پدربزرگها حتما پبر بودند و در نتیجه بابا حتما جوون بود...نوجوون که شدم وقتی میخواستم از یه ادم پیر حرف بزنم میگفتم یه پیرمرد 50 ساله ای بود،یه پیرزن 60 ساله ای بود و حرفم رو ادامه میدادم و بابا هنوز جوونتر از این بود که بخواد وارد محاسبات ذهنی من بشه...بعد تر ها پدربزرگهام فوت کردن..بعدتر ها پدرم پدربزرگ شد...و بعد تر ها بود که همه چی تو ذهن من تغییر کرد....چندین سال هست که پدرم پدربزرگ شده....چندین سال هست که برای من تخمین سن پیری با محاسبه ی سن بابا و میانسال،نه پیر، خوندنش میگذره....چندین سال هست که وقتی میخوام بگم "یه پیرمرده" اول مکث میکنم...چندین سال هست که با شنیدم خبر فوت هم دوره ای های بابا که با مریضی و یا هر حادثه ای از اینجا میرن، با تاکید میگم :طفلی جوون بودا.......چندین سالی هست که برای من سن پیری شده یه ترس..میانگین عمر ادمها برای من شده یه شایعه،یه انکار یا یه چیزی که نباید جدی اش گرفت....ولی چند سالی هست که حس پیر شدن رو بیشتر از قبل روی بابا حس میکنم.....دیگه هر سنی رو هم میگذارم "سن پیری"، بابا زود بهش میرسه....چند سالی هست که صبر و حوصله ی تغییر کرده ی بابا،خسته شدنش، تغییر روحیه اش،موهای سفید سفیدش،خنده هاش،غمش،...داره کم کم یه چیز دیگه رو میگه ولی برای من هنوز پیرمرد اون کسیه که از بابام و چروکهای افتاده به صورتش حداقل 10 سالی بزرگتره.....

فقط کمی تب دارم...

آنژین شده ام.چرک تمام گلویم را گرفته است.تب تمام بدنم را...48 ساعتی میشود که همش خوابیده ام.تنها گاهی برای نوشیدنی های مادرم که دست از سرم بر نمیدارد،یا قرقره هایی که مجبورم انجام دهم تا راه تنفسی باز شود،از خواب بیدار شده ام..خواب هم نیستم..تب ادم را به جایی بین خواب و بیداری میبرد...5شنبه سرما خوردم..جمعه را خوابیدم..شنبه به اصرار شازده کوچولو خانه نشین شدم،یکشنبه که به خیالم با حال خوب شیر خوارگاه رفتم تا بچه های جدید را تحویل بگیرم،انقدربدنم انرژی گذاشت که یکهو سوخت،یا شایدم لو باتری شد،بس که این نیما مرا دواند و بس که این پیمان کوچولو گریه کرد...بگذریم..فعلا از قصه شیرخوارگاه بگذریم...از قصه ی دمپایی های ثریا و بهادر به پای دیگری بگذریم..از قصه ی تک تک راهروهایی که با بهادر میدویدیم بگذریم..قصه ی ببعی ها و پروانه ها  و متر متر باغ بی بهادر و ثریا هم بگذریم...قصه جدید برای پیمان است..پیمان و علیرضا و نیما و نمیدانم چند نفر دیگر..دوباره یک خانواده شدیم...
چشمانم رو میبندم...هذیان نمی گویم...هذیان میبینم...یک عالمه بچه گربه،بچه شیر،جوجه از کنارم به صف عبور میکنند،من غذایشان میدهم...چشمانم را میبندم یادم میفتد که هنوز نتایج کنکور نیامده خواب کنکور میبینم...یادم می افتد رتبه فلانی بهتر از من شد،برایش خوشحال میشوم...چشمانم را میبندم ثریا قهقهه میزند دلم پر میکشد... چشمانم را میبندم یادم میفتد که "ر" که خیلی دوست خوبی برایم بودُچرا گمش کردم؟و تصمیم میگیرم پیدایش کنم.......چشمانم را میبندم پیمان هنوز گریه میکند هول میشوم..چشمانم را که میبندم به من میگویند در بچگی خواهر دوقلویی داشتی که با تو مرده است،شوکه میشوم...چشمانم را که میبندم مادرم باز صدایم میکند..چشمانم را باز میکنم....تب دارم..با شربتی کنارم ایستاده است....چشمانش مضطرب است....م

