پیری....
از همون بچگی برای من تخمین سن پیری،سنی بود که حداقل چندین سالی از سن پدرم بیشتر باشه...از زمانی که یادم میاد سن بابا بالاس 40-45 سال بود..اون موقع ها هنوز دوتا پدربزرگ داشتم که بتونم اسم پبر رو روی اونها بگذارم..پدربزرگها حتما پبر بودند و در نتیجه بابا حتما جوون بود...نوجوون که شدم وقتی میخواستم از یه ادم پیر حرف بزنم میگفتم یه پیرمرد 50 ساله ای بود،یه پیرزن 60 ساله ای بود و حرفم رو ادامه میدادم و بابا هنوز جوونتر از این بود که بخواد وارد محاسبات ذهنی من بشه...بعد تر ها پدربزرگهام فوت کردن..بعدتر ها پدرم پدربزرگ شد...و بعد تر ها بود که همه چی تو ذهن من تغییر کرد....چندین سال هست که پدرم پدربزرگ شده....چندین سال هست که برای من تخمین سن پیری با محاسبه ی سن بابا و میانسال،نه پیر، خوندنش میگذره....چندین سال هست که وقتی میخوام بگم "یه پیرمرده" اول مکث میکنم...چندین سال هست که با شنیدم خبر فوت هم دوره ای های بابا که با مریضی و یا هر حادثه ای از اینجا میرن، با تاکید میگم :طفلی جوون بودا.......چندین سالی هست که برای من سن پیری شده یه ترس..میانگین عمر ادمها برای من شده یه شایعه،یه انکار یا یه چیزی که نباید جدی اش گرفت....ولی چند سالی هست که حس پیر شدن رو بیشتر از قبل روی بابا حس میکنم.....دیگه هر سنی رو هم میگذارم "سن پیری"، بابا زود بهش میرسه....چند سالی هست که صبر و حوصله ی تغییر کرده ی بابا،خسته شدنش، تغییر روحیه اش،موهای سفید سفیدش،خنده هاش،غمش،...داره کم کم یه چیز دیگه رو میگه ولی برای من هنوز پیرمرد اون کسیه که از بابام و چروکهای افتاده به صورتش حداقل 10 سالی بزرگتره.....
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۸ ساعت 20:0 توسط رها ...
|
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....