بیمارستان نرفتم....بعضی چیزها هست که انگار از توان ادم خارج است...نمیدانم از توانم خارج بود یا نه ولی انگار ناخوداگاه گشتم دنبال بهانه که بیمارستان نروم...نشستن پشت در اتاق عمل و هی با نگرانی منتظر بودن که کی امد بیرون ،کی رفت تو،چه اتفاقی افتاد،خیره شدن به آن در که هی باز و بسته میشود بدون هیچ حرفی، بودن توی محیط بیمارستان که همینجوریش هم برایم همیشه حالت تهوع میاورد، ان هم وقتی نیاز خاصی هم بهم نبود و کاری از دستم بر نمی امد،چیزی بود که ترجیح میدادم انجامش ندهم...به خصوص که همه رفته بودند..همه به جز من... امتحانم هم بهانه ای بود.....گفتم بعد از عمل میروم پیشش.....

شب ماندم خانه شان...خوب بود که ماندم...نمیگفت بمان ولی دوست داشت بمانم...ماندم و دوست داشتم این ساعتهای باهم ماندن قبل عمل را...یک دل سیر انگار خداحافظی کردم...حالم خوب است....کارهایش را دیدم و خندیدم..صبح قبل رفتن به عمل تند تند داشت کرم روز و شبش را میمالید و سشوار میکشید...کرم ترک پاشنه ی پایش را هم فراموش نکرد بزند!خنده ام میگیرد..مامان من است دیگر....!

موقع خداحافظی بغلش کردم و گفتم فقط قوی باش.. فقط همین...زود خوب خوب میشوی..فقط تا جایی که میشود قوی باش.............

قوی باش مادر بینظیر من.........