موضوع انشا:ارتحا**لیدی خود را چگونه گذراندید؟؟!!!

 

آقا ما همین جوری نشسته بودیم خونمون افسردگی می کشیدیم و زانوی غم بغل کرده بودیم و هی آه از دست زمانه میکشیدیم که یهو پسته زنگ زد که چه بنشستی؟!پاشو بریم سفر که ارتحا*لیدیه و هر کی بمونه خونه عقلی در بساط نداره..!ما هم هی ناز و عشوه اومدیم که نه و ما باید تو خونه بشوریم و بسابیم و کهنه بچه عوض کنیم و غذای همسر رو بپزیم که این شازده کوچولو پرید وسط که نه!اِلآ و بلآ درسته که من مرد زندگیم و باید برم از دهن گرگ غذا در بیارم ولی تو پاشو برو سفر بلکه آدم شی! دیگه همین جوری شد که ما هم به دسته ی زوار محترم مق*عد مطهر پیوستیم و وسایلمونو جمع کردیم و با این پسته و زبل خان و مادر و پدرو بدون همسر راهی زیارت شدیم!اما چه زیارتی!!!!111اونقددددددددد خوب بود که مردیم!اونقد منظره خفن دیدیم که الان که یادم میفته حالت تهوع میگیرم!دیگه گنجایش مغزم تموم شده بود،یه سری منظره ها رو تو ذهنم سپردم که بعدا بلا نسبت،سر فرصت بیام بشینم یه چیزی تو مایه های نشخوارش بکنم ببینم چیا بود اصلا!ولی واقعا اگه ایران نیستین که به جهنم!برین همون تفریحات ناسالم بلاد کفر رو بکنید ولی اگه ایرانید،چه نشستید که بابا،چه جاهای خفنی وجود داره!پاشید برید ببینید!اول رفتیم غار "کتله خور" یه جایی دور و بر زنجان!دور و بر دورش ولی ها!اصلا هم نزدیک نیست!هر کی گفت نزدیکه دروغ میگه!ولی یه غار خفنه!بعد هم رفتیم "کندوان" یه روستای سنگی نزدیک تبریز که خیلی خوبه،بعد رفتیم "قلعه بابک " تو کلیبر یه جاهایی تو شمال آذربایجان شرقی که خدااااا بود ،بعد رفتیم شب سرعین که بدبخت شدیم بس شلوغ بود جا نبود بعد رفتیم از جاده خلخال-اسالم یه روستایی اون بالاهای کوهای شمال هست که همش تو ابره ها و دیده نمیشه،همون جا،وسط مه و ابر اسمش هم "سوباتان " بود،زیاد هم تعریف نمیکنم چون دیوانه کننده است،اگه زیاد تبلیغ کنم همه میرن شلوغ میشه!:ِDِ:اصلا خوب که فک میکنم اصلا هم قشنگ نبود،یه دشت سبزززززززززززززز پر شقایق بالای جنگل که توش پر گله اسبهای ول بود و یه لحظه کلا تو ابر بودی،یه لحظه تو نم بارون،یه لحظه افتاب،یه لحظه بالای ابرها!!!اه اه اه!اصلا افتضاح قشنگ بود!:D  ولی جک واقعی سفر تو اردبیل بود که بزرررررگ تو پوستر ورودی شهر زنده بودن: "مقدم زائران محترم مرقد مطهر امام ...را گرامی میداریم،شهرداری اردبیل!" :D:D:D خلاصه به ما که خوش گذشت،ایشالا دل هم شاد شده باشه این چند روز:D

 

Ps: هیچ چی به اندازه وقتی که برمیگردی خونه از سفر و یه کسی هست که کلی دلش برات وبراش تنگ شده کیف نمیده ....:)

ps2:پر انرژیم ها.....:)

یه روز یواش اروم....!

