این مطلب عنوان ندارد!
یک چیزهایی هست که به هرجای مغزم فشار که میارم، بازهم نمیفهممش......احساس میکنم نمیفهمم چرا باید یه سری آدمهایی که شاید هیچ ارتباط روحی و روانی ای باهم ندارند و فقط پدرمادرهاشون باهم نسبت خواهر برادری دارن، توی این مهمونی های مسخره دورهم جمع شن...اصلا مدتیه که این مهمونی ها رو نمیفهمم...مهمونی هایی که تو عین خدمتکار ،کار میکنی،یک سری آدم مثل رستوران میان میخورن....مهمونی هایی که به جای اینکه هرچی برای خوردن داری،راحت گذاشته باشی روی میز نهار خوری گوشه ش سالن ،همش باید نگاهت به تک تک مهمون ها باشه که فلانی چیزی کم و کسر داره یا نداره...مهمونی هایی که صابخونه نه مسته نه سرخوش، فقط خسته است بس که دویده...مهمونی هایی که انداره شونصد نفر غذا میپزی...مهمونی هایی که همه روی لب لبخند مصنوعی میزنن بعد پشتش خمیازه میکشن...مهمونی هایی که وقتی مهمونا دعوت میشن میگن وای!فلان جا دعوتیم!باید بریم! مهمونی هایی که توش چراغا همش پرنور روشنه...مهمونی هایی که هیش کی ریلکس و گرم نشده...مهمونی هایی که همش حرف کار و سیاسته...مهمونی هایی که توش نه سازه نه آوازه...مهمونی هایی که توش نه میرقصی ،نه میخندی......راستش مدتی میشه دیگه توان همچین مهمونی هایی رو ندارم.....مهمونی هایی که احساس میکنی آدمهاشو اگر چندسال هم نبینی،نه تو یاد اونها میفتی نه اونها یاد تو........
پینوشت:مهربان امروز کلی مهمون خانوادگی داشت...رفتم کمکش....یک سری رابطه ها وقتی تو بچگی شکسته میشه دیگه شکسته شده،نمیشه تو بزرگسالی دنبال وصله پینه اش باشی...
پینوشت2:خوشحالم خودم رو درگیر اینجور بازی ها نمیکنم....
پینوشت 3:این هفته هفته ی آخره...بعدا مینویسم هفته ی بعد، هفته ی اول چیه....
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....