خواب می بینم...خواب میبینم رفته ام ساری سراغ بچه ها....همه جا یک جوری انگار ویرانه شده......خبر میگیرم چه شده؟گیجم...بچه ها را میبینم....شیرین..ثریا..مهشید...ایدا.....میپرسم چه شده...می گویند خانم مدیر رفته...بچه ها دوستش دارند..بچه ها مامان ستاره صدایش میکنند....میپرسم یعنی چی؟الان چه میشود؟کجا رفته؟کسی نمی داند.....می گویند قرار است پخشمان کنند..بین واحدهای دیگر...هرکدام میرویم یک طرف...قرار است برویم واحدهای شهرهای دیگر..با بیشتر از سیصد بچه...دلم میگیرد...یواشکی اشک میریزم....پس خانه شان چه میشود؟به این فکر میکنم که این 8تا دختر برای هم خانواده شده اند....به این فکر میکنم که ثریای من دوباره از دل امنیت نسبی که پیدا کرده بود پرت میشود بیرون.....دوباره بی خانه می شود.....دوباره بی خانواده میشود....دوباره گریه هایش در آن راهروهای دراز کذایی می اید جلوی چشمم.....از ته دل احساس بی امنی میکنم....میروم سفت بغلش میکنم...نمی گذارم گریه ام را بیبند...سفت که دربغلم جا پیدا کرد یکهو از خواب  با گریه میپرم...میفتم جایی وسط مثلث خودم...مامان...ثریا............

***

هنوز گیجم...باورم نمی شود...در انکارم؟لابد همین طور است..پسته حرف میزند من نمی فهمم...مهربان حرف میزند من نمی فهمم...خیلی منطقی جواب میدهم....بعد یک چیزی از ان زیر می گوید نه این که قرارمان نبود...از اول هم این قرارمان نبود....حتما جور دیگری است...نه معلوم است که جدی نیست...معلوم است که جدی نیست...اصلا نه،حتی تا این حد هم حرف نمی زنم با خودم...آخر بیشتر شبیه خواب است...در هیچ جای هیچ خوابم هم قرار نبود "مامان "چیزیش بشود....هنوز هم قرار نیست...مگر الکی است....همین جوری یکهو بروی دکنر و بگویند آن لعنتی است و بعد عمل کن و بعد.....بعدش را نمی دانم...تمام دردم این شده که بعدش را نمی دانم...اخر هیچ کجای ذهن من قرار نبود "مامان" چیزیش شود.....معلوم است که قرار نیست چیزیش شود........این چه چرندیاتی است که از خودم می بافم......بعد من میمانم و خودم شب،اخر شب،تنهایی...جایی که انگار برای چند ثانیه مغزم خاموش میشود....من میمانم و درون خودم و اشکهام که شاید بیاید،اشکهایی که جایی ان زیرها گیر کرده اند...گیر کرده اند پشت چشمهایی که مدام خودشان را ،نگاهشان را از بقیه می دزدند.......از آن زمان هایی است که فقط باید تنها باشم.....رفته ام جایی ته غار درونم......آخ که قیافه ی بابا هم ولم نمی کند..........

از خواب که پا شدم نمی فهمیدم کجاهای خوابم خود ثریا بود،کجاها من پشت صورت ثریا.....دوست داشتم دستهایم را دور بدن کوچکش حلقه میکردم و ارام اشکهایم را پاک می کرد.......اه از این شبهای زمستان..................................