امروز از اون روزهایی بود که همه چی انگار یواش بود،یواش و تو سکوت..از اون روزهایی که دوست داری الکی خواب بمونی،دوست داری الکی دیر برسی و هرچه هم میبینی دیر شده،عجله نمیکنی که یواشی روز نشکنه...صبح پاشدم..توسکوت حاضر شدم رفتم شیرخارگاه..بارون میومد،پیاده و اروم اروم خیس خیس شدم...رسیدم اونجا..گفتن امروز میری بیمارستان همراه یه مریض؟یهو گفتم نه..استرس بیمارستان به ارومی امروز نمی اومد..الکی گفتم کار دارم،کلاس دارم،..دروغ میگفتم..هیچ کاری نداشتم!میخواستم بیام خونه،بخوابم،پاشم،سه تارو بغل کنم،یه دل سیر باهم صداشو درارم...عذاب وجدان گرفتم.برگشتم گفتم میرم ولی ظهر زود برمیگردم،کلاس دارم.....گفتن مرسی،همراه بیمار از دیشب بالا سرش بوده خستست..نپرسیدم مریض کیه؟مهم نبود..رفتیم بیمارستان...اولین برخورد یواشی امروز،شکایت پرستارا بود که تا مارو دیدن گفتن:به به!چه عجب بعد 4-5 روز یه سر اومدین پیش پرستو!مریض یه پرستوی 1ماهه بود..یه بچه که پدر مادرش معتاد بودن و به این هزارتا مرض داده بودن،نارس بود،یعنی زود به دنیا اومده بود یکی 2ماه،وزنش اندازه یه بچه گربه بود،نمیدونم نارسایی چیچی کلیه و از این حرفها و کلی درد و مرض دیگه که این دکترا بالاسرش بلغور کردن و من یه کلمشم نفهمیدم!یه داداش دوقلو هم داشت که اسمش ارسطو بود و با وضعیت مشابه....

پیشش که بودم تمام بدنم ضربان قلب و استرس بود،اونقدر که به ارومی امروز نمیاومد و اونقد فنچ بود میترسیدم من ناشی الان بلندش که میکنم له بشه.....

رو صندلی جلوش نشسته بودم و اون تو دستگاه بود...دستهای بی اندازه کوچولوشو که دیدم فقط یه چیز 4ساعت تمام تو ذهنم وول میخورد...این همه تلاش برا به زور زنده نگه داشتنش،که بعدش تازه باید  کابوس اون زندگی ،که بود و نبودش برا هیچ کس مهم نیست رو تجربه کنه.....یکهو دیدم با تمام عاطفه ای که براش جمع کردم فقط یه جمله است که تو ذهنم وول میخوره:.....عزیز دل،کاش که مرده بودی......

ps:پرستو کاش که لااقل زود خوب شی!

مامان و بابای من بلا میشوند!

اقا این بابا و مامان منم یه بامزه ای سوژه شدنا!یعنی آقا رسما در 60 بهعلاوه منهای اندی سالگی یهو اونقققققد متحول شدن که من و شازده کوچولو هر دفعه که میبینیمشون کلی شاخ در میاریم میخندیم!یعنی اقا ما همیشه دیده بودیم این زنها مردا به این سن که میرسن و برو بچ رو عروس و داماد میکنن،کلی یهو جوگیر پیری و مسلمونی میشن ودهن همه رو سرویس میکنن!حالا این ننه بابای ما برعکس، دین و ایمونشون هرروز که داره  میگذره،به فا*ک فنا میره هیچ،اونقدم بامزه دارن بچه باحال میشن که نگو!اقا یکی 2روز در هفته که باید در ارتفاعات پلنگ چال پیداشون کنیم!بعد زنگ میزنم با کی رفتین؟میگن با هم بازی دوران بچگی پسته!!!بعد رفتن اقا تحقیقات محلی کردن  که  فلان پارک محلشون دوچرخه کرایه میده،میخوان برن اونجا دوچرخه سواری یاد بگبرن که دوچرخه بخرن با 2چرخه این ور اون ور برن! بعد این مامان من از بچگی همش تو گوش ما  میخوند که ادم خوب نیس زیادوس موست داشته باشه،خواهر برادر خوبه،از غریبه بهتره( به خاطر همین تربیت منو شازده کوچولو فک کنم عقده ای شدیم این قد کم دوست داریم!!!!!!!)بعد اونروز میگه یه جا خوندم که ادم خواهر برادرشو که انتخاب نمیکنه ولی دوستاشو انتخاب میکنه پس بهتره ،ماهم میخوایم بریم دوست پیدا کنیم! خلاصه بحران میان سالیه با نمک رو اینا جواب داده!اونقدم دیگه ته این برنامه روانشناسی های ماهواره رو در اوردن کلی ته سیستم روانشناسی و سلامت فکر و فنگ شویی !!و اینا شدن! حالا اونروز یکی از این فامیل های شازده کوچولو که خیلی خیلی زیادمسلمونن رفته بودن کربلا یرگشته بودن!بعد بابا و مامان منم در راستای اداب معاشرت رفتن ببیننشون!اقا یعنی من رسما از دست بابام مردم از استرس!گفتم الان اینا منو طلاقم میدن میمونم رو دست شازده کوچولو!اقا این بابای ما کلا 2جمله حرف زد!وسط صحبتهای اونا و یه سری مهمونای دیگشون که دیگه شور ورشون داشته بود که نمیدونین چه صفایی داره،چه فلانه چه بهمانه،بابای من دهنشو باز کرد گفت من نمیدونم ما خودمون این همه جاذبه توریستی داریم،چرا باید پولامونو بدیم عربا بخورن!!!!!!!!!!:D بعد یه جا دیگه هم در تعریف مسلمونا جلو این فامیلای خفن مسلمون ما گفت:اره میگن هر مسلمونی تروریست نیست ولی هر ترروریستی حتما مسلمونه!!!!!!!!!!:D  بعد این 2تا جمله انگار دیگه وظیفش تموم شده دیگه یک کلمه خداروشکر حرف نزد! اقا ما فک میکردیم اینا برن مکه بیان جوگیر میشن ولی خداروشکر بی اثر بود!خلاصه ماجراهایی داریم ما با این مامان بابای متحول شده ی باحال شده ی خودمون!

ps1: واقعا فهمیدم یه ارتباط مستقیمی بین میزان مسلمون بودن امدما و میزان افسرده بودنشون وحود داره!!!هرچی اسلامی نباشی قطعا راه بیشتری برا شادی داری!

ps2: این مسلمون بودن اینایی رو نمی گم که هر کاری دوست دارن میکنن بعد میگن مسلمونیما!ا

ps3: اه چقدر گیر دادم به این اسلام و....!گور بابای همشون!مامان بابای خودمو عشقه!!

 

تو مو میبینیو من پیچش مو.....

اپیزود 1 :توی حموم ،موهای لخت خیس خورده ام،بلندتر از قبل هم به نظر میاد..هیچ وقت موهام اینقدر بلند نبوده...موهای بلند خیس خورده ام رو به دورم میرزم، با احترام میارمش جلو، با احترام میبوسمش، و با احترام ازش خداحافظی میکنم...این مدت دوستهای همراهی برای من بودن...بدون اینکه وقت داشته باشم بهشون توجه یا محبتی نشون بدم، اروم و بی سروصدا بدون شکایت اون پشت سرم بسته میشدن..دوستهای خوبی برای هم بودیم....خیلی بی ربط یاد جمله اون دختره تو اون فیلمه میفتم بعد این که موهای بلند قشنگشو کوتاه کرده بود:" ترجیح دادم یواش یواش خودم کوتاهشون کنم قبل از اینکه به نبودنشون بخوام عادت کنم....."

تو ارایشگاه،موهای بلندم پخش زمین میشه.....موهای جدید کوتاهم لخت تر و وحشی تر به نظرم میاد...دوستشون دارم...

 

اپیزود 2: وارد بیمارستان میشم....جلوی در تمام انرژیم رو جمع میکنم که قوی باشم...یه نفس عمیق میکشم و وارد میشم...با دیدن بچه هایی که دیگه به جز مژه های بلند برگشته شون،موی زیادی تو صورتشون ندارن،نا خوداگاه سریع روسریمو جلوتر میکشم تا این موهای سرکش تازه کوتاه شده که هی از زیر روسری میپرن بیرون، زیاد برای خودشون جولان ندن....هر بچه ای رو که میبینم، اول صبر میکنم که اسمش رو بپرسم بعد بگم چه پسر خوبی،چه دختر نازی....طولی نمیکشه که تو این فضا غرق میشم....نقاشی،خمیر بازی، ابرنگ.....احساس میکنم منم یکی از خودشون هستم....تو اتاق میمونم..بچه ها یکی یکی میان..با صدای خاله خاله گفتنشون پراز انرژی شدم....هیچ وقت حضور این همه عشق رو یکجا تجربه نکرده بودم....

 

اپیزود 3:یاسمن میگه: خاله من دارو میزنم خیلی حالم بد میشه..ولی شماها که میاین خیلی خوب میشم،تا ساعت 12 شب بمونین..زهره میگه:خاله خیلی نامردین دارین میرین..برام گلدون میکشی با یه گل؟ یه خمیر دندونم کنارش بکش...با یه ناخن گیر! مجتبی میگه دارم یه قلعه میسازم خودمم میشم شاه!میگم من چی باشم؟مریم 3 ساله با خنده زود جواب میده:سوگولی!

 

اپیزود 4: از بیمارستان میام بیرون.....سکوت تمام دنیا منو گرفته...احساس میکنم تو درونم خلا شده...شازده کوچولو و خالاقیزی کوچیکه با تعجب میگن: تو چرا اینقدر ساکتی؟...من چرا اینقدر ساکتم...؟کلمه ای برای گفتن وجود نداره.....توی ماشین همایون گوش میدم و سکوت...

 

اپیزود 5: ..................

 

Ps1 : احساس میکنم یه بخش گمشده ای رو پیدا کردم.....مدتها بود به این خوبی نبودم...

Ps2 : هیچ وقت حضور این همه عشق رو یکجا تجربه نکرده بودم.....

Ps3 :آاااااخ مریم 3ساله ی من با اون مژه های قشنگ برگشته....چشماات یک لحظه از زهنم کنار نمیره......راه رفتنت در حالیکه خودت اون سرم بزرگو با خودت میکشیدی هم همین طور....چشمات جزو قشنگ ترین چیزهاییه که به عمرم دیدم...............

ps4 :تو که چشمات خیلی قشنگه...رنگ چشمات خیلی عجیبه.....

Ps5 :.............شکر....

رها،تربچه ها، اون ور دنیا، هواپیمای سوخته!

اپیزود اول:روی زمیین برف نشسته..مامان اینا تازه از سفر اومدن...با شازده کوچولو میریم ببینیمشون....میرسم دم در....صدای خنده و جیغ و داد و هیجان کوچه رو برداشته.....پسته با تربچه کوچیکه و تربچه بزرگه دارن برف بازی می کنن...با اون قد 1متری و دستهای لاغر جیگرش داره برف بر میداره و تا منو میبینه میدوه که :خاله خاله..ما داریم برف بازی می کنیم و غش غش میخنده و یه گوله برف یهو از دستهای تربچه بزرگه که کم کم چیزی نمونده به قد کوتاه من برسه میخوره تو سرم...!کیفمو از لای در پرت میکنم تو پارکینگ و شروع میکنم بدون دستکش برف پرت کردن و گوله برفهای کوچیک خوردن....وهر لحظه میاد تو ذهنم که من قراره این تربچه ها رو با این همه عشق عجیب و گوله شده براشون بزارم و برم و بعد یه مدت بشم یه خاطره ی دور از یه خاله ی خیلی دورتر..که کم کم هیچ خاطره مشترکی به جز یه سری خاطره های گنگ ازش  نداری...یه خاله ای که هر سال با یه چمدون پر سوغاتی برات میاد ایران ولی حتی نمیدونه الان کارتون چی میبینی، قهرمان ذهنت کیه که عروسکشو برات بیاره...که یه خاله ای هستی دور دور تو خاطره های دور دور...نه خاله ای که بشه از گلهای فوتبال تو مدرسه بهش گفت، نه از خرابکاریها و تقلب ها، نه از دوستهای مهد کودک، نه خاله ای که بشه باهاش رفت یه پیتزا خورد، نه خاله ای که برای یه روز تعطیل باهم بودن باهاش لحظه شماری کرد.......

و من شاید میرم به سمت یه زندگی بهتر ولی هیچ وقت دیگه نمی تونم عشق دیدن  این2 تا رو،عشق فوتبال بازی کردن وسط خونه باهاشون ،و عشق دیدن بزرگ شدنشون و تو بغل پریدن و دوست دارم گفتناشون رو با خودم ببرم....رفتن بهای خودشو داره......و بد تر از اون ،همه چیز هم یه روز یادم میره........میدونم...............یه گوله برف میخوره تو سرم...میخوام هر لحظه باهم بودنمون یه خاطره عمیق ذخیره شده برا بعدن باشه.....

 

اپیزود 2 : سر میز شام نشستیم....پسته می پرسه چند نفر مردن؟ عین گیج های از دنیا بی خبر نگاشون میکنم، میگم چی؟؟؟؟مامان میگه :هواپیما هه که سقوط کرده دیگه..نمیدونی؟؟؟چشام 4تا میشه! بیشتر از همیشه که خبر تکراری سقوط رو میشنوی!یاد پرواز پارسالم به ارومیه میفتم....هواپیما که اوج گرفت بوی دود و سوختگی کابین رو برداشت! مهماندارها از این ور میدویدن اون ور...خلاصه ول وشویی شد! بعد یه کم اوضاع روبراه شد! ما که نفهمیدیم چی بود ولی تلویزیون ایران با همون ابتکارهای خاص خودش اعلام کرد که تو این پرواز قهوه جوش!!!!!!!!!!1سوخته، مردم ترسیدن! ما هم که مثل همیشه خر! باور کردیم1 فقط نفهمیدیم این قهوه جوش دم موتور چیکار میکرد و برا کیا قهوه سرو میکرد و چه جوری تا تیک اف کرد سوخت! ولی مهم اینه که باور کردیم! تو ارومیه هم با هرکی جلسه داشتم با استرس میگفت با هواپیما اومدین؟ میگفتیم اره! اخه پرواز قبل ما هم از باند خارج شده بود ولی با مهارت همیشگی خلبان کسی نمرده بود!

میگم چند نفر حالا مردن؟؟؟؟ میگه 77 تا گویی..........عمیق،عجیب، شدید، حالم عوض میشه....برا بعضی ها،همین که 77 نفرم اینجوری کم بشن، بازم لابد غنیمته...!هرچی هم درس خونده تر بوده باشن،بهتر!دیگه حرفی ندارم....